📌 #جمعه_نصر
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
مجازی و چهره به چهره
همهجا صحبت از فردا بود؛
فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوهگوییهای اسقاطیل
یکی از خانمهای محله این پست را گذاشت توی گروه:
«ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا»
خیلی از خانمها خوشبهحالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند
و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبهی عشقیم.
بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد:
«میرین بسلامت خواهرم
به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛
شما پیامرسان اول
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان»
طاهره نورمحمدی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا [اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جهاد دیروز، جهاد امروز
میگفت شنیده بودم برای کمک به لبنان در حال جمعآوری پول و پتو هستند، مالی کمک کرده بودم اما دلم آرام نگرفت.
با خانمهای محل تصمیم گرفتم زمستان که نزدیک است لباس آماده کنیم، من بافتنی ساده بلد بودم در حد کلاه.
میل بافتنیام را بعد سالها از ته کمد در آوردم.
شروع کردم به بافتن. دائم به کسی که این کلاهها را به سر میگذارد فکر میکردم.
- اونی که سرش میذاره چه داستانی داره؟
پسره یا دختر؟
زنه یا مرد؟
یاد خاطرات مادر افتادم زمانی که پدر و داییها در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول دفاع از کشور بودند و این طرف مادرهایمان با همسایهها مشغول تدراکات پشت جبهه.
جنگ همان جنگ بود. مظلوم در برابر ظالم
و رهبری که حکم جهاد داده بود.
حضرت آقا:
بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.
من که بعد مدتها کلی حس خوب بهم تزریق شد وقتی به این فکر میکنم با همسایهها قرار است توی فصل سرما کلی کلاه و شالگردن و دستکش آماده شود برای مردم مقاوم لبنان.
مژگان رضائی
چهارشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برکت قدم برداشتن برای جبهه مقاومت
برای محرم که روسری از تولیدی خریده بودم یک سری روسریها عیبهای جزئی داشت. کاملا سالم ولی با لکهای کوچک سفید.
قرار بود برگردانم به تولیدی.
ولی وقتی با بچهها تصمیم گرفتیم لباسهای قابل استفاده و تمیز را جمعآوری کنیم برای کمک به لبنان به ذهنم رسید از تولید کننده اجازه بگیرم و این روسریها را که کاملا نو بودند هم بگذارم برای لبنان.
وقتی تماس گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهد با روسریها میخواهم چه کار کنم بسیار استقبال کرد و گفت میتواند حتی خودش ۶۰ کوله هدیه کند.
متصلش کردیم به بچههای قرارگاه خاتم تهران و اینگونه برکت کمک بیشتر و بیشتر شد.
مژگان رضائی
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
#شهدا
نگاه عاشقانه
بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم.
طبق روال همیشگی صدای تماس گوشیام را قطع کردم.
وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمیتوانستم بیخیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگیام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده...
گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم.
گفت: جدی میگم حمید مازندرانی دچار سانحه شده...
گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگیش رو گرفت.
دوستم کارش را گفت و قطع کردیم.
نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زادهاش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم.
یاد همسرش افتادم. آخرینبار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی میرفتم به بچهها سر بزنم میدیدمش.
یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه میکند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه میکنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه.
زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه.
باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش میکنی تموم شد...
باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم میخواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش.
و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سالها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی.
مژگان رضائی
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #نه_دی
حماسهای در یخبندان
سال ۸۸ بود، سالی که فتنه فضای کشور را به هم ریخته بود. اوضاع ناآرام بود و دلها پر از نگرانی. یادم هست که بابا شبها به خانه نمیآمد. میرفت ایستگاه صلواتی محرم و همانجا میخوابید. میگفت نباید بگذاریم کسی خیمهها را آتش بزند یا شربت و شیر صلواتی را آلوده کند.
زمستان بود و کلاله زیر لایهای از یخ و سرما خوابیده بود. هوا سرد بود، اما نگرانی من از سرما بیشتر بود. همیشه میترسیدم اتفاقی برای بابا بیفتد. تلویزیون در خانه همیشه روشن بود و صدای اخبار لحظهبهلحظه به گوش میرسید. فضای خانه پر از التهاب بود، اما هیچکس دست از امید نمیکشید.
نمیدانم چه شد، اما انگار یک جرقه، یک نور، همه چیز را تغییر داد. یک روحانی، حاجآقامحمد اسفندیاری، در همین کلاله، آتش حرکت انقلابی را روشن کرد. او برای اولینبار در شهر، شعار «مرگ بر فتنهگر» را سر داد و مسیر را به مردم نشان داد.
روز نهم دیماه بود. بابا دستم را گرفت، نگاهش پر از ایمان و استواری بود. گفت: «دخترم، امروز روزی است که ما هم باید در صحنه باشیم. باید از انقلاب و آرمانهایمان دفاع کنیم.» آن لحظه حس کردم که تاریخ در حال نوشته شدن است، و من هم بخشی از آن هستم.
زهرا سالاری
یکشنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #اعتکاف
در پناه شهدا، میان اشکهای عاشقی و زمزمههای بندگی
در خلوت دلانگیز اعتکاف، جایی که نفسها به آسمان نزدیکترند و دلها در روشنایی بندگی شسته میشوند، دستی لرزان و پر از امید به سوی خدا بلند شده است. دستی که تسبیحی آبی را حلقهوار در خود گرفته و با هر دانهاش زمزمهای عاشقانه را روانه عرش میکند.
بر فرشِ ساده و بیآلایش مسجد، تصویری از سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی، و شهید ایمان درویشی، فرزند شجاع و عزیز کلاله، گویی حماسهای جاودانه را زمزمه میکنند. عکسهایشان همانجا کنار سجاده و تسبیح، در نقطهای آرام نشستهاند، اما حضورشان قلب این لحظه را زندهتر میکند.
اینجا در سکوت مسجد، شهیدی از خاک کلاله با شجاعت و اخلاصش، راهی را برای اهل ایمان روشن کرده است. حاج قاسم با نگاه پرصلابتش همچنان یادآور عهد و وفاست، و این دستهای دعا که به سوی خدا بلند شده، انگار به نیابت از تمام مردم، از خداوند آرامش و عزتی دوباره میطلبد.
این لحظه، تلاقی اشک و لبخند، عشق و اندوه، و بندگی و آزادی است. جایی که همه مرزها در هم میشکند و زمین و آسمان به هم نزدیکتر میشوند.
رقیه سالاری
سهشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
میان زمین و آسمان؛ باغ دعای دختران اعتکاف
دل دخترک کوچک در اعتکاف، جایی میان زمین و آسمان گره خورده است. چادر سفیدش که با گلهای ریز رنگی مزین شده، انگار که باغ کوچکی از دعا را در خود جای داده است. دستهایش را بالا آورده، چشمانش را بسته، و نجوا میکند. کلماتی که شاید ساده به نظر برسند، اما از عمق دلش بیرون میآیند؛ کلماتی که انگار خدا آنها را پیش از گفتن، شنیده است.
کمی آنسوتر، جمعی از دختران نشستهاند. نور ملایم روز، روی صفحات قرآنشان افتاده و انگار کلمات خداوند درخشانتر از همیشه میشوند. صدایشان آرام است، اما هر آیهای که میخوانند، به دلهایشان روشنی میبخشد. گویی اینجا، در همین لحظه، نزدیکترین جای دنیا به خداوند است.
دختری با لبخندی آرام و تسبیحی در دست، آرام و شمرده ذکر میگوید. دانههای سبز تسبیح، میان انگشتانش میچرخند و هر دانه انگار پیامی است به خداوند. آرامشش را که میبینی، حس میکنی تمام دنیا در همین یک لحظه خلاصه شده است؛ لحظهای پر از حضور، پر از اطمینان، پر از خدا.
اعتکاف، زمانی است که آدمها برای چند روز، دنیا را پشت سر میگذارند و قلبهایشان را به خدا میسپارند. هر نجوا، هر نگاه، و هر لبخند، قصهای است از ایمان، از امید، از آرامش.
ریحانه شرفی
دوشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا
امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم میتوانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم میگفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگیام را عوض کند.
وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگیشان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانمهای مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازهای برای خودت پیدا میکنی.»
شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش میشد و من گوشهای نشسته بودم، به سجادهام خیره شده بودم. انگار میخواستم با خودم حرف بزنم. اولین جملهای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمیدانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش میکنم.
روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا مینوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را میکنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که مینویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیکتر کنم.» این جملهاش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم میخواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی.
شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریهای که شاید ماهها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصههایم را به خدا سپرده بودم.
روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس میکردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی میترسیدم، نه از سختیها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازهتر و روشنتر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیکتر از آنی که فکر میکنم، کنارم است.
ریحانه شرفی
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر
از همان لحظهای که برای ثبتنام آمد، باورم نمیشد که خانوادهاش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت میپردازند. اما او که از مدتها پیش با شنیدن صحبتهای دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقهمند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانوادهاش را جلب کرده بود.
وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمیشناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری میکند؟" نه فقط به دلیل تفاوتهای مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم میکرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت میکرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفتانگیز با دیگر بچهها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت میکرد و چنان با شوق به صحبتهای معنوی گوش میداد که انگار روحش مدتها منتظر چنین لحظاتی بود.
آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق میزد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن میگفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح میدادیم، با دقت گوش میداد و پرسشهایش را مطرح میکرد. او نه فقط از ما میآموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما میداد.
حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، میتواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا میکنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد.
رقیه سالاری
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
در یک روز سرد زمستانی...
در یک روز سرد زمستانی، خیابانهای شهر پر از جنبوجوش و هیاهو بود. پرچمهای سهرنگ ایران در باد تکان میخوردند، آدمها در حال حرکت بودند، صدای شعارها و سرودهای انقلابی در فضا طنینانداز شده بود. همه چیز رنگ و بوی خاطرات روزهایی را داشت که نسلهای پیشین برای رسیدن به استقلال و آزادی جنگیده بودند.
در میان جمعیت، پسرکی نوجوان ایستاده بود. دستان کوچکش تصویری را محکم نگه داشته بود، عکسی از امام خمینی (ره)، رهبر انقلابی که سالها پیش، با بازگشتش به ایران، تاریخ را دگرگون کرده بود. پسرک به چهره پرصلابت مردی که در عکس بود، خیره شد. از پدرش شنیده بود که او چگونه مردم را متحد کرد، چگونه با ایمان و ارادهای راسخ توانست تغییری بزرگ در سرنوشت کشور رقم بزند.
او از کودکی بارها داستان انقلاب را از زبان پدربزرگ و پدرش شنیده بود. از روزهایی که خیابانها مملو از جمعیت بود، از لحظهای که امام از هواپیما پیاده شد و میلیونها نفر به استقبالش رفتند. از فداکاریها، از امیدها و از آرزوهایی که در دل مردم زنده شده بود. اما حالا، در این روز خاص، او خودش را بخشی از این تاریخ حس میکرد.
دانههای ریز برف روی موهایش مینشست، اما او توجهی نداشت. لبخندی بر لبانش نشست، نگاهی به اطرافش انداخت. مردم با پرچمهای ایران در دست، در حال حرکت بودند. بعضیها شعار میدادند، بعضیها با دوستان و خانوادهشان درباره آن روزها صحبت میکردند. احساس عجیبی داشت، احساسی که تا پیش از این تجربه نکرده بود.
در حالی که تصویر را در دستش میفشرد، با امید به جمعیت پیوست. آینده در دستان او و همنسلانش بود، و او مصمم بود که ارزشهایی را که نسلهای قبل به آن باور داشتند، زنده نگه دارد.
رقیه سالاری
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
گامهایی در غبار سرد
هوا گرفته و سنگین بود. دانههای ریز برف آرام از آسمان فرو میریختند، نه آنقدر که خیابان را بپوشانند، اما بهاندازهای که سرما را در دل شهر بنشانند. مرد میانسال، عصایش را در دست داشت و با هر قدمی که برمیداشت، نوک آن را آرام روی سنگفرش خیابان میکوبید.
جمعیت آرام پیش میرفت. برخی شعار میدادند، برخی فقط راه میرفتند، اما در نگاه همه چیزی مشترک بود. حسی از باور، از خواستن، از امید. مرد یقهی پالتوی سنگینش را بالا کشید. باد سردی از میان خیابان گذشت و نوک انگشتانش را که درون دستکش پنهان شده بودند، گزید.
لحظهای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. چهرههای جوان پر از شور بودند. صدای یکی از آنها را شنید که پرحرارت شعار میداد، گویی تمام وجودش را در تکتک واژهها میریخت. مرد لبخند محوی زد. روزگاری، او هم همینگونه بود—پر از انرژی، پر از صدا. حالا گامهایش آهستهتر شده بودند، صدایش آرامتر، اما چیزی درونش هنوز همان بود.
برف همچنان آرام و پراکنده میبارید. او عصایش را روی زمین فشرد، شانههایش را کمی صاف کرد و به حرکت ادامه داد. شاید دیگر با شتاب جوانها پیش نمیرفت، اما همچنان در مسیر بود، همچنان قدم میزد، همچنان باور داشت.
رقیه سالاری
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #یسنا_دختر_ایران
صدای کلاله
اردیبهشت ۱۴۰۲ بود که در کارگاه آقای رحیمی، برای اولین بار با دنیای روایتنویسی آشنا شدم. هیچ تصوری از روایت و تاریخ شفاهی نداشتم، اما راهنمای دلسوزم، مرا به جادوی کلمات و ثبت لحظات کشاند. انگار پنجرهای به دنیای ناشناختهای باز شده بود؛ دنیایی که صدای خاموش راویانش، منتظر قلم بود.
اولین تجربههایم با روایتهای اربعین آغاز شد. همان روزها جرقهای در ذهنم شکل گرفت: چرا کلاله صدای خودش را نداشته باشد؟ شهری که در پیچوخم روزمرگیها گم شده بود، اما داستانهایی داشت که باید شنیده میشدند.
با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم روایتهای شهرمان را بنویسیم. درست همان سال، روز اربعین، در شهرمان شهیدی دادیم. لحظهای که صدای شیون مادر در هوا پیچید، فهمیدم روایتنویسی فقط نوشتن کلمات نیست؛ این کار، ثبت تاریخ و احساسات مردمی است که شاید صدایشان هیچگاه شنیده نشود.
اولین روایت منتشرشدهام به حادثه کرمان در ۱۳ دی ۱۴۰۲ برمیگشت. با کمک راهنمای عزیزم که حالا بیش از یک استاد برایم بود، آن را نوشتم و در کانال کرمان منتشر شد. وقتی بازخوردها را دیدم، فهمیدم قدرت کلمات چقدر زیاد است. همانجا بود که عزمم برای ادامه این راه جزم شد.
تصمیم گرفتم تجربهام را با دیگران به اشتراک بگذارم. با کمک حوزه هنری، کلاس قلمروای را در کلاله برگزار کردیم. ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ بود. از صبح زود در تکاپوی هماهنگی بودم. وقتی مطمئن شدم همهچیز آماده است، به شرکتکنندهها برای یادآوری زنگ زدم. نمیدانستم چه مسیری پیش روی ماست، تا اینکه اولین سوژه را پیدا کردیم: یسنا، دختری گمشده از شهر خودمان.
کلاس به فضایی برای همدلی تبدیل شده بود. زن جوانی بود که برای جستجوگران غذا پخته و به محل گمشدن یسنا برده بود. چشمانش از بیخوابی گود افتاده بود، اما لبخند محوی بر لب داشت، انگار که رسالتی بر دوش دارد. یا مادری که با بغض گفت میتواند درد مادر یسنا را حس کند. آن روزها، کلاله فقط یک شهر کوچک در شمال شرق ایران نبود؛ کلاله به خط مقدم همدلی و امید تبدیل شده بود.
عصر همان روز، حدود ساعت ۵، خبر پیدا شدن یسنا رسید. آن لحظه مزار شهدا بودم. انگار زمان ایستاده بود. اشکهایم بیاختیار جاری شد. حس رهایی، تمام وجودم را فرا گرفت. با کسی که همراهی بیدریغش راه را نشانم میداد تماس گرفتم و گفتم: «پیدا شد، یسنا بالاخره پیدا شد، میرم جلوی بیمارستان.»
به بیمارستان رفتم. مردم با چهرههایی خندان و اشک شوق آنجا حضور داشتند. مردی شیرینی پخش میکرد و بقیه به هم تبریک میگفتند. همدلی، شادی و حس رهایی در هوا موج میزد.
تا دو سه روز روایت نوشتیم و منتشر کردیم. کلاله به تیتر خبرها رسید. شهری که شاید تا پیش از آن، کمتر کسی نامش را شنیده بود.
روزهای پس از پیدا شدن یسنا، کلاله همچنان در تبوتاب آن ماجرا بود ...
تیرماه بود که شنیدم قرار است فیلمی از ماجرای یسنا ساخته شود. گویا کلمات ما ارزش داشتند. کلاس و روایتهایمان بیثمر نبودند. اما برای اینکه داستان لو نرود، سکوت کردم. حتی وقتی خبر رسید که فیلم به جشنواره راه پیدا کرده، دلم میخواست فریاد بزنم، اما باز هم سکوت کردم.
تا اینکه دیروز، استوری آقای بنیفاطمه را دیدم و مطمئن شدم که میتوانم از کلاله بگویم. بنر فیلم را استوری کردم و نوشتم:
«همان روزی که یسنا پیدا شد، ما در کلاله کلاس روایتنویسی داشتیم. استاد گفت تکلیف این جلسه این است که روایت یسنا را بنویسیم. امیدوارم این روایتها در نوشتن فیلمنامه کمک کرده باشند.»
از هیجان نمیدانستم چه کنم. ناخودآگاه به سمت مدرسهای رفتم که سال پیش از آنجا بچهها را به کلاس دعوت کرده بودم تا روایت بنویسند. اما مکان مدرسه عوض شده بود؛ و به مدرسهی دوران ابتداییام منتقل شده بود، با اینکه مدرسه بازسازی شده بود اما درختهای حیاط هنوز ایستاده بودند، همان درختهایی که خاطرات بسیاری را به چشم دیده بودند.
ایستادم و به شاخههایشان نگاه کردم. آنها هنوز ایستاده بودند، مثل روایتهایی که هیچگاه از بین نمیروند.
داستان یسنا به پردهی سینما رسید، اما این فقط یک فیلم نبود. این روایت، صدای کلاله بود؛ صدای شهری که به کمک قلمهای کوچک ما، داستانش به گوش مردم ایران رسید.
زهرا سالاری
جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها