📌 #محمد_ضیف
تحت تعقیبترین مرد
شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمیخورَد! برادرم محمد را میگویم. عربها به میهمان میگویند ضیف! اولش به او میگفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیستشناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا میکرد. بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیستهای آدمخوار قرار گرفت، فلسطینیها به او گفتند محمد ضیف. تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خانیونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیستها فرار کرده، تعبیر به جائیست. واقعاً به او چه میشد گفت. آواره؟ آدمی که جایش توی قلب آدمهاست آواره نیست، میهمان است. حبیب خداست. محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه طوفانالاقصی را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلیها را کور کرد.
قصه او یاد آور داستان موساست. موسی هم ضیف بود، آواره طریقالقدس. البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است. اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده.
قیام هفت اکتبر بت شکنی بود. معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بیشناسنامه گذاشت. اینروزها صهیونیستها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او میزنند. محمدی که حاج قاسم ما دربارهاش گفته بود ضیف شهید زنده است!
شهید زندهٔ بیشناسنامه.
پ.ن: این متن چهارم بهمن سال ۱۴۰۲ به رشته تحریر درآمد.روزهایی که محمد تحت هجمه تبلیغات دشمن صهیونی بود.
طیبه فرید
@tayebefarid
پنجشنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #محمد_ضیف
فرماندهان شبیه هم هستند
فشفشه و ترقهها را ریخت توی کیسه و بچههای خالهاش را کلاه و کاپشن پوش توی حیاط ردیف کرد. به هر نفر چند ترقه داد و سروصدایی مثل میدان جنگ به پا شد. خانه خودش آخر هفتهها با آمدن ما شش تا و بچههایمان شلوغ بود. دیگر صدای ترقه اضافه بر سازمان میشد. کوچولوها با صدای ترقه میترسیدند و گریه میکردند. سمفونی پر از جیغ، گریه و بیا و بروهایی به پا شده بود. سید طاها ترسیده بود و از بغلم پایین نمیآمد. با گریه بردمش توی اتاق تا کمتر صدا را بشنود. خواهربزرگم برای صداها کپشن ساخت و گفت: بچههای غزه این مدت چی میکشیدن، هر روز صدای موشک، هر لحظه انفجار.
زدم توی سرم و گفتم: بمیرم کجا آدمو میبری تو آخه.
خواهر بزرگم همیشه سکان دار بحثهای سیاسی و انقلابی است. فضای مجازیاش یک کلکسیون از جهاد تبیین است.
کنارش نشستم. مشغول گذاشتن استوری بود. اسم محمد ضیف را درشت کار کرد و متن زیرش را کمی کوچکتر. دستم را گذاشتم روی گوشیاش
- بزاز بزار، چی!؟
شهادت محمد ضیف تایید شد
سخنگوی گردانهای قسام شاخه نظامی حماس رسماً اعلام کرد که محمد ضیف، فرمانده کل این گردانها در جریان جنگ اخیر در غزه همراه با شماری دیگر از فرماندهان این گردانها به شهادت رسیده است...
- مگه نمیدونستی؟
- نه از صبح تا حالا نتونستم خبر نگاه کنم.
عکس ضیف را هم گذاشته بود. چقدر شبیه شهید حسن باقری و شهید صیاد شیرازی بود.
دقت که کردم ته چهره جوانی شهید سلیمانی را هم داشت. اصلا چهره همه فرماندهان ایرانی انگارتوی پازل صورتش کار شده بود.
ریحانه سادات توی اتاق آمد.
- مامان چطور بود، همه ترقهها رو آتیش زدم برای جشن ورود امام و تولد خودم بودا.
آخر هرکسی میپرسید: تولد دخترت چه روزیه من هم میگفتم: با ورود امام به ایران، باهم اومدن.
ذهنم هنوز توی حرف خواهرم از استرس و ترس بچههای غزه و خبر شهادت محمد ضیف بود. فقط سرم را تکان دادم. چقدر این چند ماه خبر شهادت آوار شد و همراه آوارهای خانههاشان روی سرشان ریخت و دم نزدند. حالا باید خبر طراح طوفان را هم موقع برگشتن سر خانه زندگیشان میان آوارها تحمل کنند. حضرت آقا چه خوب گفتند : مقاومت غزه شبیه افسانه بود. وقتی طراح طوفانش مردی افسانهای باشد که خیلیها حتی چهرهاش را هم درست ندیدهاند. باید آن چهره پشت چفیه قرمز چهارخانه فسانه باشد. امت محمد، باید محمدضیف میداشت تا طوفاتی به پا کند که افسانه مقاومتشان را مهمان و نقل همه مجالس دنیا کند.
شروع کردم به تایپ کردن
- آمدن امام و خبر شهادت، انقلاب امام و طوفان برای انقلاب نهایی.
داشتم کلمات شعاری ردیف میکردم تا پست کنم. اما به یک جمله بسنده کردم.
انقلاب امام خمینی محمدها تربیت کرد تا مهمان خانههایی شوند که انتظار صاحب خانه را میکشند.
خاطره کشکولی
جمعه | ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
هرگز نخواهم بخشید کسانی را که دیدند، شنیدند، مشاهده کردند و سکوت کردند...
زندگی من قبل از جنگ در نوار غزه زیبا بود، تا اینکه این جنگ لعنتی آمد و همه چیز تغییر کرد.
در سه روز اول جنگ در خانهمان ماندیم، با وجود سختی و خطرات و حلقههای آتشین که حتی یک ساعت هم متوقف نمیشد. اما پس از آن، مجبور شدیم خانهمان را ترک کرده و به خانه عموی بزرگم پناه ببریم؛ جایی که شرایطش نه بهتر بود و نه امنتر. چراکه بمباران شدید لحظهای متوقف نمیشد و بمبهای گاز همچون باران بر سرمان میریخت و باعث حساسیت تنفسی در همه ما شده بود. همراه ما، پدرم که بیمار قلبی بود، زنعموی دیابتیام و بچههای کوچک برادرم هم بودند.
روزهای سخت و طاقتفرسایی بود و حملات هوایی بسیار شدید بودند. شاهد صحنهها و لحظاتی بودم که حتی در ترسناکترین فیلمها تصورش را هم نمیکردم.
یکی از این لحظات، سحرگاه روزی بود که خواب بودیم و ناگهان با صدای انفجار نزدیکی از خواب پریدیم و دیدیم تکههای ترکش به اطراف پرتاب میشود. کنار پنجره خانه ایستادیم تا محل ضربه را پیدا کنیم؛ حمله روی زمینی نزدیک ما بود. مردمی که از زیر آوار خانهها بیرون آمده بودند، در وسط خیابان مورد هدف موشک دیگری قرار گرفتند. با چشمان خود دیدم که یکی از آنها آخرین نفسهایش را میکشید.
در حادثهای دیگر، همراه خانواده نشسته بودیم و درباره جنگ و شرایط سخت صحبت میکردیم که ناگهان و بدون هشدار، مسجد همسایه ما بمباران شد و شیشهها و سنگها روی سرمان ریخت!
خوب به یاد دارم یکی از حملات هوایی که در مدرسه الفالوجا رخ داد، وقتی مردم نیمهشب از وحشیانهترین بمبارانها فرار میکردند و به بیمارستان کمال عدوان پناه میبردند. آنها از جلوی خانهمان میگذشتند، جیغ میزدند، میدویدند، با وحشت و ترس از شلیک توپخانه و حلقههای آتشین فرار میکردند. صدای یکی از آنها را شنیدم که در ساعات اولیه سحر، با صدایی خسته به پسرش میگفت: "احمد، مطمئنی که اسما همراهته؟"
احمد: "آره، همراه منه."
پدر: "خب، اسیل، آیه، محمود و مادرت چطور؟"
احمد: "آره، همشون اینجا هستن. بیا بابا زودتر، قبل از اینکه بلایی سرت بیاد."
آیا میتوانید این وحشت را در این ساعتهای سرد و دیرهنگام شب تصور کنید؟
قطعاً نمیتوانید.
این فقط یک درصد از صحنههایی است که از این جنایت صهیونیستی شاهد بودم. تصاویر و لحظات بسیاری در ذهنم باقی مانده که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد.
وقتی کنار پنجره مینشستم، میدیدم که مردم در آمبولانسها، ماشینهای شخصی یا حتی ارابههایی که حیوانات میکشیدند، به بیمارستانهای کمال عدوان و اندونزی میرفتند. این وسایل پر از خون بود. در این ماشینها دستها یا پاهای قطعشده را میدیدم، تکهتکه شدن اجساد مردم را با چشمان خودم مشاهده کردم. مصیبتهای بسیاری را دیدم که هیچ عقلی توان درک آن را ندارد و هیچ قلبی تاب تحمل آن را.
این بخشی از چیزهایی است که من، دختری ۱۴ ساله، دیدهام. نه، بهتر بگویم، دختری که خزان ۱۴ سالگیاش را تجربه کرده است؛ خزانی که برگهای کودکیاش را ریخت. نمیدانم آیا دوباره شکوفه خواهد زد یا نه.
به جهانیان کر و لال، به جهانی که عذابها و مصیبتهای ما را میبیند و سکوت میکند، میگویم:
من شمس هستم. هرگز نخواهم بخشید و نخواهم گذشت از کسانی که دیدند، شنیدند و سکوت کردند.
ما پروژهای از شهدا هستیم و در روز قیامت، به اراده خدا، شما را ملاقات خواهیم کرد و نخواهیم بخشید.
شمس عاشور
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/63
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
نوفا.mp3
33.56M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
نُوفا
مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
اسپرسو با اسم رمز یوریکا
قهوه فسفس میکند و از لوله موکاپات میریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشتهام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری میشود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم.
ذهنم را زیر و رو میکنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سؤال میپرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان میگی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقهای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز میکنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم.
توی فیلم فِیسآف، بعد از موفقیتآمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیسنما سرش را میآورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریستنما و میگوید: «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلولسلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما میشود ملغمهای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس.
۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظهای که عکاس دکمهی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده میگذرد و من هروقت میبینمش، میشوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات.
هرطور حساب میکنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمیخواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیدهی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم میکند. میشود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم میکَند و حقارت راه میکشد توی وجودم.
کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز میکنم توی فنجان. ترجیح میدهم تلخیاش را داغداغ سر بکشم.
دوباره زیرچشمی به عکس نگاه میکنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یکوری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی میکند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانهشان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند.
شکلات تلخ باراکا را میچپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت میکشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد میروم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را میریزم توی فنجان.
ریحان سرش را کرده توی گوشی. میپرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روحالله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلیحضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده.
میخواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفرهی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش میکوبد توی سر افراد حاضر در عکس. میخندم:
«این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگیرنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزهمیزه.»
برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز میکنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که مینویسم تصویر آقا سید علی میپاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگها را باز میکنم:
«غلط میکند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند».
ریحان میخندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاسشان یاد گرفته را میخواند.
فاطمه افضلی
شنبه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
Radio Qaza – S02_E05 Yaser Arafat.mp3
42.72M
📌 #غزه
🎧 #آوای_راوینا
یاسر عرفات
فصل سوم الرجال - اپیزود پنجم
۱۱ سال بعد از این دست دادن، یاسر عرفات در فرانسه مرد اما تاریخ این صحنه و این دست دادنها را به عنوان نقطهٔ پایانی یاسر عرفات به یاد میآورد. نقطهای که میخواست از گذشتهاش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت.
پژوهش و متن: تحریریه
تدوین و گرافیست: مائده سادات توحیدی
راوی و کارگردان: فؤاد عبدالعلیپور
فؤاد عبدالعلیپور
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #تهران
رادیو غزه
@Radio_qaza
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
اثر ابراهیم!
توی یکی از سهرهها با بچههای رضوان شناختمش. احمد دست و بالش را نشان میداد؛ تتوی تصویر سیدحسن و حاجقاسم و الخ. و میگفت که اینها کار ابراهیمحیدر است.
نوشته بودم که ابراهیمحیدر، تتوکارِ درجه یکی بود. ماهی چند هزار دلار درآمد و دو سه تا بچهی قد و نیمقد را ول کرده بود و رفته بود جنوب. فیلمِ مبارزه و شهادتش، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار توی لبنان سروصدا کرده بود.
بچههای رضوان، یک شب صوتهایی را که توی واتسآپ برایشان فرستاده بود برایم پلی میکردند. مثل یک آوای مقدس، صدای ابراهیم را نگه داشته بودند و مگر چه میگفت؟ یکشنبه سرم شلوغ است، برای تتو دوشنبه ساعت فلان بیا!
مهم، صدای ابراهیم بود.
دو سه روز قبل، دوستم، پیجِ دوست ابراهیم را برایم فرستاد. محمد صفوان هم تتوآرتیست است و حالا پیجش شده سوگنامهی تصویری ابراهیم حیدر.
دو سه روز قبل، استوری کرده بود که آثاری از پیکر ابراهیم را پیدا کردهاند؛ اثرِ ابراهیم.
اثرِ ابراهیم، توی ذهن من، چیزی مثل اثر پروانهای است. نخستین سلسلهجنبانِ یک رخدادِ بزرگ. اثر ابراهیم، دومینو وار پیش میرود و از قلبها میگذرد و هیچکس نمیداند سیلِ این خون، سیلیِ این اثر، کدام خانهی عنکبوت را ویران میکند و به گوشِ چه کسانی نواخته میشود؟
آقای ابراهیمحیدر! دوباره ارادت!
محسن حسنزاده
@targap
جمعه | ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
شبکه چندقلوها
دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش میشد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند:
دو تا هستن.
چی؟
دو تا جنین میبینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن.
وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمیتوانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم.
پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد.
خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شببیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین.
اولین بار در چهارماهگی بچهها فهمیدم ما یک شبکهایم. شبکهای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیادهرو میرفتیم تا برای بچهها لباس بخریم. نگاههای هیجانی آدمها را وقتی از کنارمان رد میشدند، راحت میفهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفتوگو شده. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که میداند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی میشوند و خدا را شکر میکنید بابت دوقلو بودن.
آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکهایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت بچههای وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت میکردیم هم فرق داشت.
یکبار راننده تاکسیای وقتی بچهها را دید از فامیلش تعریف کرد که سهقلو داشت و یکی از قلها طی حادثهای فوت کرد. آن راننده نمیدانست احساسات شکننده مادرانهام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد.
جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من میدانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را میکند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر میکرد کدامشان زودتر راه میافتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا میزند.
من خوب میفهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینهاش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم میفهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسولالله باشند.
ما یک شبکهایم. فرقینمیکند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیونها دلیلش هم این فیلم...
سیده نرجس سرمست
دوشنبه | ۱۵ بهمن ۱۴٠۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جانبازان
حاج رضا!
بسم رب شهدا
حاجرضا جانبازی است که به قول خودش، چشمانش را به شلمچه و فاو سوسنگرد هدیه داده...
نیم ساعتی مهمان منزلش شدیم، او را حاجی صدا میزدند...
مؤدبانه و جدی نشسته بودیم، از همان لحظات اول شروع کرد به شوخطبعی. خوشصحبت و مهربان... اما سرش رو به پایین بود. در این سالها حیا را از چشمان بیفروغش هم جدا نکرده بود.
از پدرش گفت که دلش فرزند پسر میخواسته، پابوس امام رضا علیهالسلام میرود و پای پنجره فولاد نیت میکند اگر پسری خداوند به او ببخشد اسمش را بگذارد رضا...
رضا را غریبانه گفت. گفتیم حتما دلش هوای امام رضا را کرده، زد زیر خنده و گفت دلم میخواهد یکی من را رضا صدا بزند اما همه بهم میگن حاجی... حتی حاج خانم خونهمون...
از جبهه که برگشتم ۱۶ ساله بودم اما پدرم دلش میخواست دامادم کند...
دلش برایم میسوخت...
آرزوها داشت برایم. چند ماهی نگذشته حاج خانم خودش به خواستگاریام آمد! دل بابا روشن شد برایم جشن گرفت و خوشحال شد. سال بعد قسمت شد برویم مکه و بشویم حاجی...
از همان زمان، فروشگاه کار میکردم خانه که می رسیدم کمی که استراحت میکردم. یک یا علی میگفتم؛ دنبال کار میرفتم. هر چه دستم بود، انجام میدادم. دوست داشتم زن و فرزندم تا حدودی در رفاه باشند. بعضی وقتها همکارانم بهم میگفتند حاجی واقعا نمیبینی!!
برایشان عجیب بود زرنگیام در کار...
بیکاری را دوست نداشتم.
رفتم انجمن نابینایان. نیت کردم کاروانی راه بیندازم، ببرمشان مشهد.
میگفتند: «تو چطور میخواهی این بچهها را ببری خودت هم که نمیبینی حاجی.»
میگفتم: «اینها هم دل دارند دلشان پر میکشه برن امام رضا.» کوتاه نمیآمدم و چندین مرتبه امام رضا علیهالسلام، طلبید.
رفت سراغ حرفهای پر از غصهاش، دلش گوش شنوا میخواست... هم صحبت حرفها و دردهایش شدیم. دستانش را روی عصایش گذاشت، دلش پر میکشید برای شهادت...
رفتم وسط حس و حال و هوایش گفتم:
«آقا رضا یک عکس بگیریم؟» خندید.
گفت: «خدایا شکر یکی پیدا شد و به من گفت آقا رضا!»
موقع خداحافظی
بهش گفتم: «برامون یه دعا کن»
گفت: «دعای ویژه میکنم!»
گفتم: «دعای ویژه!»
گفت: «عاقبت بخیر بشی دخترم!»
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش اول
صحنه اول:
چمدانهایی برای سفر، چند تکه لباس، یک دست لباس خواب، لباس زیر، و یک کت گرم که مناسب هوای سرد باشد. اکنون ژانویه است، اوج زمستان، فصلی که همیشه به آن علاقه داشتم. چند ساعت دیگر باید به سمت گذرگاه رفح حرکت کنم؛ این اولین سفر زندگیام است. چیزهایی خریدم که در گذشته چندان برایم مهم نبودند، اما حالا برای اطمینان از اینکه هر چه لازم دارم همراه داشته باشم، آنها را تهیه کردم. چند عدد نان شیرینی "مولتو"، بیسکویت، بطریهای آب، مقداری خرما و دیگر چیزهایی که همسرم پیشنهاد کرد برای یک میانوعده سریع در صورت گرسنگی مناسب هستند. مسیر طولانی است؛ او آرزو کرد که سفر برایم ساده و راحت باشد.
لپتاپ شخصیام، پاوربانک، هدفونهای ایرپاد و شارژر موبایل را برداشتم؛ وسایلی ضروری برای چنین سفری. در آماده کردن چمدانها تأخیر داشتم، حتی پیدا کردن یک چمدان مناسب کار آسانی نبود. اینجا کمتر کسی سفر میکند؛ سفر برای مردم این منطقه مانند آرزویی دور یا حتی غیرممکن است. اما اکنون این آرزو برای من محقق شده است.
صحنه دوم:
مسیر به سمت شهر رفح، جایی که گذرگاه معروف بین نوار غزه و مصر قرار دارد. ۲۵۰ دلار پرداخت کردم تا از این گذرگاه عبور کنم، مبلغی اضافی بر هزینههای دیگر مثل ویزا، بلیت هواپیما و عوارض رسمی. میدانستم که سفر بسیار طولانی خواهد بود. برای رسیدن به مقصد، استانبول، حداقل یک و نیم یا دو روز زمان نیاز داشتم.
گذرگاه رفح نماد انتظار است؛ خروج از غزه انتظاری طولانی است. مدتها منتظر ماندم تا بتوانم این گام را برای تحقق رویای سفر بردارم. در سالن فلسطینی گذرگاه ساعتها انتظار کشیدم؛ هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و منتظر نوبتشان بودند. این سفری عادی بین دو کشور نیست، بلکه خروج از زندان است، حداقل برای کسانی که در این گذرگاه هستند. همچنین در سالن مصری بیش از ده ساعت منتظر ماندم؛ در اتوبوسهای انتقالی انتظار کشیدم، در اتاقهای انتظار معطل شدم، و این انتظار در همه جا ادامه داشت. این سفر شبیه زندگی بود: انتظاری طولانی، بسیار طولانی.
صحنه سوم:
افسران مصری، سربازان و نظامیان همهجا حضور دارند. از اتوبوس پیاده شو، شمارش افراد، افسر مطمئن میشود که تعداد افراد در اتوبوس تغییر نکرده است. اینها اقدامات امنیتی هستند؛ جوانان فلسطینی بدون هماهنگی امنیتی مجاز به ورود به مصر نیستند. اکنون من در اتوبوس "ترحیلات" هستم، همان اتوبوسی که بسیاری از جوانان فلسطینی با آن مشکلات زیادی دارند.
این اولین بار بود که در مقابل خودم فردی غیر فلسطینی یا یک مصری میدیدم که با لهجه زیبایش صحبت میکرد. پیشتر آن را در فیلمها دیده بودم و چنان به آن عادت کرده بودم که گمان میکردم میتوانم مثل آنها صحبت کنم. او در کنارم یا مقابلم ایستاده بود. واو، او یک انسان واقعی است، از گوشت و خون، از کشوری دیگر، از مکانی غیر از این زندان. اکنون من روی زمینی دیگر ایستادهام، خاکی که با خاکی که در طول بیست و نه سال گذشته بر آن قدم زدهام متفاوت است. معجزهای است.
همهچیز عجیب به نظر میرسد. حتی این سفر دشوار با اتوبوسهای انتقالی و صحنههای ناخوشایند در گذرگاه، با وجود افسران امنیتی که بر سر مردم فریاد میزدند، متفاوت و عجیب بود. رانندگان اتوبوس، کارکنان گذرگاه، صرافی که صد پوند کهنه و فرسودهای را در دستم دید و با تعجب آن را از جنس "میراث" دانست. حتی مسیر تاریک صحرای سینا که نوار غزه را احاطه کرده بود و به دلیل نبود نور نمیتوانستم آن را ببینم، عجیب و زیبا به نظر میرسید. این مسیر، هرچند ناپیدا، برایم هیجانانگیز بود؛ فقط اینکه در سرزمینی دیگر بودم، در من حسی از شگفتی و اشتیاق به وجود میآورد.
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش دوم
صحنه چهارم:
اتوبوس در محوطهای روشن و وسیع توقف کرد که روی در ورودی آن نوشته شده بود «فرودگاه بینالمللی قاهره». این یکی از دروازههای ورود به فرودگاه بود. بلافاصله، فیلمها و سریالهای زیادی را که درباره فرودگاهها دیده بودم، به یاد آوردم؛ فیلمهای مصری که چنین تصاویری را به تصویر کشیده بودند. حالا من از دنیای تخیل به دنیای واقعیت پا گذاشتهام. اما چه کسی میداند، شاید از دنیای خودم به دنیای فیلمها وارد شده باشم؟ شاید این فقط یک رویا یا صحنهای دیگر از یک فیلم باشد، شاید واقعی نباشد.
در فرودگاه، ساعت دو نیمهشب بود. تعداد کمی از افراد حضور داشتند: مسافران خارجی، گروهی آسیایی که به نظر میرسید از سفر زیارتی برگشتهاند، مأموران امنیتی و سالنی مخصوص شرکتهای مخابراتی که بسته بود. از یکی از افراد پرسیدم: «اینجا اینترنت هست؟» بعد از سفری طولانی که ده ساعت به طول انجامید و بدون هیچ ارتباطی گذشت، نیاز داشتم به خانوادهام خبر دهم که به فرودگاه رسیدهام و حالم خوب است.
صدای بلندگوهای فرودگاه ناگهان به گوش رسید. صدای زنی آرام اعلام کرد پرواز شرکت «مصر للطیران» از اسیوط به مقصد شهری دیگر به دلیل بدی شرایط جوی به تأخیر افتاده است. این اعلامیه بیش از دو ساعت پخش میشد.
به دلیل فلسطینی بودنمان و اینکه جوان و بدون خانواده بودیم، ما را به سالن انتظار بزرگی بردند و اجازه خروج نداشتیم. اینجا به آن «سالن اخراجیها» میگفتند. البته سالن خوبی بود و شرایطش قابل تحمل بود، چون چیزهای بدتری هم وجود داشت. روی یک صندلی بزرگ دراز کشیدم، وسایلم را کنار خودم مرتب کردم و سعی کردم بخوابم. اما خوابم نمیبرد. به همهچیز فکر میکردم؛ اینکه در فرودگاه هستم، منتظر پروازم هستم، و به زودی به کشوری دیگر سفر میکنم. واقعاً لحظات خوشایندی بود!
صحنه پنجم:
چند دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده است. من در صف طولانی ورود به هواپیما ایستادهام. مأمور امنیتی که به دلیل «اخراجی بودن» ما شخصاً کارهایمان را انجام داده بود، بعد از تأیید مدارک پروازمان، ما را به فروشگاههای آزاد فرودگاه هدایت کرد و گفت: «حالا شما آزادید. حالا مثل همه مسافران هستید و حق دارید از تمام امکانات استفاده کنید. از اینجا به بعد دیگر تحت نظارت نیستید.»
به دلیل فلسطینی بودن، ما همیشه از یکدیگر حمایت میکنیم. دو ساعت پیش از پرواز، همراه با گروهی از جوانان فلسطینی دیگر که مقصد مشترکی داشتیم، از سالن اخراجیها بیرون آمدیم. با هم گشتی در فروشگاهها زدیم. ما «مسافران سادهدل» بودیم؛ جوانانی که برای اولین بار این تجربه را میکردیم، دنیای اطراف را با هم تحسین میکردیم، به آن میخندیدیم، و درباره زنانی که برای اولین بار در زندگیمان میدیدیم صحبت میکردیم.
پشت شیشه فرودگاه ایستاده بودیم و به هواپیماهایی که صف کشیده بودند نگاه میکردیم. آیا این یک رویاست؟
چطور باید سوار هواپیما شوم؟ میخواهم کنار پنجره بنشینم. این همیشه دغدغهای است که کودکی که در ماشین مینشیند با آن مواجه است: میل به آزادی، آزادی از قید دو صندلی، دیدن دنیا، آسمان، مردم و زندگی از پشت شیشه. حالا من کودکی هستم که میخواهم کنار پنجره هواپیما بنشینم.
صحنهای وجود دارد که همیشه آرزوی دیدنش را داشتهام. پرسیدم: «چطور میتوانم کنار پنجره بنشینم؟» گفتند: «باید این درخواست را هنگام رزرو نهایی بلیت مطرح میکردی.» پس حالا چه کنم؟ آیا باید از کسی بخواهم جای خود را با من عوض کند؟ چطور باید توضیح دهم که ۲۹ ساله هستم و هرگز سفر نکردهام؟ چطور بگویم که بعد از سه دهه برای اولین بار سوار هواپیما میشوم؟
چطور میتوانم توضیح دهم که برای اولین بار در زندگیام با افرادی از کشوری دیگر روبهرو شدهام؟ چطور توضیح بدهم که هنوز از آداب فرودگاه و سفر چیزی نمیدانم و شاید اشتباهاتی مرتکب شوم؟
میخواهم کنار پنجره بنشینم؛ این برایم مهم است. این بلیت آزادی من است!
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش سوم
صحنه ششم:
استانبول از آسمان؛ زیباست. آیا زیباست چون استانبول است؟ یا چون برای اولین بار شهری را از آسمان میبینم؟ ابتدا ابرها پیداست، سپس چیزهایی دوردست، تا اینکه برجها، زمینهای سرسبز و جزئیات بیشتری با گذشت زمان آشکار میشود. با این آشکار شدن، شادی من نیز واضحتر میشود. اکنون در شهری دیگر فرود میآیم، در دنیایی دیگر. وارد دنیای شادی میشوم.
در فرودگاه هم جمعیت زیادی است. نمیدانم چطور باید چمدانهایم را پیدا کنم؛ فقط با دیگران همراه میشوم، شاید مسیر ما را راهنمایی کند. مأموران ترک، آه! این چه رفتاری است؟ مردم زیادی هستند؛ خارجیها، از کشورهای مختلف، با زبانها، فرهنگها، قامتها، چهرهها و رنگهای گوناگون... دنیایی بزرگ و پیچیده. آیا دارم دنیا را فقط از راهروی فرودگاه آتاتورک میشناسم؟ اوه... بگذار برگردم به غزه، همین برای شناخت دنیا کافی است.
اما ماجرا اینجا تمام نمیشود. این قطار است یا همان "مترو" که میگویند. برای اولین بار وسیلهای به جز اتوبوس و ماشین میبینم. عجیب است! این میدان تقسیم است، میدانی مشهور که آرزو داشتم روزی پا به آن بگذارم. به هتلی میروم که در انتظار پروازم در فرودگاه قاهره رزرو کرده بودم. به مسئول پذیرش میگویم که اتاق رزرو کردهام. او اسمم را میبیند. باز هم تعجب میکنم. او مرا شناخت؛ همان کسی که از کشوری دیگر اتاقی در کشوری دیگر رزرو کرده بود.
شهر را میشناسم، دنیا را کشف میکنم، با مترو، اتوبوس و وسایل نقلیه مختلف سفر میکنم. مردم را میبینم و درحالیکه چهرههایشان را نگاه میکنم قدم میزنم. شگفتزدهام. هیچکس به دیگری کاری ندارد، هیچکس از کسی نمیپرسد چه میکنی. این آزادی است. آزادیِ اینکه همانطور باشی که میخواهی، نه آنطور که دنیا از تو میخواهد. اما چه کسی به این مردم میگوید چرا به آنها نگاه میکنم؟ چطور بفهمند که نگاه من از سر کنجکاوی یا دخالت نیست؟ بلکه چون من انسانی تازهوارد به این زمین هستم، چون برای اولین بار وجود دنیایی را کشف میکنم، چون میفهمم که فراتر از مرزهای شهر کوچکی که در آن زندگی میکنم، واقعاً دنیایی وجود دارد، نه فقط داستانهایی خیالی که مادرم پیش از خواب برایم تعریف میکرد.
صحنه هفتم:
ماشین از رفح به سمت غزه حرکت میکند و به قلب شهر میرسد. اینجا ساختمان شورای قانونگذاری، چهارراه دانشگاهها، شهر گوشتها، چهارراه "ابوطلال"، بیمارستان شفا، و خیابان مشهور نصر است که با خیابان وحدت تقاطع دارد. چهرههای بسیاری که همه را در طول سفرم فراموش کردهام. فراموش کرده بودم که در اینجا قدم میزدم؛ برای کار، خرید یا خریدن نان. لحظهای کوتاه بسیاری از خاطرات را به یادم آورد. متوجه چیزی شدم که پیشتر نمیدانستم. شاید دلتنگ این شهر نبودم. فقط سه هفته از آن دور بودم؛ سه هفته پر از جزئیات ناخوشایند، لحظات سخت و اوقات خستهکننده. اما من این شهر را دوست دارم.
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها