هیئت رایةالزهرا سلام الله علیها یزد
#پویش_دوست_شهیدم 3⃣1⃣ سیزدهمین خاطره.. بسم رب الشهدا والصدیقین رو به رو عکسش نشسته ام، افکارم پ
ادامه خاطره سیزدهم.. 👇👇 داستان را خلاصه کنم.انگار شهید محمد خانی کار خود را با دل و ذهن دخترک کرده بود. دختری که نمیدانست نماز چگونه خوانده میشود و شهید کیست و بابت تمام این ها با خانواده خود هر روز دعوا داشت، حالا تشته شده بود به اطلاعاتی که قبلا آن ها را بی ارزش می‌خواند، دختری که اقدام به خودکشی کرده بود حالا امید زندگی داشت. با صفحه صفحه عمار حلب گریه میکرد، موبایلش شده بود پر از عکس شهدا، مخصوصا حاج عمار.. دوستانش عوض شدند.خطش عوض شد.. در یک کلام«زندگی اش عوض شد.» چادری شده بود،از آن پوشش های امروزی در آمده بود..خانواده اش از این تغییر بسیار خوشحال بودند، انگار التماس های مادر دخترک به شهدا گرفته بود. از زبان همان دختر: شب اول محرم امسال بود. من از هیئت برگشته بودم و خیلی حالم گرفته بود، نشستم و طبق عادت این چند ساله با شهید صحبت کردن، از همه چی براشون گفتم. خیلی آروم شده بودم. خسته شده بودم. سر سجاده همان جا خوابیدم. خواب دیدم که خلدبرین، گلزار شهدا گمنام یزد نشستم و دارم گریه میکنم. همزمان مداحی هم پخش میشد. سرم اوردم بالا دیدم یه جفت کفش بغلم هست. سرم اوردم بالا تر، دیدم که شهید ایستادند کنارم. هیچی نمیتونستم بگم. انگار دهنم قفل شده بود. یه دسته گل نرگس دستشون بود. به من دادند و گفتند: آرزوتون برآورده شده. من خیلی سریع گل را بو کردم. زمانی که وارد حرم میشیم یک رایحه خوشی هست. دقیقا همون بود. یک لبخند به من زدند و قدم به عقب برداشتند و رفتند. زمانی که از خواب پریدم هنوز اون بو را حس میکردم و به پهنا صورت اشک میریختم. باورم نمیشد. من خیلی آرزوی کربلا را داشتم. هیچ موقع نرفته بودم انگار همون شب کربلای من امضا شد. من دو ماه بعد به کربلا رفتم...😢 داستان زندگی طولانی هست اما زمان کم برای گفتنش. اینجاست که میرسیم به این جمله: "شهدا زنده اند" ... 📌 دهقان نیری از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213