eitaa logo
هیئت رایةالزهرا سلام الله علیها یزد
572 دنبال‌کننده
7هزار عکس
839 ویدیو
27 فایل
💠محلی برای رشد و تعالی نوجوانان 💠به کلام سخنرانان مطرح حوزه و دانشگاه 💠با نوای کربلایی مجتبی حجتی ودیگر مادحین 💠چهارشنبه ها بانماز مغربین، تفسیر و احکام 💠یزد-ب آزادگان-ک شهید شاهدی(٢٠)-بیت الزهرا https://eitaa.com/rayat_zahra213 @AmmarAbdi213
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣1⃣ چهاردهمین خاطره... سلام، بسم رب الشهداء کلنا فداک یا زینب(س) شهیدم بهتر است بگم اولین آشنایی من با محمد حسین همون اوایلی بود که من میرفتم هیأت انصار ولایت (یزد) اون زمان هیأت داخل حسینیه ارگ مراسم داشت و محمد حسین هم یه جای خاصی کنار منبر می‌نشست دست راست منبر و دست چپ سخنران همیشه جاش اونجا بود وطبق معمول هم بعد از مراسم گعده می‌گرفت با بچه ها که متاسفانه من چون با ایشون زیاد آشنا نبودم شاید در حد یکی دست دادن یا حال و احوال پرسی بود ارتباطم، وشاید جالب باشدوقتی شهید شد روز به روز ارتباطم باهاش بیشتر شده وخیلی خاطره ها با رفیق شهیدم پیدا کردم. یک جمله ای که محمد حسین همیشه به دوستان هیأتی می‌گفته این است که زیارت اهل بیت نه به قسمت هه نه به همت فقط به دعوته ومجلس اهل بیت حکم حرم رو داره از اول تا آخرش رو مایه بگذارید و خودتون رو باید در محضر ارباب ببینید همونطور که اونجا خودتو ن رو خرج می‌کنید اینجا هم خرج کنید.. اگه تونستید اینجوری بشید، می‌شيد شهدا.. اونوقت یه سلامی هم که میدی جوابش رو میشنوی. 📌 محمد جواد رعیتی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
5⃣1⃣ پانزدهمین خاطره... سلام و درود وقتتون بخیر، یه روز منو دوستم باهم بحثمون شد و من خیلی از ایشون دلخور شدم و ازش با ناراحتی جدا شدم و اومدم خونه حدود نیم ساعت بعد زنگ خونه خورد، دوستم پشت در بود، با یه جعبه و دوتا کتاب اومد و ازم عذرخواهی کرد و گفت به حرمت این شهید منو ببخش... اون لحظه سکوت کردم و اون رفت.. اون کتابی که برام اورده بود رو شروع کردم خوندن و شروع آشنایی من با محمدحسین شد.. من همیشه به همه میگم محمدحسین خودش اومد درِ خونم حالا که اومده میخواد بمونه تا تهش با من من معتقدم شهدا خودشون انتخاب میکنن کجا و کِی و پیش کی برن... محمد حسین بارها و بارها منو تو وهله های مختلف زندگی و گرفتاریها و مشکلات شگفت زده کرده بارها بهم ثابت کرده که رفیق نیمه راه نیست.. بارها تو اوج غصه و ناراحتی منو دعوت کرده جاهایی که اصلا باورم نمیشد، هیچوقت تنهام نذاشت... 📌 رکن الدینی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
6⃣1⃣شانزدهمین خاطره... سلام الی الحبیب حرف زدن از حاجی کار راحتی نیست... اسمشو زیاد شنیده بودم از کار های فرهنگی که میکرد و هیئتی که داشت حتی اسمش بود بریم خونشون، که خب نشد وقتی خبر شهادتش رو شنیدم برق از سرم پرید باورم نمی‌شد اونی که انقدر حرفش بود و همه میخواستنش حالا دیگه نیست و رفته نشد برم تشیع... حدودای سال ۹۶ بود به فکر افتادیم به اسمش کار کنیم کارمونم گرفت و خیلی موثر شد که بگذریم تو شهر غریب زندگی میگردم و دیسک کمر داشتم دخترم حدودا ۳ سالش بود یه شب حال خیلی بدی داشتم و از درد کمر فقط اشک میریختم دست تنها بودم و دخترمم خیلی داشت اذیت میکرد نگاه کردم به عکساش رو دیوار با گریه گفتم محمدحسین یعنی واقعا نمیخوایی به دادم برسی نمیخوایی تو این شهر غریب بهم کمک کنی نمیبینی چقدر نا توانم و حالم بده با بغض و دل شکستگی روم رو ازش برگردوندم و ادامه کارم و دادم خدا شاهده بعد چند دقیقه انگار دیگه هیچ دردی تو کمرم نبود... ادامه خاطره.. 👇👇
7⃣1⃣ هفدهمین خاطره.. سلام برادر یه خاطره یادم افتاد... یادواره شهدا داشتیم شب قبل مراسم بود، دیگه کارا خیلی فشرده شده بود. هر کسی مشغول کاری بود. میخواستم کتیبه‌ی دور سقف شهدای گمنام رو بزنم، نردبان نبود. بوداااا ولی دسته بچه ها بود و در دسترس نبود چارپایه یا چیزی ... محمد حسین اومد و دید کارم گره خورده، گفت برو بالا، من نردبانت. منم رفتم و کتیبه رو نصب میکردم. یه باد شدیدی هم میومد. اونقدر بلند بلند میخندیدیم و داد میزدیم که جلب توجه شد و بچه ها اومدن و نگاه میکردن و تیکه مینداختن😂 یه خاطره که یه هویی یادم اومد 📌سجاد چاره جو تهران روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
8⃣1⃣ هجدهمین خاطره.. سلام.. خسته نباشید.. اولین بار موقع شهادت ایشان را شناختم . بعدها مستندی در رابطه به ایشان دیدم و پی به نبوغ نظامی ایشان بردم. یادهست که ایشان خواب بین الطلوعین را دوست نداشت و این برعکس ماها که به خواب خیلی اهمیت میدهیم.. الان فهمیدم چرا حاج قاسم برای ایشان صدقه کنار می گذاشت. از این ذخایر زیاد داریم . انشا الله قدر دان باشیم . 📌سلطانبی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
9⃣1⃣نوزدهمین خاطره "ولَاتَحسَبنَّ الَّذينَ قُتلوا في سَبيل اللَّه اَمواتا،بَلْ أحياءٌ عند ربِّهم يرزقُون" زیاد کتاب می‌خواندم چه در دوران مدرسه که لقب بچه درسخون رو بهم می‌دادند و چه در اوقات فراغت.البته خوراکم کتاب های مربوط به زندگی شهدابود همیشه گوش به زنگ بودم که ببینم کدام کتاب و در مورد کدام شهید چاپ شده که تهیه اش بکنم و بخوانم‌.یادم هست که تعریف کتاب یادت باشد و قصه دلبری رو خیلی شنیده بودم اما چون توی شهر خودمان کتاب فروشی نداشت مجبور بودم صبر کنم.چند سال پیش در سفری که با خانواده به مشهدالرضا داشتم بعد از زیارت و پابوسی امام رئوف(ع) اولین کتابفروشی راکه دیدم سریع رفتم داخل وچندتا ازکتابهایی که میخواستم خریدم وقصه دلبری یکی از آنها بود.قصه دلبری ،همانطورکه از اسمش هم پیداست دل مرا نیز باخود برد و باخواندن زندگی شیرین راوی کتاب من نیز خوشحال بودم وبا شنیدن تلخی ها و سختی ها حال من نیز منقلب میشد وگریه میکردم.از اینکه باشهید محمدخانی آشنا شدم واقعا خوشحال هستم و امیدوارم که ما هم راه این عزیزان را بتوانیم ادامه دهیم وشهید عزیزدست مارا بگیرندتا در کوره راه ها گم نشویم و هدف اصلی خود را گم نکنیم.خواندن این کتاب زیبارا به همه توصیه میکنم و تشکر میکنم از همه کسانی که در برگزاری این پویش نقش داشتند. در آخر برای شادی روح شهید عزیز شهید محمدحسین محمد خانی و همه شهدای عزیز یک صلوات ختم کنید. 📌دهستانی از ابرکوه روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
0⃣2⃣ بیستمین خاطره.. سلام و نور.. به اسم حبیب🌹 از حاج عمار گفتن، حرف و خاطره زیاده یادمه اولین بار که اصلا ایشون رو نمی‌شناختم، و در ذهنم نقش بستن شب خونه خواهرم مهمون بودیم که یدفعه دیدم پیامک برای همسرم اومد و ایشون رو منقلب کرد، ازشون سوال کردم چی شده؟؟ گفتن یکی از بچهه ها که سوریه بوده شهید شده🥺 گفتم کی بوده؟ گفتن محمدحسین محمدخانی😢 همون شب همسرم که خیلی هم بی طاقت بودن گفتن بچه ها دارن از یزد میرن برا تشییع و تدفین و منم میخوام برم... منم همیشه توی این مواقع پایه همسرم هستم بهشون گفتم شما برید خیالتون راحت.. منو بچه ها هم صبح میریم خونه...😢 این اولین آشنایی من با شهید بود و دیگه شهید حاج عمار شدن بخشی از زندگی و برنامه های زندگی خانوادگی ما... عنایات و برکات زیادی برامون داشتن مخصوصا اینکه همسرم در دوتا مستند نقش شهید رو هم بازی کردن😍 از برکات این آشنایی توفیق داریم هرسال تولد و شهادت شهید خانوادگی میریم بهشت زهرای تهران و زیارت قم و جمکران😊😢 اولین باری هم که رفتیم سر مزارشون بهترین هدیه رو از همسرم گرفتم اونم کتاب عمار حلب بود و همونجا از مادر بزرگوارشان خواستم تاگوشه کتاب برایم چیزی بنویسند😍 خاطره و ناگفته و عنایات خیلی خیلی زیاد است که بماند😢 💔 ان شاءالله رهرو راه شهدا باشیم.. 🤲 📌حجتی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣1⃣بیست و یکمین خاطره.. بسم رب الحسین(ع) سلام اشنایی‌ ما با شهید بر میگرده به چند سال پیش... وقتی با دوستامون برای تفریح رفته بودیم و یه دفعه سر از هیئت در اوردیم🌱 فضای قشنگی بود و سریع به دلمون نشست کنجکاو شدیم بریم داخل رو هم ببینم داخل ک شدیم همراه پذیرایی هاشون بهمون کاغذ هایی رو دادن که روی اون ها اسم شهیدای متفاوت بود مال من هم بود(شهید محمد حسین محمد خانی) وسط های مجلس فهمدیم سالگرد شهادتشونه... و مجلس برای یادبودشون برگزار شده.. همونجا شروع کردن به خاطره گفتن از این شهید و این که چند کتاب دارند و.... دوست داشتم بیشتر بدونم . درباره شون تحقیق کردم و از اون روز شدن رفیق شهید من... و من شهید محمد خانی روبه عنوان رفیق انتخاب نکردم بلکه ایشون مارو انتخاب کردن 🥲✨ امیدوارم دست مارو هم قیامت بگیرند... یاعلی 📌صمدی از یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
2⃣2⃣ بیست و دومین خاطره.. ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون سلام راننده مینی بوس بودم تازه از ترمینال مسافر سوار کرده بودم و به سمت روستا راه افتادیم.. یادمه اون سال اوج درگیری مدافعین حرم با داعش بود و زیاد شهید می آوردند ، در حال رانندگی بودم که ناگهان عکس داخل یک بنر من را مجبور به توقف کرد در نگاه اول فکر کردم عکس برادرم هست.. مثل اینکه عرق سردی روی بدنم نشست، چون برادرم زیاد با شهدا مأنوس بود و زیاد برای مراسم به قم و تهران میرفت ،چون او در یزد زندگی می‌کرد و ما در روستا شاید هفته به هفته و گاهی دو هفته یکبار از هم خبر نداشتیم ، با خودم گفتم نکنه این پسر بی خبر رفته سوریه و ما خبر نداشتیم و حالا شهید شده ، اتفاقا یکی از هم ولایتی ها هم گفت عکس برادرت اینجا چکار میکنه...!!؟؟ وقتی جلوتر رفتم دیدم زیرش نوشته "شهید محمد حسین محمد خانی" از اون موقع این شهید عزیز وارد زندگی من شد و با خواندن کتاب عمار حلب بیشتر با زندگی ایشان و رشادت‌ها و دلاوریهای ایشان با خبر شدم... انشالله حاجت بزرگی که من دارم با دست مهربان این شهید عزیز برآورده شود انشاالله.. 📌هادی حجتی از روستای زیبای حجت آباد یزد روابط عمومی 🆔 @rayat_zahra213
3⃣2⃣ بیست و سومین خاطره... بعد از پانزده سال از افغانستان به زادگاهم برگشته بودم. حدودا از آنزمان کسی را نمیشناختم. بنری در خیابان توجه من را به خودش جلب کرد‌. سالگرد شهیدی که سخنرانش سید حسین آقامیری بود... خیلی دوستش داشتم. آن شب با اینکه باران می‌بارید پیاده خودم را رساندم. خیییلی مجلس و مراسم معنوی بود. در آخر یکی از اعضای هیئت هم اصرار کرد با هم عکس دسته جمعی بگیریم. از هفته دیگر خواستم در مراسم هفتگی شان شرکت کنم. زودتر از همه رسیدم. از شهید خواستم کاش من هم عضوی از هیئت علمدار شوم. چون خیلی دلم تنگ دوستانم و هم هیئتی های خودم بود. کوتاه کنم مراسم آن شب که تمام شد حاج آقا حیدری اومدند و باهام احوال پرسی کردند، وقتی ازم پرسیدند اهل کجا هستم و گفتم تازه از افغانستان آمدم،همه رو ساکت کردند و با یه اشتیاق و شوقی گفتند: بچه ها این دوستمون تازه از افغانستان اومده. همه صلوات گفتند و خیلی تحویلم گرفتند از آن زمان شدم یکی از اعضای هیئت علمدار که خیلی محبت داشتند. خدایی اینقدر هم توقع نداشتم زود تحویلم بگیرند... ادامه خاطره.. 👇👇👇