📌 #امام_رضا
شش چرخ خیاطی
نزدیک ظهر بود رسیدند موکب، بدون قرار قبلی. با لباسهایی مثل رنگین کمان. هفدهتا خانم با ششتا چرخ خیاطی.
اولش برای من هم عجیب بود.
بعد از ناهار با یک سینی چای نشستم کنارشان. از بندر آمده بودند.
مثل شهرشان گرم و صمیمی.
قصهی چرخها را پرسیدم. آمده بودند برای خادمی، توی موکب تعمیرات لباس و کیف و...
انسیه شکوهی
eitaa.com/chand_jore_ba_man
جمعه | ۹ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
یک خواب، یک زیارت
وقتی به گلزار شهدای گمنام گالیکش رسیدم، اولین چهرهای که توجهم را جلب کرد، خانم کریمی بود. با همان لبخند همیشگی و شور خاصش، صدایم زد و گفت:
«بیا، یه سوژهی ناب برات دارم!»
با دست به زنی اشاره کرد که آرام، بیصدا کمی دورتر از مزارها ایستاده بود؛ چادری ساده به سر داشت و نگاهی آرام و متین. ادامه داد:
«این خانم از ایرانشهر اومده. معلمه، اهل سنته و بلوچ.»
متعجب نگاهش کردم. گفت:
«دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت میکنه!»
گفتم: «چه جالب! کاش خودش برام تعریف میکرد.»
لبخند زد و گفت: «صبر کن، صداش میکنم.»
زن جلو آمد. با لبخندی مهربان، خیلی راحت و بیتکلف شروع به روایت کرد:
«پریروز خواب دیدم توی یه جایی هستم که یه پرچم سبز آوردن. داخل یه جعبهی چوبی گذاشته بودنش، انگار گرد و خاک گرفته بود. اصلاً از چیزی خبر نداشتم، ولی تو خواب حس عجیبی داشتم… رفتم جلو، گردهای پرچم رو برداشتم و به صورتم مالیدم.»
لحظهای مکث کرد، بعد ادامه داد:
«اونجا همه بودن... مولویها، طلبهها، مردم. یه حال و هوای دیگه داشت، انگار زمین و زمان بوی نور میداد. وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود، یه جور سبک شدن...»
نفس عمیقی کشید و گفت:
«تا اینکه دیروز خانم کریمی زنگ زد و گفت پرچم امروز میاد گلزار شهدا. منم خودم رو رسوندم... اومدم تا پرچم رضا جان رو با دل خودم زیارت کنم.»
زهرا سالاری
جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
روایت چایخانه - ۱
تَفضّل
همان شب که کتاب «در مسیر مبارزه» رونمایی شد، یاور باقری صدایم کرد و گفت اندازه تنات را بگو!
کمی جا خوردم. شاید سؤال بیجایی بهنظر میرسید. گفتم شاید میخواهند برایم پیراهنی تهیه کنند و یا شاید...
یاور معطل نکرد و نگذاشت ذهنم برای خودش سؤال و جواب طرح کند و گفت: قرار شده شما بروید «چایخانۀ حضرت»، برای همین میخواهند برایتان روپوش تهیه کنند.
هر چند جواب کوتاهی بود ولی باز هم فکرم به اینجا نرسید که منظورشان چایخانۀ حضرت در «مشهد» است!
اندازه را که گفتم. یاور اطلاعات تکمیلی را داد و گفت: حوزۀ هنری در تهران «موکب هنرمندان» راهاندازی کرده و قرار شده از آذربایجان غربی هم سه نفر به آن موکب بروند که در چایخانۀ حضرت مشغول شوند. زمان اعزام را هم بعد خواهیم گفت.
از رهِ لطف و تفضّل به من خاکنشین
وعدۀ نوکریاش را به خراسـان دادند
حسین غفاری
چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
روایت چایخانه - ۲
تَشرّف
خبر زود در خانه پیچید که «حسین را برای نوکری به چایخانۀ حضرت در مشهد فرا خواندهاند!»
همسرم ضمن تبریک گفتن، همان اول یادآور شد که: «چون میروی بی من مرو!» بعد هم زنگ زد به پسرم محسن که در قم هست و این خبر را رساند. از همین الان میخواست بگوید که میآییم قم و از آنجا هم به مشهد میرویم و ...
محسن هم ذوقزده به هوای زیارت و خوردن یک چای از دست پدر در چایخانۀ حضرت گفت: ما هم میآئیم!
حالا که قرار شد محسن هم بیاید، باید جواد را هم در جریان میگذاشت. پسر کوچکم جواد در تهران در دانشگاه امام صادق (علیه السلام) دانشجوی دورۀ دکتری است. جواد و عروسم مریم که مزۀ همسفری باهم در مشهد را سال گذشته داشتند، گفتند ما هم هستیم!
محسن زنگ زد و گفت: خبر را که به مادر همسرم دادم، آنها هم گفتند ما هم میآئیم. لذا محسن برنامهریزی سفر را به عهده گرفت و بلیط رفت و برگشت قطار برای همه خرید و همه با هم مُشرّف شدیم به آستان مقدس حضرت علیبنموسیالرضا (علیه السلام)
تا به آن بارگه عشق مُشرّف شـدهایم
دیدهها تَر شده از ذوق تماشای شما
حسین غفاری
چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
روایت چایخانه - ۳
تنعُّم
در گروه «موکب هنرمندان سوره» در فضای مجازی خبر دادند که جلسۀ هماهنگی برای شیفت شب در «دارالهدایه» برقرار خواهد شد. همه حضور برسانند.
بازار روبوسی و دیدار داغ بود و من هم «دکتر سعید سلیمانپور» را همانجا یافتم و جویای دیگر همراهمان شدم که گفت بهخاطر مشغلۀ کاری، برنامهاش جور نشد بیاید. سعید در شعر و شاعری برای خودش اسم و رسمی داشت و شعرخوانیاش در محضر مقام معظم رهبری، کارنامهاش را درخشان کرده است.
در انتهای برنامۀ بهصورت نمادین روپوش سبز خدمت در چایخانۀ حضرت را به چند نفر ازجمله سعید دادند تا بپوشند. هنرمندان برجستهای از رشتههای مختلف با قیافههای هنری جورواجور، تا خلعت سبز نوکری پوشیدند، همه یکرنگ شدند!
به این فکر میکردم که ما مُتنعّم به چه نعمت بزرگی شده بودیم. پوشیدن جامۀ خدمت به زائران حضرت علیبنموسیالرضا (علیه السلام) افتخار بزرگی بود.
ما بدین در مُتنعّم شـده در بر کـردیم
جامۀ خدمت خوبان، بَرِ آن شاه کریم
حسین غفاری
چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
روایت چایخانه - ۴
تَبرّک
بخار سماورها اعلان میکرد که آب جوشیده. کتریها صف کشیده بودند. یکی چایی دم میکرد، یکی دمنوش. عطر و بوی آویشن چایخانه را پر کرده بود.
دو پیشانی چایخانه، یک برای خانمها و دیگری برای آقایان در نظر گرفته شده بود. یکطرف جای شستن استکانها بود و در کنارش جایی برای آبکشی استکانها و نعلبکیها.
مسئول شیفت، هرکسی را به جایی مأمور میکرد. دمکن چایی، دمکن آویشن، استکان شور، چای ریز، دمنوش ریز، استکان جمعکن، چای شیرین کن و ...
چایخانۀ ما در باغ رضوان در کنار مقبرۀ شیخ طبرسی بود. چایی گویا بهانهای برای ارتباط با صاحب چایخانه بود! چای را به نیّت تبرّک میخوردند. گاه ظرفی با خود میآوردند و به تبرّک یک چایی میبردند. گاهی هم شکلاتی که کنار چایی سِرو میشد را با خود به تیمّن و تبرّک میبردند.
همین خلعت سبز نوکری در چایخانه ما را پیامگیر زائران کرده بود که :
دعا کنید مریض داریم. دعا کنید فرزندم بچهدار شود. دعا کنید بچههایمان عاقبت بخیر شوند و ...
و چه دعاها که در حق ما نمیکردند که خدا خیرتان دهد و ...
چونکه به نام تو تبرّک بِجُست
چایی تلخم ز تو شیرین شده
حسین غفاری
چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
روایت چایخانه - ۵
تَقرّب
جوان که چاییاش را نوشید، یک سبد خالی برمیدارد و از روی میزها استکان و نعلبکیها را جمع میکند. سبد که پر شد میبرد میگذارد جلوی چایخانه.
خودم را به او میرسانم و میگویم خسته نباشید. دستتان درد نکند، من جمع میکنم. میگوید میخواهم اسم مرا هم بنویسند!
پیرزن یک چای برمیدارد. دور میزند خودش را به من میرساند که کنار کارتخوان ایستادهام. کارت بانکیاش را درمیآورد و به من میدهد. یک قُلپ چای مینوشد و میگوید: صدهزار تومان بکش. چای بهانه بود تا نامش را در دفتر چایخانه ثبت کند.
پشت سرش یک خانم میآید و با حسرت میگوید: پسرم ده هزارتومان بکش. ببخشید ندارم! بغض گلویم را میفشارد. کارت را میکشم. به زحمت میپرسم رمز؟ میگوید و من رمز را زدم و با همان صدای لرزانم گفتم خدا قبول کند.
هرکسی که به چایخانه میآمد به قدمی و رقمی نام خود را در آنجا ثبت میکرد دعاکنان از آنجا دور میشد. با این کارهایشان قصد تقرّب داشتند.
یاد شعر حافظ میافتم:
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقــرار بنـدگی کن و اظــهار چاکری
حسین غفاری
چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
هدیهی امام رضا (ع)
صدای پیج کردن از راهرو میشنید: "دکتر رحیمی به بخش اورژانس. دکتر رحیمی..."
نگاهی به رنگِ پریدهی صورت معصومه انداخت و قطرههای سِرمی که آهسته میچکید مثل تمام خاطراتی که بعد از هربار سقط بچههایش در ذهنش تداعی میشد. اشک پشت اشک ریخته و کجاها که نرفته بود؟ معصومه روی تخت تکانی خورد. همان وقت کسی از بیرون اتاق گفت: "خدام رضوی اومدن."
دلش میخواست به استقبال آنها برود اما ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
سهشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان جزیره #قشم بیمارستان پیامبر اعظم (ص)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
📌 #روایتهای_مادرانه
میشه اجازه بدین؟
هفتههای آخر بود و هر روزش یکسال میگذشت. از ماه اول بارداری تا ماه هشتمش یک طرف و این دوهفتهی آخر طرفی دیگر. انگار داری به نوک قله میرسی، هم پر از هیجانی و هم از خستگی نفسهایت به شماره افتاده. روی صندلی کمی جابجا شدم و به منشی دکتر نگاهی انداختم بلکه زودتر اسمم را صدا کند.
انگار نگاهم را خواند، لبخندی زد و گفت: پشت در بایست نفر بعدی شمایی.
بلند شدم و پشت در ایستادم. در که باز شد با ...
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه سادات مروّج
پنجشنبه | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
آقای امام رضا
چندسالی میشد که نرفته بودم. نرفتن که نه، نطلبیده بود.
آخرین بار زمستانی بود بعد از شهادت حاج قاسم. باران بارید یا نه، یادم نمیآید؛ اما برف را چرا. ایضا تک تک زیارت رفتنها و غذای حضرتی را.
اینبارم هم زمستان بود. زمستانی بعد از شهادت خیلیها. باران نبارید، اما برف چرا.
در این چند سالِ دوری، خیلی فکری بودم که اگر بروم چنین کنم و چنان. اینکه بروم کنج خلوتی از حرم و زیارتنامه بخوانم و روضه گوش کنم. اینکه سرظهرِ بعداز نماز، سری به اتاق اشک بزنم. اینکه رو به گنبد طلایی یا پنجره فولاد قسمش دهم و ...
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
خیال کن که غزالم...
بلیط را که نشانم داد پرندههای قلبم دسته جمعی به پرواز درآمدند، همزمان که بغضی سنگین گلویم را فشار میداد.
آخرین بار که چنین قابی روی گوشی جلوی چشمانم نقش میبست، به مقصد نرسیده بودیم که هیچ، گویا اندازهی چند سال نوری هم از آن فاصله گرفته بودیم؛ فاصلهی معمولی نه، فاصلهی اجتماعی توام با بهت و آه!
روزهای پایانی ۹۸ بود که تصمیم گرفتیم دوتایی دست دلمان را بگیریم و کبوتر جلد حرم شویم و با اجازه از بابارضا جان برویم سر زندگی مشترکمان. شاغل بودیم و تنها فرصتی که میتوانستیم رسومات مرسوم را برای خوشایند دل خانوادههای مان برپا کنیم، تعطیلات عید بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
عکس: مائده مرادی
مائده مرادی
پنجشنبه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
امام رئوف
حدود سال ۷۰ بود با ماشین آمدیم مشهد. هر روز اطراف حرم پارک میکردیم و زیارت میرفتیم.
روز آخر که از حرم آمدیم دیدیم ماشین را دزد زده است. هرچی پول و وسیله با ارزش بود را برداشته بود.
رفتیم کلانتری و گزارش دادیم. موقع برگشت در فکر ناهار بودیم. کل پولمان فقط به قدر بنزین برگشت بود.
نمیدانستیم چهکار کنیم. به ماشین رسیدیم. تنها چارهامان این بود که گرسنه راه بیافتیم.
یکدفعه آقایی صدایمان زد. پرسید مسافرین؟
گفتیم: بله
دست در جیب کرد و به تعدادمان فیش غذای حرم بهمان داد.
جای همتان خالی قرمه سبزی مهمان سفره با سخاوت امام رضا علیه السلام بودیم.
محمدنعیم رستمی
شنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها