eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بابای قهرمان! معراج شهدا این روزها پر است از قصه‌هایی که به سرآمده‌‌اند و کنارِ اسم همه‌ی نقش‌ِ اول‌هایشان نوشته‌اند: «شهید» گم‌‌نامند تا وقتی کدشان را بخوانند و همسری، پدری، مادری یا دوستِ نزدیکی جگر کند و بیایید برای شناسایی. گوشه‌ای از سالنِ مفروشِ معراج نشسته‌ایم و انگار به تماشای سکانس آخر یک فیلمِ بلند مشغولیم. مداح می‌خواند و ما هِی بغض می‌کنیم. بغض پشت بغض‌مان می‌نشیند تا یک نفر از بچه‌های لباس خاکی صدا بلند می‌کند که: «خانواده‌ی شهید فلانی بیان برای وداع!» هربار که تابوتِ پرچم‌پیچی از درِ سفیدِ سردخانه بیرون می‌آید. نوایِ دل‌انگیزِ حسین حسینِ علی فانی پخش می‌شود و باران شدت می‌گیرد. همین نوا به‌تنهایی روضه‌ست. چقدر اشک نریخته با خودمان آورده‌ایم این‌جا. می‌نشینم کنارِ خانواده‌های منتظر، هر بار که درِ سفید باز می‌شود، چند نفر نیم‌خیز می‌شوند. گوش تیز می‌کنند و اضطراب می‌دود توی نگاه‌شان. مامانِ سلاله نشسته یک گوشه و با خانمی که روسری سبز دارد حرف می‌زند. کدِ ۵۷۰ را که صدا می‌زنند. هر دویشان بلند می‌شوند‌ و می‌روند داخل. دل توی دلم نیست که بیایند بیرون. زمان کُند می‌گذرد. می‌آیند و جلوی در سفید می‌افتند زمین. - آخ خودش بود! شوهرم بود. حسن بود. - ای‌ خدا داداشم چه آروم چشماشو بسته بود. توی حلقه‌ی زن‌های سیاهپوش، می‌نشینم کنارشان و دل به دلشان می‌دهم. - ببین این عکسشه! همین هفته‌ی پیش رفته بودیم شمال گفت جلوی دریا یه عکس شهادتی ازم بگیر! - روی کتفش خال داشت. می‌گفت شهید که شدم با این منو بشناس ولی الان خالش نبود. سوخته بود... آخ بی‌نشونم! زن هِی روضه می‌خواند و هِی اشک می‌دود روی گونه‌مان. وسطِ روضه یکهو به خودش می‌آید و اشک‌ را از چشم‌هاش می‌گیرد. چادرش را مرتب می‌کند. - من باید برم سلاله رو بیارم! باید باباشو ببینه! بعد صداش را بلند می‌کند که: «آقا تو رو خدا این‌جا رو خلوت کنید. آروم کنید تا من دخترمو بیارم! اون فقط شیش سالشه!» ما زانو بغل کرده‌ایم و به رفتنِ زن نگاه می‌کنیم. ولوله می‌افتد توی معراج. همه را بیرون می‌کنند. ما می‌مانیم و چند تا دوربین به دست و خادم‌ها. حسن را قبلِ آمدنِ سلاله می‌آورند توی اتاقِ کوچکِ کنارِ معراج. دور تا دورِ اتاق را با پرچم محصور کرده‌اند. هیچ کدام‌مان به این چهار دیواریِ کوچک راه نداریم. خلوتِ خانوادگی‌ست. خواهرش بالای سرش می‌نشیند و قربان صدقه‌‌ی قد و بالایش می‌رود. پرچم‌ها را به اندازه‌ی دو بندِ انگشت کنار می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. صدای پای دخترک که توی حیاط می‌پیچد، همه‌مان زبان به کام می‌گیریم و عمه ساکت می‌شود‌. سلاله دست توی دست مامان، لِی‌لِی می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌مان را می‌دزدیم تا از چشم‌هایمان چیزی نخواند. بسته‌ی رنگی‌رنگی‌ای، توی دستش تاب می‌خورد. تا جلوی درِ اتاقک را به ثانیه‌ای لِی‌لِی می‌کند و ناگهان توی قاب در می‌ایستد. مامان گفته بود می‌رویم بابا را ببینیم ولی مکعب‌مستطیلِ سه‌رنگ این وسط به هرچیزی شباهت دارد جز بابا. نفس توی سینه‌مان