eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
321 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 صبحی که دوباره بغضمان ترکید... ساعت پنج صبح با صدای پدر بیدار شدم. با عجله در را باز کرد و گفت: «بلند شید... سردار سلامی رو توی تهران زدن.» چند لحظه گیج بودم. باورم نمی‌شد. در ایران؟ در خاک خودمان؟ برایم غیرممکن بود. مگر می‌شود این‌طور راحت دل ایران را نشانه بروند؟ دستم را بردم سمت گوشی، وارد فضای مجازی شدم... انگار حقیقت داشت. خبرها یکی‌یکی تأیید می‌شدند. تصاویر، صداها، اشک‌ها... حجم خسارت‌ها زیاد بود، اما آن‌چه بیشتر از همه سنگینی می‌کرد، زخمی بود که بر دل مردم نشسته بود. دوباره حسی آشنا برگشت. مثل همان صبح جمعه، ۱۳ دی ۹۸، وقتی بابا آمد و با صدایی لرزان گفت: «سردار سلیمانی رو توی عراق ترور کردن...» همان بهت، همان درد، همان بغضی که گلو را می‌سوزاند. حالا هم خانه پر از سکوت و اشک است. خواهرم گریه می‌کند. هیچ‌کس حال و حوصله کاری ندارد. لیست شهدا به‌روزرسانی می‌شود... هر بار که اسمی اضافه می‌شود، انگار بخشی از قلب‌مان کم می‌شود. به مسئول ادبیات پایداری استان پیام دادم و نوشتم: «من مطمئنم که کار اسرائیل به پایان رسیده. رهبرم گفته، و من باور دارم. صهیونیست باید منتظر خیبر دیگری باشد.» زهرا سالاری جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 فراخوان روایت‌نویسی جشن حماسی غدیر در گلستان @artgolestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 در سمت درست تاریخ ایستاده‌ایم شب بود. در میان هیاهوی آماده‌سازی غرفه‌های غدیر، مشغول کار بودم که نوتیفی آمد. دسترسی‌ام به فضای مجازی جهانی قطع شده و تنها به چند اپلیکیشن داخلی محدودم. پیام‌ها را می‌بینم، ولی پاسخ‌گویی ممکن نیست. اما این یکی فرق داشت... پیامی به زبان عربی، از آن سوی مرزها؛ از دل سرزمین داغ‌دیده‌ی یمن. فرستنده، جوانی بود از یمن، نگران حال ما در ایران. با لحنی پر از مهر و همدلی نوشته بود: «سلام علیکم خداوند اجر شما و ما را بزرگ گرداند از حالتان ما را باخبر کنید... تسلیت‌های گرم ما را بپذیرید ما با شما هستیم و در کنار شما خواهیم بود.» تا این لحظه هنوز نتوانسته‌ام پاسخش را بدهم، اما پیامش در دلم ماند. همین‌که قلبی آن‌سوی مرز، برای ما می‌تپد، یعنی تنها نیستیم. یعنی جبهه‌ی ما، مسیر ما، حقانیت دارد. وقتی او و هم‌وطنانش را می‌بینم، در میانه‌ی درد و رنج، اما استوار و امیدوار، باورم عمیق‌تر می‌شود که ما، در سمت درست تاریخ ایستاده‌ایم. در جبهه‌ای که به‌جای سلطه، همراهی می‌آفریند؛ و به‌جای ویرانی، بر پایه‌ی ایمان و ایستادگی، آینده را می‌سازد. این پیام کوتاه عربی، صدای رسای یک حقیقت بود: دل‌هایمان از هم دور است، اما آرمان‌مان یکی‌ست. زهرا سالاری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شبِ ترس و تپش نزدیک نیمه‌شب بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. دوستم بود، با صدایی پر از نگرانی: «شما هم حسش کردین؟» گفتم: «نه، این‌جا که خبری نیست…» ولی از همان لحظه، فکرمان رفت سمت جنگ و زلزله. پیاپی سایت‌های لرزه‌نگاری را چک می‌کردیم. نه دنبال خبر پهپاد بودیم، نه موشک… فقط می‌خواستیم مطمئن شویم، که اگر قرار است چیزی بیاید، حداقل از دلِ زمین باشد، نه از آسمان! چند دقیقه بعد، خبر آمد: زلزله بوده. واقعاً زلزله. مردم، با دل‌هایی پر از اضطراب، در کانال‌ها، استوری‌ها، کامنت‌ها، خدا را شکر می‌کردند... که این‌بار فقط زمین لرزیده بود، نه زندگی‌ها. زهرا سالاری یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جنگ است دیگر! همیشه از خواب که بیدار می‌شوم، اول از همه فقط موبایلم را برمی‌دارم. امروز صبح هم حوالی ۸ بود که تازه داشتم نگاهی به پیام‌ها و ایران‌تسلیت‌ها می‌انداختم که مامان وارد اتاقم شد و رشته‌ی افکارم پرید. دوباره موبایلم را برداشتم، اولین پیام برای آقای بنی‌فاطمه بود: «تسلیت به مردم غیور ایران...» شبکه‌های دیگر را نگاه کردم، هی با خودم می‌گفتم نه، شاید فقط اشتباهی شده است، شاید مثل دفعات پیش صرفاً یک قدرت‌نمایی توخالی باشد. ادامه روایت در مجله راوینا درسا سادات حسینی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آش نذری از ساعت پنج صبح، گروهی از بانوان در تلاشی خستگی‌ناپذیر، مشغول پخت و آماده‌سازی آش نذری بودند. نیتی پشت این اقدام نهفته بود: پیروزی نیروهای نظامی جمهوری اسلامی در مصاف سرنوشت‌ساز با رژیم صهیونیستی. به آنان نزدیک شدم و گفت‌وگو را آغاز کردم. پرسیدم: «چی شد که تصمیم گرفتین آش نذری بپزین؟ اصلاً چرا آش؟» پاسخ دادند: «تو زمان جنگ مادرهای ما همینجا پشت جبهه‌ آش نذری می‌پختند به نیت پیروزی رزمنده‌ها. ما هم دیشب با هم تصمیم گرفتیم که امروز، به نیت پیروزی نیروهای نظامی‌مون توی راه نابودی اسرائیل، آش نذری بپزیم و اون رو در غرفه‌های عید غدیر بین مردم پخش کنیم.» زهرا سالاری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خانه‌ای خاموش شد… گاهی صدای پرواز، از لابه‌لای سکوت‌های دنیا شنیده می‌شود. نه از فرودگاه، نه از بلندی‌های شهر، که از دل یک خانه‌ی ساده… خانه‌ای در یکی از کوچه‌های گنبد، شهر آرامی در شمال سرزمین ما؛ شهری که باد در آن بوی نماز می‌دهد و خاکش با تربت الفت دارد. او از همان‌جا آمده بود… دختری آرام، دل‌بسته‌ی علم دین، طلبه‌ای از تبار فهم و وفاداری، که قرار نبود فقط بخواند، آمده بود بفهمد و بسازد. با همسرش، که اهل میدان فرهنگ و جهاد بی‌صدا بود، سال‌ها بی‌نام و نشان دویدند. در دلِ روزهای سخت، خانه‌شان ایستگاه مهر بود؛ برای سه فرزند کوچک‌شان، و برای دل‌هایی که دور و نزدیک، با آن‌ها نفس می‌کشیدند. آن شب… ادامه روایت در مجله راوینا طلبه زهرامهدود یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خیبرشکن چند روزی به‌خاطر برنامه‌ریزی برای آمادگی در شرایط اضطراری، از خانه دور بودم و بچه‌ها پیش مادربزرگشان بودند. وقتی به خانه برگشتم، دخترهایم با شوق دویدند سمتم: «مامان، بیا، بیا توی اتاقمون یه چیزی بهت نشون بدیم!» وارد اتاق شدم. دختر کوچکم، با ذوق گفت: «مامان، می‌دونستی ما تا دو سال می‌تونیم موشک به اسرائیل بزنیم؟!» تعجب کردم! دختر بزرگترم با خنده توضیح داد: «مامان، منظورش اینه که شهید سردار حاجی‌زاده گفته ما به اندازه‌ای موشک داریم که می‌تونیم تا دو سال هر روز اسقاطیل رو بزنیم.» هر سه با هم زدیم زیر خنده. گفتم: «آفرین دخترا، خیلی خوب به حرف‌های شهید گوش دادین.» نرجس دختر کوچکم با ذوق بیشتر، ادامه داد: «تازه یه چیزی هم درست کردیم، بالا رو نگاه کن!» سرم را بالا گرفتم، باورم نمی‌شد! روی سقف، موشک کاغذی نصب کرده بودند. اسمش را «خیبرشکن» گذاشته بودند. خداروشکر در این مکتب، فرزندان علاقه‌مند به وطن پرورش می‌یابند. اما به راستی، این تربیتِ صرف ما نیست؛ لطف و عنایت امام زمان (عج) است. طاهره دولت‌آبادی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شهدای کوچک آرام زمزمه می‌کند: «آمریکا آمریکا فکرنکنی ما زنیم، تو دهنت می‌زنیم...» از شعار بامزه‌ای که می‌دهد خنده‌ام می‌گیرد؛ چندروز است که وارد نه سالگی شده و نماز می‌خواند. قبلش هم تک و توک می‌خواند ولی از سه روز پیش تا الان مرتب‌تر... بلند جیغ می‌زند: آخ جووون من بردمممم مادرم میگوید: چی شده ثنا سرجایش صاف می‌شیند و با ذوق می‌گوید: حریفم یه ربات آمریکایی بود من بردمش. بعدش ریتم‌وار زمزمه می‌کند: ایرانی جماعت باخت نمیده... ادامه روایت در مجله راوینا ستایش صبوری‌نیا دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صلابت سکوت عبای مشکی را از دوش برداشت و آن را به سینه فشرد. ضربه‌های آرام و پیاپی دست بر سینه، نمادی از بغضی بود که در گلویش سنگینی می‌کرد؛ بغضی که هنوز مجال گریه را نیافته بود. مدام به محاسنش دست می‌کشید؛ حرکتی تکراری و آرامش‌بخش، گویی می‌خواست با آن، کمی از فشار سنگین غم بکاهد. لباس طلبه‌گی‌اش را هم درنیاورده بود؛ انگار می‌خواست تا آخرین لحظه، نشان دهد که در کنار برادرش، در کنار آرمان‌هایش ایستاده است. ادامه روایت در مجله راوینا زهرا سالاری شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | مراسم تشییع خانواده نیازمند نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مهمان‌های کلاله با خواهران جبهه مردمی مشغول سر و سامان دادن به کارها بودیم. پیگیر شدیم تا مکانی را برای اسکان جنگ‌زدگان آماده کنیم که فهمیدیم چند خانواده در یکی از مدارس شهر ساکن شدند. فردای همان روز، با همکاری بقیه، یک بسته‌ کامل مواد غذایی و چند قلم وسیله بهداشتی تهیه کردیم و همراه دو نفر راهی محل اسکان شدیم. وقتی رسیدیم، دو مرد در حیاط مدرسه قدم می‌زدند. سلام و احوالپرسی کردیم و مشغول صحبت شدیم. اطلاعاتی درباره اینکه از کدام شهر آمده‌اند، اوضاع شهرشان چگونه بوده، شغلشان چیست و چند روز قصد ماندن دارند. فهمیدیم چهار خانوار بودند که اکنون دو خانوار مانده‌اند و دو خانوار دیگر صبح همان روز رفته بودند. ادامه روایت در مجله راوینا طاهره دولت‌آبادی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تجاوز نیابتی و مستقیم کعبه‌ی آمال دبیر انجمن گفت: "نفر بعدی برای خوانش داستان." از جایش بلند شد و رفت کنار میز داستانخوانی و نقد داستان کوتاه. میانسال است و هر بار به انجمن ادبی می‌آید، انگار دارد می‌رود به مجلس عروسی؛ آرایش غلیظ، موهای بلوند واکس زده و شال دور گردنش، کت و دامن نچرالِ کرمی و کوتاه، جوراب سه ربع با پای لخت. جوری که حتی توی امریکا و اروپا هم به چشمت نیاید بانوی ادیبی با این سر و وضع به یک محفل ادبی برود. راستش من که از جنس اویم شرم برم می‌دارد توی چنین محفلی که خانم و آقا هست نگاهش کنم اما حرکات و رفتارش می‌گوید: "روشنفکری یعنی همین دیگه!" آمریکا و اروپا کعبه‌ی آمال شخصیت‌ اصلی داستان‌های کوتاهش هست. توهّم خودبرتربینی و مغز متفکر دارد و این ایران است که قدر مغزهایش را نمی‌داند و باید به ناچار پناهنده شد تا گوهر وجودیش کشف شود. شخصیت اصلی داستانهایش همیشه سودای رفتن دارد. فکر می‌کند همه جا بجز ایران، میتوان رها و آزاد و بدون خط قرمزها زندگی کرد و این ایران است که با شئونات اسلامی، مغزها را می‌خشکاند و انگیزه‌ها را می‌سوزاند. با خودم می‌گویم: "ده روز از جنگ نیابتی کعبه‌ی آمالش می‌گذرد. امروز که مستقیم وارد جنگ شده و به خاکش تجاوز کرده، آیا توی داستانش باز عشق رفتن دارد؟! باز حسرت نرفتن را می‌خورد و همه‌ مشکلات را به شئونات اسلامی گره می‌زند؟!" داستان کوتاهش را خواند. آخر داستان، شخصیت اصلی توی فرودگاه یکباره نظرش برگشت. یادش آمد ترامپ توی دوره‌ی اول ریاست جمهوریش چه قانون خفت‌باری برای مهاجران وضع کرده بود؛ و این اواخر چجوری با زلنسکی به مذاکره نشسته بود. یادش آمد آیا مردمی که به ترامپ بی منطق رأی داده‌اند آیا فردا منطق یا حرمت یک مهاجر آنقدر برایشان ارزشمند است که بخواهد به آنجا پناهنده شود؟!" شخصیت اصلی که جوانی ۲۲ ساله است به همراه مادرش از سالن پرواز آمد بیرون و سوار تاکسی شد و از میان کوچه‌ها و آپارتمان‌هایی که چند روزی از آوار شدنشان نمی‌گذشت، رد شد. به خانه رسید و با کوله‌باری خسته به در تکیه داد و نگاهش را به آسمان دوخت: "هیچ کجا خانه‌ی خودِ آدم نمی‌شود." همه داستان کوتاهش را گوش دادیم و بعد قانون سمت راستی برای نقد فرم و محتوی شروع شد.من توی این لحظات، هم داشتم حرص می‌خوردم که "چرا باید به قیمت ریختن خون‌های ناحق، یک نفر به آگاهی برسد؟!" و هم خوشحال بودم و خدا را شکر می‌کردم که در ایران جان‌مان توی شرایط جنگی و بحرانی، هر کس با هر عقیده‌ایی، با هم همدل می‌شود و در مقابل دشمن زیاده خواه، تجاورزگر، زبان نفهم و حقه‌باز قاطعانه می‌ایستد. طاهره نورمحمدی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها