🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم. -سلام پنی -سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟ -چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟ -نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه -الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟! خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم . -آخیش بلاخره خندید این اخمو -کی میای؟ -ساعت ۵ -دیره -چشات بزاری رو هم اومدم -حوصلم سر رفته -بیام می ریم بیرون بگردیم -میبریم بازار؟ -چی شده؟ -میگم میبریم بازار -پناه صدات نمیاد چرا؟ -عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما -الو ...پناه...پناه -پاشا -پناه صدات نمیاد -اصلا ولش کن -آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم -باشه -کاری نداری؟ -نه -خدافظ -خدافظ خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد. -سلام دخترم -سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو -نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم -ببینم نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم. -حاجیه خانوم بیاین تو لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید . -نه مزاحم نمیشم -این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم -والا چی بگم؟ -نه نگین -از دست شما جونا وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت. -هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد. -دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره . -از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس... حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم .. 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay