eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
332 دنبال‌کننده
152 عکس
15 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 گنبد آهنین! پ‌ن: فیلم را یکی از هم‌سفران‌مان از گوشیِ آن جوانِ بصراوی گرفته محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۲۱ مرداد ماه ۱۴۰۴ | جایی نزدیکِ سیطره‌ی ابراهیم @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 گنبد آهنین! پ‌ن: فیلم را یکی از هم‌سفران‌مان از گوشیِ آن جوانِ بصراوی گرفته محسن حسن‌زاده سه‌شنب
🌱 گنبد آهنین! اربعینِ امسال، خیلی بالستیک‌آلود بود. هرجا که گفتگو از حال‌واحوال، فراتر می‌رفت، کسی بود که با دستش، ادای رد شدن موشک‌های ایرانی به مقصدِ فلسطین اشغال‌شده را نشان بدهد و چیزکی بگوید درباره جفتک‌پرانی اسرائیل. مثلا جوانِ بصراوی که با هم پشت آن کامیون بزرگ نشسته بودیم، طوری با ذوق فیلم‌های فرود آمدن موشک‌ها در آن شهرک‌های مشئوم را نشان می‌داد که دوستانش هم آمدند تماشا. بعد هم گفت شب اولی که موشک زدیم به اسرائیل، تا صبح نخوابیده و هی با خواندن ترجمه‌ی اخبارِ ایران، ذوق کرده. اما بین همه‌ی گفتگوها، یکی‌ش برایم عجیب بود. وسط خلوتیِ نصفه‌شبِ طریق بنی‌مسلم، جایی نزدیک طویریج، نشسته بودیم به نفسی تازه کردن که دوباره گفت‌وگوهای بالستیکی، شروع شد. مرد کامل‌سنِ اهل طفیل، جایی از حرف‌ها گفت اگر سوالی بپرسم ناراحت نمی‌شوی؟ و وقتی گفتم نه، زبانه‌ را از حالت تک‌تیر خارج کرد و گذاشت روی رگبار! -شماها چرا از دانشمندهای هسته‌ای‌تان درست و حسابی محافظت نکردید؟ فکر نکردید که آن‌ها فقط مالِ خودتان نیستند؟ فرماندهانِ دیگری جای آن فرماندهانِ شهید می‌آیند و خواهند آمد اما دانشمندها را -که فخرِ دیریابِ شیعه بودند، نه فقط افتخار ایران- چطوری می‌خواهید جبران کنید؟ هی گفت و گفت و تاخت و تاخت. تهش هم بحث را با جمله‌ای جمع کرد که من و دوستِ خودش، هردو، ساکت شدیم تا وقت خداحافظی:"می‌دانی! من یک پیش‌نهاد برای جمهوری اسلامی دارم. بالای مزار دانشمندانِ شهیدِ هسته‌ای، گنبدی بسازید آهنین؛ جسم‌شان را که نتوانستید حفظ کنید، روح‌شان شاید زیر آن گنبد آهنین آرام گرفت!" عصبانی‌تر از آن بود که بشود در برابر "عملِ" انجام‌شده، با "حرف" آرامش کرد. توی سیاهی شب، از هم جدا شدیم و من داشتم به این فکر می‌کردم که ما فقط خودمان نیستیم؛ امیدمان، برق شوق می‌شود توی چشمِ جوانی در بصره و ریختنِ خون دانشمندمان، بغض و خشم می‌شود در جانِ مردی روستایی در الطفیل‌. این "اشک‌ها و لبخندها" مهم‌اند؛ همین. پ‌ن: فیلم را یکی از هم‌سفران‌مان از گوشیِ آن جوانِ بصراوی گرفته محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۲۱ مرداد ماه ۱۴۰۴ | جایی نزدیکِ سیطره ابراهیم @targap
🌱 ملاقات با تاج‌الرجال در بصره! محسن حسن‌زاده جمعه| ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 ملاقات با تاج‌الرجال در بصره! دو سال قبل، سفر اربعین‌مان را از بصره شروع کردیم. هم‌سفرم تنبلی نکرد و چیزهایی درباره شیطنت‌های این سفر نوشت؛ از رفتن سر قبرِ زبیر تا نشستن کنار مزار شخصیت‌های تذکره‌الاولیاء. برشی از نوشته‌اش را -با تغییر و اضافاتی‌ که اجازه‌اش را گرفتم- بخوانید: "بصره، بزرگ و زیباست و مردم مهربانی دارد. به خاطر آرمیدنش‌ در کنار شط‌العرب و کرور کرور آب‌راهش، ونیزِ شرق هم صدایش می‌زنند. جناب سعدی هم ظاهرا با دیدنِ بصره، کیف کرده بوده که گفته از بصره، حدیثی شیرین‌تر از رطب با خودش آورده. بصره گرم نبود، داغ بود و وقتی ما آن‌جا بودیم، داغ‌ترین شهر عراق بود. اول رفتیم مزار علی‌بن‌یقطین، بعد هم توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها بنای زیبای شناشیل‌البصره‌ را پیدا کردیم. از پلیس که پرسیدیم "خطوه‌الامام علی" کجاست، خودش ونی را برایمان نگه‌داشت. سوار که شدیم، یکی از مسافرها، وقتی فهمید ایرانی هستیم، کرایه‌مان را حساب کرد. "خطوه‌الامام علی" مسجدی‌است که سیف‌الله، بعد از جمل، آن‌جا نماز خوانده بود؛ عجیب زیبا و مصفا. بعد هم دوباره توی گوگل‌مپ جستجو کردیم و مقصد بعدی را که گورستان کهنه‌ای در منطقه‌ی الزبیر بود، پیدا کردیم. مزار حسن بصری بین مزارهاش، می‌درخشید. کنار مزار حسن بصری، ابن‌سیرین، مُعبّرِ شهیر رویاهای‌مان آرمیده بود و پشت مزار این دو، یک مزار خاکیِ نسبتا ویران‌شده بود که چند تا آجر دورش گذاشته بودند: مزار رابعه‌ی عدویه، تاج‌الرجال، تنها زنِ عارفه‌ای که عطار در تذکره‌الاولیاء، فصلی را درباره‌ی او نوشته. از وسط بازارِ نزدیک گورستان، خودمان را رساندیم به مزار زبیر. بسته بود. محض مسخرگی گفتم در می‌زنم بل‌که آقای زبیر در را باز کند و چندبار محکم به در آهنی، کوبیدم. در کمال ناباوری، کسی با پیژامه‌ی راحتی، آمد پشت در و پرسید که مسافرید؟ و جوابش معلوم بود. کلید انداخت و در را باز کرد و ما را به بازدید اختصاصی از قبر زبیر دعوت کرد. کنار قبر، تصویرِ رضا کیانیان -پسرِ زبیر- از جلوی چشمم دور نمی‌شد. الحق که خوب رفته بود توی جلد ابن‌زبیر. بعد از ملاقات با زبیر، رفتیم لب شط، محض رهایی از مرگِ ناشی از گرمازدگی؛ نوعی از رهایی که البته دولت مستعجل بود. بعد دو سه ساعت گشت‌زنی، راهیِ دیوانیه شدیم تا میهمانِ خانه‌ی ایوبِ نبی بشویم. محسن حسن‌زاده جمعه| ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
🌱 جانِ‌وَرِ قندهار! محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۲ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
🌱 جانِ‌وَرِ قندهار! این روزها -وسط مقدمات اثاث‌کشی- یک چشمم به کارتُن‌هایی بود که یکی‌یکی، بی‌نظم و ترتیب، توی آشپزخانه، می‌رفتند روی شانه‌ی هم و یک چشمم به جان‌ورِ قندهار! عملا رفته بودم سفر قندهار! در تمام مدتی که سفرنامه‌ی افغانستانِ هادی معصومی‌زارع را می‌خواندم به رزولوشنِ دوربینِ چشم‌هاش فکر می‌کردم. تعداد پیکسل‌ها در تصویری که آقاهادی، از موقعیت می‌گیرد، جدی‌جدی بالاست. این رزولوشنِ بالا، جان‌ورِ قندهار را به یک سفرنامه‌ی چندلایه تبدیل کرده که از قضا، بعضی لایه‌های عمیقش، توی کتابِ کاغذی جا نشده و رفته به سرزمین پی‌نوشت‌های مجازی که الحق، خودش کتابِ دیگری‌ست و در سبک تحلیل، آموزنده. جان‌ور قندهار ما را می‌برد به سرزمین تناقض‌ها و زیبایی‌ها، با مرکب رهوارِ قلم. قصه، فقط قصه‌ی جنگ و سقوط نیست؛ بیش‌تر قصه‌ی رنجی تاریخی‌ست. سفر به امارت دوم طالبان، در گرماگرمِ استقرار و پس از فرارِ رئیس از ارگ ریاست‌جمهوری، حُکما، پرماجراست؛ خاصه وقتی که آدم درستی به این سفر رفته باشد. کتاب را که می‌خوانید، بوی خونِ مقتولانِ چنگیز به مشامتان‌ می‌خورد، ممکن است کورسوهای‌ امید را در سرک‌ها ببینید و البته مرگ را -که در افغانستان، هرطرف سر بچرخانید، می‌بینیدش-. حُسن روایت، زیستن راوی در آن بوم پرآشوب‌ است؛ ولو زیستنی کوتاه. این زیستنِ با چشم باز، باعث شده که روایت‌های سفر را فقط نخوانیم، که ببینیم، بو بکشیم و احساسشان کنیم. وسط آن همه تلخی، قلمِ گهگاه طنزآلودِ هادی معصومی‌زارع، خواننده را به خواندن بیش‌تر‌ فرامی‌خواند: هل من مزید؟ نویسنده‌ی جویای حقیقت، توی این سفر، از خلال گپ زدن با آدم‌ها -حتی گپای روی سرک- دنبال حقیقت می‌گردد، تاریخ می‌گوید و تحلیل می‌کند و همه این‌ها جان‌ور قندهار و پی‌نوشت‌هاش را به درس‌نامه‌ی افغانستان شبیه کرده. هادی معصومی‌زارع، در افغانستانِ رنجور در پی انسان رفته؛ نه جان‌ورِ دوپا، که انسان:"عبدالله! ... مزیت اصلی کشور شما، انسان است. این‌جا کفه‌ی انسانِ عاشق، به حیوانِ ناطق می‌چربد‌‌..." القصه، همین‌طوری‌ش تا قبل این، عشقِ ملاقات با پیر هرات، دامن‌مان را گرفته بود؛ حالا بعدِ جان‌ورِ قندهار، بیا و درستش کن! خداقوت آقاهادی! محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۲ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 ریحان! محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۳ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 ریحان! محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۳ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
🌱 ریحان! مثل فحش‌هایی که تازه بعد دعوا یادمان می‌آید، من هم بعد این که توی مطلبی، کلی درباره "خانه" آسمان و ریسمان به هم بافتم، امشب، یاد چیزی افتادم و عجیب، دلتنگِ پل‌دختر شدم. بای بسم‌اللهِ سال ۹۸، آب از سر پل‌دختر و کلی روستای دور و برش گذشت؛ عتاب و خطاب آسمان با ما اهل زمین! چند روز بعد، یک شلوار و یک پیراهن و دو سه مشتِ بذرِ ریحان را گذاشتم توی ساکم و با جمعی که نمی‌شناختمشان، چپیدیم توی یک مینی‌بوسِ متعلق به قبل جنگ جهانی اول و زدیم به دل جاده. نصفه‌شب رسیدیم پل‌دختر و مستقیم رفتیم به مسجدی که هنوز سرپا بود. خیاری، کنار کرور کرور آدم دراز کشیدیم و با صدای روح‌بخشِ سمفونیِ خروپفِ مردانِ عمل، شب را صبح کردیم. چند روز پیاپی را پا در چکمه‌هایی که ارتفاعشان، کم‌تر از ارتفاع گِل‌های توی خانه‌ها بود، سر کردیم. اندوه، رفته‌رفته داشت جایش را می‌داد به احساساتِ دیگر، تا آن روز که رفتیم روستای چم‌مهر. روستا، درست کنار رودخانه بود. پلِ غول‌آسای آهنین که روستا را به جاده وصل می‌کرد، به پهلو افتاده بود چند ده‌متر آن‌طرف‌تر: یعجب‌الزراع! سوار یکی از قایق‌ها شدیم و از آن رود گل‌آلود گذشتیم و رفتیم آن طرفِ آب. سیل، عجیب با خانه‌ها نامهربانی کرده بود. پیرمردی که نشسته بود روی گل‌ها، کفِ زمین، روی سقفِ فروریخته‌ی خانه‌اش، می‌گفت آن شب، مثل خیلی وقت‌های دیگر باران آمد. اما این‌بار باران آمد و دیگر تمام نشد. آبِ رودخانه که کمی بالا آمد، برایمان عادی بود. بالاتر که آمد، رفتیم توی خانه‌هایمان تا وقتی اولین خانه‌های کنارِ رودخانه رفت زیر آب. ترسیدند. از خانه‌ها زدند بیرون. گوسفندها را هِی کردند و زیر باران، نیمه‌شب، پناه بردند به کوه‌ها:"سَـَٔاوِيٓ إِلَىٰ جَبَلࣲ يَعۡصِمُنِي مِنَ ٱلۡمَآءِۚ" تمام شب را توی سرما، زیر باران تند فروردین، مانده بودند بالای کوه و نیست شدنِ خاطراتشان و خانه‌هایشان را به چشم دیده بودند. پیرمرد می‌گفت تاریک بود اما از آن بالا دیدم که آن توده‌ی آب و گل، چطوری دیوارهای خانه‌ام را شکست. مردی می‌گفت خانه‌ی صدساله‌مان با همه خاطراتش رفت. امشب، یادم آمد که چند شب قبل، وقتی خانه‌ی اجاره‌ایِ جدیدمان را پیدا کردیم، درست در لحظه‌ی پسندیدن، بغض کردیم. پیدا کردن خانه‌ی اجاره‌ای جدید، یعنی وداعِ قطعی، با خانه‌ی اجاره‌ای قبلی؛ خانه‌ای که خاطره‌هایمان را توی آن جا می‌گذاریم؛ خوش‌حالی‌ها، بدحالی‌ها، اندوه‌ها را. حتی بخشی از حس و حالِ وقتی را که یواشکی، آن جوانِ گمنامِ توی آن تابوتِ پرچم‌پیچ را آوردیم توی خانه، جا می‌گذاریم و خب، این‌ها غم‌انگیز است. حالا فکر کن، انبوه خاطرات صدساله‌ی خودت و پدرت و پدرجدت را در لحظه‌ای، سیلِ سهمگین با خودش ببرد. امان از پیرزنِ چم‌مهری که چند سال، غمش، با هربار یادآوری، روحم را مچاله می‌کند. خانه‌اش، تباه شده بود و وقتی ما رسیدیم، او، از وسط انبوه گل‌ولای، ظرفی را بیرون کشیده بود و داشت با دست‌های گِلی تمیزش می‌کرد. بعد دست‌هاش را به هم مالید و حرف زد و حرف زد:"خدا کاری بکنه که همه ایران خوب باشه..." بعد نشست روی گل‌ولای آستانه‌ی خانه‌ای که چیز درخوری از آن باقی نمانده بود و گفت:"کاش سیل من را کشته بود و شماها، به زحمت نمی‌افتادید..." حالت معصوم و مظلومِ پیرزنِ عزیزازدست‌داده، جایی از مغزم حک شده که با هر تصویر مربوط و نامربوطی، می‌آید جلوی چشم‌هام. چند تا خانه آن‌طرف‌تر، زن دیگری داشت اندک وسایل گل‌اندودِ باقی‌مانده توی خانه‌ی ویران را می‌نشاند کنار هم، زیر آفتاب. گفتم خداقوت. ضربتی گفت خداعزت و این اولین "خداعزت"ی بود که می‌شنیدم. کت‌وشلوارِ گل‌آلودی توی دستش بود. گفت عروسی پسرم شب قبلِ سیل بود. فرداشبش، پناه برده بودیم به خدای کوه‌ها. پناه بر خدای کوه‌ها! بذرهای ریحان را تا چم‌مهر با خودم برده بودم. پدری، دستِ دختر خردسالش را گرفته بود و از وسط خانه‌های ویران روستا می‌گذشتند. هم‌کلام شدیم و رفتیم کنار خانه‌شان. با انگشتِ اشاره، محدوده‌ای کوچک، کنار خانه را نشان کرد و گفت که آن‌جا باغچه‌ی خانه‌مان بود. تمام باغچه را با دخترک، ریحان کاشتم... پ.ن: این تصاویر را همان روز، یکی از دوستانم گرفت. محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۳ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان @targap
🌱 ملاقات با آقای نویسنده! بخش اول آرتور کریستال توی کتابِ "فقط روزهایی که می‌نویسم" از رولان بارت، نقل می‌کند که:"آن که حرف می‌زند، همانی نیست که می‌نویسد و آن که می‌نویسد، همانی نیست که هست!" کریستال، بعد از دیدارِ ناامیدکننده‌اش با خورخه فرانسیسکو ایسیدورو‌ لوئیس بورخس می‌گوید:"من از او انتظار برآورده کردن چیزی را داشتم که فقط از عهده‌ی داستان‌هایش برمی‌آید." حرف کریستال این است که "به جای دیدار با نویسنده‌ها، در دنیای کلمات‌شان غرق شوید و لذت ببرید؛ چون آن‌ها در دنیای واقعی شما را ناامید می‌کنند." او از ناباکف‌ می‌گوید که به سه زبان مسلط است اما در جلسه‌ای، برای حرف زدن درباره کتابی که نوشته، به پاسخ‌های آماده احتیاج داشته. کریستال می‌گوید ما همان موقعی که متن را نوشته‌ایم، حرف‌هایمان را زده‌ایم؛ و تمام! حتی می‌گوید انتظار نداشته باشید نویسنده آداب شهر را بداند و از ما می‌خواهد که خطاها و جفاهایش‌ را ببخشیم! همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم، رضا امیرخانی، مثال نقضِ همه این حرف‌های آقای کریستال است! این را همین دو سه روز قبل که آمده بود سمنان، توی همان نیم‌ساعت اول، فهمیدم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده جمعه| ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴ | مدرسه ملی روایت| سمنان @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 ملاقات با آقای نویسنده! بخش اول آرتور کریستال توی کتابِ "فقط روزهایی که می‌نویسم" از رولان بارت،
🌱 ملاقات با آقای نویسنده! بخش دوم اولین‌بار، "نشتِ نشا"ی امیرخانی را وقتی دانش‌جو بودم خواندم و بعد شدم خواننده‌ی پروپاقرصش. با لطافتِ ارمیا، کیف کردم، هم‌راهِ سهرابِ "ناصر ارمنی" تشتکِ نوشابه جمع کردم، با حاج‌فتاحِ "منِ او" زندگی کردم، رفتم توی جلد خلبانِ "از به"، با چشم‌های او داستانِ سیستان را دیدم، وسط ارشد فیزیک دوباره برگشتم به "نشتِ نشا" و به مسابقاتِ جهانی بیخ‌دیواری فکر کردم، با "بی‌وتن" رنجِ انسانِ معلق میان سنت و مدرنیته را احساس کردم، با تصویر حاج‌عبدالله والی در سرلوحه‌ها، اشک ریختم، در "نفحاتِ نفت" به کارخانه‌های خودروسازیِ فرانسه، سرک کشیدم، با "جانستان کابلستان" اندوهگین شدم، نمی از دریای مدارا را از "قیدار" شنیدم، با تصورِ شکنجه‌ی مُهوعِ شهر وارونه‌ی "رهش" -که از تنش می‌بریدند و به جانش می‌خوراندند- شهر را و انسان را، دقیق‌تر تماشا کردم، آخرسر هم با او رفتم به سرزمینِ بی‌رنگی و مرموزیِ "پیونگ‌یانگ" و حالا بعد پانزده‌شانزده‌سال، خود آقای نویسنده را می‌دیدم. همان اول که حرفِ سفر لبنانم آمد وسط، چند تا سرفصل خوب پیش‌نهاد کرد که بخوانم. بعد حرفِ ساختن کلمات برای وضعیت‌های جدید پیش آمد. مثلا گفت که صفتِ "غاصب" دیگر برای توصیف وضعیتِ جدید اسرائیل، جواب نمی‌دهد؛ رژیمی که چندده‌هزار نفر را کُشته، نباید پشتِ این واژه‌ی نارسا، مخفی شود. یاد "بازشناختنِ غریبه‌"ی ایزابلا حماد افتادم که نوشته بود، کسی که واژه‌ی نسل‌کُشی را ساخته، اصلِ اصلش این واژه را برای کوچاندنِ سرخ‌پوست‌های بومی امریکا به کار برده بود، نه کشتن‌شان، فقط کوچاندن‌شان! هنوز و شش‌سال بعدِ "نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ" استاد یوسفعلی‌ میرشکاک و استاد ناصر فیض، توی سفرشان به سمنان، از رضا امیرخانی درباره کره‌شمالی می‌پرسیدند و او هنوز با شگفتی از کره‌شمالی می‌گفت. از این که آن‌ها با وسواس تلاش می‌کنند آمارهای ناخوشایندشان -مثل آمار طلاق- را پنهان کنند، از این که زوج‌ها وقتِ ازدواج می‌روند جلوی مجسمه‌ی کیم ایل سونگ، پدربزرگِ کیم جونگ اون و سوگند یاد می‌کنند که زندگی‌شان را در مسیر اهدافِ جنابِ کیم تنظیم کنند، از این که چیزی به نام ادبیاتِ کره‌شمالی، خیلی معنادار نیست، از این که مردمِ آن‌جا، آن‌قدر محصورند‌ که اسمی را به عنوانِ برنده‌ی کُره‌ای نوبل ادبیات بهشان قالب کرده‌اند که جستجوی نامش در اینترنت چیزی به دست نمی‌دهد، از این که یکی از مسئولین کره‌شمالی، هفته‌ای یک‌بار و آن هم محدود، به اینترنت دسترسی داشته و الخ. رضا امیرخانی، جایی از حرف‌هاش گفت که از یکی از مسئولین پیونگ‌یانگ پرسیده که توی مدارسِ کره‌شمالی، چقدر چپ‌دست وجود دارد؟ و آقای مسئول هم انگار که بخواهد جُرمی نابخشودنی را پنهان کند، گفته که "نه! نه آقا! ما اصلا در کره‌شمالی چپ‌دست نداریم؛ همه از دم راست‌دست‌اند!" رضا امیرخانی می‌گفت و حرف‌هاش جایی از ذهنم حک می‌شد و هم‌زمان به آرتور کریستال فکر می‌کردم. آن که حرف می‌زد، همانی نبود که می‌نویسد؛ رفتارش و گفتارش، جالب‌تر از نوشته‌هاش بود! دیدار ما با رضا امیرخانی بر خلاف دیدار آرتور با بورخس، ناامیدکننده نبود. شبِ برنامه، او یک اجرای TED داشت درباره تجربه‌ی گذارش به نویسندگی و توی پاسخ به سوال‌ها و حتی نقدهای گزنده، گشوده بود، دنبال توجیه نبود، پذیرنده بود و بر خلاف ناباکُف به پاسخ‌های آماده احتیاجی نداشت. به گمانم آرتور کریستال اشتباه فکر می‌کرد که نویسنده، همان وقتی که متن را نوشته، حرف‌هاش را زده و تمام. رضا امیرخانی، کلی حرفِ بین سطور داشت، کلی حرفِ بیرون از متن. مثالِ کریستال از آداب‌ندانیِ نویسنده‌ها، دقیقا درباره شهر بود و رضا امیرخانی دقیقا داشت درباره آدابِ شهر حرف می‌زد؛ شهرِ وارونه. خلاصه که ما پایه‌ایم آقای کریستال! بیایید مدرسه‌ی روایتِ سمنان و سبب خیر شوید که آقارضا دوباره بیاید سمنان. بنشینید و گپی با نویسنده‌ی ما بزنید؛ چای هم میهمانِ ما! محسن حسن‌زاده جمعه| ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴ | مدرسه ملی روایت| سمنان @targap