مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 8⃣قسمت هشتم کجای تاریخ ایستاده ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛  و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمده اند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید. کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند. آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچه هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد... تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری ها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچه ها می آمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم. چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده. وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی افتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم. او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی اش دستگیر بچه های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه هایم درس بخوانند و  برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانی ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد." اینجا چشم همه به ایران است. ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○