eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
321 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت راوی دنبال سوژه‌ی کمک‌های مردمی برای مقاومت بودم که پیام داد، کسی با نام کابری «ز.بذرافشان» که بعدها از صدایش فهمیدم زن است و احتمالا از من کمی سنش بیشتر است‌ و احتمالا اهل خراسان جنوبی است و احتمالا خیلی دغدغه‌مند است که دنبال کمک برای نوشتن می‌گردد و هزاران احتمال دیگر که میانشان فقط یک قطعیت وجود داشت: دلش می‌تپید برای روایت سه پسر بچه‌ی عشایری که قلک‌هایشان را شکسته بودند برای کمک به جبهه‌ی مقاومت. اما چیز بیشتری نمی‌دانست و نمی‌توانست از همین یک خط خبر، روایت استخوان‌داری بنویسد که مورد پسند راوینا باشد. من اما باید چه چیز را روایت می‌کردم؟ سه برادر عشایری که قلک‌هایشان را شکسته‌اند و پول‌های هزار، دوهزار و پنج‌هزار تومانی چسب زده‌شان را که شاید با چشم‌پوشی از خرید کیک و چیپس روزانه، جمع کرده بودند برای خریدن دوچرخه یا هر چیزی که پسرها با تصورش رویا می‌سازند و برای یکدیگر با ذوق از نزدیک شدن تحققش می‌گوید، بدون اینکه هزارتومانش را برای روز مبادا بردارند، بخشیدند و جلوی دوربین عکاس طوری اسکناس‌ها را بالا گرفتند که انگار یک سلاح ارزشمند است که پیروزی قطعی را نوید می‌دهد. سه پسر بچه‌ای که نخواستند قهرمانان میدان این حماسه، فقط زن‌هایی باشند که طلاها و حلقه‌های ازدواجشان را هدیه می‌کنند. یا باید زنی را روایت می‌کردم که نمی‌شناختمش و فقط می‌دانستم نویسنده است اما با تمام سوژه‌هایی که روی دستش مانده و فرصت نوشتن نداشته، دلش طور خاصی گیر معرفت و مرام این سه برادر شده و حواسش نبوده که خودش عجب سوژه‌ی نابی شده است! خودش که پیام آن ایثار کودکانه را با دلش دریافت کرده و دیگر هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. شاید حتی بعد این، جور دیگری با روضه‌های «احلی من العسل» گریه کند. شاید توی متن‌های بعد از اینش، قهرمان‌های بزرگ نامشان عقیل و علی و عماد باشد و‌ شاید یک روز دلش تاب نیاورد و کوله‌اش را بردارد و برود نهبندان دنبال آن سه برادر و داستانشان را بنویسد برای ماندن در تاریخ‌. مهدیه سادات حسینی جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از کعبه تا لبنان پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانم‌های زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود. ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم. در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمع‌آوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل می‌گرفتند و رسید می‌دادند. حضور خانم‌ها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود. با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانم‌های زیادی مراجعه می‌کردند و در صف می‌ایستادند. کنار یکی از خانم‌ها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را می‌شناختم. از پیشکسوت‌ها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم: - حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟ درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد. گفت: هدیهٔ ناقابل... گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم: - اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟ - بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمره‌اش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود. معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد: - دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهم‌ترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان می‌کنم. الناز قره‌خانی پنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر زنجان @hoseinieh_honar_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قلک زینب سادات شب وقتی باباش رسید، قرار بود برویم روضه. زینب سادات آماده شد و قبل بیرون رفتن، رفت که یک وسیله را بیارورد... وقتی برگشت دیدم قلک توی دستش است. گفتم: آوردی پول جمع کنی؟ گفت: اوهوم. رفتیم کهف الشهدا، چون آنجا میزبان چند شهید گمنام بود. در وردی یه چایخانه زیبا بود که همه تو فنجان‌های شیشه‌ای چای می‌خوردند. دم ورودی آمدیم چای بخوریم که یکی از دوستانم را دیدم. سلام و احوالپرسی که کردیم زینب سادات بی‌معطلی گفت: خاله می‌شه پول بدین بندازم تو قلکم، برای بچه‌های غزه و فلسطین و لبنان؟ هر سری این درخواست را می‌گفت، اصرار داشت که هر سه کلمه غزه و فلسطین و لبنان را بگوید. دوستم پول داد و زینب سادات خیالش که راحت شد کمک جمع کرده، چایی‌اش را خورد و گفت بریم... رفتیم داخل حسینیه و زیارت شهدا. آنجا هم زینب سادات به هر آشنایی که می‌شناختم و سلام احوالپرسی می‌کردم می‌گفت می‌شه به بچه‌های غزه و لبنان و فلسطین کمک کنید؟ چند نفر که دیدن داره داخل قلک پول انداخته می‌شه بچه‌هایشان را فرستادند و کلی پول به همین بهانه، ٱن شب جمع‌آوری شد. آخر جلسه زینب سادات با یک قلک پر آمد خانه. حال خوبش موقع جمع‌کردن آن پول‌ها برایم دیدنی بود. احساس کردم حس خوبش به این قلک در وجودش برای کمک به مقاومت برای همیشه می‌ماند. زهرا بذرافشان یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 موکب همدلی دیگه چه صیغه‌ایه؟ از در که آمد تو دیدمش. با دختر کوچک مو فرفری. دخترک دستش را می‌کشید و می‌آوردش جلو. زن خودش را سفت گرفته بود و هی می‌گفت: باشه، میام، حالا اینقدر هولی؟! مگه چه خبره؟! نگاهی به میزها انداختند. زن یکی از کیک‌هایی که بچه‌های من برای فروش آورده بودند را خرید. موکب همدلی امروز پویش کودکان داشت. فضای نسبتاً بزرگی را برای بچه‌ها تزیین کرده بودند. دم ورودی به بچه‌ها قیچی و کاغذ می‌دادند تا طرح دستشان را بکشند و دوربری کنند. بعد هم باید یک جمله به کودکان غزه و لبنان می‌گفتند تا برایشان روی دست دوربری شده بنویسیم. مشغول بودیم که آمد پیش ما نشست. دختر کوچولو با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: من هم دارم دورشو می‌چینم. زن اما با بی‌میلی دور و بر را نگاه می‌کرد. دخترک دور دست را آرام آرام می‌برید. مادرش به من نگاه کرد و گفت: »اینجا چه کار می‌کنین؟ موکب همدلی دیگه چه صیغه جدیدیه؟» - اینجا هر کسی که دغدغه کمک به مردم لبنان و غزه را داره میاد. حالا با هر کاری که از دستش بر بیاد. یکی کیک و ژله و خوراکی برای فروش میاره، اون یکی لباس نو یا پارچه یا وسیله خونه حتی طلا. اینجا قیمت می‌ذارن و می‌فروشن. پولش واریز می‌شه به حساب ایران همدل. لب‌هایش را در هم کشید و یک نوچ بلند گفت: اولاً که ما خودمون اینقدر فقیر و محتاج داریم بدیم به اونا. دوما اینقدر همه جاشون خراب و ویرون شده با پول کیک و پفکی که چهارتا خانم جمع کنن به کجا می‌رسه؟ جوابش را با لبخند دادم: دخترتونم خیلی با دقت می‌چینه. خوب بلده با قیچی کار کنه. - آره مهد می‌ره. ما همین کوچه کناری خونمونه. از مهد که می‌آوردمش اینجا رو می‌دید و هر روز می‌گفت بریم تو. دیگه امروز آوردمش. خودم اهل این چیزا نیستم. - می‌دونی گاهی وقتا حتی اگه کمک ما به اونها هم نرسه به قول خانم یزدان‌بخش، ببینش همون که کنار صندوق ایستاده، مسئول موکب، ما سهم خودمون را در این جنگ پرداختیم. انگار داریم ما هم به نوعی مقاومت می‌کنیم در مقابل ظلم. با اینکه دوریم. سرش را به رنگ کردن نقاشی دخترش گرم کرد و چیزی نگفت. مجری برنامه پرچم‌های حزب‌الله فلسطین و ایران را به بچه‌ها داد تا تکان بدهند و سرود را هم‌خوانی کنند. - منی که مامان بچه‌ام معنی بعضی جاهای این سرودو متوجه نمی‌شم اینا که دیگه هیچی. یک خنده همراه با هورا تحویلش دادم و گفتم «اشکالی نداره حالا داره با بقیه بپر بپر می‌کنه.» بعد از تمام شدن سرود مجری شروع کرد در مورد مفاهیم سرود و اسم موشک‌ها و... برای بچه‌ها حرف زدن. - تا چند روز دیگه اینجا برنامه هست؟ - فکر کنم تا یکشنبه باشه. بعد از بازارچه مراسم سخنرانی هم هست. هر سوالی داری می‌تونی بیای و بپرسی. اینجا همه برای هم‌صحبتی آماده‌ن. - خواهرمم دوتا بچه کوچیک داره و دوتا کوچه بالاتر از ما می‌شینه؛ شاید فردا با هم بیایم. هاجر بابایی پنج‌شنبه | ۱ آذر۱۴۰۳ | حسینیه انصارالحسین ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 عروس و دوماد پیرمراد ما بهبهانی‌ها، برادر امام رضاست. امامزاده حیدری که به زبان دل صدایش می‌کنیم: یا اغاپِریدَر خانه امید سبز امروز شده بود محل تجمع دریادلان. چادری به عرض ۳ متر در حیاط امامزاده بنا شد، اما وسعت خیرش تا سی صد هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر را پوشش می‌داد. میز سفید رنگی که با ترمه مامان‌دوز یکی از دوستان بی‌لعاب‌ترین زیبایی بود در میان محبت افرادی که هر چه در گنجه داشتند بی‌منت اهدا می‌کردند. چندتا دستگاه پوز که حساب و کتاب اعداد و ارقامش بماند با صاحب الزمان... سردر چادر کاغذی با عنوان "کمک به جبهه مقاومت" نصب شده بود. از واریزی ده هزار تومانی گرفته تا... تا حوالی ساعت ۵ بعدظهر بود که دختر و پسر جوانی دست در دست وارد امامزاده شدند. مرد جوان دست به سینه برد و به آقای امامزاده حیدر سلامی داد. کنار سکوی ورودی نشسته بودم. رو به دختر پرسید - دیگه صدرصدیه؟ مطمئنیه لیلا؟ + بعد عقدم یه مطمئن‌ترین کار زندهی منن بلافاصله دست مرد را گرفت و سمت چادر رفتند. پشت سرشان قدم برداشتم که ببینم دقیقا جریان از چه قرار است. دیدم با مردی رو بوسی کرد و تبریک شنید. گویا شب قبل مراسم عقدشان بوده! تازه داماد با مرد مشغول گپ‌وگفت شد. زن، جعبه مخملی که درونش یک دستبند و انگشتر زیبا بود را روی میز گذاشت. برادر پشت میز وزنش کرد و با تشکر و سرسلامتی فیشی را به دست عروس خانم داد. لبخند حاکی از این عشق، بیش از این بود که جریان را ننویسم که عطرش تا حوالی سال‌های آینده نرود. عطر محبت عروسی که هدیه عقدش را فردای مراسم با دریا دلی تا ابد ماندگار کرد. باشد که بماند برای گمشدگانی در دریای دنیا :) عطر عشق چیز دیگریست آن هم برای راهی که ب بسم الله‌اش در بیت رهبرمان بوده! اگر هم مسیر عشق نشده‌اید خانه دل تکانده و عملگرایانه مهر بورزید. گاهی زود دیر می‌شود :) یکتا کریم‌بهبهانی‌زاده یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لباس‌های خوشبخت! «امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟» همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده‌پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع‌آوری عروسک و کاموا! از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم! اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند... تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم... این‌بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباس‌هایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته‌اش را هم کرده بود... چه لباس‌ها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند... این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی. انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌‌اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباس‌های دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت... و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم: «فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.» زینب تختی دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آرزو‌های گُم نشده ننهٔ جهان پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف‌هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود. نه غالباً مشکی، نه جوگندمی. یکدست مشکی پر کلاغی. وسط کله‌اش یک خط صاف بود عین جاده ابریشم که می‌رفت و توی افق روسری حریرش محو می‌شد. طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود. خانم‌جان اگر این روزها بود می‌گفت: «خجالت نمی‌کشی. آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی‌زنه!» اما حالا که خانم‌جان نیست. من هم که نگفتم می‌خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم. از این‌ها گذشته، همه زن‌ها مو دارند یکی کوتاه‌تر و یکی بلندتر... همه زن‌ها شبیه همند. روی سرشان یک جادهٔ ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه‌ای بود، عین‌ ننه همه آدم‌ها. دهاتی‌ها می‌گفتند جوانی‌هاش وقتی رخت و لباسش را می‌شسته پهن نمی‌کرده توی ایوان بَرِ آفتاب. مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس‌هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند. تنها عکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه‌ خیابان‌ شمس گرفته بود. با چادر مشکی دو‌گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت. بچه که بودم یادم است سه‌تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود. آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست‌و‌پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود. بزرگ که شدم وسط زندگی تکراری و روزمرگی‌هام می‌دیدمش. می‌دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن‌ها. بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه‌دارها. جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند. زلزله و سیل می‌آمد، مسجد و مدرسه‌ای در کنجی از شهر می‌خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و‌ وسایل قیمتی داشت همه را می‌داد. هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم غصه می‌خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم. آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم، چهارشنبه صبح بود. من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما. دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی‌آورد. زنگ زدم به گوشی ننه جهان. یکی از پسرهاش برداشت. گفتم: «گوشی را می‌گذارید بغل گوشش.» مرد اولش مکثی کرد. انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش. صدام داشت می‌لرزید، جدی جدی داشت می‌رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود «سلام حاج خانوم... می‌گن عجله داری؟ انگار دیگه نمی‌بینمت. فقط می‌خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم می‌مونه. مطمئن باش پیش خدا گم نمی‌شه.» صدای هق هق مردانه‌ای از آن طرف خط می‌آمد! بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد. دو روز پیش یکی زنگ زد. اولش نشناختمش. اما بعد فهمیدم برادر جهان است. همان که توی جنگ تازه دست‌وپا درآورده بود. فکر می‌کرد من آدم جایی هستم. مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین! یا شهرداری غزه. با التماس می‌گفت: «تو رو خدا اگه جایی می‌شناسی منو معرفی کن. من تو کار تأسیساتم، تو فارس همه منو می‌شناسن. تو فقط به اینا که می‌رن‌ بگو یکی اینجوری هس. ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم، در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...» بهش گفتم: «برو با بچه‌های جهادی که میرن اونور حرف بزن... من نمی‌دونم کی به کیه!» جوهر صداش برام آشنا بود! شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم می‌گفت: «ما که قابل نبودیم؛ ما که برای امام و انقلاب شهید ندادیم؛ ما که...» ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود. نگران امام.، لبنان و فلسطین... آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود! طیبه فرید @tayebefarid پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 یادگار آقا مهم‌تر هست یا حرف آقا؟ بخش اول سروکله‌زدن با دوقلوهای ۲ ساله‌ رمقی برایم نگذاشته بود. چند دقیقه گوشه‌ای نشستم. تلویزیون روشن بود برنامه‌ای نظرم را جلب کرد. چهار چشم و گوش شدم. برنامه درباره صحبت‌های اخیر رهبر بود. صحبت‌های که درباره کمک به لبنان گفته بودند. برنامه، فرق بین فرض و واجب را برایمان جا انداخت. نگاهم دور خانه چرخید. خانه‌ای که هنوز جاگیر نشده بودیم و تا کامل شدنش جا داشت. بعد سال‌ها از خانه ٢٠ متری به جای بزرگ‌تری آمده بودیم. چیزی برای فروش نداشتم. شغل و حقوق درست و حسابی هم نداشتیم. تنها ۳ میلیون تومان پس‌انداز داشتیم. پس‌اندازی که قطره قطره جمع شده بود تا من را از درد دندان نجات دهد. همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: «زهرا تنها پولمون همینه» با لبخند نگاهش کردم و گفتم: «فرض یعنی همین دیگه، از این پول بردار و کمک کن به لبنان. درسته پول زیادی نیست اما خدا بخواد به همین کمِ ما هم برکت میده.» برای اینکه دست و دل همسرم نلرزد، کنارش نرفتم و ریش و قیچی را دادم دست خودش. او هم ۵۰۰ تومان واریز کرد. اوایل مهر بود و هر روز کانال‌های خبری ایتا را چک می‌کردم. چند روزی بیشتر از صحبت‌های آقا نگذشته بود که در پیام‌ها دیدم خانمی سرویس طلای ۹۰ میلیونی‌اش را به دفتر رهبری هدیه کرده. به خودم گفتم: «کاش منم طلا داشتم.» حلقه‌ام را هم برای مخارج تعمیر خانه فروخته بودم. اما مهم نبود. به خودم گفتم: «مثل همیشه راهی پیدا می‌کنم.» ذهنم رفت سمت هدیه‌هایی که از بیت رهبری برایم آمده بود. سال ۹۴، ۲۴ ساله بودم و مجرد. دوست داشتم برای ازدواجم دعای آقا (رهبری) بدرقه زندگی‌ام باشد. همین شد که دست به قلم شدم: «سلام آقا جان خوبید منم خوبم و...» یک نامه خودمانی برای آقا نوشتم و با پدرم درد و دل کردم. دلم نیامد نامه را خشک و خالی بفرستم. کیسه‌ای پر از بهار نارنج کردم و خاک تبرکی که از سوریه به من رسیده بود را کنارش گذاشتم و هر سه را پست کردم بیت رهبری. جواب نامه با یک چفیه به دستم رسید. همین جور که چفیه را در می‌آوردم اشک از چشمانم سر می‌خورد. بغضم را قورت دادم و رفتم توی عالم خیال. «کاش فضای روستامون مذهبی بود. این جوری احتمال اینکه یه پسر مذهبی بیاد خواستگاریم بیشتر می‌شد.» روی این حساب هیچ خواستگاری از روستایمان نداشتم. ادامه دارد... روایت زهرا ثیما مصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی دوشنبه | ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 یادگار آقا مهم‌تر هست یا حرف آقا؟ بخش دوم سال ۹۶ با یک پسر بابلی ازدواج کردم و رفتم بابل. اولین دخترمان به دنیا آمد. چند سالی منتظر بچه بعدی بودیم که قسمت نمی‌شد. ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ آقا درباره فرزندآوری حرف زدند. داغ دلم تازه شد. فردای همان روز دوباره دستم رفت سمت نوشتن نامه به رهبرم: «آقا جان شما بارها به فرزندآوری تشویق کردید. اما من و خیلی از دوستان و آشناها قسمتمون نمی‌شه، اگر بشه دعایی یا ذکری به ما بدید...» فروردین ۱۴۰۱ از بیت رهبری جواب به دستم رسید. این سری جانماز و مهر و تسبیح همراه نامه بود. نامه را باز کردم. دنبال ذکر و دعا بودم اما رهبر عزیزم نوشته بودند برایم دعا کردند. دعایشان در حقم مستجاب شد و خدا دوقلویی بهم هدیه داد. همه سرمایه‌ام همین هدیه‌های بیت رهبری بود. هدیه‌هایی که چند سال با آنها زندگی کردم. همان تسبیحی که از دستم نمی‌افتاد و در طول بارداری مرتب با آن ذکر می‌گفتم. این تسبیح نه تنها برای خودم که برای بقیه هم مایه برکت بود و به بقیه هم قرض می‌دادم. همه می‌گفتند دوقلوها نظر کرده آقا هستند. من هم این هدایا را گذاشته بودم تا وقتی بچه ها بزرگ شدند با افتخار ماجرا را برایشان بگویم و هدیه‌ها را نشانشان دهم. اما حالا وضع فرق کرده بود. پیش خودم گفتم: «حرف آقا مهمتره یا یادگار آقا؟» تصمیمم را گرفتم. خوشحال بودم که خدا این فکر را جلوی راهم گذاشت. ۱۰ مهر ۱۴۰۳ صبح علی الطلوع، عکسی از هدیه‌ها را گذاشتم در گروه دوستان هم‌دانشگاهی‌ام: «هرکس این هدایای متبرک رو می‌خواد هدیه می‌دهم، اما به شرطی که مقداری پول برای جبهه مقاومت و لبنان واریز کنه.» غروب پیامی از یکی از دوستان آمد: «هدایا رو می‌خوام.» وقتی تحویل هدایا گفت: «یکی رو برا خودت نگه دار.» چفیه را انتخاب کردم. از آن روز کار جدیدی به کارهایمان اضافه شد. ماشین از خواهر شوهر می‌گرفتیم. از این خانه به آن خانه می‌رفتیم و کمک‌های مردمی را جمع می‌کردیم. با پولی که از مردم جمع کردم کاموا خریدم و آن را به برخی افراد سپردم برای بافت شال و کلاه. هر کار ریز و درشتی از دستمان برمی‌آمد، انجام دادیم. بعد مدتی دیدم برخی‌ها هدایای متبرکی آقا را به مزایده گذاشتند، من هم چفیه باقیمانده از آن تبرکی‌ها را گذاشتم برای مزایده. روایت زهرا ثیما مصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی دوشنبه | ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پشتیبانی جنگ از خیال تا واقعیت نه جنگ را به چشم دیده بودیم و نه درکی از ظرافت‌های پشتیبانی از آن داشتیم. ما صرفاً فعالین فرهنگی شهرستانی بودیم، دلخوش به برپایی موکب‌ها و بسته‌های فرهنگی. اما ماجرای لبنان جرقه‌ای زد و میل به کنش‌گری در دلمان شعله کشید. با آغاز پویش جمع‌آوری طلا، تکانی خوردیم و به مبلغان آن تبدیل شدیم. خبر شهادت سید حسن، شوک بزرگی بود، انگار بخشی از وجودمان را از دست داده بودیم. ناخودآگاه یاد جمله‌ی آقا افتادیم که فرمودند: "نوک قله‌ایم". و من در آن لحظه حس کردم در این نوک قله، چه هوای رقیق و طاقت‌فرسایی جریان دارد. دلمان آرام و قرار نداشت، قلبمان از خبر شهادت مچاله شده بود. آن سید مقتدرِ مظلوم، دیگر در میانمان نبود تا با سخنرانی‌های آتشین، جان‌های خسته را جلا دهد. در بحبوحه‌ی دلتنگی‌ها و بی‌قراری‌هایمان، ولی امر مسلمین حکم جهاد داده بود و ما، از نظر خودمان، هنوز کار چشمگیری نکرده بودیم. در یک تماس تلفنی، جرقه‌ای در ذهنمان زده شد: پویش بافتنی شال و کلاه! یکی از ما مسئول جمع‌آوری کمک‌های نقدی و غیر نقدی شد، از کلاف‌های کاموا گرفته تا میل‌های بافتنی. دیگری مکان مناسبی را هماهنگ کرد و فردی دیگر، پوسترهای تبلیغاتی با عنوان "پویش بافتنی برای جبهه مقاومت" را طراحی و منتشر کرد. روز موعود فرا رسید. نمی‌توان گفت جمعیت زیادی آمده بودند، اما همان تعداد اندک نیز با خود کلاف و میل آورده بودند. ناگهان یکی از دوستان پیشنهاد داد: "من مربی بافتنی هستم و مدرک هم دارم. می‌توانم به کسانی که بافتن بلد نیستند، ساده‌بافی یاد بدهم تا تعداد بیشتری بافته شود." از این پیشنهاد استقبال کردیم و خبر پویش و حضور مربی را در فضای مجازی منتشر کردیم. جلسه‌ی دوم با استقبال بیشتری برگزار شد. سیلی از کاموا به دستمان می‌رسید. هرچه تعداد بافتنی‌هایمان بیشتر می‌شد، دلمان قرص‌تر می‌شد که قبل از رسیدن سرما، کلاه و شال‌های گرم را به دست رزمندگان خواهیم رساند. همبستگی بچه‌ها بیشتر شد، تا جایی که حتی به اردوی شهدای گمنام رفتیم و در کنار مزارشان به بافتن ادامه دادیم. دلمان را به شهدا گره زدیم و از آن‌ها خواستیم در این آخرالزمان، ما را از فتنه‌ها حفظ کنند. اولین محموله قرار بود به‌زودی از گلستان به مقصد برسد. زنان شهر کوچک من، هفتاد کلاه و شال‌گردن بافتنی را با عشق و امید بافته و ارسال کرده بودند. در دور دوم، قریب به هشتاد کلاه و شال بافته شد. و این‌چنین، ما که نسل جدید انقلاب و جنگ بودیم، به لطف سید حسن نصرالله، پشتیبانی زنان جنگ را نیز به چشم دیدیم. مژگان رضایی یک‌شنبه | ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کارگزاران کوچک خدا همین که بسته پاستیل را در دست شهرزاد پنج ساله‌ام می‌گذارم می‌پرسد: «مامان اینا اسرائیلی نیست؟» از روزی که با محصولات اسرائیلی آشنا شده‌ایم خیلی حساس شده، قبلا عاشق دنت بود و هرماه یکی دو تا برایش می‌خریدم. اما حالا اصلاً لب نمی‌زند. می‌دانم که دل کندن از این خوراکی موردعلاقه چقدر برایش دشوار بوده است. حتما اگر گروه مادرانه نبود، باید سختی زیادی می‌کشیدم تا به دخترم بفهمانم که دنت تحت لیسانس اسرائیل است و بخشی از سود آن بمب می‌شود روی سر کودکان غزه. گروه مادرانه خوبی‌اش این است که باید حتماً بچه‌ها در آن حضور داشته باشند. برعکس بعضی جاها که حضور کودکان را مزاحمت می‌دانند. برای شهرزاد این فهم عمیق آن روزی ایجاد شد که در هیئت ماهانه‌مان بحث کالاهای اسرائیلی را مطرح کردیم و از همه خواستیم نظرشان را بگویند. بعضی‌ها باور نداشتند و می‌گفتند که این حرف‌ها کار شرکت رقیب است. برایشان توضیح می‌دادیم که این تحقیق از منابع موثق انجام شده و پیشینه این شرکت‌ها کامل بررسی شده است. بنری هم تحت عنوان تحریم کالاهای اسرائیلی چاپ کرده بودیم که در آن تصاویر محصولات تحت لیسانس اسرائیل چاپ شده بود. وقتی بنر را دست به دست چرخاندیم، واکنش‌های متفاومتی دیدیم: «ای وای من از اول خونه‌داریم دارم پرسیل استفاده می‌کنم.» یا «دست‌های من فقط با پریل عادت داره». بعضی هم تعجب کرده بودند که محصولات معروفی مثل پوشک‌ مولفیکس و ببم و حتی بعضی شیرخشک‌ها جزو این دسته است. عده‌ای هم غصه می‌خوردند که این همه مدت بی‌خبر بوده‌اند و ناخواسته به اسرائیل کمک کرده‌اند. همانجا با مادرها قرار گذاشتیم که هر کس تابه‌حال از محصولات تحت لیسانس اسرائیل خریده، پوکه خالی آن را بیاورد زمین خالی کنار مسجد تا همه را آتش بزنیم. همه به خانه‌ رفتیم و وسایلی که جزو این دسته بود جدا کردیم. موقع اذان ظهر بود که حدود ده تا از مادرها با ۷، ۸تا بچه روی زمین خالی ایستاده بودند. صدای اذان از مسجد پخش می‌شد و مردمی که از آنجا عبور می‌کردند توجه‌شان به سمت ما جلب می‌شد. پوکه خمیر دندان سیگنال، دستمال کاغذی تنو، پاپیون، پوشک مولفیکس و بقیه چیزها را روی هم انداختیم. آخر هم تصویر پرچم اسرائیل را گذاشتیم و آتش زدیم. بچه‌ها که عاشق آتش‌بازی هستند با دیدن شعله‌های آن حسابی ذوق می‌کردند و پشت هم شعار مرگ بر اسرائیل سر می‌دادند. سخنرانی لازم نبود. بچه‎ها با چشم‌های خودشان دیدند که ظلم را تحریم کردیم و اسرائیل دود شد و به هوا رفت. بعد از آن هم برای نماز به مسجد رفتیم. هنوز در زمینه تبیین این مساله بعضی از اطرافیانم را نتوانسته‌ام قانع کنم. وقتی می‌بینم با وجود اینکه می‌دانند باز هم اهمیت نمی‌دهند دیگر چیزی نمی‌گویم تا دعوا و بحث پیش نیاید. اما بچه‌هایم با عمق وجودشان باور کرده‌اند و فطرتشان نمی‌پذیرد که کسی بخواهد به کودکی مثل خودشان ظلم کند. برای همین هر جا ببینند می‌گویند. چند روز پیش برای ناهار منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. سر سفره نشسته بودیم که شهرزاد به سمت کوکاکولا اشاره کرد و خطاب به صاحبخانه گفت: «شرکت این نوشابه‌ها به اسرائیل کمک می‌کنه که بمب بسازن و بریزن رو سر بچه‌های غزه، ما نباید از این نوشابه‌ها بخوریم.» و جواب شنید که «نه دخترم از این حرفا نزن...» انگار این افراد خودشان را به خواب زده‌اند. به هر حال شهرزاد این روزها یکی از کارگزاران کوچک خدا شده که هرجا می‌رود تلاش می‌کند تلنگری به فطرت‌ها بزند. امیدوارم روزی بتواند بیدارشان کند. خاطرهٔ وجیهه توسلیان به روایت ثریا عودی جمعه | ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 قلک همه‌ چیز از یک مجموعه نقشه ذهنی رنگ رنگی و جذاب شروع شد، از روضه دهه فاطمیه در منزل دخترعمه‌جان. سخنران انواع ایده‌های متفاوت برای کمک به مردم غزه و لبنان را در صفحه تلویزیون نشان می‌داد و صحبت می‌کرد. در اولین فرصت چند مادر دور هم جمع شدیم، و درباره راهکارهایی که برای ما عملی است گفتگو کردیم. یکی از ایده‌هایی که خیلی سریع اجرا شد ساختن قلک ویژه مقاومت برای بچه‌ها بود. هر چند به ظاهرش نمی‌آید، اما فقط یک قلک نیست، ابزار تبیین است و آموزش. هر کس به خانه‌مان می‌آمد پسرم آن را دست می‌گرفت و توضیح می‌داد: «این قلکِ کمک به فلسطینه، اگر دوست دارید توش پول بریزید». بارها همین قلک موشکی‌مان باعث شد درباره صدقه دادن، کمک به همنوعان، موضوع مقاومت و تصمیم‌های بزرگ با هم حرف بزنیم. کلی خاطره با این قلک کوچک داشتیم. پسرم خیلی منتظر امروز بود که پول‌ها را برساند به بچه‌های غزه تا بتوانند زودتر دشمن‌شان را شکست بدهند. قلکش را دوست داشت، اما کمک به فلسطین را بیشتر. پس آن را میان کیسه پر از پولی که دست پیرمرد بود رها کرد، به من نگاه کرد و خندید. خوشحال بود. فهیمه فرشتیان eitaa.com/havalighalam شنبه | ۹ فروردین ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها