📌 #امام_رضا
امام رئوف
حدود سال ۷۰ بود با ماشین آمدیم مشهد. هر روز اطراف حرم پارک میکردیم و زیارت میرفتیم.
روز آخر که از حرم آمدیم دیدیم ماشین را دزد زده است. هرچی پول و وسیله با ارزش بود را برداشته بود.
رفتیم کلانتری و گزارش دادیم. موقع برگشت در فکر ناهار بودیم. کل پولمان فقط به قدر بنزین برگشت بود.
نمیدانستیم چهکار کنیم. به ماشین رسیدیم. تنها چارهامان این بود که گرسنه راه بیافتیم.
یکدفعه آقایی صدایمان زد. پرسید مسافرین؟
گفتیم: بله
دست در جیب کرد و به تعدادمان فیش غذای حرم بهمان داد.
جای همتان خالی قرمه سبزی مهمان سفره با سخاوت امام رضا علیه السلام بودیم.
محمدنعیم رستمی
شنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ألَسنَا عَلَی الحَقِّ؟
خبر انفجارها و شهادتهای پی در پی که پیچید، هیچکس دیگر حواسش به کم سن و سالترها نبود.
یکی از احتمال شروع جنگی صحبت میکرد که مشخص نبود اتمامش چه زمانی و چگونه است، یکی از شهادت انسانهایی حرف میزد که سالها جانشان سپر جانمان بود و حالا یکی یکی خبر شهادتشان را میدادند، یکی هم از بالاگرفتن ظلم جهانی و اضطرار آدمها و ظهور موعود حرف میزد.
هیچکس حواسش به دختر یازده سالهای نبود که نشسته بود گوشه ی اتاق و کتاب «ترکش ولگرد» داوود امیریان، نیمه خوان دستش بود. هنوز از جنگ فقط طنزهایش را خوانده بود و فیلمهایی مثل اخراجیها را دیده بود.
چشمهای تیلهای مشکیاش مدام بین آدمهایی که توی خانه حرف میزدند و خبرنگار شبکهی خبر جابجا میشد. آرام، انگار از خودش، پرسید: «یعنی جنگ شد؟»
نترسیده بود اما میخواست بداند که باید بترسد یا مثل بارهای قبلی که اسرائیل یک جا را زده بود و صدجا خورده بود، جایی برای دلهرهاش وجود نداشت!
تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمیشناخت»! درست مثل خود من که سالها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمیدانستم باید چه کار کنم!
ذهنم بیاراده دوید به قرنها قبل و خودم را در مکانی قبل از کربلا، کنار خیمهای دیدم که حسین (ع)، از خواب برخاسته و سه بار میگوید: «انا لله و انا الیه راجعون»
علیاکبر (ع) شاید دلش لرزیده که می پرسد: «چرا این ذکر؟» و حسین (ع) جواب می دهد که: «این کاروان را مرگ میکشاند!»
من اگر جای علیاکبر (ع) بودم، میپرسیدم: «چرا؟ مگر ما چه جرمی کردهایم؟ یعنی آخرش همه میمیریم؟» اما او فقط میپرسد:ذ«پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» و پدر جواب مثبت میدهد و پسر نفس عمیقی میکشد و میگوید: «پس اگر در راه حقیم، چه ترسی از مرگ؟!» و لبخند میزند. از آن لبخندها که ته دلت آشوب است اما خیالت راحت است که هرچه بشود، تو پایت در رکاب برای حق و امام حق است.
چطور باید این همه مفهوم عمیق را میریختم توی ظرف درک و تحمل دختر بچهی یازده ساله؟
اشاره میکنم به کتاب توی دستش: «قبلا که جنگ بوده، خودت که داری میخونی، اونم هشت سال! اونم وقتی که اصلا مردم و نیرو نظامیها آماده نبودن. الان که همه چیز آمادهس و همه نیروهای نظامی مراقبمونن. اصلا قبل اینم جنگ بود الان فقط رسمیتر شده. مهم اینه اونی که تهش میبره ماییم»
لب کج میکند که: «از کجا معلوم؟»
- «از اینجا که ما همون کارایی رو کردیم که خدا گفته بود، خودشم قول داده کمکمون کنه»
_ «یعنی ما آدم خوبهاییم؟»
- «سعی کردیم باشیم!»
- «یعنی امام زمان ممکنه یهو ظهور کنه؟»
- «نمیدونم...»
- «اگه ظهور کنه، طرف ما رو میگیره؟»
- «انشاالله»
چشمهای مرددش برق میزند، نفس عمیقی میکشد و کتابش را دوباره باز میکند که بخواند.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
عید خونین
داشتم حرص میخوردم که با زانودردش از سحری روی زمین ننشسته. همین دیشب بود که گفت، زانوهایش گز گز میکنند. تدارک شربت برای کُل شهر را دیده بود. زعفرانها را آسیاب کرده بود و شربت آماده بود که تلفنش زنگ خورد.
صدایش لرزید و روی زمین نشست. با لهجه کرمان گفت:« وای وای حالا چکار کنم؟ یِنی شربت پخش نکنیم؟ کجا رِ زدن!»
تلفنش قطع نشده، آورد پایین: «ننه گوشی رو بگیر ببین چی میگه! کیا شهید شدن!»
تلفن را گرفتم خبر شهادت سردارباقری و سلامی را داد. چشمهای میشیاش دو دو میزدند: «کی بودن، ننه؟ سردارا بودن؟ اَ مردم هم هشکی بوده؟»
چقدر سخت بود حرف زدن.
- ها ننه، مردمم بودن!
نگاهش کردم. خبری از ذوق سحری در چشمانش نبود. هفته قبل بود که میخواستم به بنگاهدار همسایه بگویم «ننه زانو درده نمیتونه چای دم کنه و به مناسبتها شربت درست کنه، نه که نخواد، میخواد، دیگه نمیتونه تازه تو زانوهاش ژل تزریق کرده.»
اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد. چقدر ننه با این شربت و چای دادنها سرِپاست! چقدر فکرم کوتاه بود. نشسته بود جلوی تلویزیون و زل زده به صفحهاش! از حرفم برگشتم من نمیخواهم ننه بنشیند.
رحیمه ملازاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نان کپک زده
گوشی ام زنگ میخورد. پسرم گوشی را میآورد. یک شماره عجیب و غریب است که زیرش نوشته "عربستان سعودی".
تماس را وصل میکنم و میگذارم رو بلندگو.
صدایی ضبط شده میخواهد آب، شیرخشک، پول نقد و... در خانه داشته باشیم.
تماس قطع میشود، هنوز چیزی نگفتم که پسرم میخندد و میگوید: «نمیدونن شهدای ما توی جنگ با نون بربری میجنگیدن؟ تازه شهید چمران نون کپک زده هم خورده تو جنگ. چقدر اینا خنگن مامان.»
میخندد و گوشی رو میگذارد و میرود.
امید نوجوانیاش قلبم را گرم میکند.
سمانه عربنژاد
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ساختِ ایران
رفته بودم راهیان نور، پازلِ موشکِ بالستیک ساخت ایران را برایش خریده بودم. به نامِ امیرعلی و به کامِ خانواده ساخته شد. چند بار از دستش و ارتفاع کمد افتاد و چند تیکه شد و خیلی طول نکشید پازل هزار تکهای شد میانِ جعبه اسباببازیهای خرابه. دو سالی بود که تکههایش را زیر کمد و تخت میدیدم.
جهانِ روز جمعهای که خبر حمله اسرائیل به تهران را شنیدم مثل سیب پرتاب شده بود که برود بالا، هزار چرخ میخورد تا بیایید پایین! چون کمتر از ۲۴ ساعت همه چیز برعکس شد و خبر حمله ایران به اسرائیل را شنیدیم.
بعد از دوران بچگیام، یادم نمیآید بالا پریده باشم و از خوشحالی جیغ کشیده باشم. خبری از امیرعلی نبود هر چه صدایش زدم جواب نداد. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم، نگران بودم از جنگی که راه افتاده، ترسیده باشد. درِ اتاقش را بسته بود و تکههای شکسته پازل را داشت جم و جور میکرد و شکستههایش را چسب میزد. بلافاصله بعد از دیدنِ من پرسید: «مامان گفتی اسمش چی بود؟»
نفسی عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: «موشکِ بالستیک فاتحِ صد و ده.»
رحیمه ملازاده
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خیره در قاب دوربین...
(تقدیم به همه شیرزنانی که بناست فردای تاریخ حماسه های امروزشان را درس کودکانش کند!)
تو همان دخترک ۸-۹ سالهای هستی که چادر گلدار بر سر میکردی و کلمات را شیرین برای پدرت میگفتی تا او قند توی دلش آب شود، همان که تمام مهربانی کودکانهات را جمع میکردی در صدایت و برای عروسکهایت لالایی میخواندی، تو همان شیطنت کودکانه در حال تغییر به نجابت یک بانویی، تو تجلی معصومیتی...
تو همان همسر ۲۰-۲۱ سالهای هستی که عشق را مرکب گذر از "من" ها و رسیدن به "ما" کردی، همان که ساده از کنار تجملات گذشتی، همان که در اوج مشغله و سختیها حواست به یک لبخند نزدن شوهرت و پرسیدن حال بدش بود، همان که با هماهنگ کردن رنگ رو میزی و گلدان رویش حال کل خانه را خوب کردی، تو تجلی لطافتی...
ادامه روایت در مجله راوینا
محمدسبحان گودرزی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
مدرسه روایتگری راوی
ble.ir/ravischool
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ترافیک زیبا
مسیرها به خاطر مهمانی کیلومتری بسته و ترافیک زیادی شده بود.
ماشین و جملهی پشت شیشهاش را که دیدم تصویر راننده سریع توی ذهنم جان گرفت.
جوانی با ریش مشکی و موهای یک طرف شانه زده و تسبیحی گَلِ دست و نوای آهنگ حماسی توی ماشینش.
عکسم را گرفتم و دوربین را بستم. راه که باز شد خودم را به هر ضرب و زوری بود به ماشینش رساندم؛
اما به جای جوان بسیجی شکل مذهبی، دست خالکوبی شده و ابروهای برداشته و سیگار گوشهی لب و موهای بلند بستهاش، حواسم را پرت و ماشین را منحرف کرد.
به خودم که آمدم احساس کردم جوان راننده را چقدر دوست دارم.
زهره نمازیان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یک پُرس غذای حماسی
صدا را که میشنیدی دلت پشت چراغ قرمز قرص میشد. دنبالش میگشتی.
گمان میکردی موکبی مسجدی چیزیاست؛ اما همین که به منبع صدا میرسیدی عطر کباب و جوجهکبابش را قاطی صدای مرحبا جیش رسول الله حس میکردی...
معلوم بود برنجهایش را با خیبرخیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون دم داده بود و کبابهایش را با زمزمهی نصر من الله و فتح قریب باد زده بود.
حیف ترافیک بود والا خودم را مهمان یک پرس غذای حماسیاش میکردم.
زهره نمازیان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانم ح
خانم «ح»، مامای مرکزمان است؛ از آن زنهای چادری و مسجدی و در عین حال فعال و اجتماعی. چهل و پنج ساله است اما آدم را یاد زنهای همهفنحریف دوران دفاع مقدس میاندازد.
همهی مردم شهر را به اسم میشناسد و با همان پراید سفیدش هر زمانی زن و بچهای را زیر آفتاب استخوان گداز خیابان ببیند سوار میکند و تا مقصد میرساندش. به قول همکار دیگرمان: «خانم ح آژانس مهربانیه!»
خانم «ح»، از روزی که جنگ شد صبحها رأس ساعت شش که میآید سرکار و هنوز ارباب رجوع ندارد، توی یک دستش تسبیح آبی رنگش را که برایش از مشهد سوغات آوردهاند می گیرد و توی آن یکی دست، کتاب مفاتیح را. با موبایلش دعای توسل را با صدای دلنشینی پخش میکند و یواشکی زیر عینکهای ته استکانیاش اشک میریزد.
هرزمان بحث اسرائیل و جنگ پیش میآید، جملهی ثابتش را با لهجهی غلیظ شهدادی تکرار میکند: «خدا حفظ کنه همه نیروهای نظامی زمینی و هوایی و سپاه و ارتش و بسیج رو؛ خدا نابود کنه اسرائیل و وطن فروشهای جزجگرگرفتهی داخلی رو! یا امام زمان خودت کمک نیروهامون کن! یا مهدی فاطمه!»
گاهی هم زیرلب، چند فحش آب دار نثار آمریکا و اسرائیل میکند!
تا قبل از این روزها ندیده بودم خانم «ح» اشک بریزد یا حتی بغض کند اما این روزها برای اینکه بنشیند گریه کند تا نوک دماغش و چشمهایش سرخ سرخ شوند، کافیست عکسی از شهید حاجیزاده نشانش بدهی؛
آن وقت خجالتزده از اشکهای بیاراده، با لحن غمگینش میگوید: «حیف این همه آدم خوب از دست دادیم ولی من سردار حاجیزاده رو خیلی دوست داشتم، خیلی مظلوم بود، خیلی»
خانم «ح» هرکاری که برای پیروزی ایران بتواند، انجام میدهد؛ از زنگ زدن روزانه به مادرهای باردار برای چک وضعیت سلامتیشان تا خواندن مرتب دعای توسل و سورهی فتح و دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و مجبور کردن ما به خواندن این دعاها که توصیهی رهبر است تا پاک کردن واتساپ و تلگرامش و ارسال پستهای روشنگرانه توی گروههای فامیلی ایتا و هرکار دیگری که آدمهای معمولی میتوانند توی جنگ انجام دهند.
مهدیه سادات حسینی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان #شهداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانههای پیشکشی
با ترس و لرز سوار تاکسی اینترنتی میشوم. بعد از شروع جنگ این اولینبار است که تاکسی اینترنتی میگیرم و تحت تاثیر اخبار درست و شایعات غلط، ناخودآگاه هزار فکر و خیال به ذهنم میزند و بدون هیچ دلیل مشخصی، به راننده بدبینم!
دو سه دقیقهای که میگذرد و گیر میکنیم توی ترافیک، سر بحث را باز می کند: «شهر خیلی شلوغه! از تهران یه عده اومدن و دنبال هتل و مسافرخونهان. کاش اونایی خونه خالی دارن بدن به این بنده خداها»
چیزی نمیگویم و توی سرم بساط منفی بینی را گستردهتر میکنم: «اگه همینا نفوذی چیزی باشن چی؟ یکی بیاد جا بده بهشون که ثواب کنه و کباب شه چی؟ فکرنکنم کسی جا بده بهشون، مردم میترسن. نکنه خودش هم نفوذی باشه و میخواد رو مغزم کار کنه؟»
ترافیک حوصلهام را سر میبرد. اینترنت را روشن میکنم و کانال خبری را چک میکنم؛ ایران دوباره موشک زده به قلب تلاویو. کارشناس اسرائیلی اعتراف میکند که یک سوم تلاویو آسیب دیده و ویرانه شده.
گروه فامیلی را باز میکنم. بحث آنها هم شلوغی این روزهای شهر است. دختر خاله نوشته: «بعضی مردم اسکان رایگان میدن به مسافرها» باور نمیکنم، بیشتر شبیه پویشهای ویترینیست تا واقعیت! دختر خاله مثال می.زند: «مثلا همین سایت دیوار، میگن از کل ایران توش اسکان رایگان زدن واسه تهرانیها»
برای اینکه اثبات کنم اشتباه میکند، سایت دیوار را باز میکنم و اسکان رایگان را جستجو میکنم.
تهران، اهواز، همدان، فارس و خیلی استانهای دیگر اسکان رایگان گذاشتهاند. متراژ خانهی بعضیها خیلی کم است و توی توضیحات از اینکه خانهشان کوچک است معذرتخواهی کردهاند. بعضیها توی توضیحات داستان خودشان را از جنگ و اینکه چه شده که میخواهند خانهشان را به مسافرها بدهند نوشتهاند. بومگردیهایی که میتوانند هرشب چند میلیون از خانوادهها برای اسکان بگیرند، تاکید کردهاند که اسکانشان «رایگان» است.
با صدای آقای راننده سرم را بالا میگیرم: «بفرمایید خانوم، رسیدیم» تشکر میکنم و هنگام پیاده شدن دوباره به راننده نگاه میکنم؛ این بار جلوی بدبینیام را میگیرم: مردی میانسال که دلش برای هم وطنانی که خانههایشان را توی جنگ از دست دادهاند میسوزد و دلش میخواهد زودتر جا پیدا کنند و از این سردرگمی رها شوند، همین!
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نوار زرد
بچه که بودم در تشییع شهدا، فکر میکردم «چقدر قشنگه آدم تو این تابوتا دفن میشه»
بعدا فهمیدم برخلاف فیلمهای آمریکایی، تابوت را دفن نمیکنند و آن جنازه پیچیده در کفن را میگذارند توی قبر!
ولی باز هم تشییع شدن با آن تابوتها قشنگ بود. حالا ۶تا از آن تابوتها جلویم بودند.
سبزپوشانی که پیچیده شده در سفیدی و نور آنجا خوابیده بودند. آنهایی که مردانه جنگیدند تا میهن اسلامی حفظ شود.
اما بعضی تابوتها قشنگتر بودند. چون یک نوار زرد دورشان بود. انگار تابوت شکاف برداشته و نور زردی از آن بیرون زده.
رفیقم میگفت: «این تابوتها نباید باز بشن. چون اون رزمندهای که داخلش هست سر و صورت و شاید بدنی نداشته باشه.»
حالا اگر میتوانی همین را به پدر شهید بگو. میگفت: «خودم دیدم فلان تابوت درشو باز کردن و بچهاشونو دیدن. منم میخوام بِرا آخرین بار بچهامو ببینم.» اصرار پشت اصرار!
اقوام و دوستان دورش جمع شده بودند که قانعش کنند. نمیشد.
یکدفعه پیرمرد آرام شد. نمیدانم کی چه چیز بهش گفت. ولی شاید روضه بوریا را برایش خواند.
تابوتهای سه رنگ با آن نوار زرد زیبا هستند...
محمدنعیم رستمی
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #کرمان محل ساخت گنبد امام حسین(ع)، شب وداع خانوادهها با شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
کودک سیر، کودک گرسنه
عکسی دیدم که پرتم کرد وسط تابستان بیست و اندی سال پیش.
روزهایی که با برادر کوچکم و بچههای فامیل مادری توی روستا از صبح که صبحانه میخوردیم تا شب دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. ظهرها وسط دویدنهایمان، از ترس سوختن توی بازی، ناهار را نصفه و نیمه میخوردیم و باز میدویدیم توی باغ وسط درختهای گردو.
آفتاب که غروب میکرد، گلههای گوسفند و بز یکی یکی از چراگاه برمیگشتند و با صدای زنگولهی بزها میفهمیدیم که دیگر وقت بازی تمام است. همه برای شام میرفتیم خانهی بیبیسیدفاطمه.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهدیه سادات حسینی
eitaa.com/razist
یکشنبه | ۲۹ تیر ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها