🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت: -نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم. +من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟! خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود 《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》 تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید: 《خودش مقصر مریض شدنم بود》... 👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉 🍃راوی الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد. امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد. به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد. اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین! وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای شلوغ شیراز می گشت... نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد. 🍃 بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح. خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود... خیلی حرفا برای گفتن داشت... حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه... با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد. متوجه زمان در حال گذر نبود... فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد... ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود... با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند. بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد: +امیرحسین؟! متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت: _ایلیا؟!؟! ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید. هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت: +چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم. امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت: _ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!! هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن. به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن: +امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟! _چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟! +منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم. _خب کاریم گیرت اومد؟! ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت: +به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش... امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد: +راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم... _مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!! +نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم. با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد... با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید: _ینی نیاز به فروشنده داری؟! ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت: +اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay