🌱 🔸مهمانی اول 🔸 ✍ طیبه رفیع منزلت به صورت گرد مهتابی اش نگاه می کنم که نور بی رمق چراغ خواب سایه ی مژه های بلند بورش را بر آن گونه های لطیف نشانده. و نگاه لرزانش را به یاد می آورم که گفت: می ترسم! صدبار گفت تا خوابید. ابروهایش را بالا می داد: یعنی میتونم؟ و هر بار خندیدم و گفتم: نترس، قراره با هم بریم مهمونی! هواتو دارم! آخ! باید می گفتم: میزبان هوای هر دو مان را دارد یکبار گفت: مامان آخه من شکمو ام! اینبار راستکی خنده ام گرفت: نگران نباش منم شکموام ولی می تونیم خدا کمکمون میکنه. گفتم: مطمئن باش بهمون خوش میگذره. از روزی هایی که در این محفل هست و با دهان خورده نمی شوند حرفی نزدم. به جایش گفتم: هر روز عصر با هم می رویم و خوراکی های دوست داشتنی برای افطارمان می خریم. صورتش درخشید: دوغ و گوشفیل؟! با همان ماسک خنده گفتم: دوغ و گوشفیل... - و بستنی؟! انگشت اشاره ام را نشانش دادم: - هر روز یک چیز بامزه دوباره صورتش را هم کشید: ولی من خیلی میترسم! گفتم: بستنی و دیگه چی؟... - می ترسم نتونم! اینبار دل خودم هم لرزید. دست می کشم روی دستهای کوچک لطیفش. گوشه چشمی ساعت را نگاه می کنم. یک ربعی مانده تا بیدارش کنم. نمی دانم اصلا می تواند برای سحری بیدار شود؟ از فکر تلو تلو خوردنش یا نالیدن خواب آلوده اش که خوابم می آید هم کلافه می شوم. دیشب از هیجان دیر خوابش برد. برای نماز صبح هم سخت بیدار می شود چه رسد به الان! بوی برنج توی خانه پیچیده. قورمه سبزی سفارش داد و خوابید. ادامه دارد .... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane