من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ..... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود .... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم... زنگ زدم قم . ازشون خواستم برام استخاره كنن . بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... II "گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشي" ... تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم .... با تمام وجود زحمت می کشیدم .. حال پدرم هم بهتر می شد .... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار ... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ..... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ..... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ..... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم... ادامه دارد . . . @shohadarahshanedamadarad🌷