📌 #راهیان_نور
دوکوهه - ۱
گردان پیاده
ساعت ۱۰ شب همه را به خط کردند در دو ردیف موازی با فاصله دو متری از هم.
خادمها اهل تهران بودند. آنها وسواس داشتند همه پشت سرهم باشیم تا پای کسی از خط گردان پیاده بیرون نرود. محدوده ما را خواهرشقایق پوشش میداد.
راوی پشت بلندگو اعلام کرد سه کیلومتر راه داریم تا روایتگری تخریبچی و برگردیم پادگان.
شروع برنامه با صدای سنج و دمّام در ناف اهواز شنیدنی بود. دمّامچی ضرب دست محکمی داشت و سوز غمگینی را پخش کرد. انگار کاروان دانشگاه آزاد کاشان شده بود گردان تخریب. همان گردانی که شبهای عملیات جلوتر از بقیه نیروها به خط میزد.
راه افتادیم؛ زیر آسمان شبِ سیاه که نه ستارههاش پیدا بود نه ماهش. از انتهای پادگان دوکوهه زدیم به خط. تاریکی میبارید.
چند تا پیچ خوردیم و دوباره افتادیم توی دشت پهنی که از دو طرف و روبهرو، ته نداشت.
خواهرشقایق با چوبپر سبز هنوز اصرار داشت از خط گردانِ پیاده پا کج نکنیم.
سکوت افتاد توی دشت و فقط صدای پای دخترهای پیاده از زیر قلوه سنگها در میرفت.
یکهو چیزی شبیه منور طرف راست دشت منفجر و همه جا را روشن کرد.
دخترها خواستند جیغ و هورا بکشند، داد زدم: «بهتره بگید الله اکبر.»
صدای جیغ تیز دخترانه دشت را برداشت. یکی از پشت سرم گفت: «گردان تخریب کجا و ما کجا؟! آنها دل قرصتر از این حرفها بودند تا صدای مشخی هوش و حواسشان را پرت کند. زیر لب ذکر داشتند و قرآن میخواندند.»
بعد از یک ساعت راه، رسیدیم حسینیه شهدای تخریب. ولی تاریکی مسیر قرار نبود تمام شود. سر تا سر حسینیه نور بیجان فانوس روشن بود.
ملیحه خانی
سهشنبه | ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان دوکوهه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #راهیان_نور
دوکوهه - ۲
سکوت شنیدنی
نشستیم پای روایت راوی. خودش که یکی از نیروهای تخریب بود، گفت: «دخترا و پسرای من؛ تخریبچیها مسئولیت مهم به عهده داشتند. آنها نوک پیکان حمله بودند. در و دیوار این حسینیه شهادت میدهد نیروها قبل از شروع ماموریت، گوشه و کنار مناجات و درد دل داشتند. صفر تا صد این حسینیه را بچههای تخریب ساختند.»
با شنیدن این جمله هقهق بعضیها در آمد و نشست زیر صدای راوی.
«بیشتر این بچهها شبیه حضرت زهرا(س) از سینه یا پهلو شهید شدند»
راوی انگار منتظر این لحظه بود. از روز تولد حضرت رقیه (س) گریز زد به وجه شباهت شهادت سه ساله امام حسین (ع) با حضرت زهرا (س).
برعکس سکوت دشت، حالا دیگر کسی ساکت نبود. شب عملیات دخترها وارد مرحله بعد شد.
«چقدر حاضری بروی در تیررس خطر؟
بزنی به خود خود خط مقدم؟
بپا از کی و چی دستور میگیری.
مینهای امروزی متنوع و گیجکننده است. دل بده به سیم متصل به اصل.
سر سیم را بگیر و به خودت گره بزن.
حتی اگر منفجر هم شدی خیالت نباشد. چون جایی هستی شبیه همین جای شهدا.»
راوی با حرفهایش، سازههای ذهن را تخریب کرد. شبیه پدرها سفارشی و غیرمستقیم نصحیتهاش را گفت و تمام.
زیر باران تند عربی برگشتیم عقب. باران شلاق میزد به خاک. دوباره سکوت افتاد توی دشت. ولی این سکوت از سکوت موقع رفت شنیدنیتر بود.
نمیدانم از صدقه سر حرفهای راوی بود یا
توجه نیروهای بالادستی!
ملیحه خانی
سهشنبه | ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان دوکوهه، حسینیه تخریب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جشن_تکلیف
آفریقایی تشویق شدیم!
مثل باقی جلسات مدرسه، رفته بودیم که به مدیر بگوییم چشم و برگردیم! قرار شد خیاط معتمد اداره بیاید و برای دخترکهامان چادر بدوزد. من اما چون «نه ام!» زیاد است، پیام فرستادم که: «ممنون، خودم میدوزم!» راهی پارچه سرا شدم. قبلترش نظرخواهی کردم از مشترک مورد نظر. او هم رحم نکرد و هرچه مدل چیتان و پیتان است را فرمایش فرمود. از آستین کلوش تور دار تا تل سرخود و... . توی دلم راستش غر نزدم. دوست داشتم روز تکلیف خودم هم به جای چادر سفید با گلهای آبی، چادرم صورتی بود و مدل دار. یاد مادرم افتادم. در دورهی بدون مدل و ساده زیستی بچگی ما، برایم تاج پفی درسته کرده بود و رویش گلهای ریز داده بود. از خجالت توی خانه جایش گذاشتم. ترسیده بودم از حرف و حدیث هم کلاسیهایم.
برای روز برنامه، حلما بی خیال بود و من دنیایی از نگرانی. توی دلم میگفتم حتما یک روحانی میآورند، چهارتا احکام قلمبه سلمبه میگوید و دو رکعت نماز و خلاص.
همان روزها با مادرم صحبت میکردم و میگفت: «دوستم رفته جشن تکلیف نوهاش در مصلای رشت. میگفت روحانیاش کولاک کرده. یک نفر بازیگر همراهش بوده و نقش شیطان را بازی میکرده و حسابی به بچهها خوش گذشته و...» بار غمم خودش کم بود، این هم رفت رویش. با خودم گفتم چون رشت نیستیم از اینها هم محروم شدیم.
گذشت و شد صبح روز برنامه که خواب ماندیم. آخرین نفری بودیم که رسیدیم مسجد. همه نشسته بودند و سرود را تمرین میکردند. به حلما کمک کردم وضو بگیرد و برود توی مسجد. سپردمش به معلم و برگشتم. دم ورودی مسجد روحانی را دیدم که از ماشین پیاده شد. چهره اش برایم آشنا بود اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کیست. تا رسیدم خانه، نور توی دلم تابید، گفتم: «خدا کند خود حاج آقا نژادصفری باشد!»
حلما که با همسرم برگشت، از اینکه حدسم درست بوده به وجد آمده بودم. حلما میرفت و میآمد و تعریف میکرد: «یه نفر نقش شیطون رو بازی میکرد. ماسک زده بود، هی میاومد میگفت بچهها حرف پدر مادراتون روگوش نکنین شمارو می برم اردو! حاج آقا گفت یه اعوذ بالله بگین حالش جا بیاد! ما گفتیم. یهو شیطون افتاد و غش کرد! دیگه هیچ زبونی از دنیا نموند که ما باهاش تشویق نشده باشیم! میدونی تشویق آفریقایی میشه گامبا گامبا گرومبا! تازه مرگ بر اسرائیلم گفتیم و... » میگفت و من قند توی دلم آب میشد. دم حاج آقای نژادصفری هزار مرتبه گرم! چه در فعالیتهای قبلی که در موسسه فرهنگی یاران بود و چه حالا در سازمان تبلیغات اسلامی رشت.
خلاصه که چه کسی خبر دارد خدا برایش چه رقم زده؟!
سیده فاطمه حسینی
شنبه | ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #راهیان_نور
نیروی تکآور
«لباس گرم هم حتما بپوشید. هرکس ناراحتی قلبی داره، این چند روز فشار عصبی و استرس داشته شرکت نکنه!»
هشدار خادمهای خواهرِ پادگان میشداغ، بین همه همهمه راه انداخت.
یکی گفت من که نمیآم! آن یکی گفت بیا بریم دختر، کیف میده. من سال قبل هم دیدم؛ خیلی خفنه!
یکی دیگر گفت: «بابام تلفن زده، بعد از چند دقیقه تلفنش را جواب دادم، پشت تلفن نگران بود نکنه پامرفته روی مین!»
خواهرهای خادم با اشاره دست و تون صدای پایین سعی داشتند دخترهای ماجراجو را در خط نگه دارند. میخواستند از روی سروکول خط پیاده بپرند و بروند جلو.
کنترلشان در شیب دامنه یکی از تپههای پادگان سخت بود.
به اشاره دست سرباز لباسکامپیوتری، سیل دخترها افتاد توی سراشیبی. دور تا دور خادمهای خواهر محاصره شدیم.
در یکچهار گوش فشرده به ابعاد حدودی ۵۰ در ۷۰ متر روی خاک دستور دادند؛
«بنشینید!»
مردها هم در چهارگوش جلو.
همه در سرمای دل کوه نشستیم.
برقها به خاطر باران شب قبل، قطع و وصل میشد. مجری وسط جایگاه تاریک ایستاد و گفت: «دوستانم در تلاشند برق را وصل کنند تا بهتر نمایش جانبرکفهای ارتشی را ببینید.»
حرفش تمام نشده لامپها چشمک زد و روشن ماند. صدای دست و صلوات در هم پیچید.
فرمانده پادگان به دعوت مجری آمد بالا برای صحبت. فرمانده چند کلام حرف زد و فرمان شروع رزمایش شبانه را صادر کرد. فرمانده کلاهکجِ رسته، کلت بادی را در هوا گرفت و سه تا تیر تق!تق!تق!
نوحه شور امیر برومند پخش شد:
عَلَم را بچرخان، بزن قلب گردان...
با آمدن تکاورهای پیاده ژ۳ بهدست، مردم را غرور گرفت و صدای تشویق همه در آورد. به دستور فرمانده رسته:
«احترام به حضار!»
نمایش شروع شد. کار با اسلحه و چرخش بین دست، بازی با ماشه، نشانهگیری و در کردن مشخی.
دوباره تشویقهای پشت هم ما.
صدای مشخیها هنوز در دامنه کوه اکو داشت که از بالای کوه روبهرویی تکاور ارتشی، پرچم ایران را توی هوا نگه داشت با سیم راپل از بالای سر همه رد شد.
صدای تشویق حضار به هوا رسید و از هوا یک دسته نیرو بالای دکل در سمت چپ جایگاه، با راپل پایین پریدند و رفتند به طرف جایگاه.
نیروها به قدری چابک بودند که از روی سیم راپل پر میزدند توی هوا. جا داشت دقیقهای تنفس ولی ازش گذشتند.
مجری برپا را صادر کرد برویم پشت کوه.
خادمها، جلوتر از ما آماده به خدمت بودند برای راهنمایی...
ملیحه خانی
چهارشنبه | ۱ اسفند ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان میشداغ
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #راهیان_نور
نقطه رهایی
جمعیت به هم چسبیده در حلقه خادمها راه افتادیم بین تپهها. مردها جلو و ما پشت سرشان.
ذرهای نور برای فیلمبرداری وجود نداشت ولی چندتا از دخترها موبایل به دست، مسیر تاریک رزمایش را فیلم میگرفتند.
خادمها غیر از حرکت فشرده و نزدیک به هم، تاکید داشتند چراغ قوه موبایلها را خاموش کنید. کسی اینطوری جلوی پایش را درست نمیدید.
گیر افتادن توی جمعیت و هل دادنها داشت کلافهام میکرد.
کوه سمت راستم گُر گرفت و صدای بمب. فوگاز هارت و پورت بلندی داشت ولی زود هرم آتش ته کشید. درست مثل یکی از مسئولهای کاروان، که سر هر دیر آمدن دخترها یک داد تند و تیزی میزد.
توی راه رفتن نوک پای دختر پشت سری میخورد به پشت کفشم. فوگاز که موج ندارد اعصاب کسی را بگیرد ولی نمیدانم چرا در آن شلوغی که چفت به چفت هم راه میرفتیم، دختر پشت سری گفت برو آن طرفتر!
صدای تِرتِر تانکی در آمد و دودزا زد.
چه دود غلیظی! انگار ده تا تانک یکجا آتش گرفت و همه به سرفه افتادیم.
از سر بالایی گذشتیم و افتادیم تو دامنه پت و پهن. همان موقع دوباره با فوگاز، چپ و راست شدیم.
زیر گوشم شنیدم دور و بریها یاد زنها و بچههای غزه افتادند. گریهشان گرفت. زدند پشت دستشان و آه کشیدند.
این آتشبازی مصنوعی، به اندازهای نیست که جان و مال مردم غزه را آتش زد.
خیلیها برای تخلیه ترسشان جیغ کشیدند. ولی یکی از دخترهای کاروان دوام نیاورد و با آمبولانس رفت بهداری.
آخر رزمایش رسیدیم به نور سبزی در انتهای دامنه.
مجری، راوی را دعوت کرد و گفت:
«به اینجا میگن نقطه رهایی، بنشینید.»
صحبتهای راوی همه را برد توی حال خودشان.
«در کربلای چهار، فوگازها چند برابر الان آتش و صدا داشت. هرم آتش چه دسته گلها شهید کرد. اینجا ذوق میکردیم و هی میگفتیم بزن! بزن!
ولی بچهها در کربلای چهار میگفتند نزن! نزن! دولولی که مخصوص زدن هواپیماست را گذاشتند لب خاکریز و نفرها را نشانه گرفتند.»
حرفهای راوی در نقطه رهایی، امنیت از یادرفته ایران و بر بادرفته سوریه را توی چشممان آورد.
رزمایش تمام و رفتیم به طرف تنگهای باریک. دو سرباز پرچم گنبد حضرت رقیه (س) را بالای دست گرفته و ما از زیرش رد و دوباره بیمه شدیم.
ملیحه خانی
چهارشنبه | ۱ اسفند ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان میشداغ
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #سید_حسن_نصرالله
ما و سید
مسابقه روایتنویسی با موضوع سید حسن نصرالله
شرایط آثار:
• برای اولینبار منتشر شود
• حداقل راویِ یک اتفاق واقعی باشد (جستار و دلنوشتهٔ صِرف نباشد)
• تعداد کلمات: بین ۱۰۰ تا ۷۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه امتیازدهی:
• جذابیت و اهمیت «سوژه»: ۳۰ امتیاز (اهمیتِ در معرض سوژه قرار گرفتن)
• زاویه «نگاه» شما به سوژه: ۳۰ امتیاز (هنر خوب دیدن)
• مهارت نویسندگی و جذابیت «قلم»: ۳۰ امتیاز (هنر خوب نوشتن)
• میزان دیده شدن و «بازتاب» رسانهای: ۱۰ امتیاز (تلاش برای رساندن به مخاطب)
جوایز:
به پنج اثر برتر ۱ میلیون تومان جایزه نقدی تقدیم خواهد شد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
در بازه زمانی ۳ تا ۱۰ اسفند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
یکشنبه
میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.
از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.
حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.
اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند:
"از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."
گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: "نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"
آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.
بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.
با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.
اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.
انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.
صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.
نوشته بود: "میدانید، مواراة یعنی چه؟"
خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم.
در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ
ﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎغی ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟
مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"
حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.
هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.
شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد.
این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟
گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.
دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.
دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها