🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی
#هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛
#نهال 🌷
🍂
#قسمت_بیست_نهم
نگاهی به سر در تالار کردم ،خلوت بود شنلم را نامحسوس بر داشتم آروم آروم به سمت سر در تالار رفتم تا بلکه از قفسی که بهش گیر کردم راحت شم .نگاه جلو میاد :کجا پناه؟
-من هیچی دستشویی
-دستشویی اینوره
-نگاه کمکم کن
-کمک چی؟
-سر مامان رو گرم کن تا من برم
-کجا؟
-قبرستون
-پناه خودتو بدبخت نکن الان فرار کنی می خوای بدون پول کجا زندگی کنی؟
-هرجایی بجز اینجا
-پناه نرو
نگاهی به اطراف کردم بی توجه به نگاه به سمت در رفتم ،این تنها شانس منه .از پله ها پایین رفتم .تنها مرد های اطرافم پاشا بود .با عجله که نبینتم به سمت در فلزی بزرگ رفتم ،کفش های توی پام اذیتم می کرد با عجله به سمت در فلزی رفتم.کفش ها مو در آوردم و زیر بغلم زدم با سرت بیشتری به سمت خیابون دویدم .پاهای برهنه ام روی سنگ فرش خیابون اذیت می شد ولی من بی تفاوت می دویدم انگار که اصلا نفهمم.
-پناه ...پناه
بدون توجه به جلز و ولز پشت سرم می دویدم .به سمت خیابون می رسم ،فقط دلم می خواست از این قفس فرار کنم فقط همین .دستم کشیده می شود و روی زمین پرت می شم.به سمت دست های یوقور و مردانه بر می گردم .پاشا بود.
-کجا؟
-سر قبر خودم ،سر قبر پناه میلانی
بلند بلند گریه می کنم ،پاشا بلند می شود به سمت ماشین می رود و از راننده بابت حماقت من معذرت می خواهد.روی پاهایش می نشیند و اشک چشمانم را پاک می کند .
-خواهر من کجا؟فرار کنی می خوای چی کار کنی هان؟
-نمی دونم ،نمی دونم پاشا نمی دونم
بغلم کرد دلش نمی خواست گریه ام را ببیند ،بلندم کرد ،لباسم کثیف شده بود ولی مهم نبود .دستم را گرفت به سمت ماشینش رفت ،در را باز کرد و من را نشاند .کنارم روی صندلی راننده نشست .هیچ چیز نگفتم ،چشم هام رو بستم و به صندلی ماشین تکیه داد. نمی دونم چقدر طول کشید ولی دست های مردانه اش رو روی بازوم احساس کردم .
-بلند شو بریم
-کجا؟
-تو بیا کارتیت نباشه
در رو باز کردم .از ماشین بیرون اومدم و نگاهی به محل غیر آشنا کردم ،بی مخالفت همراهش رفتم .کلید رو در آورد و در رو باز کرد ،وارد خونه شدم ،نگاهی کردم خونه خوبی بود حداقل برای الان که خیلی خوب بود
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣
@repelay ❣