📌 #وعده_صادق
به مکان تجمع که رسیدیم. منتظر بودیم تا افراد بیشتری به جمعیت اضافه شوند.
مشغول صحبت بودیم که نرجس را دیدم.
چفیه را به شکل روسری بسته بود و در دست پرچم فلسطین داشت.
شب بیست و سوم ماه رمضان که داشتیم برای مردم غزه کمک جمع میکردیم، نرجس تمام عیدیهایش را به بچههای غزه داد.
جلوتر رفتم و پرسیدم: «نرجس خانم چرا اومدی؟ با کی اومدی؟»
گفت: «من با مامان شیرین (مادربزرگ) اومدم؛
دیشب همه خیلی خوشحال بودیم؛
بابام داشت قرآن میخوند و دعا میکرد؛
رفتم پیشش، ازش پرسیدم بابا چرا قرآن میخونی؟ گفت بالاخره اون چیزی که چند وقته منتظرشم اتفاق افتاده. ایشالله هر چه زودتر اسرائیل نابود میشه و بچهها غزه هم میتونن مثل شما شاد باشن...»
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
#گلستان #کلاله
📝 زهرا سالاری
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
📌 #وعده_صادق
وعده صادق
سلام ای نویدان صبح سپید
سلام ای رسولان فتح و امید
سلام ای صدای ستم دیدگان
سلام ای فرحبخشِ غم دیدگان
شما تابش وعده صادقید
شما جلوه مردم عاشقید
چه مردانه بر گوش غاصب زده
هزار آفرین، سخت و جالب زدید
شهیدان ما، شاد از کارتان
در این کار محکم خدا یارتان
شما، یاور مردم غزهاید
شما، باور مردم غزهاید
به عزم و به کردارتان آفرین
به چشمان بیدارتان آفرین
همه، یار و سرباز فرماندهایم
بسیجِ سپاهیم، تا زندهایم
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
#گلستان #گنبدکاووس
📝 سید ابراهیم سجادیزاده
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
📌 #وعده_صادق
سرباز کوچک راه قدس
علیرضا، نوهی شیرین شهید غلامرضا سیدی را روی دست مادرش دیدم. به مادرش گفتم: «چرا امروز اومدی؟ اونم با بچهی کوچیک.»
گفت: «دیشب کلا بیدار بودم، من بچهامو نذر شهادت تو راه آزادی قدس کردم؛ امروز آوردمش تا ببینه مردم چقدر از این اتفاق خوشحالن. حتی اگه جنگ بشه و من بچههامو از دست بدم، ناراحت نمیشم. بچهی من باید سرباز راه قدس باشه...»
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
#گلستان #کلاله
📝 زهرا سالاری
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
📌 #یسنا_دختر_ایران
خدا را شکر
در این چند روز که اتفاق تلخ مفقود شدن یسنا دیدار (کودک چهار ساله کلاله) رخ داده به خیلی چیزها فکر میکنم. اما یک خاطره باعث شد خدا را بیشتر شکر کنم.
یادم هست که قبل از انقلاب در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم و کارگری صاحب زمین را میکردیم. جاده ما بین مینودشت- آزادشهر، محل عبور ماشینها بود ولی کم تردد، چون مردم عادی ماشین نداشتند. یک خودرو از آمریکاییهای ساکن ایران از این مسیر عبور میکرد و یکی از کودکان کارگران را زیر گرفت. آه و ناله همه بلند شد، ولی ... فقط نگاه کردیم و هیچ کاری از دستمان برنمیآمد.
دردناکتر اینکه، ماشین آنها هم اصلأ توقف نکرد ببیند بچه زنده ماند یا نه ... اجازه نداشتیم به آمریکاییها در کشور خودمان چیزی بگوییم و آنها بر ما حکومت میکردند.
ولی امروز میبینم برای جستجوی یک کودک در یک روستای دور افتاده ایران اسلامی، تمام مسئولین و امکانات دولتی و مردم بسیج شدهاند ... خواستم بگویم: «انقلاب به ما عزت داد، حتی اگر ...»
باید بگوییم خدایا شکرت.
ارسالی مخاطبان
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: ۵ روز از گم شدن یسنا میگذرد.
این پنج روز نیروهای امدادی وجب به وجب منطقه را گشتند با تمام امکانات، هلال احمر، نیروی انتظامی و مردم محلی بسیج شدند تا یسنا پیدا شود.
سگهای زندهیاب ۴ روز است که دنبال نشانی از یسنا بودند؛ پهبادهای حرارتی، بالگرد هلیشات. اما هیچ اثری از یسنا نبود. با اینکه وجب به وجب خاک منطقه «یلی بدراق کلاله» جستوجو شده بود، بچه پیدا نشد.
اما امروز در پنجمین روز از گم شدن یسنا، او را در محلی پیدا کردند که کمتر از ۵۰۰ متر با جایی که گم شده بود، فاصله داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جشن تولد خوشقدم
امروز تولد خواهرزادهام بود. برایش توی پارک تولد گرفته بودیم تا غافلگیرش کنیم. در حال بادکنک چسباندن بودیم که یکی از بچهها که همراه ما بود گفت: «بچهها یسنا سالم پیدا شد». با خوشحالی جیغ کشیدیم. کنار ما یک خانوادهی ترکمن نشسته بودند با شنیدن این خبر آنها هم گوشی خود را باز کردند و اخبار لحظه به لحظه را به ما میگفتند. وقتی خواهرزادهام آمد، آن خانواده به او خوشقدم گفتند. همه برای پیدا شدن یسنا نذری کرده بودند و دنبال ادا کردن نذرشان بودند.
خلاصه روز خیلی خوبی برای همه ما شد.
آبدهیمقدم
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
کلاس روایتگری
روایت اول
امروز توی شهرستان کلاله کلاس روایتگری قرار بود برگزار شود. ما از چند روز قبل با افراد زیادی تماس گرفته بودیم. با یکی از مجموعههای فرهنگی کلاله هم صحبت کرده بودیم؛ ولی گفتند که ما داریم دنبال یسنا میگردیم و نمیتوانیم شرکت کنیم. از این قضیه ناراحت بودیم، ولی کلاس را برگزار کردیم. جمعیت آمد و کلاس خیلی خوب شروع و تمام شد؛ کلاس عالی بود. بعد از کلاس یک جلسه داشتیم با فعالین فرهنگی؛ آنجا هم توانستیم با افراد بیشتری آشنا شویم و بحث روایتنویسی و روایتگری را به آنها توضیح دهیم. بعد از تمام شدن کارها، گفتم: «خب حالا که کارها تمام شده و میخوام برم خونه، قبلش یه سر تا مزار شهدای گمنام بروم و بعد برم خونه». به مزار شهدای گمنام که رسیدم، واقعاً من خسته بودم. چون از ساعت هفت تا پنج من بیرون بودم و هنوز خانه نرفته بودم. رفتم آنجا و از فرط خستگی فقط نشستم. وقتی داشتم با کسانی که با آنها رفته بودم، صحبت میکردم، گفتم: «الهی یسنا زودتر پیدا بشه». همینجوری هم به شهدا گفتم: «که کاش الان که کلاس به خوبی برگزار شد، یسنا هم پیدا بشه، تا روز خوبمون خوبتر شه». نمیدانم شاید پنج دقیقه نگذشته بود که یکهو همه گفتند: «یسنا پیدا شده، یسنا پیدا شده».
اصلاً نمیشد آن حس و حال مردم را توصیف کرد. همه خوشحال بودند. همه میخواستند بروند پیش خانوادهاش و بهشان تبریک بگویند. اخبار را چک میکردند. از آنجا من سریع زنگ زدم به خانم یوسفیپور و گفتم: «یسنا پیدا شده، الحمدالله رفته پیش مادرش، فیلمش را دیدهایم، خدا رو شکر». خانم یوسفیپور به من گفت: «حالا سعی کن به بچههایی که امروز توی کلاس شرکت کردن، بگی که روایت بنویسن». گوشی را برداشتم و تند تند به بچهها زنگ زدم و روایت گرفتم. بچهها هنوز هم دارند برایم روایت میفرستنند.
از آنجایی که دوست داشتم با خانوادهی یسنا هم گفتگو کنم، رفتم بیمارستان. ولی بیمارستان به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود به داخل را نداد. بیرون بیمارستان با افراد زیادی مصاحبه کردم. واقعاً همهی مردم همراه و همدل بودند. اصلاً شیعه و سنی آنجا مهم نبود. همهی مردم از همهجا آمده بودند؛ از شهرستان آزادشهر، از شهرستان گالیکش، از روستاها، از جاهای مختلف شهر، همهی مردم بودند. آمده بودند تا به خانوادهی یسنا نشان دهند که ما کنارتان هستیم و ما مردم همیشه پشت هم هستیم. در مصاحبهها یکی گفت: «خیلی از کشاورزها گفته بودن که حاضرن ماحصل زمینشون از بین بره، ولی کمکی کرده باشن تا یسنا پیدا بشه». جمعیت خیلی زیاد بود، کاش میتوانستم با مادر یسنا هم صحبت کنم، ولی قسمت نشد.
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جلوی بیمارستان
روایت دوم
یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمیتونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینیفروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده».
خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط میخواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همهمان پشت همیم، برایمان فرقی نمیکند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهندهی اتحاد مردم بود».
آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک میکردم، یعنی من امداد میبردم آنجا؛ مردم را میبردم و میآوردم. غذا درست میکردم و میبردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمینها که زمینهای کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همهی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخها، چالهها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد.
آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزیمان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشاندهندهی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر میکردند و میگفتند که از همهجای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسانهای شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت میکردند، خیلی تشکر میکردند که خبرها سریع پخش میشد و باعث میشد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعهای پخش نشود.
یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچهام یکبار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک میکنم. من کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را میرساند و نشان میدهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمیتواند ما را از هم جدا کند».
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
سایههای نور
شب بود، در سکوت سنگین بیمارستانی که تنها صدای قدمهای پرستاران در راهروها شنیده میشد، من وارد اتاق شدم. نور ملایمی از پنجره بر دو تخت مقابل هم تابیده بود؛ جایی که پدر و مادرم، نگاههای خسته خود را به سمت من دوخته بودند. هر دوی آنها با ماشینهایی که زندگیشان را به نخهای باریک برق وابسته کرده بود، درگیر نبردی ساکت با بیماریهای قلبی خود بودند.
-مریم، آب بیار برامون، بیا در ظرف غذا رو باز کن، تو هم کمی غذا بخور.مریم کمی کنار پدرت بشین تنهاست.
صدای مادر بود، پر از مهربانی و نگرانی؛ صدایی که علیرغم ضعف، هنوز هم قدرت داشت تا درخواست کند. پدرم نیز، با چشمانی که همیشه برایم محل امن بودند، به من لبخند زد. ولی در آن لبخند، خستگی سالها تلاش و درد نهفته بود. در آن لحظه، دلم لبریز از احساسات متناقض شد؛ خوشحالی از بودن کنار آنها و دردی که میدانستم هر دو تحمل میکنند. بغض گلویم را فشرد، ولی پیش از آنکه اشکی بریزد، نگهبان با لحنی جدی گفت: «باید بری بیرون».
درخواستم برای ماندن تنها چند دقیقه بیشتر با لحنی ملتمسانه بود، اما نگهبان منتظر نماند. با قلبی پر از درد از بیمارستان خارج شدم و روی صندلی فلزی مقابل بیمارستان نشستم. بغضم شکست و اشکها بیاختیار روی گونههایم جاری شدند. مردی با گوشی تلفن در دست و لحنی هیجانزده از کنارم گذشت و گفت: «دختر کلالهای پیدا شد.» ناگهان، دریچهای از امید در دلم گشوده شد. با هیجان از جایم برخاستم و به سمت او دویدم: «آقا، راست میگی؟ واقعاً پیدا شد؟ یسنا پیدا شد ؟» مرد با تعجب و شک به من نگاه کرد و پاسخ داد: «بله، خانم، پیدا شد».
در آن لحظه، گویی همه غمها و نگرانیها از دوشم برداشته شد. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم نشست. اشکهایم خشک شد و چشمهایم برق زد.
او فرزند گلستان، ایران بود.
مریم سادات حسینی
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
با بچههای هیئت، توی زمین نخودفرنگی
روز اول که خبر گم شدن یسنا که به گوشمان رسید، با ۱۴ نفر از بچههای هیئت سمت منطقه حرکت کردیم. مردم روستا توی همان زمین نخودفرنگی که یسنا گم شده بود جمع بودند. به پدرش دلداری دادیم و سریعا رفتیم توی یک مسیر برای جستجو. هوا کمکم سردتر میشد و ما با اینکه لباس گرم همراه داشتیم، باز هم برایمان سرمای هوا اذیتکننده بود.
- این هوا و بچه با جسم نحیف!
مجبور بودیم بعضی جاها از توی زمینهای کشاورزی حرکت کنیم، دلنگرانیِ خراب شدن محصولات کشاورزی هم ولمان نمیکرد، به هر حال این محصولات سرمایه زندگی مردم بود. با رد شدن از مزارع، شبنم روی پوشش گیاهی لباس ما را خیس میکرد و نسیم باد سرمای بیشتری در وجود ما میریخت. حدود ساعت ۲۳ برای تهیه یکسری تجهیزات به بعضی مسئولین زنگ زدیم، فوری موافقت کردند. تا صبح یکسره جستجو کردیم.
حرفهای شاهدان و مردم بومی متناقض بود و گروههای کمکی را گیج کرده بود.
روز دوم با امکانات و نفرات بیشتری راهی منطقه شدیم و به جستجو ادامه دادیم. مردم زیادی از کل استان پای کار آمده بودند. بعضی بلاگرها هم برای بالابردن بازدیدکننده آمده بودند. هر چند مردم بومی آنجا از خجالتشان درآمدند و چندتا از این چهرههای اینستاگرامی را از منطقه بیرون کردند. همه تمرکزشان فقط روی یسنا بود. کسی به تفاوت نماز و تفاوت چهره و اندیشه و رفتار و قومیت توجهی نمیکرد. به خودمان هم ثابت شد که مهمترین چیزی که داشتیم و داریم اتحاد و همدلی اقوام مختلف هست. و این برادری در سختیها به داد میرسد.
یکی از بچههای هیئت فدک الزهرا سلاماللهعلیها کلاله
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پرچم
محمدجوادِ امام رضا
به اتاق بیمار که رسیدم، خدام هنوز ایستاده بودند. حس و حال عجیبی داشت، خادمها که با پرچم امام رضا علیهالسلام بیرون رفتند، داستانش را پرسیدم:
- من و علی اقا ۲۲ ساله ازدواج کردیم. چند سال گذشت و بچهدار نشدیم، دکترها آب پاکی رو روی دستمون ریختند که بچهدار هم نمیشیم. یه شب آقا امام رضا و حضرت زهرا رو خواب دیدم بهم نوید بچه دادند. بعد از اون خواب من بچهدار شدم، باز خواب دیدم که بچه تو ضریح امام رضا به دنیا اومده و اونجا آقا بهم گفتن اسمش باید ابوالفضل باشه نباید اسمش رو عوض کنین. من دلم به اسم جواد بود. تو دلم از خدا خواستم که یه اولاد دیگه هم بهم بده تا اسمش رو بزارم جواد.
ادامه داد:
- هر سال روز تولد آقا آش نذری میدهم. اسم پسر کوچکم محمدجواد است. از بچگی بهش میگفتم تو جواد امام رضا هستی. یک ماه پیش بعد از ۸ سال رفتم مشهد برای زیارت. توی راه مشهد، بر اثر یک اشتباه حال پسرم خراب شد. بیمارستان که بستری شد، از او قطع امید کردند. توی حالت بیهوشی و کما، بچه داشت تمام میکرد. توی حیاط بیمارستان گفتم: «آقا من زائر تو بودم، به غریبیم رحم کن. من جوادم رو از تو میخوام». یکدفعه دکترها اعلام کردند پدر و مادر بچه بیایند، من و شوهرم که رفتیم. گفتند: «معجزه شده! بچهتون برگشته!» بعدها گفتند که یکی از اقوام خواب دیده بوده آقا امام رضا آمده به دست جوادم یک پارچهی سبز بسته و گفته برو به پدر و مادرش بگو من بچه را به شما بخشیدم.
آزمایش گرفتیم، دکترها گفتند سالم است و این اولین موردیست که با این میزان مسمومیت زنده مانده. دکترها و پرستارها خودشان توی بیمارستان مدام میگفتند: «این لطف آقا امام رضا بود». وقتی که محمدجواد به هوش آمد سه روز بعد ما رفتیم مشهد و دخیل بستیمش. آنجا عهد کردیم که هر سال تولد امام رضا با خانواده برویم مشهد برای زیارت...
امسال آقایم مریض شد و نتوانستیم به مشهد برویم. کلیپهای مشهد را که نگاه میکردم، انگار دلم بغض عظیمی داشت. گفتم: «آقا ما رو نمیخوای بطلبی؟! نمیدانستم که آقا آنقدر مهربان است که شما امروز میآیید اینجا و من اینجا زیارتش میکنم. پسر بزرگم از صبح اصرار میکرد که «مامان من بیایم پیش بابا؟» گفتم: «نه، من صبح هستم. بعد از ظهر تو بیا». به ذهنم خطور هم نمیکرد که آقا آنقدر مهربان باشد که بیاید اینجا و من بتوانم پرچمش را زیارت کنم.
عصر برای دیدار با خانوادهی شهیدی، به یکی از روستاهای حاشیهی شهر رفتیم. دوباره مادر محمدجواد را دیدم. سریع گفت: «شما که رفتین من دنبالتون اومدم تا دوباره بتونم پرچمو زیارت کنم، اما پیداتون نکردم. دوستم زنگ زد و گفت پرچم امام رضا رو میارن خونهی ما خیلی خوشحال شدم؛ راستی شوهرمم مرخص شد.»
پسرش را صدا زد. محمد جواد یا به قول مادرش جواد امام رضا هم برای زیارتِ، پرچمِ صاحبِ کرامتی آمده بود، که بهش زندگی را هدیه داده بود!
زهرا سالاری
جمعه | ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شیرینی ساکت
دیروقت از اداره برگشتم. فکرم مشغول روایتهای بچهها بود و گوشی چشم دومم شده بود و جای دیگری در افق دیدم قرار نمیگرفت. بعد از مدتی چشمم به جعبه بزرگ شیرینی خیره ماند با تعجب نگاه کردم.
پدرم گفت: «برای ولادت امام رضا علیه السلام خریده بودم بین همسایهها پخش کنیم اما حالا که این سانحه اتفاق افتاد دلم نیومد شیرینی بدم باشه انشاءالله صبح وقتی پیدا شد پخش میکنیم.»
گفت و غرق تفکر به سمت اتاق رفت...
تا خود صبح بیدار و گوش به زنگ بودم.
پدر برای نماز صبح بلند شد همچنان غرق تفکر اما ریزه امید به توشه... نگاهی به جعبه شیرینی انداخت
شش صبح بلند داد زدم: «یعنی چه؟ به بالگرد رسیدند؟ هیچ نفسی نمیزند؟!
پس حاج آقا که بیدار بود؟»
ثانیهها کش آمد کش آمد.
پیام کوتاه، خبر تایید شد «هیچ کس زنده نیست.»
تک نفس باقی مانده برای امید ما خرج می شد!
شیرینی روی میز دیگر شیرین نیست.
شاید هم شیرینیاش برای خبر شهادت آماده شده بود!
مریم یوسفیپور
دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۷:۲۰ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نماز شیشهای
دلم را آرام می کنم اقا گفت هر کس در هر جا صدای رهبری را شنید بخواند به معنی عهد بستن.
من هم از پشت شیشه ها با صدای رهبری
می خوانم.
...انَک عَلی کُلِّ شَیٍ قَدیرٌ
اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً
اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً
اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً
می فهمم او را خادم می نامد و برای علو درجاتش دعا می کند...
احساس می کنم آقا دلش به ایستادن است اما گویا باید محل را ترک کند...
ستاره یوسفی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ما رو حساب کرده!
اولین رئیسجمهوری که مراوه تپه را دید.
اول سال ۱۴۰۳ عجب سال خوبی بود، جواب نامه هایمان آمد. توی این ۱۵_۲۰ روز ما و همه هم محلیها معرفی شدیم به بانک و پول دریافت کردیم.
پیامک که میآمد همه ذوق داشتیم.
داشت ضربالمثل میشد که: «این فرق داره!»
طرح کوچ را که صادر کرد تسهیلات مردم آمد.
دامداران و کشاورزان انگار برق توی چشمهایشان دویده بود.
انگار رنگ تازه پاشیدی تو زندگیها و کوچه و بازار... قشنگ فرق کرده بودیم.
حالا پدرم تمام شب هر نیم ساعت میپرسید:
- چی شد؟
- بابا شما گم نشدین که رئیسجمهور گم شده چرا انقدر میپرسی؟!
- مگه میشه تو این جنگل نتونین پیداش کنین؟
- من؟! من چه کارهام آخه؟
- نه تو باید یه کاری کنی دیگه! مگه تو توی بسیج نیستی؟ خوب برو بگرد پیداش کن، اینجا چی کار می کنی؟
صبح که شد با عصبانیت گفت: «آخر کار خودتو کردی بعد از هشتاد سال عمر، یکی رو دیدم اینجا رو به حساب آورد و به ما کمک کرد؛ همینم عرضه نداشتین نگه دارین»
با گریه گفتم: «به خدا دست ما نبود!»
مصاحبه با اقای آرتق گرگانلیدوجیترکمن
زهرا سالاری | از #گرگان
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #گلستان #مراوه_تپه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آمبولانس
- وقتی شنیدیم هلیکوپتر رئیسجمهور کنار بیمارستان میشینه به اتفاق همه کادر بیمارستان با سرعت یک نامه تنظیم کردیم تا یک آمبولانس درخواست کنیم و مشکل انتقال بیمار از گلیداغ به مراوه حل بشه. امید کمی داشتیم ولی بعد از گذشت یک روز از سفر به مراوه، ناباورانه یک دستگاه آمبولانس هدیه داده شد و مشکلات عظیمی از ما حل شد.
بعد از اون امیدواری، چند وقتی پیگیر یک دستگاه سیتی اسکن بودیم، حس میکردیم یکییکی مشکلات داره حل میشه که خبر سانحه رو شنیدیم.
مکثی کرد؛
- تو بیمارستان که خبر رو شنیدیم حیران بودیم، نه من، نه مردم مراوه باور نمیکردیم. هنوز هم باور نداریم. پرچمهای سیاه توی شهر دلم رو آشوب میکنه، اما هنوز باور ندارم.
ما رئیسجمهور نه، دلسوز مردم رو از دست دادیم!
مصاحبه با آقای کمال، کادر بیمارستان مراوه تپه
زهرا سالاری | از #گرگان
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #گلستان #مراوه_تپه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ابراهیم در گلستان
دستیار مردمی سازی استان گلستان
از سفر شهید رییسی به استانش میگوید؛ از
پتروشیمی گلستان و خلیج گرگان.
سید حسین علوی
خرداد ۱۴۰۳ | #گلستان
روایت مردم
@revayat_e_mardom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
مستندساز اربعین
ساعت ۴ صبح روز اربعین لباس خادمی پوشیده، آماده بودم تا برای ضبط مستند به گالیکش بروم.
وسواس زیادی برای ساخت مستند و روایت درست اربعین داشتم.
زمانی که به کارت خادمی نگاه کردم و پرچم فلسطین را دیدم؛
پرچم را نشانهای در نظر گرفتم و با توکل به خدا جلو رفتم.
پیادهروی جاماندگان با پیادهروی مشایه تفاوتهای زیادی دارد، مثل کم بودن موکبها و سوژهها
اول مسیر یک پسر بچه آمد و به بازیگر ما چفیه داد.
مسیر پیادهرویی حدودا ۳۰ کیلومتر بود، هر چه جلوتر میرفتیم و به گنبد نزدیکتر میشدیم تعداد موکبهایی که به یاد فلسطین بودند بیشتر میشد.
یکی از موکبها در جاده به یاد بچههای فلسطین عروسکهای را گذاشته بود.
یا موکب دیگری که برای مقاومت و فلسطین سرود میخواندند و نقاشی میکشیدند.
با بازیگرمان صحبت کردم تا ببینم نظر او راجعبه غزه چیست و توی مستند از صحبتهایش استفاده کنم.
ضحی با اینکه سنی نداشت اما خیلی خوب بلد بود حرف بزند
ضحی: «من همیشه دلم میخواست یه کاری برای بچههای فلسطینی انجام بدم اما نمیدونستم باید چیکار کنم.
دوست داشتم پرچم و چفیه فلسطینی توی مسیر داشته باشم، زمانی که اون آقا پسر بهم چفیه داد خوشحال شدم.
به موکب کودکان کربلا که رسیدم و دیدم دخترا دارن سرود میخونن دلم خواست منم باهاشون سرود بخونم.
وقتی عکس بچههای فلسطین که به موکب وصل شده بود رو دیدم، از اینکه چفیه دارم و به همه نشون میدم که همراه بچههای فلسطینی هستم خوشحال شدم.»
این اولین باری بود که داشتم کار مستند انجام میدادم و از اینکه بازیگر با بصیرتی انتخاب کرده بودم که به یاد مردم فلسطین بود افتخار میکردم.
زهرا سالاری
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
طوبی!
چقدر حس و حال خوبی بود وقتی بعد از هزار بدبختی طوبی در فیلم بالاخره یک اتفاق معجزهای رخ داد.
مادرم لحظات آزادی زندانیها بغض کرده بود و آماده گریه بود. میگفت تمام این لحظات را عین به عین در ایران دیدند و شنیدند. چقدر سختی کشیدند عراقیها که در خانه خودشان هم امنیت نداشتند مثل ایران. تا حالا داستان آنها را از این زاویه ندیده بودیم. مادر با هیجان خوشحالی میکرد، اما زیرنویسها امان خوشحالی نمیدادند (فرماندهان اصلی حزب الله در سلامت هستند.)
خدایا از یک شیوه چرا دوبار پشت هم استفاده میکنند.
روزها و شبهای شهادت شهید رییسی را به یاد میآورم.
از یک طرف امید و از یک طرف اگر هم بشودها... بعد از طوبی هم مادام یاد فرمانده بزرگ شهید موسوی بود، بی شک این همه یاداوری شهادت او بیدلیل نیست اما ما منتظر لحظه بازگشایی زندانها، لحظه خوشحالی نابودی اسراییلیم... مشتاقانه منتظر شنیدن سقوط اسراییل هستیم اما چه کنم که امشب تلخ و دیر و کم امید طی میشود مثل شبی که استغاثهها تنها گره به گره ضریحهای امام رضا(ع) میخورد...
ستاره یوسفی
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۴۵ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا