eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
321 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از سکوت غزه که ما را می‌کشد... بخش دوم گاهی اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شوند، وقتی به وحشت پدرم فکر می‌کنم که صدای نزدیک شدن تانک‌های دشمن را به محل سکونتشان می‌شنود. خودم را روحی تصور می‌کنم که کنار او ایستاده، روحی که او نمی‌بیند، اما تلاش می‌کند تا آرامش دهد. بیش از صد روز گذشته است و نمی‌دانم آیا دردهای مزمن پدرم بازگشته‌اند یا نه. او در آستانه یک عمل جراحی بود. چند روز پیش با دوستم دیدار کردم که از مرگ پسرعمویش برایم گفت، مرگی که جلوی چشم خانواده‌اش و به آرامی اتفاق افتاد؛ به خاطر جراحی ساده‌ای که به دلیل کمبود امکانات در شمال غزه نتوانست انجام دهد. این داستان‌ها، حکایت زندگی‌هایی است که از ظلم زندگی شکست خورده‌اند، و در میان انبوه خون شهدا گم می‌شوند. جزئیات روزمره این گم‌گشتگی در همهمه این دردها ناپدید می‌شود و ما فراموش می‌کنیم که در غزه، زندگی ساده و عادی کاملاً متوقف شده است. دوباره ارتباط‌ها قطع می‌شوند و اخبار شهدا دیر می‌رسند. ما منتظر می‌مانیم، مثل کسی که منتظر قایقی است تا خبری از آنجا بیاورد؛ خبری که صدای خانواده‌های خسته‌مان یا کودکان گرسنه‌مان را به ما برساند. دلتنگ آن صداها هستیم؛ صداهایی که ما را تکان می‌دهند و یادآور کلماتی هستند که نمی‌توانیم بگوییم و آرزوهایی که نمی‌توانیم به آن‌ها برسیم. نمی‌دانم کی دوباره صدای خانواده‌ام را خواهم شنید، تا به پدرم بگویم که او را در خواب دیدم و سعی کردم حضوری را از میان شب به او برسانم. کی صدایش به من خواهد رسید تا حقیقت را به من بگوید و این سایه سنگین اوهام را از من دور کند؟ آیا گرسنه و تشنه شده‌اند؟ آیا در سرما شب را به صبح رسانده‌اند؟ آیا شب‌ها گریه کرده و از خدا رهایی خواسته‌اند؟ آیا آرزوهای ما به اندازه برقراری یک تماس ساده کوچک شده‌اند تا روحمان کمی آرام بگیرد؟ و آیا این دلتنگی برای صدا، ما را از اشتیاقمان برای پایان یافتن تمام این مرگ در غزه غافل خواهد کرد؟ البته که نه. شاید دوباره صدایی بیاید، صدایی همراه با تکبیرها و حمدهایی که با اشک شسته شده‌اند، خبری که بگوید جنگ بالاخره تمام شده و آن‌ها حالشان خوب است. شاید... این تنها آرزویی است که دارم در این جهانی غریب که قلب‌های مردم غزه را ذبح کرده و آن‌ها را برای همیشه در حسرت ساده‌ترین آرزوها رها کرده است. پایان. آیة رباح آذر ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/35 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جگر گوشه قبل از شروع رسمی جلسه خواستم خاطره‌ای از زایمانش بگوید. یکی از موردهایی بود که پیش دکتری که سوژه کتاب جدیدم بود، وضع حمل کرده بود. سرش توی گوشی بود، با یک نچ‌نچ گفت: از خدا بی‌خبرا به کرانه باختری حمله کردن. سرم را کشیدم سمت گوشی‌اش - ها عامو چی فکر کردی اینا خبیثتر از ای حرفان. حالا خاطره یادت نمیاد واقعا؟ تا آمد حرفی بزند رئیس شورا وارد شد و بحثمان تمام شد. مغزم توی کتاب جدید بود و چشمم بقیه را می‌دید. با آرنج زدم به پهلویش - میگما هر ۶ تا بچت شیر مادر خوردن یا شیر خشک؟ - هیس، خودوم بحث انتخاب دبیر کمیسیون بالا گرفت، نمی‌دانم عادت بدی است یا خوب، جلسه رسمی هم سرجایم آرام و قرار ندارم. مجدد خودم را کشیدم سمتش و چادرش را کشیدم. - میگما، من آخر یه کتاب از تو می‌نویسم. ماشالله فعال و با تعداد فرزند بالا اسمشم می‌ذارم «کوهی، مادر» لبخندی زد و آرام گفت: مگه هنر کردم، سوژه مهمتر از منم هست. مسئول جلسه صدایش را بالاتر برد که پچ‌پچ من تمام شود. با سرفه صدایم را صاف کردم، یعنی داشتم می‌شنیدم. از انتخاب دبیر کمیسیون بانوان شهر رسیدند به ارائه طرح، باخودم گفتم: من که نخودیم، قد و قواره ارائه طرح رو ندارم. اما بدم نمی‌آمد بگویم صدرا فرهنگسرا ندارد، آن‌هم خانوادگی. وقتی بعد از گفتن اسم فرهنگسرا، خانوادگی را هماهنگ با دونفر دیگر که هم نظرم بودند اضافه کردیم. مسئول جلسه هم نوشت. الله اکبر نظر دادم. - دینگ دینگ صدای پیامک بالا رفت، - کی تموم می‌شی؟ سید طاها بهونتو می‌گیره، شیر می‌خواد . نیم ساعت مانده بود جلسه تمام شود صدای تلفن مادر ۶ فرزندی، خانم کوهی هم بلند شد. بعد از مکالمه کوتاه عین فنر از جایش بلند شد و با عذرخواهی گفت: باید برم یک واجب شرعی رو انجام بدم. بچم شیر می‌خواد. چه جمله قشنگی، کلی ذوق کردم چون من یک سال و نیم بود. روزی چند وعده واجب خدا را به جا می‌آوردم. شکر کردم مادرم و می‌توانم جگر گوشه‌ام را با شیر خودم سیر کنم. پشت سرش گوشی خودمم هم زنگ خورد - با گریه می‌گفت، مامان شکمش را سیر کرده بودم، اما هنوز بهانه آرامشش را می‌گرفت. جلسه با مطرح کردن سه طرح آن‌هم خانواده محور تمام شد. توی جلسه همه چانه حیطه کاری خودشان را می‌زدند و من هم دنبال جایی برای پرورش استعدادهای روایت و داستان بودم. خانم کوهی هم در حیطه فرزندآوری طرح داشت. روز، روزِ فرزند و خانواده بود. بعد جلسه معطل رسیدن اسنپ شدم و تا برسد گوشی را چک کردم. یک فیلم تیر خلاص زد توی شوق و شوری که چند دقیقه قبل داشتم. مادری در تبادل اسرا در آتش‌بس غزه به خانه برگشته بود. موقعه اسیر شدن فرزندش ۹ ماهه بود. قطعا شیر خودش را به جگر گوشه‌اش می‌داده. مادر چند روز شیر ندهد شیر خشک می‌شود. گاهی هردو تب می‌کنند. بغضم ترکید - خوب بچه و خودش از دوری هم دق نکردن. فوری ذهنم غرق شد توی تاریخ آنجا که مادری دید جای شیر از حلقوم جگر گوشه‌اش خون فواره می‌زند و به یک روز نکشید، شیره جانش خشک شد. نگاهم به گوشی بود، بچه باور نمی‌کرد مادر برگشته، نکند مادرش را نمی‌شناخت. تصورش برایم غیر ممکن بود. سوار اسنپ شدم و تا جلوی در واحد گریه کردم. در را که باز کردم سید طاها با گفتن یک مامان کشدار خودش را رساند توی بغلم. در را بستم و همانجا پشت در روی زمین نشستم و نشاندمش توی بغلم. شیر که می‌خورد توی چشمانش نگاه کردم. گریه‌ام شدیدتر شد. سید گفت: همش دوساعت پیشت نبوده چته؟ نمی‌توانستم حرف بزنم و بگویم «راس میگی دوساعت کجا، چند ماه کجا؟ شیر توی سینه‌ات بجوشه و بچه بعد از چند ساعت بهانه‌گیری بخوره کجا و بچه بی‌تابی کنه و مادری نباشه کجا؟ مادر بدونه بعد دوساعت بچشو می‌بینه کجا و مادر چن ماه بچشو نبینه و توی زندان شیرش خشک بشه کجا؟» روسریم را شل کردم. انگار طناب بسته باشند دور گردنم احساس خفگی می‌کردم. محکم‌تر بغلش کردم. بلند بلند گریه کردم. به یاد مادرهایی که این چند ماه خاک‌ها را بغل گرفتند و شیرهایشان را روی خاک سرد دوشیدند و فرزندانی که از دوری و هجر مادر زنده بودند، اما از بی‌تابی جان دادند. خاطره کشکولی سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شنبه باشکوه یک هفته از آتش‌بس گذشته و خانه خرابه‌های غزه به آرامش رسیده. از همه مهم‌تر مردم فلسطین یک هفته هست که روی خوش پیروزی را با زن‌ها و بچه‌ها تقسیم می‌کنند. نمی‌شود گفت چه کسانی مقاوم‌ترند؟ زن‌ها، مردها یا حتی بچه‌ها؟ هر کس را در این سرزمین ببینی؛ مقاومت با گوشت و پوست و استخوانش یکی شده و مثل خون در رگ‌هایش جریان دارد. حکایتش شده مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. پیدا کردن یکی از هزاران هزار انسان مقاوم، مشکل است. از صبح علی‌الطلوع نیروهای حماس با سر و شکل همیشگی‌شان به خط شدند. لباس‌های مقدسی که تار و‌ پودش را مقاومت به هم بافته‌. با نقاب‌هایی به صورت و سربندهای سبز و قرمز به پیشانی یا بازو. از قصد اسلحه‌هایی به دوش دارند. تافور را می‌گویم. همان‌هایی که روزی سلاح مخصوص نخبه‌های اسرائیل بود ولی حالا روی دوش نیروهای حماس جاخوش کرده. چه حقارتی از این بالاتر برای ارتش اسرائیل؟! بعد از چند ساعت انتظار، آرام‌سازی و نظم‌دهی به مردم بالاخره نیروهای مخصوص، اسرا را برای تحویل آوردند. نیروهای حماس بالای جایگاهی ایستاده بودند. بنری ازش آویزان و رویش نوشته بود: «اسرائیل هرگز پیروز نخواهد شد.» چهار زن نظامی، با کفش و لباس نظامی آمدند. چهار زنی که اسرائیل ابا داشت تصویر آنها را با لباس‌های نظامی نشان دهد تا بلکه از دوز آبروریزی‌اش کم کند. حماس برای تامین امنیت، بیست سی تا ماشین تویوتای سفیدرنگ که انگار همین الان از کمپانی در آورده را رو کرد. آن هم بدون خط و خش. خیلی زیبا گوشه‌ای از قدرتش را در دل خرابه‌های باقی مانده از بزرگترین نسل کشی تاریخ، ردیف کرد. عمراً اسرائیل جواب این معماها را بتواند تا ابد بفهمد. حماس واقعا حماسه می‌سازد. از هر طرف که ببینی کار و‌ عملش، حماسی است. اما باشکوه‌تر طرف مقابل بود. نه اشتباه نکن! ذهنت به طرف غاصب‌های بی پدر و مادر نرود. حرفم اسرا یا بهتر بگویم آزاده‌های فلسطینی است. نه نه! بهترتر از همه اینها؛ یحیی سنوارهای آینده. چه خوب که شبکه خبر ۲ تلویزیون ایران گوشه‌ای از این لحظات را نشان داد. گرچه ضعف و‌ نقص در ارسال تصویر داشت ولی بعض هیچی بود. دیدن شور و شوق مردم و اسرا به دلم خیلی حال می‌داد به‌ حدی که حرارتش از چشم‌هایم بخار می‌کرد و می‌ریخت. صحنه‌هایی که تکرار تاریخ خودمان بود در روزهای بازگشت آزادگان به ایران. چه وجه شباهتی! انگار رسم است که آزاده وطن، جایش باید روی دوش مردمش باشد. قهرمان وطن خوش آمدی! رشته‌های محبت مگر قطع می‌شد؟ بغل، بوسه، اشک شوق و بالا آوردن دو انگشت سبابه و انگشت بغلی‌اش به نشانه پیروزی. قهرمان‌هایی که معلوم است روزی نوجوان یا جوان رفتند و الان پا به سن گذاشته، برگشتند. برگشت مردی بعد از سی و‌ شش سال. برگشت تازه دامادی بعد از ده سال انتظارِ همسرش. برگشت پسری بعد از بیست و دو سال، که حالا شاید چهل سال داشت. برگشت پدر خبرنگاری بعد از یک سال که فرزندانش را بو می‌کرد و‌ می‌بوسید. اصلاً هر چه بگویم حق روایتش ادا نمی‌شود. ولی شنبه‌ترین شنبه تاریخِ مقاومت امروز رقم خورد. باشد تا بیشتر از قبل این لحظات و صحنه‌ها نصیب و‌ روزی جبهه مقاومت بشود؛ ان‌شاءالله. ملیحه خانی شنبه | ۶ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پایان جنگ در خانه ما فرصتی مهیا شده بود و فارغ از هیاهوی بچه‌ها و کار نشسته بودیم و چایی خوش طعم سوغات چابهار را می‌نوشیدیم، آخر هر دفعه برای مأموریت به شهری برود، محال است دست خالی برگردد. پرسیدم: - آقا! خب حالا که چه؟ اینکه بعد از یک سال و خورده‌ای، با پرپر شدن چند هزار زن و کودک دارند برمی‌گردند به مخروبه‌هایشان خوشحالی دارد؟ اسمش پیروزی است؟ - گفت چی؟ مثل همیشه باید یک چیز را دو بار از او بپرسم یا برایش تعریف کنم. هیچ وقت بیکار نیست. سرش یا توی کتاب است یا دارد کتاب‌های خودش را پشت کامپیوتر تایپ می‌کند یا اینکه صفحه گوشی‌اش سبز است. توی آن بازی فوتبال اعصاب خورد کن به سر می‌برد. حواسش به من نیست اما دیگر عادتم شده. پس عصبانی نمی‌شوم و دوباره می‌پرسم: - غزه چطور پیروز شده. این‌ها چرا خوشحالی می‌کنند؟ جبهه مقاوت چه دست‌آوردی داشته؟ آن‌ها که این همه تلفات داده‌اند.  تازه می‌فهمد چه می‌گویم. کتاب خار و میخک را می‌بندد و مثل استادی که می‌خواهد شاگردش را شیرفهم کند رو به من می‌کند. - ببین مهمترین مسئله آن‌ها این بوده که از یک حمله پیش دستانه جلوگیری کرده‌اند. قبل از ۷ اکتبر اسرائیل بنا داشته به غزه حمله کند. این حمله ۷ اکتبر تمام نقشه‌هایشان را نقش بر آب کرده. دومین مسئله اینکه، حماس با این کار توانست تعداد زیادی از اسرای قدیمی مربوط به گروهای مختلف فلسطینی را هم آزاد کند که خود این یک همبستگی بین گروه‌های مختلف در فلسطین ایجاد می‌کند. از همه مهمتر و بزرگتر اینکه مسئله فلسطین دوباره توی دنیا بر سر زبان‌ها افتاد. تو همه جای دنیا آدم‌های خوبی پیدا شدند که به قدر بضاعتشون برای فلسطینی‌ها کار کردند. تجمع کردند. کمک مالی کردند. قلم زدند. عکس و فیلم منتشر کردند. ۷ اکتبر یه تکان اساسی داد به همه آدمایی که ته دلشان انسانیت وجود دارد. قلقلکشان داد تا کاری بکنند. از صف ظلم جدا بشوند حتی اگر به قدر نوشتن یه روایت چند سطری از مقاوت غزه باشد. یک جرعه از چای خوشرنگ می‌نوشم و به حرفایش بیشتر فکر می‌کنم. به اینکه مؤمن چون خدا را دارد، چون به آخرت ایمان دارد، چون امید دارد، سختی‌های دنیا را تحمل می‌کند، می‌داند دنیا بازیچه‌ای بیش نیست. همانطور که خدا در قرآن می‌فرماید: وَما هٰذِهِ الحَياةُ الدُّنيا إِلّا لَهوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ ۚ لَو كانوا يَعلَمونَ﴿۶۴﴾ عنکبوت این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست؛ و زندگی واقعی سرای آخرت است، اگر می‌دانستند. مریم قربانی سه‌شنبه | ۹ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قلبی و دیگِ مقلوبه‌ای که سوخت... امروز مادرم به‌شدت گریه کرد، گریه‌ای از سر غم و خستگی. مادرم که همه به هنر دست‌های زیبایش گواهی می‌دهند، بعد از سوختن غذای مقلوبه "دروغین" پیش از آنکه کامل پخته شود، گریه کرد. او گریه کرد با اینکه تقصیری در سوختن غذا نداشت، بلکه به دلیل اینکه بعد از چهارمین آوارگی‌مان و رسیدن به آنجایی که آخرین ایستگاه است، یعنی "رفح"؛ نتوانستیم قابلمه مناسبی پیدا کنیم. اما امروز تنها مقلوبه نبود که سوخت. پیش از آن قلب من سوخت، وقتی پسری زیبا را دیدم، لباس‌هایش تمیز و مرتب بود. او قابلمه کوچکی به دست داشت و می‌رفت تا مقداری غذا از جایی که به نظر می‌رسید محل توزیع کمک‌های غذایی باشد، بیاورد. او در حالی بازمی‌گشت که آن محل پر از افرادی بود که ظروفشان را در هوا تکان می‌دادند. در آن صبح، من به شکلی گریستم که هرگز در طول این کابوس گریه نکرده بودم، بیشتر از تمام دفعاتی که خبرهای دلخراش از دوستان و عزیزان دریافت کردم. گریه کردم چون آن پسر می‌خندید. گریه کردم چون اگر من جای او بودم، از شدت غم و ناامیدی می‌گریستم، اما او خندان آمد و آن صحنه را "مرگ سرخ" توصیف کرد. آیا آن کودک می‌فهمد "مرگ سرخ" یعنی چه که چنین صحنه‌ای را با این واژه توصیف کند؟ چطور او از آنجا خندان بیرون آمد؟ و چرا، خدایا، اصلاً می‌خندید؟ مادرم نه به‌خاطر اینکه غذای مقلوبه درست نشد، بلکه به این دلیل گریه کرد که غذای مقلوبه سر از سطل زباله درآورد. همه ما تلاش کردیم او را قانع کنیم که خدا حال ما را می‌بیند و می‌داند که سعی کردیم آن را بخوریم. اما او، علی‌رغم تمام حرف‌هایمان، همچنان گریه می‌کرد. وقتی که تلاش کردم آرامش کنم و خودم هم با گریه‌ای آمیخته به لبخند خفیفی اشک ریختم، او بلند شد، در حالی که چشمانش پر از اشک بود، سجاده نماز را پهن کرد و شروع به گریه و طلب آمرزش از خدا کرد. و من همچنان در شوک بودم از اینکه مادرم، با وجود تمام دردهایی که چشیده بود، از دست دادن خانواده‌ای کامل از بستگانش که نزدیک‌ترین افراد به او و من بودند، حالا گریه می‌کند و از خدا طلب بخشش دارد فقط به این دلیل که غذا دور ریخته شد! اما من، با اینکه به‌شدت گرسنه بودم و از شدت زشتی آنچه دیده بودم، صبحانه نخورده بودم، و با اینکه مقلوبه غذای محبوب من در روزهای جمعه است، نوع جدیدی از شادی را تجربه کردم. شادی‌ای که به هیچ‌کدام از شادی‌های زندگی‌ام، حتی پیش از جنگ، شباهتی نداشت. شاد شدم چون امروز ما و خانواده آن کودک برابر بودیم. أسیل یاغي بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/62 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هرگز نخواهم بخشید کسانی را که دیدند، شنیدند، مشاهده کردند و سکوت کردند... زندگی من قبل از جنگ در نوار غزه زیبا بود، تا اینکه این جنگ لعنتی آمد و همه چیز تغییر کرد. در سه روز اول جنگ در خانه‌مان ماندیم، با وجود سختی و خطرات و حلقه‌های آتشین که حتی یک ساعت هم متوقف نمی‌شد. اما پس از آن، مجبور شدیم خانه‌مان را ترک کرده و به خانه عموی بزرگم پناه ببریم؛ جایی که شرایطش نه بهتر بود و نه امن‌تر. چراکه بمباران شدید لحظه‌ای متوقف نمی‌شد و بمب‌های گاز همچون باران بر سرمان می‌ریخت و باعث حساسیت تنفسی در همه ما شده بود. همراه ما، پدرم که بیمار قلبی بود، زن‌عموی دیابتی‌ام و بچه‌های کوچک برادرم هم بودند. روزهای سخت و طاقت‌فرسایی بود و حملات هوایی بسیار شدید بودند. شاهد صحنه‌ها و لحظاتی بودم که حتی در ترسناک‌ترین فیلم‌ها تصورش را هم نمی‌کردم. یکی از این لحظات، سحرگاه روزی بود که خواب بودیم و ناگهان با صدای انفجار نزدیکی از خواب پریدیم و دیدیم تکه‌های ترکش به اطراف پرتاب می‌شود. کنار پنجره خانه ایستادیم تا محل ضربه را پیدا کنیم؛ حمله روی زمینی نزدیک ما بود. مردمی که از زیر آوار خانه‌ها بیرون آمده بودند، در وسط خیابان مورد هدف موشک دیگری قرار گرفتند. با چشمان خود دیدم که یکی از آنها آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. در حادثه‌ای دیگر، همراه خانواده نشسته بودیم و درباره جنگ و شرایط سخت صحبت می‌کردیم که ناگهان و بدون هشدار، مسجد همسایه ما بمباران شد و شیشه‌ها و سنگ‌ها روی سرمان ریخت! خوب به یاد دارم یکی از حملات هوایی که در مدرسه الفالوجا رخ داد، وقتی مردم نیمه‌شب از وحشیانه‌ترین بمباران‌ها فرار می‌کردند و به بیمارستان کمال عدوان پناه می‌بردند. آنها از جلوی خانه‌مان می‌گذشتند، جیغ می‌زدند، می‌دویدند، با وحشت و ترس از شلیک توپخانه و حلقه‌های آتشین فرار می‌کردند. صدای یکی از آنها را شنیدم که در ساعات اولیه سحر، با صدایی خسته به پسرش می‌گفت: "احمد، مطمئنی که اسما همراهته؟" احمد: "آره، همراه منه." پدر: "خب، اسیل، آیه، محمود و مادرت چطور؟" احمد: "آره، همشون اینجا هستن. بیا بابا زودتر، قبل از اینکه بلایی سرت بیاد." آیا می‌توانید این وحشت را در این ساعت‌های سرد و دیرهنگام شب تصور کنید؟ قطعاً نمی‌توانید. این فقط یک درصد از صحنه‌هایی است که از این جنایت صهیونیستی شاهد بودم. تصاویر و لحظات بسیاری در ذهنم باقی مانده که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد. وقتی کنار پنجره می‌نشستم، می‌دیدم که مردم در آمبولانس‌ها، ماشین‌های شخصی یا حتی ارابه‌هایی که حیوانات می‌کشیدند، به بیمارستان‌های کمال عدوان و اندونزی می‌رفتند. این وسایل پر از خون بود. در این ماشین‌ها دست‌ها یا پاهای قطع‌شده را می‌دیدم، تکه‌تکه شدن اجساد مردم را با چشمان خودم مشاهده کردم. مصیبت‌های بسیاری را دیدم که هیچ عقلی توان درک آن را ندارد و هیچ قلبی تاب تحمل آن را. این بخشی از چیزهایی است که من، دختری ۱۴ ساله، دیده‌ام. نه، بهتر بگویم، دختری که خزان ۱۴ سالگی‌اش را تجربه کرده است؛ خزانی که برگ‌های کودکی‌اش را ریخت. نمی‌دانم آیا دوباره شکوفه خواهد زد یا نه. به جهانیان کر و لال، به جهانی که عذاب‌ها و مصیبت‌های ما را می‌بیند و سکوت می‌کند، می‌گویم: من شمس هستم. هرگز نخواهم بخشید و نخواهم گذشت از کسانی که دیدند، شنیدند و سکوت کردند. ما پروژه‌ای از شهدا هستیم و در روز قیامت، به اراده خدا، شما را ملاقات خواهیم کرد و نخواهیم بخشید. شمس عاشور بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/63 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خاطرات غزّه ویران‌شده بخش اول صحنه اول: چمدان‌هایی برای سفر، چند تکه لباس، یک دست لباس خواب، لباس زیر، و یک کت گرم که مناسب هوای سرد باشد. اکنون ژانویه است، اوج زمستان، فصلی که همیشه به آن علاقه داشتم. چند ساعت دیگر باید به سمت گذرگاه رفح حرکت کنم؛ این اولین سفر زندگی‌ام است. چیزهایی خریدم که در گذشته چندان برایم مهم نبودند، اما حالا برای اطمینان از اینکه هر چه لازم دارم همراه داشته باشم، آن‌ها را تهیه کردم. چند عدد نان شیرینی "مولتو"، بیسکویت، بطری‌های آب، مقداری خرما و دیگر چیزهایی که همسرم پیشنهاد کرد برای یک میان‌وعده سریع در صورت گرسنگی مناسب هستند. مسیر طولانی است؛ او آرزو کرد که سفر برایم ساده و راحت باشد. لپ‌تاپ شخصی‌ام، پاوربانک، هدفون‌های ایرپاد و شارژر موبایل را برداشتم؛ وسایلی ضروری برای چنین سفری. در آماده کردن چمدان‌ها تأخیر داشتم، حتی پیدا کردن یک چمدان مناسب کار آسانی نبود. اینجا کمتر کسی سفر می‌کند؛ سفر برای مردم این منطقه مانند آرزویی دور یا حتی غیرممکن است. اما اکنون این آرزو برای من محقق شده است. صحنه دوم: مسیر به سمت شهر رفح، جایی که گذرگاه معروف بین نوار غزه و مصر قرار دارد. ۲۵۰ دلار پرداخت کردم تا از این گذرگاه عبور کنم، مبلغی اضافی بر هزینه‌های دیگر مثل ویزا، بلیت هواپیما و عوارض رسمی. می‌دانستم که سفر بسیار طولانی خواهد بود. برای رسیدن به مقصد، استانبول، حداقل یک و نیم یا دو روز زمان نیاز داشتم. گذرگاه رفح نماد انتظار است؛ خروج از غزه انتظاری طولانی است. مدت‌ها منتظر ماندم تا بتوانم این گام را برای تحقق رویای سفر بردارم. در سالن فلسطینی گذرگاه ساعت‌ها انتظار کشیدم؛ هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و منتظر نوبتشان بودند. این سفری عادی بین دو کشور نیست، بلکه خروج از زندان است، حداقل برای کسانی که در این گذرگاه هستند. همچنین در سالن مصری بیش از ده ساعت منتظر ماندم؛ در اتوبوس‌های انتقالی انتظار کشیدم، در اتاق‌های انتظار معطل شدم، و این انتظار در همه جا ادامه داشت. این سفر شبیه زندگی بود: انتظاری طولانی، بسیار طولانی. صحنه سوم: افسران مصری، سربازان و نظامیان همه‌جا حضور دارند. از اتوبوس پیاده شو، شمارش افراد، افسر مطمئن می‌شود که تعداد افراد در اتوبوس تغییر نکرده است. این‌ها اقدامات امنیتی هستند؛ جوانان فلسطینی بدون هماهنگی امنیتی مجاز به ورود به مصر نیستند. اکنون من در اتوبوس "ترحیلات" هستم، همان اتوبوسی که بسیاری از جوانان فلسطینی با آن مشکلات زیادی دارند. این اولین بار بود که در مقابل خودم فردی غیر فلسطینی یا یک مصری می‌دیدم که با لهجه زیبایش صحبت می‌کرد. پیش‌تر آن را در فیلم‌ها دیده بودم و چنان به آن عادت کرده بودم که گمان می‌کردم می‌توانم مثل آن‌ها صحبت کنم. او در کنارم یا مقابلم ایستاده بود. واو، او یک انسان واقعی است، از گوشت و خون، از کشوری دیگر، از مکانی غیر از این زندان. اکنون من روی زمینی دیگر ایستاده‌ام، خاکی که با خاکی که در طول بیست و نه سال گذشته بر آن قدم زده‌ام متفاوت است. معجزه‌ای است. همه‌چیز عجیب به نظر می‌رسد. حتی این سفر دشوار با اتوبوس‌های انتقالی و صحنه‌های ناخوشایند در گذرگاه، با وجود افسران امنیتی که بر سر مردم فریاد می‌زدند، متفاوت و عجیب بود. رانندگان اتوبوس، کارکنان گذرگاه، صرافی که صد پوند کهنه و فرسوده‌ای را در دستم دید و با تعجب آن را از جنس "میراث" دانست. حتی مسیر تاریک صحرای سینا که نوار غزه را احاطه کرده بود و به دلیل نبود نور نمی‌توانستم آن را ببینم، عجیب و زیبا به نظر می‌رسید. این مسیر، هرچند ناپیدا، برایم هیجان‌انگیز بود؛ فقط اینکه در سرزمینی دیگر بودم، در من حسی از شگفتی و اشتیاق به وجود می‌آورد. ادامه دارد... المقداد مقداد بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/66 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خاطرات غزّه ویران‌شده بخش دوم صحنه چهارم: اتوبوس در محوطه‌ای روشن و وسیع توقف کرد که روی در ورودی آن نوشته شده بود «فرودگاه بین‌المللی قاهره». این یکی از دروازه‌های ورود به فرودگاه بود. بلافاصله، فیلم‌ها و سریال‌های زیادی را که درباره فرودگاه‌ها دیده بودم، به یاد آوردم؛ فیلم‌های مصری که چنین تصاویری را به تصویر کشیده بودند. حالا من از دنیای تخیل به دنیای واقعیت پا گذاشته‌ام. اما چه کسی می‌داند، شاید از دنیای خودم به دنیای فیلم‌ها وارد شده باشم؟ شاید این فقط یک رویا یا صحنه‌ای دیگر از یک فیلم باشد، شاید واقعی نباشد. در فرودگاه، ساعت دو نیمه‌شب بود. تعداد کمی از افراد حضور داشتند: مسافران خارجی، گروهی آسیایی که به نظر می‌رسید از سفر زیارتی برگشته‌اند، مأموران امنیتی و سالنی مخصوص شرکت‌های مخابراتی که بسته بود. از یکی از افراد پرسیدم: «اینجا اینترنت هست؟» بعد از سفری طولانی که ده ساعت به طول انجامید و بدون هیچ ارتباطی گذشت، نیاز داشتم به خانواده‌ام خبر دهم که به فرودگاه رسیده‌ام و حالم خوب است. صدای بلندگوهای فرودگاه ناگهان به گوش رسید. صدای زنی آرام اعلام کرد پرواز شرکت «مصر للطیران» از اسیوط به مقصد شهری دیگر به دلیل بدی شرایط جوی به تأخیر افتاده است. این اعلامیه بیش از دو ساعت پخش می‌شد. به دلیل فلسطینی بودنمان و اینکه جوان و بدون خانواده بودیم، ما را به سالن انتظار بزرگی بردند و اجازه خروج نداشتیم. اینجا به آن «سالن اخراجی‌ها» می‌گفتند. البته سالن خوبی بود و شرایطش قابل تحمل بود، چون چیزهای بدتری هم وجود داشت. روی یک صندلی بزرگ دراز کشیدم، وسایلم را کنار خودم مرتب کردم و سعی کردم بخوابم. اما خوابم نمی‌برد. به همه‌چیز فکر می‌کردم؛ اینکه در فرودگاه هستم، منتظر پروازم هستم، و به زودی به کشوری دیگر سفر می‌کنم. واقعاً لحظات خوشایندی بود! صحنه پنجم: چند دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده است. من در صف طولانی ورود به هواپیما ایستاده‌ام. مأمور امنیتی که به دلیل «اخراجی بودن» ما شخصاً کارهایمان را انجام داده بود، بعد از تأیید مدارک پروازمان، ما را به فروشگاه‌های آزاد فرودگاه هدایت کرد و گفت: «حالا شما آزادید. حالا مثل همه مسافران هستید و حق دارید از تمام امکانات استفاده کنید. از اینجا به بعد دیگر تحت نظارت نیستید.» به دلیل فلسطینی بودن، ما همیشه از یکدیگر حمایت می‌کنیم. دو ساعت پیش از پرواز، همراه با گروهی از جوانان فلسطینی دیگر که مقصد مشترکی داشتیم، از سالن اخراجی‌ها بیرون آمدیم. با هم گشتی در فروشگاه‌ها زدیم. ما «مسافران ساده‌دل» بودیم؛ جوانانی که برای اولین بار این تجربه را می‌کردیم، دنیای اطراف را با هم تحسین می‌کردیم، به آن می‌خندیدیم، و درباره زنانی که برای اولین بار در زندگی‌مان می‌دیدیم صحبت می‌کردیم. پشت شیشه فرودگاه ایستاده بودیم و به هواپیماهایی که صف کشیده بودند نگاه می‌کردیم. آیا این یک رویاست؟ چطور باید سوار هواپیما شوم؟ می‌خواهم کنار پنجره بنشینم. این همیشه دغدغه‌ای است که کودکی که در ماشین می‌نشیند با آن مواجه است: میل به آزادی، آزادی از قید دو صندلی، دیدن دنیا، آسمان، مردم و زندگی از پشت شیشه. حالا من کودکی هستم که می‌خواهم کنار پنجره هواپیما بنشینم. صحنه‌ای وجود دارد که همیشه آرزوی دیدنش را داشته‌ام. پرسیدم: «چطور می‌توانم کنار پنجره بنشینم؟» گفتند: «باید این درخواست را هنگام رزرو نهایی بلیت مطرح می‌کردی.» پس حالا چه کنم؟ آیا باید از کسی بخواهم جای خود را با من عوض کند؟ چطور باید توضیح دهم که ۲۹ ساله هستم و هرگز سفر نکرده‌ام؟ چطور بگویم که بعد از سه دهه برای اولین بار سوار هواپیما می‌شوم؟ چطور می‌توانم توضیح دهم که برای اولین بار در زندگی‌ام با افرادی از کشوری دیگر روبه‌رو شده‌ام؟ چطور توضیح بدهم که هنوز از آداب فرودگاه و سفر چیزی نمی‌دانم و شاید اشتباهاتی مرتکب شوم؟ می‌خواهم کنار پنجره بنشینم؛ این برایم مهم است. این بلیت آزادی من است! ادامه دارد... المقداد مقداد بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/66 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خاطرات غزّه ویران‌شده بخش سوم صحنه ششم: استانبول از آسمان؛ زیباست. آیا زیباست چون استانبول است؟ یا چون برای اولین بار شهری را از آسمان می‌بینم؟ ابتدا ابرها پیداست، سپس چیزهایی دوردست، تا اینکه برج‌ها، زمین‌های سرسبز و جزئیات بیشتری با گذشت زمان آشکار می‌شود. با این آشکار شدن، شادی من نیز واضح‌تر می‌شود. اکنون در شهری دیگر فرود می‌آیم، در دنیایی دیگر. وارد دنیای شادی می‌شوم. در فرودگاه هم جمعیت زیادی است. نمی‌دانم چطور باید چمدان‌هایم را پیدا کنم؛ فقط با دیگران همراه می‌شوم، شاید مسیر ما را راهنمایی کند. مأموران ترک، آه! این چه رفتاری است؟ مردم زیادی هستند؛ خارجی‌ها، از کشورهای مختلف، با زبان‌ها، فرهنگ‌ها، قامت‌ها، چهره‌ها و رنگ‌های گوناگون... دنیایی بزرگ و پیچیده. آیا دارم دنیا را فقط از راهروی فرودگاه آتاتورک می‌شناسم؟ اوه... بگذار برگردم به غزه، همین برای شناخت دنیا کافی است. اما ماجرا اینجا تمام نمی‌شود. این قطار است یا همان "مترو" که می‌گویند. برای اولین بار وسیله‌ای به جز اتوبوس و ماشین می‌بینم. عجیب است! این میدان تقسیم است، میدانی مشهور که آرزو داشتم روزی پا به آن بگذارم. به هتلی می‌روم که در انتظار پروازم در فرودگاه قاهره رزرو کرده بودم. به مسئول پذیرش می‌گویم که اتاق رزرو کرده‌ام. او اسمم را می‌بیند. باز هم تعجب می‌کنم. او مرا شناخت؛ همان کسی که از کشوری دیگر اتاقی در کشوری دیگر رزرو کرده بود. شهر را می‌شناسم، دنیا را کشف می‌کنم، با مترو، اتوبوس و وسایل نقلیه مختلف سفر می‌کنم. مردم را می‌بینم و درحالی‌که چهره‌هایشان را نگاه می‌کنم قدم می‌زنم. شگفت‌زده‌ام. هیچ‌کس به دیگری کاری ندارد، هیچ‌کس از کسی نمی‌پرسد چه می‌کنی. این آزادی است. آزادیِ اینکه همان‌طور باشی که می‌خواهی، نه آن‌طور که دنیا از تو می‌خواهد. اما چه کسی به این مردم می‌گوید چرا به آن‌ها نگاه می‌کنم؟ چطور بفهمند که نگاه من از سر کنجکاوی یا دخالت نیست؟ بلکه چون من انسانی تازه‌وارد به این زمین هستم، چون برای اولین بار وجود دنیایی را کشف می‌کنم، چون می‌فهمم که فراتر از مرزهای شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کنم، واقعاً دنیایی وجود دارد، نه فقط داستان‌هایی خیالی که مادرم پیش از خواب برایم تعریف می‌کرد. صحنه هفتم: ماشین از رفح به سمت غزه حرکت می‌کند و به قلب شهر می‌رسد. اینجا ساختمان شورای قانون‌گذاری، چهارراه دانشگاه‌ها، شهر گوشت‌ها، چهارراه "ابوطلال"، بیمارستان شفا، و خیابان مشهور نصر است که با خیابان وحدت تقاطع دارد. چهره‌های بسیاری که همه را در طول سفرم فراموش کرده‌ام. فراموش کرده بودم که در اینجا قدم می‌زدم؛ برای کار، خرید یا خریدن نان. لحظه‌ای کوتاه بسیاری از خاطرات را به یادم آورد. متوجه چیزی شدم که پیش‌تر نمی‌دانستم. شاید دلتنگ این شهر نبودم. فقط سه هفته از آن دور بودم؛ سه هفته پر از جزئیات ناخوشایند، لحظات سخت و اوقات خسته‌کننده. اما من این شهر را دوست دارم. ادامه دارد... المقداد مقداد بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/66 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خاطرات غزّه ویران‌شده بخش چهارم صحنه هشتم: بمباران، حملات هوایی در همه‌جا، صدای هواپیماهای جنگی، انفجارهایی که لحظه‌ای متوقف نمی‌شوند. توپخانه گلوله‌هایش را شلیک می‌کند، صدای آن بر روی سقف پراکنده می‌شود، ترکش‌های گلوله‌ها بر سر ما باریدن می‌گیرد. اتاقی پر از بیش از سی نفر؛ مادرم، پدرم، برادرانم، خواهرانم و فرزندانشان. ترس در میان ما موج می‌زند، کمی می‌خوابیم و با صدای توپخانه از خواب می‌پریم. تصمیم گرفتیم از خانه فرار کنیم، زیرا تانک‌ها فاصله زیادی ندارند. چند ساعت، تنها یک روز. تصمیم گرفتم به جنوب کوچ کنم. تانک‌ها در مقابلمان صف بسته‌اند. به پشت سر نگاه نکن، درد، خستگی و ترس خود را بردار و حرکت کن. چند روز بعد، تصاویر بسیاری از شهر غزه بیرون آمد. ویرانی در همه‌جا. خیابان طولانی ساحلی که به "خیابان الرشید" معروف است، تبدیل به خرابه شده بود. خاطرات دیروزم را دیدم؛ گردش‌هایم با ماشین به همراه آهنگ‌های عبدالحلیم حافظ و ام‌کلثوم، دست‌زدن و هم‌خوانی با موسیقی قبل از غروب، زیر نور کافه‌های کوچک ساحلی غزه. همه این خاطرات، خاطرات من، را شکسته و انباشته در دو طرف خیابان دیدم. "مجسمه سرباز گمنام"، جایی که همیشه از آن متنفر بودم؛ جایی پر از کودکان، دست‌فروش‌ها و شلوغی‌های آزاردهنده. خیابان‌های کثیف، مردم بسیار، شلوغی عید، شلوغی بازگشت از کار، شلوغی آخر هفته در خیابان‌های غزه، ازدحام مراکز خرید و بازارها. هرگز نمی‌دانستم که شهرم را دوست دارم. در آن قدم می‌زدم، اما بیشتر از آن متنفر می‌شدم. تلاش می‌کردم عادتم برای پیاده‌روی را حفظ کنم، چیزی که بیش از همه دوست دارم. اما نمی‌دانم چرا، در خیابان همه‌چیز بود جز آنچه برای قدم زدن مناسب باشد. شهر را در قالب ویرانه‌ای دیدم، خاطراتم و جزئیات شهرم. اما در یک لحظه، تنها یک لحظه، عشق آن را در قلبم یافتم. هرگز غزه را زیبا ندیده بودم، مگر زمانی که زنجیرهای تانک‌های مرکاوای اسرائیلی بر جزئیات شاد آن قدم گذاشتند. هرگز چراغ‌ها و تزئینات آن را دل‌انگیز نیافته بودم، مگر زمانی که سربازان خیابان‌ها را منفجر کردند و خانه‌ها را ویران ساختند تا به فرزندانشان هدیه کنند. تمام عمرم را برای خروج از این شهر تلاش کردم. زندگی‌ام را در نفرت و کینه نسبت به جزئیات آن سپری کردم؛ برای اینکه آزادی‌ام را محدود می‌کرد، برای اینکه نمی‌توانستم دنیا را بشناسم و کشف کنم، برای اینکه نمی‌توانستم بی‌وقفه قدم بزنم، بدون اینکه نگران موانع باشم. اما تنها در یک لحظه، تصمیم گرفتم به آن بازگردم، تصمیم گرفتم آن را دوست داشته باشم. حالا، غزه را دوست دارم. نمی‌گویم که دیگر از آن خارج نمی‌شوم، زیرا آینده خودم و دخترم را خارج از دنیایی پر از جنگ و مرگ ناگهانی می‌بینم. اما نمی‌گویم که از آن متنفرم. جزئیات کوچک و زیبای آن را فراموش نمی‌کنم؛ بندرگاه و زیبایی‌اش، خیابان ساحلی، محله الرمال و مجسمه سرباز گمنام. شهری که مردمش آن را با حرکت و شلوغی‌شان زینت می‌دهند، به‌جای فریادهای سربازان و سکوت مرگ در خیابان. پایان. المقداد مقداد بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/66 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نامه‌ای به نوزادان تازه‌وارد به جهان: با تو سخن می‌گویم، نه از این بابت که از تو داناتر یا باتجربه‌ترم، بلکه فقط به این دلیل که تصادفاً قبل از تو پا به این دنیا گذاشته‌ام. اکنون در حال ورود به جهان ما هستی، خوش آمدی به گستره‌ای که گاهی در آن احساس تنهایی خواهی کرد و گاهی در آن آرامش خواهی یافت. خوش آمدی به دنیایی که در آن قوانین، مقررات، نظام‌مندی و تمدن حاکم است. دنیایی که در آن نظامی کامل بنا کرده‌ایم که در ظاهر هیچ کمبودی ندارد. خوش آمدی به سرزمین عدالت و برابری، جایی که نه یک نهاد، بلکه هزاران نهاد برای اجرای آن تلاش می‌کنند. ما حتی در هر خیابان، مأموری گمارده‌ایم تا عدالت را اجرا کند. خوش آمدی به دنیای هوشمند ما. آه، راستی، چیزی را فراموش کرده بودم بگویم! ما در حال برنامه‌ریزی برای سفر دائمی به فضا هستیم. بله، درست شنیدی. کار ما روی این سیاره تمام شده و زمین برایمان به‌قدری قانونی و منظم شده که دیگر کسل‌کننده است! عدالت را به کمال رسانده‌ایم و حالا قصد داریم آن را به سراسر کهکشان گسترش دهیم. شاید من فرصت نداشته باشم این را ببینم، اما ممکن است تو از نسل‌هایی باشی که شاهد این «فتح تمدنی» خواهند بود. اما قبل از هر چیز، سرت را حفظ کن. سرت را حفظ کن، وقتی که فریبکاری این دنیا را می‌بینی؛ وقتی می‌بینی چگونه انسان‌ها خود را در بازار بردگی می‌فروشند؛ چگونه حقیقت در برابر چشمانت تحریف می‌شود. سرت را حفظ کن و با آن از خودت محافظت کن تا به عروسکی در بازار بازی‌ها تبدیل نشوی. سرت را حفظ کن، وقتی می‌بینی کشورهایی که از هوای پاک، خاک حاصلخیز و آب فراوان بهره‌مندند، در نشست‌های اقلیمی گرد هم می‌آیند، اما در پس این نمایش، جهانی را می‌بینی که در یک صحنه‌ی نمایشی برای کشتن کودکان کف می‌زند. سرت را حفظ کن تا فریب آنانی را نخوری که تو را تنها بازاری برای مصرف محصولاتشان می‌بینند و هرگاه بخواهند، هواپیماهایشان را برای نابودی‌ات به پرواز درمی‌آورند. سرت را حفظ کن، وقتی تصاویر ساختمان‌های ویران و پیکرهای تکه‌تکه‌شده در ذهنت حک می‌شود؛ وقتی از کودکی می‌شنوی که آب را از او دریغ کردند، یا از دیگری که حتی هوا برایش قطع شد. سرت را حفظ کن، چراکه شگفتی‌های بسیاری خواهی دید؛ ذهن تو را تصرف خواهند کرد، آن را با افکار خود آلوده خواهند ساخت و بارها و بارها تلاش خواهند کرد تا تو را مانند بسیاری دیگر، به تکرار تبلیغاتشان وادارند. سرت را حفظ کن، چراکه آن را به بازاری تبدیل خواهند کرد که پست‌ترین کالاها را در آن می‌فروشند تا در دایره‌ی بردگی باقی بمانی. سرت را حفظ کن، خواهند گفت که دنیا جنگل نیست، اما هست. در آن تمساح‌هایی خواهی دید که می‌خواهند تو را به باتلاقشان بکشانند، و کسانی که خود را پادشاهان تو و اندیشه‌هایت می‌پندارند. سرت را حفظ کن، چراکه آن را با شعارهای پرطمطراق پر خواهند کرد؛ به تو خواهند گفت که حتی لاک‌پشت‌های دریا هم حقوقی دارند، اما در همین حال، خواهی دید که کودکان از بازی، رویاها و حتی زندگی محروم می‌شوند. سرت را حفظ کن، ما در دریایی از دروغ‌ها زندگی می‌کنیم. أحمد دقة بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/20 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 اردوی جهادی دانشگاه اردوی جهادی هدفش مشخص بود؛ اول تربیت نیرو و دوم رفع محرومیت. از صبح تا ظهر همه پی کار بودند، از آموزش ریاضی و رفع اشکال گرفته تا آموزش احکام و رنگ‌آمیزی مدارس... همه خسته بودند و تنها چیزی که می‌چسبید، نوشابه خنک در کنار عدس پلو بود. ناهار آماده بود، در زدند و نوشابه‌ها را تحویل دادند. به سمت آشپزخانه رفتم تا خبر ناهار را بگیرم، که دیدم عوامل دور تا دور چیزی ایستاده و صحبت می‌کنند. جلوتر رفتم، دو شل نوشابه کوکاکولا و فانتا... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا قربانی پنج‌شنبه | ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها