eitaa logo
هیئت رایةالزهرا سلام الله علیها یزد
560 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
709 ویدیو
26 فایل
💠محلی برای رشد و تعالی نوجوانان 💠به کلام سخنرانان مطرح حوزه و دانشگاه 💠با نوای کربلایی مجتبی حجتی ودیگر مادحین 💠چهارشنبه ها بانماز مغربین، تفسیر و احکام 💠یزد-ب آزادگان-ک شهید شاهدی(٢٠)-بیت الزهرا https://eitaa.com/rayat_zahra213 @AmmarAbdi213
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه حرفش این بود واسه کی کار میکنی؟ می گفتم امام حسین (ع) می گفت پس حرف ها رو بیخیال... کار خودت را بکن جوابش با امام حسین(ع) @rayat_zahra
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌به مناسبت پنجمین سالروز شهادت شهید محمدحسین محمدخانی. 😢گفتم حاج عمار آفتاب زد.. گفت ماهم میزنیم.. میزنیم و روی آفتاب و کم میکنیم... ۵سال گذشت...😢🌹 اینجا برای هر دل خسته طبیب هست اینجا حریم حضرت امن یجیب هست. اینجا برای کرب و بلا اذن می‌دهند، اینجا بنای روضه یابن الشبیب هست.. شعر:شهید محمدحسین محمدخانی . شب جمعه ای بیادمون باش رفیق آسمونی.. 😢😢 روابط‌عمومی @rayat_zahra
23.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 . قصــه‌دلــبرۍ..:) قصــه‌عــاشقانہ‌‌‌‌‌ۍ‌شـــهید‌‌ محمــدحسین ‌محمــدخانے❤️ از دانشــگاه‌و‌دلبــرے‌هایش‌بگیر تادفاع‌از‌حــرم‌وحــریم‌محبـوبش، حضرت‌زینب‌ڪـــبرۍ(س)...! . 📌مـعـرفی کـتـاب قصــه‌دلــبری📚 . به کانال عـماردلـ❤️ــها بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3876847943C5161dc8a45 روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
1⃣ اولین خاطره... سلام وعرض ادب همین جور داشتیم بهشت زهرا را می گشتیم سر قبور شهدا میرفتیم، يکدفعه همسرم صدام زد، خانم خانم، ببین کیو پیدا کردم،.. شهید محمد خانی بود، یک آرامش خاصی سر قبرش گرفتیم ونشستیم وفاتحه خوندیم، وبرای شفای مریضا و به خصوص دخترم با آرامش دعا کردیم، واقعا حس خوبی بود... 📌 جلالی پندری از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣ دومین خاطره... سلام اولین باری که رفتم بهشت زهرا خیلی مشتاق بودم تا مزار شهید محمد خانی رو زیارت کنم چون از بعد شهادتشون بهشون ارادت داشتم و به عنوان رفیق شهید انتخابشون کردم ... اونجا اونقدر بزرگ بود که من نمی‌دانستم داداش محمد خانی کجاس مزارش با یه خانمی دوست شدم تا راهنماییم کنه منو برد کنار مزار شهید محمدخانی خیلی آرامش داشت و خوب بود، بالا سر مزارش چایی بهمون دادن خیلی اون چایی با بقیه چایی ها فرق داشت گمانم از بهشت بود=) اونروز شد بهترین روز من چون رفیق شهیدم رو زیارت کردم و رفتم کنارش 😍🥺 سر مزار داداش محمد خانی اونقدر آرامش داشت که موج آرامش دریای چشمانم رو بهم زد و حسابی آروم شدم و بغضم شکست=) 🥺 و از آن روز رفاقت من باهاش صمیمی تر شد❤️😊 📌 احمدی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
3⃣ سومین خاطره... سلام تابستان ۱۳۸۳ بود ؛ توی نشریه افق نشسته بودیم و مشغول کار؛ یه دوستی داشتم به نام سید رضا ابراهیمیان دیدم مشغول کل کل با محمد حسینِ آخه قرار بود اردو دوچرخه سواری از حرم(امام روح الله)تا حرم(سلطان علی بن موسی الرضا ع) بریم؛انگار چند باری محمد حسین گفته بود میام و بعدش میگفت نمیتونم؛ سید رضا بهش گفت تصمیمتو بگیر وقتی نمونده آخه چرا نمیتونی بیای؟ محمد حسین سرش رو انداخته بود پایین و جواب نمیداد؛ نگاهش کردم دیدم یه جوون ورودی جدیدِ انگار بچه محل سید رضا بود از قبلِ دانشگاه میشناختن همو؛بهش گفتم اخوی بیا بریم صفا کنیم گفت ان شاالله از اونجا سلام و علیک داشتیم تا دیدم روز حرکت سوار دوچرخه شده؛ توی اردو بود که حسابی رفیق شدیم.. 📌هادی حسن زاده از بابل روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
4️⃣ چهارمین خاطره... سلام علیکم، من خیلی دنبال رمان و اینا بودم خیلی دوست داشتم داستان های عاشقانه و رمانی رو، خیلی تعریف کتاب قصه دلبری از شهید محمد خانی رو شنیده بودم یه روز یکی دوست هام این کتاب رو داشت ازش گرفتم بخونم از همون اول که شروع کردم به خوندن اونقدر جذاب بود که یکسره تا تهش رو خوندم و بسیار جذاب بود و از نظر من یه رمان مذهبی بود خیلی قشنگ و احساسی بود... اینجا بود که شهید محمدخانی رو بیشتر شناختم و یه جمله از کتاب قصه دلبری خیلی قشنگ بود اینکه "امام رضا تنها کسیه که میتونه هرچی رو که به صلاحت نیست، به صلاحت کنه:) 📌زارع از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
5⃣خاطره و عنایت پنجم... سلام حاجی جان خیلی دوست داشتم با شهید محمدخانی آشناییت بیشتری داشتم ولی ندارم متاسفانه اما اما به خاطر این قرعه کشی بیشتر آشنا میشم باهاش😉 و اینکه بدلم افتاده در این پویش اینجوری شرکت کنم مطمئنم عنایت خود شهیده.. +همیشه میخوام از شهید قربانخانی بگم، فامیل هاشون رو جابه جا میگم برا همین به یاد شهید محمدخانی هم میفتم😁 📌علیرضا قوه از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
6⃣ ششمین خاطره... سلام علیکم نحوه اشنایی من با شهید و البته نکته خیلی مهم یادگیری از زندگیشون این گونه بود : توی یک دوره مذهبی شرکت کرده بودم که توی این دوره اموزش زندگی عاشقانه به سبک خدا محوری رو بهمون یاد میدادن یادمه استاد برای اینکه مفهموم اموزش رو قشنگ بفهمیم کتاب قصه دلبری رو معرفی کردند اما از همه شاگردها خواست قشنگ این کتاب رو بخونیم تا بفهمیم میشود عشق را در امتداد خدا حس کرد اولین بار که این کتاب رو خوندم حس عجیبی داشتم اما یادمه خط به خط این کتاب رو برای خودم خلاصه میکردم تا اخر به این نتیجه رسیدم‌ که باید با کسی زندگی را بسازی که زندگیش را در‌ خط مقدم خدا و اهل بیت قرار میدهد مثل حاج عمار که زندگی را عاشقانه و خدایی تجربه‌ کرد نه از روی هوس های انسانی☺️ 📌حیدری از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
7⃣ هفتمین خاطره... 「بسم‌حبیب」 سلام از وقتی که این چالش زیبا برگزار شده دارم فکر میکنم که آشنایی من با شهید محمد حسین چجوری بود؟اصلا چه زمانی بود؟چه اتفاقی افتاد؟ فقط میتونم اینجوری جواب بدم مثل بقیه نبوده که خوابی ببینم و یهویی مزار شهید رو پیدا کنم و... نه! اسم و کتاب و عکس شهید جلو چشمام بود اما حس ارادت و رفاقت رو نداشتم... ولی تا زمانیکه اسم شهید محمدخانی داخل خونه ما پررنگ تر شد اونم وقتیکه شنیدم بابام قراره نقش شهید محمد خانی رو بازی کنند (مستند علمدار،مرزهای عاشقی(عمارحلب) ) آشنایی و رفاقت و ارادت به شهید محمدخانی زمانی قشنگ تر شد و در ذهنم تثبیت،که این اتفاق بزرگ و قشنگ در زندگیمون رخ داد! که مطمئنا لطف شهید بوده و همچنان ادامه دارد... سر که زد چوبه محمل دل ما خورد ترک ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک سر زینب(سلام الله علیها) به سلامت سر نوکر به درک...! 📌 حجتی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
8⃣ هشتمین خاطره.. سلام علیکم، بسم رب الحسین قشنگ ترین خاطره ای که یادم میاد... خاطره ارامش‌بخش یه روز جمعه یه صبح که به امید حضرت مهدی و مدد حضرت زهرا بیدار شدم. شروع کردم به چیدن، چیدن یه سفره، یه سفره ی معمولی نه ها یه سفره ای که هر دختر ارزو داره بچینه و ببینه 😍 من جزو اون دخترایی بودم خودم با کمک مادرم و زندااییم سفره عقدمو تو خونه ی خودمون انداختم سفره چیده شد.. کیک رو آوردن، حلقه ها گذاشته شد، قرار بود عکس شهید محبوبم کسی که همه میدونستن برادرم، برادر شهیدم بالای سفره عقدم باشه، ولی یهو چندین نفر مخالف اومدن اعتراض و بحث و ناراحتی ... با بغض و گریه و التماس... ولی بهم اجازه ندادن و عکسو گرفتن🥺 با دل گرفته رفتم آرایشگاه تو دلم بهشون گفتم یعنی من اینقدر بی لیاقتم که حتی دوست نداشتی سر سفره عقدم باشی 😢 زمانی که عاقد اومدن (ناگفته نماند که عاقد هم یکی از دوستان شهید بودن😍) وقتی سر سفره نشستیم همسرم اروم گفت پس عکس رفیق شهیدت کو که گفتی دوست داری سر سفره باشه.. گفتم اجازه ندادن بزارم، 😢 همسرم گفت و عکسو اوردن سر سفره گذاشتن از ذوق حالم دست خودم نبود... درسته باید خاطره آشنایی با شهید رو تعریف میکردیم ولی خواستم بهترین خاطره رو تعریف کنم.... 📌عبداللهی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
9⃣ نهمین خاطره... سلام ونور وقتتون بخیر ✨🌿 به نام بی نیاز عالم ،آرام دل ها..❤️‍🩹 خیالم آشفته بود! یک فکر وهزار خیال وصد ها دغدغه ! دست کدام را میگرفتم تا درباره اش قصه سرایی کنم !؟ _درپی این همه هیاهو نیم نگاهم به چهره ای زیبا برخورد!... _چهره ای پر از نور ،پر از آرامش، گویی بعد از دیدن آن تمام دغدغه هایم فروکش کرد!.. _چندین بار به دنبال نامش بودم تا اینکه،لابه لای کتاب ها ،کتابی نظرم را به‌خودش جلب کرد ،روی جلدش هک شده بود قصه دلبری 🍂 _شروع به خواندن کردم ،داستان هایش برایم جالب بود به طوری که دلم نمی آمد کنار بگذارم . _به قسمتی دلنشين برخوردم .... اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ،خیر کنن وبهتون بدن...🥺❤️‍🩹 (مشهد الرضا) _واینجا بود که به این نتیجه رسیدم؟ حرف دل با صاحب دل بزنیم..💔 دیده بردارالشفا داریم هرچه داریم از رضا داریم _خواندن کتاب به پایان رسید خودش بود ! حاج عمار... رفیق امام رضایی من🥲🤍 📌 محمدی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
0⃣1⃣ دهمین خاطره... سلام نحوه‌ی آشنایی من از اونجایی شروع شد که، شهید محمد خانی برای حاج قاسم عزیز بودن... فهمیدم حاج قاسم هر روز برای شهید محمد خانی صدقه کنار میگذاشتن.. اما من یکی دوجا شنیدم یک روز که کنار گذاشتن صدقه دیر شده بود حاج عمار شهید شدن... 😢 خیلی میخواستم ببینم چیکار کردن که اینقدر عزیز بودن رفتم کتابشون رو خریدم و... چند روز پیش هم قاب عکس شهید محمد خانی رو خریدم.. 😍 📌 طاهرالقلب از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
1⃣1⃣ یازدهمین خاطره... سلام خدمت شما بزرگوار خاطره من از نحوه آشنایی با شهید محمد حسین محمد خانی من با جستجو در اینترنت با ایشون آشنا شدم . من خیلی خیلی به زندگی شهدا و سیره ی شهدا علاقه مندم و با تعدادی از شهیدان آشنایی دارم . شهید حسین محمد خانی بلاشک آدم خیلی بزرگی بودن. تا شهید نباشید شهید نمیشوید ... نحوه با شهادت رفتن شهیدانه زندگی کردن هست.. خدا روح این شهید بزرگوار رو بیامرزد و رحمت کند 📌 رهسپار ازخرم آباد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣1⃣ دوازدهمین خاطره.. سلام، بسم رب الحسین آشنایی ما برمیگرده به یه هیئت... چند وقتی بود وارد اون هیئت شده بودم و واقعا میتونستم بگم یه آرامش خاصی داشت کم کم به اونجا مأنوس شدم وفقط منتظر بودم چهارشنبه برسه وبرم انرژی بگیرم واسه کل هفته... اونجا همیشه اسم یه شهید ورد زبون همه بود که حتی هیئت هم به یاد اون شهید بود. تو اون هیئت زیاد خاطره ای شنیدم که از شهید تعریف میکردن و معجزه هایی که تو زندگیشون از شهید برام تعریف میکردن.. اون شهید، شهید محمد خانی بود وسوسه شدم کتاب قصه دلبری وعمار حلب رو بگیرم بخونم وبا شهید آشنا بشم. و الان با گذشت زمان جوری شده که میز اتاقم پر از یادگاری از اون هیئت که مال مراسم شهید بوده و هرسال اون یادگاری ها اضافه میشه... ناگفته نماند هیئتمون هیئت رايةالزهرا(سلام الله علیها)نام داره... 😁 📌 عابدینی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
هیئت رایةالزهرا سلام الله علیها یزد
#پویش_دوست_شهیدم 3⃣1⃣ سیزدهمین خاطره.. بسم رب الشهدا والصدیقین رو به رو عکسش نشسته ام، افکارم پ
ادامه خاطره سیزدهم.. 👇👇 داستان را خلاصه کنم.انگار شهید محمد خانی کار خود را با دل و ذهن دخترک کرده بود. دختری که نمیدانست نماز چگونه خوانده میشود و شهید کیست و بابت تمام این ها با خانواده خود هر روز دعوا داشت، حالا تشته شده بود به اطلاعاتی که قبلا آن ها را بی ارزش می‌خواند، دختری که اقدام به خودکشی کرده بود حالا امید زندگی داشت. با صفحه صفحه عمار حلب گریه میکرد، موبایلش شده بود پر از عکس شهدا، مخصوصا حاج عمار.. دوستانش عوض شدند.خطش عوض شد.. در یک کلام«زندگی اش عوض شد.» چادری شده بود،از آن پوشش های امروزی در آمده بود..خانواده اش از این تغییر بسیار خوشحال بودند، انگار التماس های مادر دخترک به شهدا گرفته بود. از زبان همان دختر: شب اول محرم امسال بود. من از هیئت برگشته بودم و خیلی حالم گرفته بود، نشستم و طبق عادت این چند ساله با شهید صحبت کردن، از همه چی براشون گفتم. خیلی آروم شده بودم. خسته شده بودم. سر سجاده همان جا خوابیدم. خواب دیدم که خلدبرین، گلزار شهدا گمنام یزد نشستم و دارم گریه میکنم. همزمان مداحی هم پخش میشد. سرم اوردم بالا دیدم یه جفت کفش بغلم هست. سرم اوردم بالا تر، دیدم که شهید ایستادند کنارم. هیچی نمیتونستم بگم. انگار دهنم قفل شده بود. یه دسته گل نرگس دستشون بود. به من دادند و گفتند: آرزوتون برآورده شده. من خیلی سریع گل را بو کردم. زمانی که وارد حرم میشیم یک رایحه خوشی هست. دقیقا همون بود. یک لبخند به من زدند و قدم به عقب برداشتند و رفتند. زمانی که از خواب پریدم هنوز اون بو را حس میکردم و به پهنا صورت اشک میریختم. باورم نمیشد. من خیلی آرزوی کربلا را داشتم. هیچ موقع نرفته بودم انگار همون شب کربلای من امضا شد. من دو ماه بعد به کربلا رفتم...😢 داستان زندگی طولانی هست اما زمان کم برای گفتنش. اینجاست که میرسیم به این جمله: "شهدا زنده اند" ... 📌 دهقان نیری از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
4⃣1⃣ چهاردهمین خاطره... سلام، بسم رب الشهداء کلنا فداک یا زینب(س) شهیدم بهتر است بگم اولین آشنایی من با محمد حسین همون اوایلی بود که من میرفتم هیأت انصار ولایت (یزد) اون زمان هیأت داخل حسینیه ارگ مراسم داشت و محمد حسین هم یه جای خاصی کنار منبر می‌نشست دست راست منبر و دست چپ سخنران همیشه جاش اونجا بود وطبق معمول هم بعد از مراسم گعده می‌گرفت با بچه ها که متاسفانه من چون با ایشون زیاد آشنا نبودم شاید در حد یکی دست دادن یا حال و احوال پرسی بود ارتباطم، وشاید جالب باشدوقتی شهید شد روز به روز ارتباطم باهاش بیشتر شده وخیلی خاطره ها با رفیق شهیدم پیدا کردم. یک جمله ای که محمد حسین همیشه به دوستان هیأتی می‌گفته این است که زیارت اهل بیت نه به قسمت هه نه به همت فقط به دعوته ومجلس اهل بیت حکم حرم رو داره از اول تا آخرش رو مایه بگذارید و خودتون رو باید در محضر ارباب ببینید همونطور که اونجا خودتو ن رو خرج می‌کنید اینجا هم خرج کنید.. اگه تونستید اینجوری بشید، می‌شيد شهدا.. اونوقت یه سلامی هم که میدی جوابش رو میشنوی. 📌 محمد جواد رعیتی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
5⃣1⃣ پانزدهمین خاطره... سلام و درود وقتتون بخیر، یه روز منو دوستم باهم بحثمون شد و من خیلی از ایشون دلخور شدم و ازش با ناراحتی جدا شدم و اومدم خونه حدود نیم ساعت بعد زنگ خونه خورد، دوستم پشت در بود، با یه جعبه و دوتا کتاب اومد و ازم عذرخواهی کرد و گفت به حرمت این شهید منو ببخش... اون لحظه سکوت کردم و اون رفت.. اون کتابی که برام اورده بود رو شروع کردم خوندن و شروع آشنایی من با محمدحسین شد.. من همیشه به همه میگم محمدحسین خودش اومد درِ خونم حالا که اومده میخواد بمونه تا تهش با من من معتقدم شهدا خودشون انتخاب میکنن کجا و کِی و پیش کی برن... محمد حسین بارها و بارها منو تو وهله های مختلف زندگی و گرفتاریها و مشکلات شگفت زده کرده بارها بهم ثابت کرده که رفیق نیمه راه نیست.. بارها تو اوج غصه و ناراحتی منو دعوت کرده جاهایی که اصلا باورم نمیشد، هیچوقت تنهام نذاشت... 📌 رکن الدینی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
ادامه خاطره شانزدهم .. 👇👇 یه دوره ای به یه مشکل بزرگی تو زندگیم بر خوردم که طبیعتا باید یک سالی طول میکشید تا حل بشه مامانم خیلی داشت بهش فشار میومد یه روز با داد و بیداد گفت چیه هی محمدحسین محمدحسین میکنی، هااا، کو پس، اینهمه براش کار کردی، اینهمه سنگشو به سینه زدی، کو پس چرا کمکت نمیکنه دلم شکست، گفتم مامان نگو اینجوری توروخدا، شاید همینقدر هم که تا اینجا رسیدم کمک خودش بوده باشه فردا شبش بود، مادرم خواب دید حاجی پا به پای بابام داره کارامو میکنه و میگه من هستم من دارم کمک میکنم مامانم میخندید میگفت خوب بهم فهموند که هست و کاری که برا یه سال بود تو کم تر از دو ماه تموم شد و نجات پیدا کردم هر وقت براش چله آل یاسین بر میدارم حتما جوابمو میده حتی اگر حاجتمو نگیرم یه نشونی ازش میبینم که میفهمم حاجتم شاید به صلاحم نبوده ولی محمدحسین بوده و حواسش بهم هست هرچی بخوام بگم کمه... از معجزاتش و بودناش نمیشه به این راحتیا گفت... الهی خدا عاقبت هممون رو ختم به شهادت کنه... یا حق 📌 صادقی از قم روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
7⃣1⃣ هفدهمین خاطره.. سلام برادر یه خاطره یادم افتاد... یادواره شهدا داشتیم شب قبل مراسم بود، دیگه کارا خیلی فشرده شده بود. هر کسی مشغول کاری بود. میخواستم کتیبه‌ی دور سقف شهدای گمنام رو بزنم، نردبان نبود. بوداااا ولی دسته بچه ها بود و در دسترس نبود چارپایه یا چیزی ... محمد حسین اومد و دید کارم گره خورده، گفت برو بالا، من نردبانت. منم رفتم و کتیبه رو نصب میکردم. یه باد شدیدی هم میومد. اونقدر بلند بلند میخندیدیم و داد میزدیم که جلب توجه شد و بچه ها اومدن و نگاه میکردن و تیکه مینداختن😂 یه خاطره که یه هویی یادم اومد 📌سجاد چاره جو تهران روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
8⃣1⃣ هجدهمین خاطره.. سلام.. خسته نباشید.. اولین بار موقع شهادت ایشان را شناختم . بعدها مستندی در رابطه به ایشان دیدم و پی به نبوغ نظامی ایشان بردم. یادهست که ایشان خواب بین الطلوعین را دوست نداشت و این برعکس ماها که به خواب خیلی اهمیت میدهیم.. الان فهمیدم چرا حاج قاسم برای ایشان صدقه کنار می گذاشت. از این ذخایر زیاد داریم . انشا الله قدر دان باشیم . 📌سلطانبی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
9⃣1⃣نوزدهمین خاطره "ولَاتَحسَبنَّ الَّذينَ قُتلوا في سَبيل اللَّه اَمواتا،بَلْ أحياءٌ عند ربِّهم يرزقُون" زیاد کتاب می‌خواندم چه در دوران مدرسه که لقب بچه درسخون رو بهم می‌دادند و چه در اوقات فراغت.البته خوراکم کتاب های مربوط به زندگی شهدابود همیشه گوش به زنگ بودم که ببینم کدام کتاب و در مورد کدام شهید چاپ شده که تهیه اش بکنم و بخوانم‌.یادم هست که تعریف کتاب یادت باشد و قصه دلبری رو خیلی شنیده بودم اما چون توی شهر خودمان کتاب فروشی نداشت مجبور بودم صبر کنم.چند سال پیش در سفری که با خانواده به مشهدالرضا داشتم بعد از زیارت و پابوسی امام رئوف(ع) اولین کتابفروشی راکه دیدم سریع رفتم داخل وچندتا ازکتابهایی که میخواستم خریدم وقصه دلبری یکی از آنها بود.قصه دلبری ،همانطورکه از اسمش هم پیداست دل مرا نیز باخود برد و باخواندن زندگی شیرین راوی کتاب من نیز خوشحال بودم وبا شنیدن تلخی ها و سختی ها حال من نیز منقلب میشد وگریه میکردم.از اینکه باشهید محمدخانی آشنا شدم واقعا خوشحال هستم و امیدوارم که ما هم راه این عزیزان را بتوانیم ادامه دهیم وشهید عزیزدست مارا بگیرندتا در کوره راه ها گم نشویم و هدف اصلی خود را گم نکنیم.خواندن این کتاب زیبارا به همه توصیه میکنم و تشکر میکنم از همه کسانی که در برگزاری این پویش نقش داشتند. در آخر برای شادی روح شهید عزیز شهید محمدحسین محمد خانی و همه شهدای عزیز یک صلوات ختم کنید. 📌دهستانی از ابرکوه روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
0⃣2⃣ بیستمین خاطره.. سلام و نور.. به اسم حبیب🌹 از حاج عمار گفتن، حرف و خاطره زیاده یادمه اولین بار که اصلا ایشون رو نمی‌شناختم، و در ذهنم نقش بستن شب خونه خواهرم مهمون بودیم که یدفعه دیدم پیامک برای همسرم اومد و ایشون رو منقلب کرد، ازشون سوال کردم چی شده؟؟ گفتن یکی از بچهه ها که سوریه بوده شهید شده🥺 گفتم کی بوده؟ گفتن محمدحسین محمدخانی😢 همون شب همسرم که خیلی هم بی طاقت بودن گفتن بچه ها دارن از یزد میرن برا تشییع و تدفین و منم میخوام برم... منم همیشه توی این مواقع پایه همسرم هستم بهشون گفتم شما برید خیالتون راحت.. منو بچه ها هم صبح میریم خونه...😢 این اولین آشنایی من با شهید بود و دیگه شهید حاج عمار شدن بخشی از زندگی و برنامه های زندگی خانوادگی ما... عنایات و برکات زیادی برامون داشتن مخصوصا اینکه همسرم در دوتا مستند نقش شهید رو هم بازی کردن😍 از برکات این آشنایی توفیق داریم هرسال تولد و شهادت شهید خانوادگی میریم بهشت زهرای تهران و زیارت قم و جمکران😊😢 اولین باری هم که رفتیم سر مزارشون بهترین هدیه رو از همسرم گرفتم اونم کتاب عمار حلب بود و همونجا از مادر بزرگوارشان خواستم تاگوشه کتاب برایم چیزی بنویسند😍 خاطره و ناگفته و عنایات خیلی خیلی زیاد است که بماند😢 💔 ان شاءالله رهرو راه شهدا باشیم.. 🤲 📌حجتی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣1⃣بیست و یکمین خاطره.. بسم رب الحسین(ع) سلام اشنایی‌ ما با شهید بر میگرده به چند سال پیش... وقتی با دوستامون برای تفریح رفته بودیم و یه دفعه سر از هیئت در اوردیم🌱 فضای قشنگی بود و سریع به دلمون نشست کنجکاو شدیم بریم داخل رو هم ببینم داخل ک شدیم همراه پذیرایی هاشون بهمون کاغذ هایی رو دادن که روی اون ها اسم شهیدای متفاوت بود مال من هم بود(شهید محمد حسین محمد خانی) وسط های مجلس فهمدیم سالگرد شهادتشونه... و مجلس برای یادبودشون برگزار شده.. همونجا شروع کردن به خاطره گفتن از این شهید و این که چند کتاب دارند و.... دوست داشتم بیشتر بدونم . درباره شون تحقیق کردم و از اون روز شدن رفیق شهید من... و من شهید محمد خانی روبه عنوان رفیق انتخاب نکردم بلکه ایشون مارو انتخاب کردن 🥲✨ امیدوارم دست مارو هم قیامت بگیرند... یاعلی 📌صمدی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣2⃣ بیست و دومین خاطره.. ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون سلام راننده مینی بوس بودم تازه از ترمینال مسافر سوار کرده بودم و به سمت روستا راه افتادیم.. یادمه اون سال اوج درگیری مدافعین حرم با داعش بود و زیاد شهید می آوردند ، در حال رانندگی بودم که ناگهان عکس داخل یک بنر من را مجبور به توقف کرد در نگاه اول فکر کردم عکس برادرم هست.. مثل اینکه عرق سردی روی بدنم نشست، چون برادرم زیاد با شهدا مأنوس بود و زیاد برای مراسم به قم و تهران میرفت ،چون او در یزد زندگی می‌کرد و ما در روستا شاید هفته به هفته و گاهی دو هفته یکبار از هم خبر نداشتیم ، با خودم گفتم نکنه این پسر بی خبر رفته سوریه و ما خبر نداشتیم و حالا شهید شده ، اتفاقا یکی از هم ولایتی ها هم گفت عکس برادرت اینجا چکار میکنه...!!؟؟ وقتی جلوتر رفتم دیدم زیرش نوشته "شهید محمد حسین محمد خانی" از اون موقع این شهید عزیز وارد زندگی من شد و با خواندن کتاب عمار حلب بیشتر با زندگی ایشان و رشادت‌ها و دلاوریهای ایشان با خبر شدم... انشالله حاجت بزرگی که من دارم با دست مهربان این شهید عزیز برآورده شود انشاالله.. 📌هادی حجتی از روستای زیبای حجت آباد یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
ادامه خاطره بیست و سوم. 👇👇 همینطور قضیه ای هم برای عزیزان هیئت رایةالزهرا سلام الله علیها پیش آمد و آقا مجتبی حجتی شد عزیز دل ما.. شد داداش و بزرگ ما... بعدش فهمیدم هر دو هیئت از محبان و ارادتمندان شهید محمدخانی هستند. خیلی فعالیت‌ها و همکاری های فرهنگی و ..... داشتیم. الان هم که دارم این الطاف شهید رو تعریف میکنم توی پروژه ساختمانی محمد خوانی کار میکنم.... یک روزی حاج آقا حیدری فرمودند: شهید خیلی با بچه های فاطمیون انس داشت.، مثل اینکه بعد شهادتش هم میخواد ما با هم باشیم.... در آخر هم سالگرد شهادت شهید رو خودش خواسته بود که سخنران حاج آقا حیدری باشند، مداح هم کربلایی حجتی عزیز دل و آقا محسن عزیز و گروه سرود از بچه های افغانستان... فقط خواستم بگم آقا محمد حسین خیلی مردی... دست ما رو هم که گرفته ای نزار رها کنیم... 📌روح الله نیکویی از کشور افغانستان روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213