🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی
#هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛
#نهال 🌷
🍂
#قسمت_شصت_چهارم
ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک می کنه.
-صبر کن بیام
-باشه
تکیه ام رو به درخت چنار می زنم ،درختی پیری که فارغ التحصیل شدن خیلی از دانشجو های این دانشگاه رو دیده بود .همیشه عاشق فضای دانشگاه تهران بودم ،پر از درخت .جلو میاد ،سوییچ رو توی جیبش میزاره و میزاره من جلو تر برم ،نگاهی به تیپش میکنم ، پیراهن نازک ذغالی پوشیده بود و دکمه هاش رو کامل بسته بود با شلوار راسته مشکی رنگش موهای لخت و بلندش رو فرق کچ باز کرده بود و ریش هاش مرتب مرتب بود .ساعت ساده دسته چرمش تیپش رو کامل کرده بود ،خدایی خیلی خوشتیپ بود .وارد سر در دانشگاه میشم . دستش رو محکم تر می گیرم ،می خواستم حس برادریش بیشتر بهم تزریق بشه . لبخندی روی لب های میشنه چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود .کل دانشگاه رو از سر میگذرونم که با دیدن چهره آشنایی به سمتش میرم از پشت دستام رو روی چشاش میزارم ،دستام رو بر میداره و به سمتم بر میگرده ،لبخند عمیقی میزنه و مثل دختر بچه پنج ساله ها بالا و پایین میپره .پاشا با دیدن شادیم لبخند عمیقی میزنه و به سمت ورودی دانشگاه میرود .سارا دستام رو میگیره و نگاهی به نگار که او هم خوشحال نگام می کرد ،می کنه و دعوتم میکنه به نشستن.روی صندلی میشینم و روسریم رو روی سرم مرتب میکنم .
-کجایی دختر؟
-تو کجایی بی وفا
-من کجام باید چی کار می کردم؟ هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ،معلوم نیست کجا سرش گرمه ،آدرس خونه جدیدتم که بلد نبودم ،چند بار خواستم بیام در خونتون آدرس بگیرم فقط کلفتتون بود
-راس میگی هیچ راهی برای ارتباط باهام نبوده
-حالا اومدی درس بخونی؟
-آره دیگه ...شما ها ترمای آخرتونه؟
-دانشگاه که ترم آخر نداره هر چقدر بخونی بازم جا داری ،می تونی بهمون برسی
-خب خدا رو شکر
نگار که تا حالا ساکت بود ،نگاهی بهم کرد و گفت:بچه ها پایه این برم براتون نسکافه بگیرم
-مهمون تو ؟
-مهمون من
-خیل خب حاضرم قبول کنم
نگار پس گردنی ای بهش میزنه .با امید خیره میشم به کل حیاط بزرگ دانشکده هنر ،چقدر این قسمت دانشگاه تهران رو دوست داشتم ولی خدایی هیچ وقت تیپ عجیب و غریب هنر جو ها کنار نمی اومدم .شلوار لی راسته گشادم رو کمی پایین تر میکشم ،می دونستم پاشا ببینه پاهام بیرونه خیلی ناراحت میشه ،اصلا پاشا به کنار مگه پاشا خدای منه؟ خودم دوست داشتم به قول مامان جون :مگه دارم گل لگد می کنم ؟
یادش بخیر هر وقت شلوار کوتاه تو خونه می پوشیدم اینو می گفت ، خودمونیما دخترا خدای حاشیه رفتن نگاه کن از کجا رسیدم به کجا.نمی دونم چند ساعت حرف زدیم ولی پاشا اومد و گفت کارا تموم شده
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣
@repelay ❣