🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی
#لیلا
🌷قسمت ۲۴ و ۲۵
_....من ... من فقط با حسين ازدواج ميكنم ... يا او... يا هيچكس ديگه !
اصلان باخشم چشم به سوي ليلا ميگرداند رگ وسط پيشانيش بيرون زده ، چانهاش ميلرزد، غصب آلود ميگويد:
ـ چشمم روشن! خيلي پُررو شدي ... به خاطر اون پسرهی يک لاقبا تو روی من میايستی و ميگي ...
خشم مجال گفتنش نميدهد،
نفس نفس ميزند، سرخي تا لالههای گوشش بالا آمده است آب دهان فرو داده و با لحني خشمگنانه تر در ادامهی سخن ميگويد:
- ليلا! اگه حرف آخرت اينه ... حرف آخر منم آويزهی گوشت كن ... از خونهی من كه به خونهی اون پسره رفتي ... ديگه نه من و نه تو! ديگه خود دانی...
پاييز سال ۱۳۶۲ هجری شمسي خورشيد آرام آرام در پس افق فرو مينشيند اتاق به تدريج در تاريكي فرو ميرود
مرد نشسته بر مبل ،
چون شبحي است كه موهاي سفيد شقيقه ها، حركت آونگ مانند سرش را كه به روي آلبوم خم شده است نشان ميدهد اشکها قطره قطره به روي صفحهی آلبوم پايين ميچكد و خندههاي كودكانهی دخترک را شكوفا ميكند
دست به روی صفحات آلبوم ميكشد موهاي نرم و صورت لطيف او را احساس ميكند:
«ليلا! خيلي دلم برات تنگ شده ! ديدي آخرش خودتو بدبخت كردي !»
طلعت وارد اتاق شده و كليد برق را ميزند. اصلان آلبوم را ميبندد و به سرعت به طرف پنجره ميرود دست بر صورت نمناك و ته ريش جوگندمياش ميكشد چشم به بيرون ميپوزد.
طلعت به طرفش میآيد و با ناراحتی ميگويد:
«اصلاً باورم نميشه ... بيچاره ليلا! خيلی خوشبخت بودن ...»
خون به صورت اصلان ميدود.
رويش را به طرف طلعت ميچرخاند و به او كه وحشتزده قدمي به عقب برداشته چشم ميدوزد:
- خوشبخت ! اونها هيچوقت خوشبخت نبودن ... اداي خوشبختها رو در مي آوردن
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
«
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