eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
851 عکس
132 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 غصه ی پیرزن پیرزنی حدودا ۸۰ ساله، قد خمیده، موسپید کرده از گذر روزگار؛ لنگ لنگان راهروی مرکز بهداشت را طی کرد و رسید به اتاق مراقب سلامت. به سختی روی صندلی نشست، آستین لباس مشکی اش را بالا زد و آرام گفت :«دخترم اومدم فشار بگیرم» - فشار خونی هستین مادر؟ + ها! شبی از غصه ی این بچه خواب نرفتم، سردرد بودم.قرصم خوردم، حروم خوب نشدم! - بچه؟ + ها، همین رئیس جمهور. آدم خوبی بود، خیلی برا مردم کار کرد. اعصابم خیلی براش خرده.چقد بهش خندیدن، حالا عاقبتش بخیر شد ولی دیه کسی مث این میشه رئیس جمهور؟ مهدیه سادات حسینی دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش اول با بی اشتهایی قاشق را توی آش رشته می گردانم، این همان آشی ست که یک هفته ی تمام هوس کرده بودیم، هم من و هم همکار شیرازی که هنوز شهداد را خوب نمی شناختیم و بعید هم می دانستیم آش فروشی پیدا کنیم! و پیشنهاد راننده مرکزمان را روی هوا زدیم و دنگمان را واریز کردیم به کارتش:«آش نذری روز تولد امام رضا!» اما حالا اشتهایمان نمی کشید و بوی آش و سیرداغش، آن هم سیر اصیل شهدادی، دلمان را قلقلک نمی داد! برای بار هزارم کانال خبرفوری را باز کردم، گوشی موبایل را آنقدر جابجا کردم تا اینترنت وصل شد و بالاخره همه از ابهام در آمدند. خبر کوتاه بود و جانکاه:«هر هشت نفر جان باختند» یکی، دوتا، سه تا، چهار ظرف آش روی میزها رها شد.هنوز کاسه های آش داغ داغ بود که از دهن افتاد... ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش دوم دوباره کولر پانسیون خراب بود، مثل دیروز و پریروزش، من بودم و باد گرم پنکه ی زمینی توی دمای ۳۸ درجه. من بودم و روضه ی گیرکردن بین در و دیوار و سوختن، من بودم و روضه ی گم شدن و دنبال گلی گمگشته گشتن، من بودم و روضه ی هلهله ی کفتارها. اشک امان نمی داد اما بادپنکه زود اشک ها را خشک می کرد،انگار نه انگاردلی شکسته و اشکی ریخته. دوست داشتم بلند بلند گریه کنم و صدایم توی خیل جمعیت گم شود، یک جمعیت پر از آدم های غریبه اما همدرد. توی کانالها پخش شد که: «تدفین در مشهد است» دلم سریع دستور صادر کرد:«باید برویم مشهد! هم درد آنجاست و هم درمان» درد تن سوخته ی رئیس جمهوری ست که شانش بالاتر از ریاست جمهوری بود و ندانستیم و درمان هم دلجویی و مهربانی ولی نعمتمان، علی بن موسی الرضا(ع). ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش سوم پیدا کردن همسفر، برای سفری که هیچ چیزش قطعی نیست، آنقدر سخت هست که آدم را دودل کند. نه جای اسکان مشخص و نه طریقه و زمان رفت و برگشت و نه ضمانتی هست بتوانی توی این شلوغی از مراسمی استفاده کنی یا زیارت بروی. بااین حال، آدم دیوانه زیاد است، مثل همه ی آن هایی که بلیط های اتوبوس را گرفته بودند و به سختی دوتایش به ما رسید! دونفره کوله بستیم و نصیحت پدرمادرها را آویزه ی گوش کردیم:«توی شلوغی نرید!» لذت غرق شدن توی جمعیتی که همدردت هستند، گاهی عجیب به سمت تلخی می رود، مثل همان ۶۰ و خردی نفر که زیر دست و پاهای بی قرار تشییع کنندگان حاج قاسم جان باختند و مردم کرمان، با اینکه دیده و چشیده بودند، بازهم کاروان ها راه انداخته و راهی مشهد شدند، کوچک و بزرگ... ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش چهارم ما یک کاروان نبودیم، یک اتوبوس عادی تعاونی ۱۷ بودیم. اتوبوسی که حدود ۴۰ صندلی داشت که همه پر بودند؛ زن و مردی با دو دختربچه ی دوقلو که حتی آن ها هم سیاه پوش بودند؛ مردان افغان با لباس محلی و مدل موی خاص خودشان؛ یک اکیپ دختران بسیجی که یک سینی حلوا درست کرده بودند و توی اتوبوس پخش می کردند و فاتحه می گرفتند؛ یک پسر چهارشانه و درشت هیکل با خالکوبی عجیبی شاید شبیه اژدها روی بازوی راستش که مشکی پوشیده بود و نمی دانستم عزادار است یا فقط چون مشکی رنگ عشق است؟؛ یک خانم چهل ساله ی نیمه محجبه با روسری پلنگی و دختر تقریبا هفت ساله اش که یک دسته موی بافته از پشت روسری خاکستری، افتاده بود روی کلمه ی«moon»(ماه) مانتوی قرمزرنگش؛ پیرزنی ۷۰ ساله با دندان مصنوعی و لبخند واقعی که بی همسفر بود و همان ابتدا یک پاکت دارو در آورد و قرص هایش را خورد؛ مرد پنجاه ساله ای که توی پله ها نشسته بود چون اصطلاحا بیماری ماشین داشت و کل مسیر را بدحال بود یعنی تمام ۱۴ ساعت را تهوع داشت و نمی دانم اصرارش بر سفر با اتوبوس چه بود و بالاخره ما دوتا دختری که به بهانه ی وداع می رفتیم؛ اما چه کسی می داند در دل هرکسی چه می گذرد؟ خیلی ها سیاه پوشیده بودند اما صدای آقای رئیس جمهور از موبایل آن ها که سیاه نپوشیده اند مثل همان زن روسری پلنگی هم به گوش می رسید و پشت بندش صدای فیش فیش بالا کشیدن دماغش. چه کسی می داند کی عزادارتر است؟ ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش پنجم بعد از ۱۴ ساعت نشستن روی صندلی های خشک اتوبوس و بی خوابی، باید خسته می بودیم، اما استرس نرسیدن به وداع، نرسیدن به حضور وسط غلغله ی جمعیت همدردان، نرسیدن به لحظه ای که می شود بغض ها را رها کرد و خجالت نکشید، خستگی را شست و برد. چطور تا حرم برویم؟ تاکسی لازم است؟ نه! اتوبوس که هست، زیاد و پشت سر هم. اسکناس ده هزار تومانی را می گیرم سمت مسئول جوان باجه ی اتوبوس، پول را که می بیند دستش را توی هوا تکان می دهد و انگار حرکت زشتی از من سر زده باشد، می گوید:«نه نه! رایگانه! برای آقای رئیسی» دیوارهای شهر پر است از پوستر و بنر شهدای خدمت اما مردم هنوز عادت نکرده اند که بگویند:«شهید رئیسی...» سوار می شویم، نسیم خنک از پنجره ی اتوبوس می زند توی صورتم و عرق خستگی ام را خشک می کند. پرچم مشکی روی گنبد امام رضا(ع) دست تکان می دهد، سلام می دهم و عرض تسلیت. گرمای دلچسبی با نور آفتاب می افتد روی سرم، دلچسب مثل گرمای آغوش حضرت رضا(ع) مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش ششم حرم یعنی امنیت، یعنی جایی که راحت قدم می زنی بدون اینکه نگران باشی که مبادا کسی کیفت را بزند یا بخواهد آسیبی به جسم و جانت برساند. شاید برای همین است که حاج قاسم گفت:«جمهوری اسلامی حرم است» از باب الجواد(ع) وارد می شویم و اذن دخول می خوانیم؛ برای تشییع آمده ایم اما این شادی و شوق ناگهان از کجا می آید؟ یاد دفعه ی قبلی می افتم که اینجا قدم زدم: دی ماه ۱۴۰۲، درست یک هفته قبل از حادثه ی کرمان، آن روزها امام رضا(ع) عجیب هوایمان را داشت، جوری که به همسفرم گفتم:«انگار امام رضا داره برای یه چیزی آماده مون میکنه، پیش پیش داره دلداری مون میده...» و چه می دانستیم... حالا هم انگار دست گذاشته بود روی دلمان که نترکد از غم و شادی وصال خودش را گذاشته بود جایش. از کنار مادر و پسری رد می شوم، مادر می لنگد و چادرش را به دندان گرفته؛ پسر تقریبا ۱۱_۱۰ است و انگار از نظر ذهنی کمی متفاوت است با نوجوانان دیگر؛ پوستر شهید رئیسی را گرفته توی دستش و آرام و بی تفاوت قدم می زند. پوستری که کمی پاره شده و کمی مچاله شده. ناگهان می ایستد، پوستر دولا شده و نمی تواند صافش کند. مادر بر می گردد و پوستر را صاف می کند و می دهد دست پسرک. دوباره راه می افتند سمت امام رضا(ع)، شاید برای عرض تسلیت. مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش نهم عده‌ای می‌رفتند سمت حرم که شاهد تدفین و مراسمش باشند، عده ای سمت انتهای خیابان امام رضا(ع) که ماشین تابوت را قدم به قدم تا حرم بدرقه کنند‌ و عده‌ای هم دقیقه‌ها و حتی ساعت‌ها روی جدول‌ها و توی پیاده‌رو نشسته بودند و منتظر بودند؛ کودکی توی کالسکه زیر سایه‌ی پوستر شهدا خوابیده بود، مرد و زنی با چمدان و کیف‌هایشان -انگار که تازه رسیده باشند و قبل از پیدا کردن وسایل در هتل و مسافرخانه ترجیح داده باشند بیایند برای تشییع- نشسته بودند کنار زن و مرد جوانی که با کودک شیرخواره‌شان که هنوز گردن نمی‌گرفت، آمده بودند. کمی آن طرف‌تر، طلاب پاکستانی با پرچمشان قدم می‌زدند و عزاداری می‌کردند و صدایشان یک جاهایی می گ‌چربید به صدای بلندگوهای مراسم. زن جوان نیمه محجبه‌ای از کنارم به سرعت رد شد، تنها چیزی که دیدم برانول نصب شده روی دستش بود که گواهی می‌داد حالش چندان خوب نیست و سرم لازم است و شاید لازم نبود با این حالش تا اینجا بیاید. اما همه ما یک درد مشترک داشتیم که توی این شلوغی دنبال دوایش می‌گشتیم: «باورمان نمی‌شد!» و یا باید عزیز از دست داده‌مان را سرحال و سالم می‌دیدیم و شایعه پراکن‌ها را لعن می‌کردیم و یا جسم کفن شده‌اش را توی آغوش می‌گرفتیم و سیل اشک جاری می‌کردیم تا باور کنیم. اما امان... امان از کفن و جسم... امان از گزارش‌های پزشکی بی‌رحم... امان از سوختگی‌... امان از شناسایی پیکر با تنها نشان سالم مانده در بدن یعنی انگشتر... ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش دهم از حجم جمعیت اجبارا کز کردیم کنج پیاده‌رو، جلوی موکبی که خادم‌ها با همان لباس سبز خادمی حرم امام رضا (ع)، بطری‌های آب خنک را در حرفه‌ای ترین حالت ممکن از روی سر زائر‌ها پرت می‌کنند برای هم و پرتاب هیچکدام هم خطا نمی‌رود! ماشین تابوت می‌رسد، موج جمعیت همه را به هم فشرده می‌کند. زن میانسالی زمین می‌خورد، همه دستشان را دراز می‌کنند و در کسری از ثانیه بلندش می‌کنند، مردم آب را از خادم‌ها می‌گیرند و دست به دست می‌کنند، یک نفر از پله‌ی بالا، آب می‌ریزد روی سر مردم و آن یکی کارتن کیک و آبمیوه را پاره می‌کند و تکه‌هایش را می‌ریزد روی سر مردم که خودشان را باد بزنند. مامورهای هلال احمر سریع از راه می‌رسد و زمین خورده‌ها را چک می‌کنند. دخترهای هلال احمری را که می‌بینم یاد شهیده مکرمه حسینی می‌افتم، شهیده‌ای که توی حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان، حین انجام خدمت به شهادت رسید. ماشین تابوت که رد می‌شود فشار جمعیت بیشتر می‌شود اما قابل تحمل است، همه گیر کرده‌اند وسط فشار جمعیت از همه طرف اما کسی شاکی نیست، همه می‌دانستند سخت است اما آمدند، این دل است که حکم می‌دهد و خودش هم پای تصمیمش می ایستد. ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا