لحظه آخر است می سوزم از غم بیشمار کرببلا گوش کن روضه مرا که منم آخرین یادگار کرببلا من ز آغاز کودکی تا حال غربت و غصه و جفا دیدم همره کاروان خون خدا دشت خونین نینوا دیدم دم به دم در فرات چشمانم ماتم کربلا مجسم بود چشم من لحظه ای نیاسوده همه عمر من محرم بود کودکی چهارساله بودم که داغ جانسوز کربلا دیدم راس جدم حسین را هر دم وای من روی نیزه ها دیدم چه کشیدم در آن غروبی که نیزه ها ازدحام میکردند سنگ ها بر لبی ترک خورده دسته دسته سلام میکردند از همان کودکی به همراه مادرم روی ناقه ها بودم گاه مثل سه ساله های حسین نیمه شب زیر دست و‌پا بودم همرهِ عمه سه ساله خود بار غم را به شانه میبردم همه عمر آرزو کردم کاش کنج خرابه میبردم کربلا تا به کوفه شام بلا زجرهایی کشیده ام که مپرس بر روی ناقه های بی محمل صحنه ها دیده دیده ام که مپرس مادرم روی ناقه با یکدست بغلم کرده بود واویلا با یکی دست دیگرش چادر روی سر برده بود واویلا هر کجا کودکی زمین میخورد زجرها بی حساب میدادند هر که می کرد خواهش بابا تازیانه جواب میدادند دست ها بسته بود و نامردان می‌کشیدند دست قافله را وای از سوز گریه های رباب تا که میدید روی حرمله را . @raziolhossein