به شماره افتاده که صدای زن نجات‌مان می‌دهد: «سُلاله جون! بیا بشینیم کنارِ بابا حسن!» دخترک سنگین و گنگ قدم برمی‌دارد و چسبیده به مادرش می‌نشیند. نگاهش وجب به وجبِ جسمِ مقابلش را بالا و پایین می‌کند تا نشانه‌ای از بابا پیدا کند. - سلام بابا حسن جون! منو سلاله اومدیم که ببینیمت. دلمون برات تنگ شده بود! - آره باباجون! هدیه‌ت به دست سلاله‌جون رسید، ایناهاش؛ مدادرنگی و دفتر نقاشی و قمقمه - می‌دونی بابا منو سلاله می‌خوایم از این به بعد هر وقت دلمون تنگ شد برات نامه بنویسیم، تو هم قول بده که حواست به ما باشه. مراقبمون باشی. برامون دعا کنی آخه تو قهرمانی. زن پرده‌خوانی می‌کند انگار. هِی خط به خط پرچم را نگاه می‌کند و شعر می‌گوید. هر چی گوش تیز می‌کنم، نه صداش می‌لرزد و نه بغض می‌نشیند پسِ کلماتش. دخترک اما ذره ذره توی چادر مادرش فرو می‌رود و انگار بابای پشتِ پرچم را می‌بیند که اشکاش تند تند می‌ریزد و پاکشان می‌کند. - منو سلاله خیلی دوست داریم. بهت افتخار می‌کنیم چون تو بابایِ قهرمانی. خداحافظ باباجون. زن بلند می‌شود و دخترک آرام و سنگین کنارِ مادرش کشیده می‌شود‌. آنقدر آرام می‌رود که دیگر نه موهای خرگوشی‌اش توی هوا تاب می‌خورد و نه بسته‌ی هدیه‌ی توی دستش. ما بغضِ پشتِ سَدیم. روضه دوباره پخش می‌شود و سیل می‌شویم. دشمن باید این قاب را ببیند، این صدا را بشنود. صدایِ این زن صدایِ تاریخ است. انگار که کسی از هزار و چهارصد سال پیش ایستاده بالای تَل و روضه‌ی مقتل می‌خواند. پ‌ن: سلاله دخترِ شهید مدافعِ وطن، شهید حسن مهدی‌پور است. محدثه نوری چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | بهشت زهرا خشت پنجم؛ روایت سمنان @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir
📌 عشق و جنگ جایی شنیدم که استادی می‌گفت این دو عنصر توانایی کشف استعدادهای انسان را دارند. عشق را قبل‌تر تجربه کردم و مانده بود جنگ. از روزی که جنگ اسرائیل با ایران شروع شد، ثانیه به ثانیه به ظرفیت‌های عجیب خودم پی بردم. انگار جنگ یک دوره‌ی خودشناسی عملی بود که ناخواسته پا توی آن گذاشته بودم. تجربه‌ی حس‌های مختلف، ترس و استرس کنار غرور وقتی شبی روی بالکن کنار خواهرزاده‌هایم به شکار پدافند‌ها نگاه می‌کردیم. حس اینکه همین الان باید تمام دارایی‌های مادی و معنوی‌ات را ببوسی و تا آوارگی و از دست دادن عزیزان و حتی جان را تجربه کنی. من روزها به تک‌تک‌شان فکر کردم و سناریوهای مختلف را با ذهن داستان‌نویسم مرور کردم. فکر کنم این تجربه‌ی مشترکی بین همه‌ی ما جنگ‌دیده‌هاست. جنگ‌دیده چه کلمه‌ی عجیبی؟! قبلا که توی کتاب باغ‌های معلق از زنانی که زندگی را وسط جنگ جاری کرده بودند، می‌خواندم، باور نمی‌کردم. مگر می‌شود زندگی توی جنگ جاری باشد؟! مگر می‌شود وسط جنگ، گل توی گلدان کاشت، بچه‌دار شد یا کتاب خواند؟! ولی دیدم زندگی در جنگ جاری‌تر از همیشه است چون توی این ۱۲ روز بیشتر از تمام عمرم نوشتم. شاید نزدیک به ۶۰ صفحه یادداشت‌ها و مطالب مختلف برای کارهای مختلف که بیشترش به جنگ هم ربطی نداشت. جالب است که من سبک نوشتنم این مدلی‌ست که توی مکان شلوغ نمی‌توانم بنویسم، حتی موسیقی و مداحی موقع نوشتن پخش نمی‌کنم ولی این ۱۲ روز در شلوغ‌ترین حالت خانه نوشتم. انگار بهانه برای کار نکردن همیشه هست. وقتی ناراحتم طنز نمی‌نویسم این ۱۲ روز در غمگین‌ترین حالت‌هایی که داشتم طنز نوشتم. این ۱۲ روز به برکت حمله‌های اسرائیل ساعت نماز شب و نماز صبح بیدار می‌شدم و از درک بین‌الطلوعین هم نصیب می‌بردم هرچند کار خاصی نمی‌کردم و آن ساعت طلایی را به خواندن اخبار و گوشی‌بازی می‌گذراندم. ساعتی که تمام روزی عالم آن ساعت تقسیم می‌شود و بعد انگار خدا در دکان رزق و روزی را می‌بندد تا فردا. خواب مهمترین عنصر زندگی من بود و هست مخصوصا خواب صبح که توان جنگیدن با آن را نداشتم. ولی توی این ۱۲ روز عجیب بود که بین الطلوعین بیدار بودم. فهمیدم می‌شود هم نماز اول وقت خواند، هم کمتر خوابید و هم بیشتر کار کرد، هم به قرآن خواندن و دعا خواندن رسید. هم نماز را با توجه بیشتر خواند.‌ هم کارهای خانه را روی ۲x انجام داد. کنار همه‌ی این‌ها کتاب خواند. سه جلد کتاب خواندم. (جلد اول تو زودتر بکش) ماجراهای ترورهای هدفمند اسرائیل را نصفه خواندم، کتاب (شش) از دوستم صفورا مردانی که رمان است و ربطی نه به عشق دارد نه جنگ را تا آخر خواندم و کتاب (ملت عشق) را هم که قبلا شروع کرده بودم تمام کردم. یعنی میانگین روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه که روزهای خلوت‌تر از این روزها تنبلی می‌کردم و نمی‌خواندم. جنگ نشانم داد می‌شود، کمتر خوابید و بیشتر کار کرد، بیشتر کار کرد و کمتر توقع داشت. کمتر دل‌بست. راحت‌تر گذشت از کنار رفتارها و اتفاق‌ها. و مهربان‌تر شد. جنگ به قول استادم دانشگاه انسان‌سازی‌ست. ظرفیتی‌ست در کنار دشمن‌شناسی برای خودشناسی. انگار صورت به صورت شدن با مرگ باعث جدی گرفتن زندگی می‌شود. تازه می‌فهمی چقدر وقت کم داری. چقدر کم کار کردی. چقدر کارِ نکرده روی دستت مانده. حالا بیشتر درک می‌کنم چرا جبهه توی هشت‌‌سال دفاع مقدس آن همه برکات عجیب داشت که توی کتاب‌ها خواندیم چرا زن‌های جنگ‌دیده قوی‌تراند. حالا ما توی یک جنگ زندگی کرده‌ایم. جنگی که یک دوره خودشناسی بود و زندگی توی آن مثل یک رودخانه‌ی خروشان جاری‌تر از همیشه. شما این طور حس نمی‌کنید؟! شاید برای زندگی در زمانه‌ی ظهور باید از این دوره‌های خودشناسی به سلامت عبور کنیم.‌ شاید مسخره‌ام کنید ولی نماز صبح امروز که بیدار شدم وقتی نمازم را بدون استرس خواندم، دیدم چقدر دلم برای روزهای جنگی تنگ شده! قبلا که توی کتاب ارمیای امیرخانی از دلتنگی ارمیا برای جنگ خواندم، باور نکردم، آدم مگر دلش برای جنگ، تنگ می‌شود؟! محدثه قاسم‌پور ble.ir/bibliophils چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 رد پای جنگ دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ایستگاه راه‌آهن تهران بعد نماز صبح تماس گرفتند: «کم کم بیاید بیرون، ما داریم می‌رسیم.» کوله‌ام را انداختم پشتم و چمدان را برداشتم. چند نفر جلوی خروجی راه‌آهن ایستاده بودند. یکی‌شان دوید سمت بقیه: «اونجاس اونجاس ببین!!» بقیه هم خونسرد فقط سرهایشان را آوردند بالا. من هم نگاهی انداختم اما در هوای گرگ و میش آن وقت صبح چیزی ندیدم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که «بوم بوم بوم» پدافند بود و صدایش شبیه آسمان‌غرنبه. اولش دلم لرزید. باخودم گفتم عجب پذیرایی گرمی. از فکرم گذشت: «خدا باماست. تا اون نخواد هیچی نمی‌شه.» کمی دلم آرام شد. سعی کردم اطراف را بهتر ببینم. راننده‌های تاکسی جلوی راه‌آهن، هر کسی هرجا بود از جایشان تکان نخوردند. فقط بعضی سرشان را برمی‌گرداندند و نگاهی می‌انداختند. یا با هم چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند. مردی کنار گاری‌اش ایستاده بود و چیزی می‌فروخت. کیک، آبمیوه، سیگار و... پکنیک کوچکی هم داشت و بساط چایش به راه بود؛ اما پولی. از اول تا آخر تو نخش بودم. حتی سرش را هم برنگرداند جهت صدا را ببیند. شنیده بودم زندگی عادی جریان دارد اما او دیگر زیادی توی نقشش فرو رفته بود. رسیدم کنار خیابان. دختر و پسری جوان از خیابان رد شدند بروند سمت راه‌آهن. «بوم بوم بوم» ترس و نگرانی در چهره دختر پیدا بود. به بیست سال هم نمی‌رسید. چشمانش دو دو می‌زد. زیر لب بسم‌اللهی گفت و قدم‌هایش را تندتر کرد. پسری که همراهش بود دستش را گرفت. - سمت تهران پارسه. توی باغچه کوچک، پای درخت آشغال گوشت ریخته بودند. گربه لاغر و ضعیفی مشغول خوردن بود و از هفت دولت آزاد. او هم انگار به این صداها عادت داشت. بچه‌ها رسیدند و سوار شدم. توی مسیر در مورد جنگ کمی صحبت کردیم. می‌گفت: «دو روزه تهران شلوغ شده.» از کنار ایست و بازرسی گذشتیم. ماشین مشکی زرهی و چند مرد مسلح. و پرچم ایرانی که روی نرده‌ها نصب شده بود. هر چند کوچک بود اما دیدنش جان را تازه می‌کرد. مردان مسلح با دقت به ماشین‌ها نگاهی می‌انداختند. اگر چیز مشکوکی می‌دیدند متوقفش می‌کردند و بازرسی را دقیق‌تر انجام می‌دادند. - این ایست و بازرسی ارتشه. چند خیابان بالاتر ایست و بازرسی دیگری را دیدیم. - این یکی بسیجیان. سپاهه اینجا هم جوانانی مسلح، سینه سپر، با ابروانی درهم کشیده. خلاصه که اینجا در تهران رد پای جنگ پیداست. زهرا عاشوری ble.ir/bahriye دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 به وسعت ایران... یک) حواس پنجگانه‌ام شریکِ غم شده‌اند. نگاهم هِی خیس می‌شود. صدای گریه و مداحی توی تمام سلول‌های مغزم پخش می‌شود. طعمِ گسِ غم توی دهانم می‌نشیند. بویِ آن اتاقِ سردِ پشتِ معراج هِی می‌پیچد توی بینی‌م و عطرِ گلابِ‌‌های اسپری‌شده حریفش نمی‌شود. دست می‌کشم پشتِ هم‌سران و مادران و خواهرانِ شهدا تا غم‌شان به من هم سرایت کند. دو) زنی از در سفید بیرون می‌آید. چادرش روی زمین کشیده می‌شود و توی قدمِ دوم از پا می‌افتد. می‌دویم سمتش. پشتش را ماساژ می‌دهیم. بادش می‌زنیم. آب و گلاب می‌پاشیم توی صورتش. لبش تکان می‌خورد و بریده بریده می‌گوید: «آخه خواهرم این شکلی نبود!» شناسایی جانکاه‌ترین قسمتِ این روز‌هاست. سرو می‌روند و طوفان‌زده بر می‌گردند. ادامه روایت در مجله راوینا محدثه نوری چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | بهشت زهرا خشت پنجم؛ روایت سمنان @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اتاق شناسایی شاهد عاشقانه‌های آخر است روی زمین نشسته بود. خانم بغدادی سرتیم عوامل اجرایی زنان سالن معراج شهدا شانه‌هایش را لمس می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. ریز ریز مویه می‌کرد. روضه‌خوان مدام می‌گفت یا حسین. زن برای رهایی از غم سنگینی که روی گلو و قلبش چنبره زده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد، دستی دراز کرد و یک یاحسینی گفت و غم را عقب راند. - عزیزم بود... همسرم بود... بدون او چه کنم؟ کلمات معمولی در آن اتمسفر غیرمعمولی شبیه تیر داغی بودند که هر قلبی را نشانه می‌رفتند. رو به رویش ایستادم. تار می‌دیدمش. به خاطر عینک لعنتی که نداشتم نبود. چشم‌هایم هی پر و خالی می‌شد. نگاهش بهم افتاد. هر دو سری تکان دادیم. لب از هم باز کردم و گفتم: «قربونت برم...» زد روی پایش و گفت: «قلبم داره می‌سوزه.» قلب منم سوخت. درست سمت چپ کنار دهلیز. افکارم شده بود موشک‌های دشمن که سرزمین خونین قلبم را نشانه گرفته بود و ویرانش می‌کرد. در اتاق شناسایی باز شد. مرد نزدیک آمد و گفت: «به کد۵۹۴ بگین بیاد برای شناسایی.» زن بلند شد. من هم نزدیک رفتم. نیم ساعت پیش هماهنگ کرده بودم که کوتاه‌زمانی در اتاق شناسایی بمانم تا روند مواجهه خانواده‌ها با پیکر شهدا را از نزدیک ببینم. پشت سر همسر شهید بودم. مرد رو بهش گفت: «خودت می‌خوای بیای؟ خودت نه! مَردت کیه؟» زن برگشت و مردی را نشان داد. همزمان به یکی از عوامل نزدیک شدم و گفتم: «من می‌خوام وقتی این خانم برای شناسایی می‌رن باشم.» نگاهی بهم انداخت. در اتاق شناسایی باز بود و بوی عجیبی به بینی‌ام خورد. برای اولین بار در عمرم نمی‌توانستم تشخیص بدهم بوی چیست. بوی سوختگی؟ تعفن؟ گنددیدگی؟ ماندگی؟ له شدگی؟ بوی کدام عضو فاسدشده بدن بود؟ بوی چه بود اصلا؟ کلام مرد حواسم را از بو پرت کرد. گفت: «این خانم که نمی‌تونه اصلا بره برای شناسایی. ولی موقع خداحافظی‌ش صدات می‌زنم...» کمی عقب رفتم و منتظر ماندم. هنوز دو دقیقه نگذشته که مرد گفت وارد اتاق شناسایی بشوم. به نزدیک در ورودی، سمت راست اشاره کرد. - پنج دقیقه! فقط پنج دقیقه این‌جا می‌ایستی و نگاه می‌کنی. شدت بویی که نمی‌شناختمش خیلی بالابود. چادرم را چندلایه کردم و روی بینی‌ام گذاشتم. بو دیگر حس نمی‌شد. ده نفر شاید هم بیشتر آن‌جا بودند. یکی که مدام گلاب در فضا اسپری می‌کرد. چشمم به نازنینی که روی برانکارد پیچیده در لباس آخرتش خوابیده افتاد. ترس در دلم جوانه زد. با خودم گفتم تا چند وقت قرار است ذهنم درگیر این تصویر باشد؟ پیکر تمام فضای برانکارد را پر کرده بود. زانوی پای چپش خمیده بود و راست نشده بود. دلم برایش ریش شد. سمت راستم یکی از هم‌گروهی‌هایم بود. پرسیدم: «چرا این شکلیه؟» آرام جواب داد: «چند روز زیر آوار مونده بوده. باد کرده پیکر.» اشک توی چشمانم حلقه زد. یاد همسرش افتادم. چه کشیده بود این زن تا بهش خبر بدهند که بیا پیکر همسرت را پیدا کردیم. در اتاق را باز کردند و کهنه‌مردی را آوردند برای شناسایی. روی جنازه را زدند کنار. از جایی که ایستاده بودم چیزی مشخص نبود اما پیشانی کبود و از هم پاشیده را من هم دیدم. ته دلم شروع کردند به رخت شستن. کهنه مرد جا خورد. هی توی آن صورت از هم پاشیده دنبال یک نشانی از عزیزش گشت اما پیدا نکرد. مرد ازش پرسید: «حاج‌آقا! شهید شماست؟» مرد نگاهش را بالا آورد. بغض کرده بود. ناباور گفت: «نمی‌دونم والا!» مرد توضیح داد: «دی‌ان‌ای شهید می‌گه برای شماست.» مرد سری تکان داد و گفت: «پس حتما برای ماست.» ادامه روایت در مجله راوینا مریم وفادار یک‌شنبه | ۸ تیر ۱۴۰۴ | بهشت زهرا، سالن شناسایی معراج شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شیشه‌های سوخته بی‌آنکه تاب راه‌فتن داشته باشم، روی سنگ‌های ترک‌خورده‌ی حیاط‌ صداوسیما ایستاده‌ام. زل‌زده‌ام به تصاویری که با آن‌ها محاصره شده‌ام. گوشم‌ با صدای بلند راوی پر شده. مردجوانی که تا آخرین لحظه‌ی قبل از اصابت موشک‌های اسرائیل ساختمان شیشه‌ای را ترک نکرده و شاهد زنده‌ی ماجراست. می‌گوید: «این‌جا رو می‌بینید؟ همه جا توی آتش می‌سوخت. سحر امامی همین‌جا بود.» و به طبقات بالا اشاره می‌کند. شیشه‌های ریزریز را با پا له می‌کنم و جلوتر می‌روم. همه چیز تبدیل به خاکستر شده‌. سر می‌چرخانم. جز خودکار، انبوه کاغذهای سفید، کیبوردها و پرینترهای سوخته چیزی نمی‌بینم. حدود پانزده موشک‌ آمده بودند. صدای شبکه‌های خبری «ایران» را از رسانه‌های بین‌المللی محو کنند، اما چند هفته بعد اهالی رسانه عزم‌شان را جزم کرده‌اند روایت مکر عظیم‌شان را در تاریخ ثبت کنند. راوی می‌گوید: «هر چیزی که امروز دیدید را به گوش بقیه برسونید.» از محوطه که خارج می‌شویم، تکه‌هایی از ساختمان را با خودمان برای همیشه حمل کرده‌ایم. فاطمه سادات موسوی eitaa.com/chiiiiimeh چهارشنبه | ۲۵ تیر ۱۴۰۴ | ساختمان شیشه‌ای صدا و سیما ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قصه شب همسر شهید حسن مهدی‌پور بعد شناسایی پیکر، خودش را کشت. شیونش تمامی نداشت اما همین که شنید دختر شش ساله‌اش را آورده‌اند همه‌ی داغش را به جگر ریخت. وسط حسینیه ایستاد و همه را به سکوت دعوت کرد. از مداح خواست کلمه‌ای نخواند. نباید دل کوچک قمری خانه‌اش می‌لرزید. سکوت حاکم شد. همسر شهید رفت و با دخترش وارد شد. سلاله‌ی شش ساله موهایش را خرگوشی بسته بود و لی‌لی‌کنان و خوشحال وارد شد. در کیف صورتی رنگش برای بابا هدیه آورده بود. دوتایی وارد اتاقک شدند. کنج حسینیه اتاقکی مخصوص استراحت خادمین خواهر هست که گاهی تابوت شهدا را برای وداع آنجا می‌گذارند. مادر دست دخترش را گرفت و روی سر بابا گذاشت. رو به او گفت: «همین الان از بابا قول بگیر.» دختر شش ساله زبان باز کرد: «بابا هر شب بیا و قصه‌های آخر شبمو تو گوشم بخون.» این‌ها را به خنده گفت اما وقتی خوب نگاه کرد و جوابی نشنید اشک چشمانش جاری شد. مادر صدایش را بچگانه کرد: «عزیزکم! بابا قول داده هر شب بیاد. نبینم اشکتو...» و بعد آرام اشک‌هایش را پاک کرد. ادامه روایت در مجله راوینا معصومه رمضانی eitaa.com/baghcheghasedak چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | بهشت زهرا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آنتن باید حفظ شود اول: با شروع جنگ، همه‌ی ادارات، خلوت و دور‌کار شدند، اما معاونت سیاسی صدا و سیما، سه شیفت شد؛ سه شیفتِ پر جمعیت. از بچه‌های این ساختمان بود. می‌گفت: «مسئول شبکه داشت به زور فلانی را بیرون می‌کرد، اما طرف می‌گفت بگذار گزارش را تمام کنم»... آنتن نباید بی‌برنامه بماند... اولین موشک را که زدند، باز اتاق فرمان فعال بود اما در حمله‌ی بعدی، خروجی استودیو تخریب شد و خروج، به سختی و از یک روزنه‌ی باقیمانده انجام شد. دوم: تمدن مدرن، هویت رسانه را از «إخبار» به «إغوا» تغییر داد، تا ورژنِ نهاییِ گوساله سامری خلق شود، و چشم‌ها را پُرکند و محور طواف انسان‌ها شود. اینجا، این ساختمان مکعبیِ میان تهی، قبل از انقلاب برای همین هویت ساخته شده بود، که مردم دور تلوزیونِ طاغوت بنشینند و سرگرم شوند و شیرین‌ترین لحظات‌شان همین «قعود» باشد. ادامه روایت در مجله راوینا محمد استادحسینی eitaa.com/m_o_hoseini چهارشنبه | ۲۵ تیر ۱۴۰۴ | ساختمان شیشه‌ای صدا و سیما ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 جانِ تازه دیگر رمق برای ایستادن نداشتیم. یک ساعتی بود که ایستاده سینه می‌زدیم. از زمینه، واحد و دودمه سنتی که بگذریم، داشتیم شور سینه می‌زدیم. مداح هیأت ناگهان سینه‌زنی را متوقف کرد. گویا می‌خواست خبر مهمی را اعلام کند: «امشب آقا جانمون شخصاً در حسینیه امام حاضر شدن. جان‌مون به فدات آقا!» تا خبر را شنیدیم جان تازه‌ای گرفتیم. به دور و برم نگاه کردم‌. عده‌ای از ذوق اشک می‌ریختند، عده‌ای زیر لب برای سلامتی آقا جان صلوات می‌فرستند و عده‌ای تازه جان گرفته بودند و حماسی سینه می‌زدند. اصلاً بعد از شنیدن خبر، هیچ‌کس در حسینیه آرام و قرار نداشت. بعد از هیأت اکثر افراد حاضر در حسینیه بر خلاف همیشه نشسته بودند و برای سلامتی آقا جان، جمعی ۱۴ صلوات فرستادند که با آن جمعیتی که از هیأت دیدم تعدادش از ۱۴ هزار صلوات در نهایت بیشتر می‌شد. بله! ما نفسمان به نفس آقا جانمان بسته است. تنها با شنیدن خبر حضورشان جان می‌گیریم و با اشاره‌شان جان می‌دهیم. واقعاً برام عجیب است که چرا دشمن نمی‌فهمد با مردمی وارد جنگ شده که آرزویشان جان دادن در راه علی (ع) و اولاد علی‌ست. برشی از حماسه عاشورا ۱۴۰۴ حسین کاشکی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 کارگاه آموزش روایت‌نویسی @artehranir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 دوره آموزش روایت‌گری و روایت‌نویسی @artehranir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 من مادر صفری هستم امیرحسین که توی آشپزخانه بود را صدا زدم: "یه سیب از یخچال برام میاری؟" بین پیج‌های جهانی، اینستاگردی می‌کردم. خیلی قبل‌تر کسی از من سوال کرد: "به مادری کردن خودت چه نمره‌ای می‌دی؟" خیلی سریع و بدون مِن و مِن، با اعتماد به نفس گفتم: "تربیتشون رو که سپردم دست مادر عالم، اما برای رسیدگی بهشون کم نذاشتم. نمرم بیست نباشه نوزده و هفتاد و پنجه" به دخترها که جوابم را گفتم کلی خندیدند و گفتند: "مامان به نظرت ما نباید اینو جواب می‌دادیم." ادامه روایت در مجله راوینا مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۳۱ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها