eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
753 عکس
111 ویدیو
2 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 پسرکِ جوراب‌فروش رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه به‌دست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمی‌خواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به هم‌انداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همه‌تون بخرید». چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بی‌حال اعداد را پس سر هم به زبان می‌آورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحت‌طوری؟!» با همان لحن خسته‌اش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جوراب‌هایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیف‌شد، نمی‌دونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟! دوباره با همان میمیک خسته‌طورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبه‌رویی‌مان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عده‌ای دیگر یادآور شود. سید رضوی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نشان خادمی پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانی‌تر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟» گفت: «مادرم، خیلی از این نشا‌ن‌ها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.» مهناز کوشکی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پرچمِ لگدمال دلم هیچ جوره آرام نمی‌گرفت. هفت روز گذشته بود اما این داغ روی دلم سنگینی می‌کرد و دلم تاب نداشت. دوست داشتم کاری کنم تا مرهمی برای دلم باشد. گروه‌ها و کانال‌ها را زیر و رو می‌کردم که چشمم به یک اطلاعیه خورد. مراسم هفتم شهدای خدمت، ویژۀ بانوان در شهرمان برقرار شده بود. به دلم افتاد که نذر کنم، برای خادمی امام رضا علیه‌السلام و به نیت شهدای خدمت. معطل نکردم. یک واکس از جاکفشی خانه برداشتم با چند تا ابر و فرچه و یک جفت دستکش. یک ماژیک هم برداشتم و پشت یک بنر پرچم اسرائیل را کشیدم. بنر را روی میزم پهن کردم. حالا همۀ مستمعین روضۀ شهدای خدمت، پرچمش را لگد می‌کردند. من هم کفش‌های خاکی را واکس می‌زدم، نذر شهیدی که کفش‌هایش برایِ خدمت، خاکی بود! سمانه پاکدل دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مدرسه‌ی روستا می‌خواستیم برای شهادت رییس‌جمهور توی مدرسه مراسمی داشته باشیم. روز قبلش به خاطر مشغله‌ها نشد وسایل را آماده کنم. برای قاب گرفتن عکس رییس‌جمهور دست به دامن جعبه شکلاتی شدم که مهمان دیشب‌مان آورده بود. برای درست کردن حلوا هم از خود بچه‌ها کمک گرفتم. وقتی رسیدم مدرسه بچه‌ها با دیدن لباس‌های مشکی تسلیت گفتند. توی مراسم چشمم بهشان بود. وقتی صحبت درباره آیت‌الله رئیسی بود چشم‌هایشان خیس خیس بود. پنج‌شنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | روستای اناوری، آموزشگاه شهید رضا صمدی حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از سیدابراهیم به طلبۀ جوان! کنار مقبره‌ شیخ بهایی نشسته بودم. درب روبرویم باز شد و سیدی آمد. با اینکه شهرتی نداشت، شناختم‌ش. سال اول طلبگی‌ام بود. دنبال هویتم می‌گشتم. می‌خواستم با آدم‌های مختلف صحبت کنم و توصیه‌ای بشنوم. پشت سر ابراهیم رئیسی راه افتادم. منتظر بودم سرش خلوت شود، اما خلوت نمی‌شد. یکی یکی به مردم جواب می‌داد. یادم نمی‌رود؛ پیرزنی جلویش را گرفت. با حوصله به حرف‌های پیر زن گوش داد. قرار شد پیگیری کند تا پسرش جایی مشغول کار شود. بعد از آن پیرزن، یکی یکی زائر‌ها می‌آمدند برای صحبت. دور و برش که خلوت شد، رفتم جلو. گفتم: «حاج‌آقا پایه یک هستم. ممنون می‌شم نصیحتی بفرمایید!» چند ثانیه نگاهم کرد. گفت: «اول انقلابی بودن. بعد درس خواندن؛ درس خواندنِ ملّایی، سوم هم نماز اول وقت...» آنقدر درس خواندن ملّایی را غلیظ گفت که هیچ وقت یادم نرفت. از شهید جمهور این سه توصیه برایم ماندگار شد. توصیه‌ای که اگر به آن ملتفت باشیم، حوزه و روحانیت را بیش از الان به جلو می‌برد و طلاب را محترم و مغتنم می‌کند؛ مثل سید ابراهیم! امیر ارشادی پنج‌شنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 محله‌ای که فیلترش کردم! دو ماهی هست به خاطر کوچک بودن خانه‌مان تصمیم گرفتیم خانه‌مان را عوض کنیم. محلۀ ایثارگران مشهد را توی نرم افزار دیوار فیلتر کردیم تا دیگر آن حوالی خانه‌ای بهمان پیشنهاد ندهد. اول زندگی‌مان است و چندان مرفه و متمول نیستیم، اما محله ایثارگران نسبت به بقیۀ منطقه‌های مشهد، پایین شهر حساب می‌شود. وقتی خبر تلخ شهادت رئیس جمهور آمد، توی اخبار خانۀ مادر رئیس جمهور را نشان داد. دنیا روی سرم خراب شد! خانه‌اش درست توی محله ایثارگران بود. همانجا که من فیلترش کرده بودم که گذرمان هم آن طرف‌ها نیفتد. فکرش هم اذیتم می‌کرد. مدام خودم را سرزنش می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «خدایا! درست همون جایی که من هفتۀ قبل اونجارو پایین شهر و منطقۀ ضعیف می‌دونستم، جایی بود که مادری رئیس جمهوری رو پرورش داده بود. همون جایی که فوج فوج دعای مادرانه بدرقۀ راه رئیس جمهور بود. خونه‌ای که حالا شده بود خونۀ مادرِ شهیدِ جمهور!» مدام با خودم می‌گفتم: «رئیس جمهور می‌تونست توی بهترین منطقۀ مشهد، بهترین خونه رو برای مادرش بخره که مشرف باشه به گنبد و گلدسته‌های حرم امام رضا اما...!» حالا دیگر تصمیم من و همسرم عوض شده بود. حالا ما دوست داشتیم همسایۀ مادرِ شهید باشیم! صدیقه کمال‌زاده چهارشنبه | ۹ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 وقت معلمی بود! دل مان غم داشت. توی شوک شهادت رئیس جمهور و همراهانش بودیم. آرام و قرار نداشتیم. مدارس تعطیل بود ولی باید کاری می‌کردیم. معلم بودم و حالا بهترین زمانی بود که باید معلمی می‌کردم! تک تک این شهدا، به گردن ما حق داشتند و باید برایشان معرفتی به خرج می‌دادم. زمان کم بود و حتی یک ثانیه هم زیاد بود که هدر برود. ظهر بود که گوشی را برداشتم و تقریبا آخر شب آن را گذاشتم. تمام این مدت مشغول دعوت دانش‌آموزان مدرسه و خانواده‌هایشان بودم. با این که روز تعطیل بود اما به لطف خدا و همکاری خانواده‌های عزیز، خیلی زود بساط یک قرار دانش‌آموزی فراهم شد. موعد قرارمان رسید و دانش آموزان یکی یکی رسیدند. معلوم بود آن‌ها هم حس و حال همیشگی را ندارند و دل‌شان خیلی زود برای رئیس جمهورشان تنگ شده! وقتی همه رسیدند، گرد هم نشستیم و بسم الله گفتیم. یک کلیپ از خدمات رییس جمهور شهیدمان نمایش دادم، کلیپی که آخرش ختم می‌شد به تصاویر تشییع شهدا؛ اما این کافی نبود و باید برایشان به زبان خودشان حرف می‌زدم و از خدمت می‌گفتم و از کار برای خدا. از عزیز شدن پیش خدا و در نهایت از قهرمان شدن‌. حالا وقتش بود بچه‌ها یک کار گروهی انجام دهند. پوسترهای انتخاباتی که از زمان ریاست جمهوری مانده بود را بین بچه‌ها پخش کردیم و بچه‌ها به کمک هم و با دستان کوچک‌شان مهر شهادت را زدند پای همۀ پوسترها. بعد از آماده شدن پوسترها، هر کدام از دانش آموزان یک سفیر شدند توی محله خودشان و قرار شد بروند و پوسترها را توی محلۀ خودشان نصب کنند تا هر خواننده‌ای بفهمد می‌شود رئیس جمهور بود و شهید شد. دغدغه و تلاش و کارآمدی است که می‌تواند رضایت خدا را به دنبال داشته باشد. افسانه جانفزا جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | دبستان پسرانه امام حسین علیه‌السلام حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای زائرهایت جمعه صبح بود. با شوهرم و بچه‌ها رفتیم فروشگاه. تعدادی کیک خریدیم و به هوای موکب‌هایی که برای استراحت مسافرها برپا شده بود رفتیم بوستان بهمن. وقتی رسیدیم خبری از موکب نبود. هر چه توی جاده رفتیم بازهم جایی پیدا نکردیم. دلم گرفت. همین کار از دست‌مان برمی‌آمد تا خدمتی بکنیم به کسانی که برای تشییع شهدای خدمت رفته بودند مشهد. توی دلم گفتم: «رئیسی عزیز! خیلی دلم می‌خواست ما هم توی این کار خیر که برای شماست شریک باشیم ولی انگار لیاقت نداریم اندازه چند تا کیک هم کمکی کنیم.» همسرم که ناراحتی‌ام را دید گفت: «اشکالی نداره. بریم مصلی خیرات کنیم!» راه افتادیم سمت مصلی. همین‌که رسیدیم چشمم افتاد به تابلویی که نوشته بود: «موکب!» از خوشحالی روی پایم بند نمی‌شدم. خانم سعادتی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایران سربلند همین که نماز را خوانده راه افتاده است. مسیر‌ها بسته بود. به سختی یک موتوری سوارش کرده تا رسیده اینجا. چند ساعت است که منتظر است. دعایش سربلندی ایران بود. انسیه شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مسافتی دورِ دور... از لبنان آمده‌اند، دوست دارم نزدیک بروم و با عربی دست و پا شکسته‌ام، سخنی بگویم و جوابی بشنوم، ولی هروله می‌کنند، بر سر و صورت می‌زنند و راه باز می‌کنند! هوا گرم است و مشهد داغِ داغ!! چه آفتابش چه دلِ مردمش. خدا صدایم را شنیده ولی باید فرصت را غنیمت بشمرم. از خانمی کنارم ایستاده که به گمانم عرب است، فوری می‌پرسم: «چرا بر سر و صورت می‌کوبند؟ مگر این آیینِ مخصوص، برای بزرگان عرب نیست؟» می‌گوید: «رئیسیِ عزیز و امیرعبداللهیانِ عزیز، فقط بزرگمرد ایران نبود! آنان بزرگانِ امت اسلام هستند، آنان پرچمدارِ انقلاب امام زمانند...» با جمعیت جلو می‌رویم من، اما در همان نقطه از خیابان مانده‌ام! مراقبم که همراهم را گم نکنم ولی بیشتر از کمی در این فضا سیر نمی‌کنم! با خودم مدام می‌گویم: «قطعا کسی که برای خدا قدم بردارد، خداوند دنیا را برای قدم گزاردن میانِ تشییع باشکوهش‌، قطار می‌کند...» فاطمه نیکویی‌مقدم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 با دلم آمده‌ام در خلوت خودش بود، مدام با تاروپود فرش‌هایی که در صحن باب‌الجواد پهن بود، بازی می‌کرد و نم‌نم اشک می‌ریخت. می‌گفت با دلم آمده‌ام! آمده‌ام که به سید شهید بگویم سلام من را به مادرم حضرت زهرا برسانید. از مادربزرگش که در فاروج در بستر بیماری بود می‌گفت که باعث شده بود به سختی خودش را به مراسم تشییع برساند. با بغض ادامه داد: «ولی خودم رو با هزار سختی به مشهد رسوندم، ترس این رو داشتم که به مراسم تشییع نرسم. وقتی رسیدم مشهد، خودم رو به خادم‌ها رسوندم، که گفتن هنوز پیکر شهید رو نیاوردن. اصلا حالی شدم؛ واقعا نمیدونم چطور خودم رو رسونده بودم. مطمئنم که امام رضا اینجور سراسیمه منو طلبیده، چون هر چه دارم از امام رضا دارم. قبل از شهادت رئیس جمهور زیاد نمی‌شناختمش و از این موضوع خیلی ناراحتم. واقعا افسوس می‌خورم که بعد از شهادت، ارزش واقعی این سید خدا رو فهمیدم.» حال دلش قشنگ بود، پرسیدم «دوست دارید شهید چه دعایی در حقتون بکنند؟» بغض کرد، سرش را پایین انداخت، گفت: «بهش فک نکردم، ولی ازشون می‌خوام توی عمری باقی موندم مثل خودشون سربلند باشم و از خدا و ائمه دور نشم...» آصف بهاری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا