#بهار_در_بهار🌱
#خاطره_نویسی_بهار
بسمالله الرحمن الرحیم
نمیدانم همه یکی از این پیرزن های غرغری توی مغزشان دارند یا این فقط مال کله ی من است. پیرزن نیست همیشه، گاهی میشود جوان روشنفکر و کلاه فلت سرش می گذارد، گاهی لباس دینداری به تن می کند و تسبیح و انگشتر دارد.
لباسش عوض می شود ولی حرفش نه. حرفش یکی ست« غرغر کردن».
نمیدانم چه سرّی ست که توی ایام عید سر و کله اش بیشتر پیدا میشود.
انگار او هم برنامه ها ی مناسبتی را بیشتر می پسندد
از قبل از عید مینشیند روی سکوی دم در مغزم و شروع می کند به غر زدن.
حالا مگه چه خبره؟
عید ام یک روزه و رد میشه؟
حالا این نباشه، آن هم نباشه، مگه چی میشه؟
نمیدونم چرا مردم فکر میکنند دنیا قرار است به آخر برسد که این طور افتاده اند به جان خیابان ها!
این جمله ی آخر مال وقت هایی ست که روشنفکر میشود و متفاوت از خلق جهان، چهره ی کلافه اش از میان دود سیگار و بوی قهوه سرک میکشد توی همه ی رویا هایم و گند میزند به بدو بدو های دم عید.
نمیشود محلش نگذاشت همیشه. میشود سرش را گرم کرد که کمتر بگوید، مثلا یک کاسه تخمه گذاشت جلوش، یا اگر افتاده بود روی دور روشنفکری یک بسته سیگار داد دستش و اگر روی کانال دیانت بود یک دعای جدید دیده نشده باز کنی جلوش.
سرش که گرم شد و دهانش مشغول، می توانم کارهایم برسم.
امروز روز اول عید است روز اول عید نوروز.
لابهلای غرغر های ساکنان مغزم کارهایم را کرده ام.
غرغروی قبل از عید لباس روشنفکری پوشیده بود و هی می گفت « لازم نیست مثل همه باشی، خانه تکانی مال عوام است»
اما الان پیرزن مغزم فعال شده و دارد غر میزند که « این دیگر چه خانه زندگی ست که تو داری؟»
دست هم میدهند، موقع حضور این یکی آن یکی با نامردی تمام در میرود و پشتم را خالی می کند.
من آدم خانه تکانی نیستم حتی آدم دنگ و فنگ دم عید. اصلا سالهای قبل تا آخرهای عید که نوبت بازدید ما میرسید خیلی چیزها را هم نداشتم. معمولا روزهای اول به دیدار بزرگترها میروند و بازدید آنها میافتد برای روزهای آخر عید.
اما چند سالی ست که زرنگ شده ام . روز اول کلی مهمان دارم، نه اینکه به این سرعت تغییر جایگاه داده باشم و از پله ی کوچکتری بودن پریده باشم روی پله بزرگتری، نه، روز اول فروردین روز تولد دخترم ریحانه است.
روز اول فروردین سال نود و هفت بود که بعد از مغرب رفتم بیمارستان، همه کادر درمان چپ چپ نگاهم می کردند از بس خسته بودند. آن روز کلی بچه ی یکِ یکِ نود و هفت به دنیا آورده بودند.
اما در مورد من فرق داشت داستان ، انتخاب خود دخترک بود اول فروردینی بودن، پرونده ام را که دیدند و فهمیدن وارد هفته ی چهل یکم شده ام کمی مهربان شدند باهام.
روز اول فروردین است و من مجبور شده ام به تدارک دیدن، به مثل همه بودن.
تولد ریحانه است. مهمان ها می آیند. خانه ی من هم مثل همه شده است، روز اول فروردین. این انتخاب دخترم است انگار، کاری از دست ساکنان مغزم بر نمی آید. روز اول سال، من مثل همه هستم، خانه ی من هم مثل بیشتر خانه ها. درست است همه چیز تمام نیست اما چراغ هایش همگی روشن است و روی میزهای پذیرایی خاک ننشسته.
غرغرها هست هنوز، اما زورشان آنقدر نیست که متوقفم کند. دیدن لبخند دختراهایم ارزشش را دارد. انگار ساکنان دل آدم زورمندترند.
به قلم✍: زینب سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐
www.revayatkhane.ir🌐
👉
@revayat_khane