🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و پنج - هانیه : پارسا آمده بود به همین دلیل خیلی شلوغ شد من هم چون دلم نمیخواست لباسم را تغییر بدهم برای همین از خانه عمو بیرون آمدم و شروع کردم به راه رفتن … ساعت 12 شب بود تعجب نباید کرد چون معمولا عادتشان بود شب ها پارتی میگرفتند اجازه میدادند تا قشنگ همه جا تاریک شود و همه بخوابند یک قدم یک قدم کنار جدول راه میرفتم … خیلی عصبانی بودم و حس میکردم با من به عنوان وسیله برای سود شرکت رفتار میکنند! با خودم حرف میزدم و راه میرفتم یک ماشین هم مدام کنار من بوق میزد همین باعث شد عصبی بشوم با خشم برگشتم سمت ماشین و گفتم : - چه مرگته ؟ تازه ماشین خریدی دستت را گذاشتی روی بوق پارسا بود. . . انگار که عمو بهش گفته بود برو دنبالش ، دلش نرم میشود قدم هایم را تند تر کردم که خدایی نکرده پارسا ساعت ۱۲شب خلافی نکند ! من هرچقدر تند تر میرفتم پارسا هم بیشتر گاز میداد و دائم با القاب مختلفی منو صدا میکرد و درخواست داشت سوار ماشین بشم! خب بعد از کلی تند راه رفتن نتوانستم ادامه بدهم و به اجبار آرام تر راه رفتم پارسا هم وقتی دید که من صبر نمیکنم از ماشین پیدا شد چند قدمی دنبالم آمد دستم را گرفت که مثلا من صبر بکنم - چقدر تو خوشگلی - چرا خودت و اسیر این پارچه سیاه کردی - چرا صبر نمیکنی - مگه من چی کم دارم ؟ - یه شب به من فرصت بده - مشکلت با من چیه و کلی حرف و سوال دیگه چشمامو بسته بودم اصلا دلم نمیخواست به چشم هایش نگاه بکنم انقدر ترسیده بودم و ذهنم درگیر این بود که الان چه اتفاقی پیش میاد نفهمیدم پارسا کِی جلوتر امده بود و اصلا کِی گشت سر رسیده بود …… --- - نسبتتون باهم چیه!؟ پارسا : به شما ربطی نداره! - این موقع شب چرا کنار خیابون ایستادید!؟ + آقا تروخدا میخواستم کمک بخواهم که پارسا نزاشت ادامه بدهم اون اقا هم گیر سه پیچ داده بود اومد جلو میخواست پارسا رو از من جدا بکنه که… پارسا هم زرنگ تر بود… با عجله من را هُل داد و خودش فرار کرد وقتی چشم هایم را باز کردم توی بیمارستان بودم مامان بالای سرم داشت گریه میکرد نویسنده ✍ :