eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱.mp3
9.63M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱ اصلا به ما چه؟ طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲.mp3
11.26M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲ مبارزان صادق طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جگر گوشه قبل از شروع رسمی جلسه خواستم خاطره‌ای از زایمانش بگوید. یکی از موردهایی بود که پیش دکتری که سوژه کتاب جدیدم بود، وضع حمل کرده بود. سرش توی گوشی بود، با یک نچ‌نچ گفت: از خدا بی‌خبرا به کرانه باختری حمله کردن. سرم را کشیدم سمت گوشی‌اش - ها عامو چی فکر کردی اینا خبیثتر از ای حرفان. حالا خاطره یادت نمیاد واقعا؟ تا آمد حرفی بزند رئیس شورا وارد شد و بحثمان تمام شد. مغزم توی کتاب جدید بود و چشمم بقیه را می‌دید. با آرنج زدم به پهلویش - میگما هر ۶ تا بچت شیر مادر خوردن یا شیر خشک؟ - هیس، خودوم بحث انتخاب دبیر کمیسیون بالا گرفت، نمی‌دانم عادت بدی است یا خوب، جلسه رسمی هم سرجایم آرام و قرار ندارم. مجدد خودم را کشیدم سمتش و چادرش را کشیدم. - میگما، من آخر یه کتاب از تو می‌نویسم. ماشالله فعال و با تعداد فرزند بالا اسمشم می‌ذارم «کوهی، مادر» لبخندی زد و آرام گفت: مگه هنر کردم، سوژه مهمتر از منم هست. مسئول جلسه صدایش را بالاتر برد که پچ‌پچ من تمام شود. با سرفه صدایم را صاف کردم، یعنی داشتم می‌شنیدم. از انتخاب دبیر کمیسیون بانوان شهر رسیدند به ارائه طرح، باخودم گفتم: من که نخودیم، قد و قواره ارائه طرح رو ندارم. اما بدم نمی‌آمد بگویم صدرا فرهنگسرا ندارد، آن‌هم خانوادگی. وقتی بعد از گفتن اسم فرهنگسرا، خانوادگی را هماهنگ با دونفر دیگر که هم نظرم بودند اضافه کردیم. مسئول جلسه هم نوشت. الله اکبر نظر دادم. - دینگ دینگ صدای پیامک بالا رفت، - کی تموم می‌شی؟ سید طاها بهونتو می‌گیره، شیر می‌خواد . نیم ساعت مانده بود جلسه تمام شود صدای تلفن مادر ۶ فرزندی، خانم کوهی هم بلند شد. بعد از مکالمه کوتاه عین فنر از جایش بلند شد و با عذرخواهی گفت: باید برم یک واجب شرعی رو انجام بدم. بچم شیر می‌خواد. چه جمله قشنگی، کلی ذوق کردم چون من یک سال و نیم بود. روزی چند وعده واجب خدا را به جا می‌آوردم. شکر کردم مادرم و می‌توانم جگر گوشه‌ام را با شیر خودم سیر کنم. پشت سرش گوشی خودمم هم زنگ خورد - با گریه می‌گفت، مامان شکمش را سیر کرده بودم، اما هنوز بهانه آرامشش را می‌گرفت. جلسه با مطرح کردن سه طرح آن‌هم خانواده محور تمام شد. توی جلسه همه چانه حیطه کاری خودشان را می‌زدند و من هم دنبال جایی برای پرورش استعدادهای روایت و داستان بودم. خانم کوهی هم در حیطه فرزندآوری طرح داشت. روز، روزِ فرزند و خانواده بود. بعد جلسه معطل رسیدن اسنپ شدم و تا برسد گوشی را چک کردم. یک فیلم تیر خلاص زد توی شوق و شوری که چند دقیقه قبل داشتم. مادری در تبادل اسرا در آتش‌بس غزه به خانه برگشته بود. موقعه اسیر شدن فرزندش ۹ ماهه بود. قطعا شیر خودش را به جگر گوشه‌اش می‌داده. مادر چند روز شیر ندهد شیر خشک می‌شود. گاهی هردو تب می‌کنند. بغضم ترکید - خوب بچه و خودش از دوری هم دق نکردن. فوری ذهنم غرق شد توی تاریخ آنجا که مادری دید جای شیر از حلقوم جگر گوشه‌اش خون فواره می‌زند و به یک روز نکشید، شیره جانش خشک شد. نگاهم به گوشی بود، بچه باور نمی‌کرد مادر برگشته، نکند مادرش را نمی‌شناخت. تصورش برایم غیر ممکن بود. سوار اسنپ شدم و تا جلوی در واحد گریه کردم. در را که باز کردم سید طاها با گفتن یک مامان کشدار خودش را رساند توی بغلم. در را بستم و همانجا پشت در روی زمین نشستم و نشاندمش توی بغلم. شیر که می‌خورد توی چشمانش نگاه کردم. گریه‌ام شدیدتر شد. سید گفت: همش دوساعت پیشت نبوده چته؟ نمی‌توانستم حرف بزنم و بگویم «راس میگی دوساعت کجا، چند ماه کجا؟ شیر توی سینه‌ات بجوشه و بچه بعد از چند ساعت بهانه‌گیری بخوره کجا و بچه بی‌تابی کنه و مادری نباشه کجا؟ مادر بدونه بعد دوساعت بچشو می‌بینه کجا و مادر چن ماه بچشو نبینه و توی زندان شیرش خشک بشه کجا؟» روسریم را شل کردم. انگار طناب بسته باشند دور گردنم احساس خفگی می‌کردم. محکم‌تر بغلش کردم. بلند بلند گریه کردم. به یاد مادرهایی که این چند ماه خاک‌ها را بغل گرفتند و شیرهایشان را روی خاک سرد دوشیدند و فرزندانی که از دوری و هجر مادر زنده بودند، اما از بی‌تابی جان دادند. خاطره کشکولی سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳.mp3
16.85M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آرزو‌های گُم نشده ننهٔ جهان پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف‌هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود. نه غالباً مشکی، نه جوگندمی. یکدست مشکی پر کلاغی. وسط کله‌اش یک خط صاف بود عین جاده ابریشم که می‌رفت و توی افق روسری حریرش محو می‌شد. طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود. خانم‌جان اگر این روزها بود می‌گفت: «خجالت نمی‌کشی. آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی‌زنه!» اما حالا که خانم‌جان نیست. من هم که نگفتم می‌خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم. از این‌ها گذشته، همه زن‌ها مو دارند یکی کوتاه‌تر و یکی بلندتر... همه زن‌ها شبیه همند. روی سرشان یک جادهٔ ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه‌ای بود، عین‌ ننه همه آدم‌ها. دهاتی‌ها می‌گفتند جوانی‌هاش وقتی رخت و لباسش را می‌شسته پهن نمی‌کرده توی ایوان بَرِ آفتاب. مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس‌هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند. تنها عکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه‌ خیابان‌ شمس گرفته بود. با چادر مشکی دو‌گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت. بچه که بودم یادم است سه‌تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود. آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست‌و‌پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود. بزرگ که شدم وسط زندگی تکراری و روزمرگی‌هام می‌دیدمش. می‌دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن‌ها. بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه‌دارها. جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند. زلزله و سیل می‌آمد، مسجد و مدرسه‌ای در کنجی از شهر می‌خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و‌ وسایل قیمتی داشت همه را می‌داد. هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم غصه می‌خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم. آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم، چهارشنبه صبح بود. من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما. دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی‌آورد. زنگ زدم به گوشی ننه جهان. یکی از پسرهاش برداشت. گفتم: «گوشی را می‌گذارید بغل گوشش.» مرد اولش مکثی کرد. انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش. صدام داشت می‌لرزید، جدی جدی داشت می‌رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود «سلام حاج خانوم... می‌گن عجله داری؟ انگار دیگه نمی‌بینمت. فقط می‌خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم می‌مونه. مطمئن باش پیش خدا گم نمی‌شه.» صدای هق هق مردانه‌ای از آن طرف خط می‌آمد! بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد. دو روز پیش یکی زنگ زد. اولش نشناختمش. اما بعد فهمیدم برادر جهان است. همان که توی جنگ تازه دست‌وپا درآورده بود. فکر می‌کرد من آدم جایی هستم. مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین! یا شهرداری غزه. با التماس می‌گفت: «تو رو خدا اگه جایی می‌شناسی منو معرفی کن. من تو کار تأسیساتم، تو فارس همه منو می‌شناسن. تو فقط به اینا که می‌رن‌ بگو یکی اینجوری هس. ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم، در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...» بهش گفتم: «برو با بچه‌های جهادی که میرن اونور حرف بزن... من نمی‌دونم کی به کیه!» جوهر صداش برام آشنا بود! شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم می‌گفت: «ما که قابل نبودیم؛ ما که برای امام و انقلاب شهید ندادیم؛ ما که...» ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود. نگران امام.، لبنان و فلسطین... آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود! طیبه فرید @tayebefarid پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴.mp3
15.79M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴ من هم شهید می‌شوم طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵.mp3
14.04M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵ با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶.mp3
13.15M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶ لُبنانیات طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ابوخالد در مهمان پایانی‌... او را ضیف صدا می‌زدند... چون همیشه هرجا بود، مهمان بود، برای فرار از ۷ ترور ناکام... ناکام‌هایی که تو را ناکام‌تر می‌کرد، وقتی که دخترت و همسرت شهید شدند، اما هنوز زمان قَدَرت نرسیده بود‌... رویایی بودی، چون برای توصیفت هیچ نبود‌... حتی رنگ چشم‌هایت... انقدر که همسرت بنویسد و فخر بفروشد من رنگ چشم‌هایی را می‌دانم که خواب از دشمن ربوده است‌‌‌... اگر صوت بلند ۳۰ دقیقه‌ای ساعت ۰۶:۳۰ هفت اکتبر ۲۰۲۳ را فاکتور بگیرم، کارگردان زندگینامه‌ات ده دقیقه از خودت برای پخش صدایت ندارد... اصلاً مستند زندگی‌ات شکل نمی‌گیرد... شخصیتت شکل نمی‌گیرد و تنها باید گفت افسانه بود... سال‌ها یقین داشتند یک دهه است ویلچر نشینی... اما گوشه تونل‌ها نه! روی زمین طوفان طراحی می‌کردی‌‌‌... از دنیا غایب بودی و شاید شهادتت هم ماه‌ها غایب ماند و تصمیم بزرگ را گرفتی... جایی که باید به طوفان می‌زدی، قبل از آنکه دیر شود... تا شاید تاریخ ورق بخورد... پیش از آنکه باری دیگر فرعون‌ها قوم را به مسلخ ببرند... امیدها به مهمانی دعوت می‌شوند، از ما غایب‌ها، پنهان می‌شوند! ... و آنگاه تازه امت محمد امتحان می‌شود... بدون افسانه‌ها.... بدون نصرِ الله، بدون یحیی و هنیه... اما امت، خودش خود را به قربانگاه برد تا بشارت یحیی از معراج برسد... صدا بیابد، مهمانی تمام است! از مرگ راه فراری نیست... و طوفان تازه آغاز می‌شود... دنیا روی دور تندش عجیب است... روز پایانی رجب ۱۴۴۶ شب بخیر.... محسن فایضی @Thirdintifada پنج‌شنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | ـــــــــــــــ 🇮🇷 @ravina_ir
📌 تحت تعقیب‌ترین‌ مرد شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمی‌خورَد! برادرم محمد را می‌گویم. عرب‌ها به میهمان می‌گویند ضیف! اولش به او می‌گفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیست‌شناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا می‌کرد. بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیست‌های آدمخوار قرار گرفت، فلسطینی‌ها به او گفتند محمد ضیف. تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خان‌یونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیست‌ها فرار کرده، تعبیر به جائیست. واقعاً به او چه می‌شد گفت. آواره؟ آدمی که جایش توی قلب آدم‌هاست آواره نیست، میهمان است. حبیب خداست. محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه طوفان‌الاقصی را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلی‌ها را کور کرد. قصه او یاد آور داستان موساست. موسی هم ضیف بود، آواره طریق‌القدس. البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است. اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده. قیام هفت اکتبر بت شکنی بود. معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بی‌شناسنامه گذاشت. این‌روزها صهیونیست‌ها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او می‌زنند. محمدی که حاج قاسم ما درباره‌اش گفته بود ضیف شهید زنده است! شهید زندهٔ بی‌شناسنامه. پ.ن: این متن چهارم بهمن سال ۱۴۰۲ به رشته تحریر درآمد.روزهایی که محمد تحت هجمه تبلیغات دشمن صهیونی بود. طیبه فرید @tayebefarid پنج‌شنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فرماندهان شبیه هم هستند فشفشه و ترقه‌ها را ریخت توی کیسه و بچه‌های خاله‌اش را کلاه و کاپشن پوش توی حیاط ردیف کرد. به هر نفر چند ترقه داد و سروصدایی مثل میدان جنگ به پا شد. خانه خودش آخر هفته‌ها با آمدن ما شش تا و بچه‌هایمان شلوغ بود. دیگر صدای ترقه اضافه بر سازمان می‌شد. کوچولوها با صدای ترقه می‌ترسیدند و گریه می‌کردند. سمفونی پر از جیغ، گریه و بیا و بروهایی به پا شده بود. سید طاها ترسیده بود و از بغلم پایین نمی‌آمد. با گریه بردمش توی اتاق تا کمتر صدا را بشنود. خواهربزرگم برای صداها کپشن ساخت و گفت: بچه‌های غزه این مدت چی می‌کشیدن، هر روز صدای موشک، هر لحظه انفجار. زدم توی سرم و گفتم: بمیرم کجا آدمو می‌بری تو آخه. خواهر بزرگم همیشه سکان دار بحث‌های سیاسی و انقلابی است. فضای مجازی‌اش یک کلکسیون از جهاد تبیین است. کنارش نشستم. مشغول گذاشتن استوری بود. اسم محمد ضیف را درشت کار کرد و متن زیرش را کمی کوچکتر. دستم را گذاشتم روی گوشی‌اش - بزاز بزار، چی!؟ شهادت محمد ضیف تایید شد سخنگوی گردان‌های قسام شاخه نظامی حماس رسماً اعلام کرد که محمد ضیف، فرمانده کل این گردان‌ها در جریان جنگ اخیر در غزه همراه با شماری دیگر از فرماندهان این گردان‌ها به شهادت رسیده است... - مگه نمی‌دونستی؟ - نه از صبح تا حالا نتونستم خبر نگاه کنم. عکس ضیف را هم گذاشته بود. چقدر شبیه شهید حسن باقری و شهید صیاد شیرازی بود. دقت که کردم ته چهره جوانی شهید سلیمانی را هم داشت. اصلا چهره همه فرماندهان ایرانی انگارتوی پازل صورتش کار شده بود. ریحانه سادات توی اتاق آمد. - مامان چطور بود، همه ترقه‌ها رو آتیش زدم برای جشن ورود امام و تولد خودم بودا. آخر هرکسی می‌پرسید: تولد دخترت چه روزیه من هم می‌گفتم: با ورود امام به ایران، باهم اومدن. ذهنم هنوز توی حرف خواهرم از استرس و ترس بچه‌های غزه و خبر شهادت محمد ضیف بود. فقط سرم را تکان دادم. چقدر این چند ماه خبر شهادت آوار شد و همراه آوارهای خانه‌هاشان روی سرشان ریخت و دم نزدند. حالا باید خبر طراح طوفان را هم موقع برگشتن سر خانه زندگیشان میان آوارها تحمل کنند. حضرت آقا چه خوب گفتند : مقاومت غزه شبیه افسانه بود. وقتی طراح طوفانش مردی افسانه‌ای باشد که خیلی‌ها حتی چهره‌اش را هم درست ندیده‌اند. باید آن چهره پشت چفیه قرمز چهارخانه فسانه باشد. امت محمد، باید محمدضیف می‌داشت تا طوفاتی به پا کند که افسانه مقاومتشان را مهمان و نقل همه مجالس دنیا کند. شروع کردم به تایپ کردن - آمدن امام و خبر شهادت، انقلاب امام و طوفان برای انقلاب نهایی. داشتم کلمات شعاری ردیف می‌کردم تا پست کنم. اما به یک جمله بسنده کردم. انقلاب امام خمینی محمدها تربیت کرد تا مهمان خانه‌هایی شوند که انتظار صاحب خانه را می‌کشند. خاطره کشکولی جمعه | ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اسپرسو با اسم رمز یوریکا قهوه فس‌فس می‌کند و از لوله موکاپات می‌ریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشته‌ام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری می‌شود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم. ذهنم را زیر و رو می‌کنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سؤال می‌پرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان می‌گی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز می‌کنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم. توی فیلم فِیس‌آف، بعد از موفقیت‌آمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیس‌نما سرش را می‌آورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریست‌نما و می‌گوید: «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلول‌سلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما می‌شود ملغمه‌ای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس. ۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظه‌ای که عکاس دکمه‌ی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده می‌گذرد و من هروقت می‌بینمش، می‌شوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات. هرطور حساب می‌کنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمی‌خواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیده‌ی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم می‌کند. می‌شود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم می‌کَند و حقارت راه می‌کشد توی وجودم. کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز می‌کنم توی فنجان. ترجیح می‌دهم تلخی‌اش را داغ‌داغ سر بکشم. دوباره زیرچشمی به عکس نگاه می‌کنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یک‌وری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی می‌کند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانه‌شان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند. شکلات تلخ باراکا را می‌چپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت می‌کشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد می‌روم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را می‌ریزم توی فنجان. ریحان سرش را کرده توی گوشی. می‌پرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روح‌الله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلی‌حضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده. می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفره‌ی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش می‌کوبد توی سر افراد حاضر در عکس. می‌خندم: «این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگی‌رنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزه‌میزه.» برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز می‌کنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که می‌نویسم تصویر آقا سید علی می‌پاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگ‌ها را باز می‌کنم: «غلط می‌کند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند». ریحان می‌خندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاس‌شان یاد گرفته را می‌خواند. ‌‌فاطمه افضلی شنبه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها