eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 پانزده خرداد جان امام خمینی را خرید روایت محمدتقی علایی، پدر شهید، جانباز و شاعر انقلابی از پانزده خرداد ۴۲. محمدتقی علایی پنج‌شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ | صحن امامزاده جعفر (ع) @hozehonari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لا یحتسب حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمه‌ی آذر سال ۱۴۰۰ بود. از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از  شدت حال بد نمی‌توانستم حتی ذره‌ای حرکت کنم. تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاش‌هایش نتیجه داد. با چشم نیمه‌باز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.» زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را می‌آورد توی مجموعه‌ی دخترانه‌ای که داشتیم. با هم گعده‌ی کتابخوانی می‌گرفتند. جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟ «سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمی‌دونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما! گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟» سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم: «چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟» زینب بی‌قرار گفت: « عراق دیگه! بریم نجف! من می‌خوام برم ولی تنهام.» اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا! سرفه‌هایم شروع شد و هم‌زمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟ این همه دوست صمیمی داری؟» روی دور تند گفت: «بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمی‌دونم چرا شما همه‌ش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟» کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم. از شوق دیدن خانه‌ی پدری بیماری از تنم رفته بود. حالا داشتم ذوق و بهت زدگی‌ام را از رفتن به نجف دوست‌داشتنی‌ام کلمه کلمه می ‌نوشتم. ۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده از خودم می‌پرسیدم: «چرا من؟» تلفن به دست داشتم توی دفتر راه می‌رفتم. با یکی از خانم‌ها چانه می‌زدم که برای غرفه‌ی سوگواره‌ی فاطمی باید چه کنیم؟ صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمی‌شد. فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است. بین حرف زدن صفحه‌ی گوشی را نگاه کردم. شماره ناشناس بود. با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!» « سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس می‌گیرم. می‌خواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟» شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمی‌شد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟ لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان. می‌خواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم. مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچه‌ی لبنانی، پتو روی تک‌تکشان کشیده و دارد تماشایشان می‌کند. حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکس‌های عمو احمد دیده بودم. توی عکس‌هایی که با بچه‌های حزب‌الله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچه‌های خودمان برای کمک به بچه‌های لبنان بروند و عمو احمد بی‌معطلی رفته بود! حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایت‌ها! کجا؟ توی قلب سوریه! با خودم کلنجار می‌رفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟» مکثم طولانی شد. با مِن‌ومِن گفتم: «والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟» «چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.» تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم. صدای بوق ممتد تلفن که آمد دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...» شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحه‌ی آقای اسلام‌زاده و صدری‌نیا و مقصودی دیده‌ام. کسی چه می‌داند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم. نباید چنین موقعیتی را از دست می‌دادم. چطور؟ نمی‌دانم! باید قصه‌ی این آدم‌ها را می‌شنیدم. شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند، داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی می‌داد. رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود. اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمی‌توانستم پیشش بیاورم. عکس‌العمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهم‌تر، ‌گذرنامه... ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها... هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمی‌شدم. نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست. نمی‌شد دلتنگی‌ام را از یک ماه دوری بچه‌ها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری می‌دادم که؛ «بچه‌های تو توی امنیتن! بچه‌های اونا توی دل جنگ! صدای مظلومیت و مقاومت این زن‌ها، وسط جنگ گم شده! مگه نمی‌خواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!» چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم. سفره‌ی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم: «مهلت گذرنامه‌م تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟» همسرجان گفت: «بله باید بیام. پاسپورت می‌خوای چی کار الان؟» غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم: «راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن. خبر دادن می‌خواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایت‌نویسی و مصاحبه! شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.» منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. چند دقیقه‌ای فقط صدای برخورد قاشق‌ها به بشقاب می‌آمد و اخبار تلویزیون داشت از حمله‌ی جدید اسرائیل به لبنان می‌گفت. هیچ وقت سؤال‌ها را بلافاصله جواب نمی‌دهد. همیشه صبر می‌کنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن. نفسم در سینه حبس شده بود. قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت: «باشه، برو، خدا به همرات!» ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید: «واقعا؟؟؟ برم؟؟» نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود. آرام گفت: «آره، برو»! می‌دانستم دلم برای همین سفره‌ی کوچکمان هم تنگ می‌شود. حقیقتش فکر نمی‌کردم این قدر به سرعت رضایت  بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت. هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمی‌گذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...» حتماً باور داشت این امکان من است. (این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.) و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش. جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت: «تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!» هیچ کس به اندازه‌ی من تلاش‌هایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد می‌کند و من باید در این وادی قلم بزنم. شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است. ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟ باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!» سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.» صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم. اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون می‌زدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکس‌های بی‌ریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد. مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانه‌مان) را که خانه‌یشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد. مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم. تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضه‌ی بی‌لیاقتی می خواندم: «اگه کارا امروز تموم نشه، می‌ره تا شنبه. معلوم نیست دیگه به پرواز برسم. متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما می‌خوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..» وسط روضه خواندن‌هایم بود که پیدایش شد؛ با نامه‌ی محضری دفترخانه. رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش. خدا وکیلی همسر و بچه‌های همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست. از شنبه تا حالا، سه‌بار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید. به حوزه هنری خبر دادم آماده‌ی رفتنم. هنوز باورم نمی‌شد دعوت شده‌ام. این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت می‌کردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را می‌لرزاند. قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود. من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم. و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش می‌رود! از گوشه‌ی خاکی چادر امّ المقاومة! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمه‌شب | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آه یا زینب توی کوچه‌های زینبیه هروله‌کنان، می‌دویدم؛ پریشان و سرگردان! زیر لب «آه یا زینب» می‌خواندم و اشک می‌ریختم. ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود. سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانه‌ی کوچک و ساده‌اش. خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانم‌ها حرم سیده زینب را تمیز کند. مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشه‌ها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون. حالا خادم‌ها با وجود خطر می‌خواستند حرم خانم‌جان را تمیز کنند. از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم. مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریه‌ی بچه‌ها می‌آمد. زن‌ها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار می‌کردند. قلبم داشت کنده می‌شد. از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آن‌جا بود. دیدمش! افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالی‌ها. از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده می‌شد. دلم برای ام سلیمان شور می‌زد. کاش پای مسلحین به خانه‌اش نرسیده باشد. می‌سپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمی‌دهد. آه یا زینب... زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh پنج‌شنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جامانده حکیمه رفته و من باید هر روز بغضم را توی گلوی وامانده‌ام فرو بدهم. باید هی در طول روز هزار تا کار انجام بدهم و با خودم مرور کنم که حتما لایق نبودم که نطلبیدی... حتما و جز این نیست! من که می‌دانم! وگرنه سنگ‌هایم را کنار حرم سیده زینب واکنده بودم. چقدر سخت است! مجبورم با همه حرف بزنم، بگویم، بخندم، ولی دلم آتشفشان شعله‌وری باشد که وجودم را می‌سوزاند. پول جور شد. همسر دوباره همراهی کرد و گفت خدا به همراهت! لحظه‌ی آخر باید انتخاب می‌کردم. یک دوراهی خیلی سخت پیش رویم بود. بماند که چه بود آن دوراهی که فقط خدا می‌داند توی قلبم چه کربلاییست... کارم شده چک کردن تصاویر لبنان استوری بچه‌هایی که رفته‌اند را مرور می‌کنم و غده‌ی توی گلویم هی بزرگتر می‌شود. تمام اینستاگرامم پر شده از فیلم‌های ضاحیه، روضة الحورا، محل دفن سید و... حتی جان اشک هم دیگر نیست! فردا تشییع سید است و من این جا مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زنم... برای حکیمه نوشتم: به شکوفه‌ها به باران برسان سلام مارا! زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روز اول جنگ راستش از صبح جمعه بدم می‌آید. امروز ۲۳ خرداد هزار و چهارصد و چهار است. شب قبل همه چیز آرام و معمولی به نظر می‌رسید. هیچ کدام از افراد خانواده صدایی نشنیدیم. همه چیز مثل همیشه بود. اما صبح، با صدای تلویزیون که مزاحم آرامش صبح‌هاست بیدار شدم. موبایلم را برداشتم ساعت را نگاه کردم و بعد به وای‌فای متصل شدم و اینستاگرام را باز کردم. چه می‌دیدم؟ کلمات پیش چشمم تار شد. فوری صدای انفجار حمله اسرائیل به تهران با خواندن آخرین استوری یک خبرگزاری، از جا پریدم و از اتاق بیرون رفتم. از مادرم پرسیدم: «مامان جنگ شده؟» مادر مضطرب گفت: «آره. چندتا از سردارها رو کشتن. سردار سلامی و سردار باقری رو ...» احساس کردم سرم گیج می‌رود. حرصم گرفت. از نکبتی به نام اسرائیل! از صبح‌های جمعه! از شنیدن خبرهای دردناک اول صبح! از حجم خبرهای بد! فاجعه بزرگی بود. بامداد جمعه ۲۴ خرداد دانشمندان هسته‌ای و سرداران و حتی مردم عادی را در خانه‌شان هنگامی که خواب بودند کشته بودند. بدتر از آن اینکه با کمال وقاحت تهدید کرده‌اند که اگر به تجاوز ما جواب بدهید باز هم حمله می‌کنیم. فکر می‌کنند با چه کسانی طرف‌اند؟ یک مشت بزدل؟ جوشش خون را در رگ‌هایم احساس کردم. تلفیق ترس و خشم بودم. ترس برای عزیزانم و خشم برای مماشات بیش از اندازه با دشمن. حرامزادگی تا کجا؟ بیایی بکشی و تهدید کنی و بروی؟ پر از بغض شدم و در فکر که حالا باید چه کنم؟ لحظه به لحظه خبرها را رصد می‌کردم. تماشای کودکان و زنانی که بی‌گناه کشته شدند و زیر آوار ماندند، شکنجه‌ام می‌داد. تصویر دختری که خونش روی تشک ریخته بود و موهای قشنگش آغشته به خون پاکش بود، از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. صدای جنگنده‌های ارتش که بالای سر شهر گشت می‌زد، برای لحظه‌ای مرا که تنها در خانه و دور از عزیزانم بودم، قبض روح کرد. بلافاصله صفحات خبرگزاری را باز کردم. وقتی فهمیدم صدا مربوط به ارتش خودمان است، آرام شدم. قرار بود جشن غدیر برگزار کنیم. همه چیز به هم ریخته بود و این کلافه‌ام می‌کرد. همیشه فکر می‌کردم جنگ از زمانه ما دور است. بهت و حیرت در نوشته‌های همه کاربران مشهود بود. تا آخر شب که بالاخره بغضم سر باز کرد و از حرص و خشم خالی شدم و به این فکر کردم که مرگ بالاخره یک جا اتفاق می‌افتد. چه بهتر که در جنگ با حرامزاده‌ترین خونخواران به پایان برسد و با سر بلندی و در دفاع از کشورم بمیرم. پس با توکل خوابیدم. در حالی که اسرائیل کودک‌کش در حال موشک‌باران نقاط مختلف تهران بود. امروز خیلی ترسیدیم اما گذشت. فاطمه صمدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روز دوم جنگ صدای اذان صبح از تلویزیون به گوش می‌رسد. با خودم می‌گویم: «گوشی رو ول کن. پاشو نمازت بخون. شاید این آخرین نمازت باشه.» بعد برای هزارمین بار در یک روز به فکر فرو می‌روم. فکر شماره۱: «چرا دست و دلم به نوشتن نمی‌ره؟» چون از شدت دیدن و شنیدن اخبار بد، هنوز مبهوتم. با خودم کلنجار می‌روم که دیر شد. بنویس. و بعد مشغول رصد اخبار می‌شوم. فکر شماره ۲: «یعنی الان تو آسمون تهران چه خبره؟کجا رو دارن می‌زنن؟ هنوز می‌زنن؟» فکر شماره۳: «یعنی فردا رو می‌بینم؟ مثل امروز که بیدار شدم؟ سالم؟ توی اتاقم چشمامو باز می‌کنم یا بین تیکه‌های آجر و آهن و خون؟» فکر شماره ۴: «یعنی آدم خوبی بودم؟ یعنی مرگ به همین سادگیه؟ می خواستم درس بخونم! آرزوهام چی؟» ووو... هزارجور فکر در سرم تاب می‌خورد و دلم را شور می‌اندازد. خودم اینجا و دلم در آسمان وطنم. در این لحظه آرزو کردم کاش پرنده بودم تا پرواز کنم آن بالا بالاها، جایی که جنگنده‌ها و موشک‌ها پرواز می‌کنند و بال‌های سفیدم را باز کنم و جلوی موشک‌ها سپر باشم، برای وطن. و موشک‌ها آنقدر سبک باشند که از من عبور نکنند و بر سر مردم فرود نیایند. به روزی که گذشت فکر می‌کنم: صبح که چشم باز کردم، باورم نشد که همه چیز آرام است. راستش فکر می کردم صبح را نمی‌بینم. خوش حال دوباره خوابیدم. جنگ با همه بدی یادآوری کرد از همین صبح معمولی باید خوش حال بود. تا ساعت ۱۲پای شبکه‌های خبری نشسته بودم و همزمان صفحات خبری اینستاگرام را زیرورو می‌کردم. پاسخ کوبنده ایران به اسرائیل، جگرم را خنک کرد. هرچه بیشتر می‌خواندم و می‌دیدم، دلم قرص‌تر می‌شد. انگار من همان بغض انسان‌نمای دیشب نبودم. کارم شد روحیه دادن به اعضای بزرگ و کوچک خانواده. هر خبر جدید خوشحال کننده را بلند بلند می‌خواندم و لایک می‌کردم. از دلاوری بچه‌های پدافند هوایی کیف کردم. تمام شب را مشغول تاراندن کفتارها بوده‌اند. دست مریزاد. شیر بچه‌های ایرانی! بعد از ظهر رفتیم مسجد. دوست داشتم اوضاع روحیه محله را ببینم. همه آرام و خونسرد. در چهره خانم‌ها حتی ته مایه نگرانی هم نبود. جشن‌شان را گرفتند و بچه ها را به کشیدن نقاشی عید غدیر و گرفتن بادکنک تشویق کردند. فکر می کردم اگر این پایان من باشد چه پایان خوبی است. رفته ای جشن مولا و آمده ای طعام غدیر را خورده ای و حالا میمیری. چه پایان خوبی! یادم می افتد مسجد که بودم،یکی از خانم های خادم تعدادی پرچم جلویم گذاشت و گفت:فاطمه جان این پرچم هارو دسته می کنی؟ به پرچم ها نگاه کردم. به سبز و سفید و سرخی که برایم یک نماد نیست. تمام هویت من است. خودم را و دوستانم را و همه را داخل پرچم می دیدم. پسرک تکواندو کار را، دخترک شاعر را، ورزشکار های جوان پر پر شده را و رایان را که کوچک ترین شهید ایران است. تصویر رایان با تنی پوشیده از باند های قهوه ای که می دانم علامت سوختگی شدید است. ماسک بزرگی که بر دهان کوچک دوماهه ی عزیز مادری زده اند. صورت ورم کرده و سوخته اش را. به یاد می آورم رایان اسم یکی از دانش آموزان بامزه مدرسه بود. آخ کاش حال او خوب باشد. خب حالا دوباره بغض تبدیل به اشک می شود و روی بالشتم می چکد. عیب ندارد. این ها هم کنار اشک های مادر رایان. خبر شهادت کودکان از همه دلخراش تر است. هربار که خبر شهادت کودکان معصوم می آید، سرم پر می شود از کودکان غزه ای که هرروز زیر آتش بمباران صهیونیست های وحشی، چشم باز می کنند، با گرسنگی روزشان شروع می شود و با شهادت تمام. امروز صبح با دیدن تصاویر حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران که موجب مرگ دست کم ۲۰کودک زیر یک سال شده بود، وقتی خبرنگار لباس نوزادی را در دست گرفت و گفت:لباس ها هستند اما بچه ها نیستند،سوزش اشک را احساس کردم. صدای خبرنگار به وضوح می لرزید. فکر کردم:خبرنگار های غزه چطور سرپا مانده اند؟ این خبرنگار حالاست که نقش زمین شود. دلم برای خبرنگار ها سوخت. برای امدادگرها، برای پرستارها، برای هرکسی که در غزه هرروز مجبور به تماشای پیکرهای بی‌جان کودکان است. و همچنین برای خودمان که در این دو روز، جان‌های عزیزِ به ناحق و بی‌گناه کشته شده به دست خونخوارترین لجن تاریخ را می‌بینیم. فاطمه صمدی شنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 همه با هم یک خانواده‌ایم! جمعیت خانواده‌ی پدری من زیاد است؛ ۱۰ تا خواهر و برادر که حالا خودشان هر کدام چندتا بچه داشتند. هر کسی عقاید مخصوص به خودش را دارد؛ از نظامی و انقلابی داریم تا برانداز و مخالف نظام. همیشه حسرت توی دلم بود؛ کاش ما در یک موضوع سیاسی وحدت داشتیم تا بتوانیم کنار هم خوشحال یا غمگین شویم. عید غدیر بود؛ درست فردای حمله. ناهار رفتیم منزل پدربزرگ. حقیقتا با ترس وارد شدم. چون دلم نمی‌خواست بشنوم کسی از حمله به ایران (به عقیده آنها جهوری اسلامی) خوشحال است. به پدر و مادرم گفتم: «لطفا وقتی رفتیم اونجا بحث سیاسی نکنید. من تحملش رو ندارم.» رفتیم داخل و نشستیم. همه آمده بودند. وقت ناهار سفره پهن کردیم. در کمال تعجب یکی از اقوام که کاملا مخالف همه جوره‌ی این انقلاب است و به گفته‌ی خودش تلویزیون را تحریم کرده، رفت و تلویزیون را روشن کرد. همان لحظه سخنرانی آقا پخش می‌شد. بدون اینکه شبکه را عوض کنپ شروع کرد به نگاه کردن. با صدای تلویزیون کم کم بحث داغ شد. همه شروع کردند به گپ زدن و من شوکه بودم از فضای حاکم! صدای آدم.ها و قاشق چنگال‌ها در هم پیچیده بود. اما یک چیز مشخص بود؛ «اسراییل بیجا کرده که به وطن ما دست درازی کرده و ما جلوش می‌ایستیم.» دلم گرم شد! گرم از اینکه در جامعه‌ی کوچک منزل پدر بزرگم وحدت شکل گرفته. برعکس هر زمان دیگری که همیشه دو جناح برای بحث وجود داشت. اما حالا برای اولین بار همه یک صدا داشتند؛ شبیه وقت‌هایی که یک مشکل توی خانواده پیش می‌آمد و از کوچک و بزرگ پشت هم درمی‌آمدیم تا حلش کنیم. آن روز به من ثابت شد که شاید تو کشور ما اختلاف نظر باشد اما پشت همیم چون همه‌ی ما یه خانواده‌ایم. مبینا کشمیر شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 از شربت زعفران تا بوی بنزین امشب با رفقا تصمیم گرفتیم برویم بین مردم، بازخوردها را از کف جامعه بشنویم. کجا بهتر و شلوغ‌تر از پمپ بنزین.ها! بهانه‌اش را هم پیدا کردیم، پخش شربت و پوستر شهدا. دنبال نیسان و وانت گشتیم برای بردن دیگ شربت پیدا نشد! رفتیم یک قالب یخ و ۵تا گالن بیست لیتری خریدیم. شربت را درست کردیم و پوستر‌های شهدا را چاپ. رسیدیم اولین پمپ بنزین! توی دلم ترسی بود. «نکنه واکنش‌ها خوب نباشه!» بسم‌الله گفتیم؛ شروع کردیم. شربت‌ها را ریختیم تو لیوان، چیدیم توی سینی و شروع کردیم به پخش کردن. یک نفر هم پوستر فرماندهان شهید را به مردم تعارف می‌کرد‌ همه مردم با جون و دل پوستر شهدا را می‌گرفتند و می‌گفتند «باعث افتخاره» یک نفر آمد گفت: «آقا، عکس حاجی‌زاده رو نداری؟ من حاجی‌زاده رو خیلی دوست داشتم.» یکی دیگر از ماشین پیاده شد: «آقا، بازم عکس می‌‌خوام برای مغازم برای فامیل‌ها.» خلاصه خیلی واکنش مردم خوب و احساسی بود. امشبِ ما هم اینجوری گذشت. توانستیم به بیش از ۸۰۰تا ماشین شربت زعفران بدهیم و پوستر شهدا را پخش کنیم. ایمان رعیت پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 بزرگترین مانور حماسه برای تاریخ ایران شاید برای نسل‌ها بتوانیم روایت کنیم امشب را وقتی شور حسینی با حماسه ملی ترکیب می‌شود چنین صحنه‌ای خلق می‌شود. اصلا انگار صدها کتاب و هزاران خط نوشته هم نمی‌توانست توضیح دهد چطور ایران در پناه حسین است. و چطور روح اسلام حسینی ایران را ایران کرده. شاید قرن‌هاست تاریخمان تشنه چنین صحنه‌ایست که روح ایران درش نهفته باشد. امشب حسینیه امام خمینی بار تمام تاریخ ایران را در یک صحنه حمل کرد. رهبر ایران در میان تهدیدات و خطرات بعد از دوازده روز نبرد عاشورایی به حسینیه آمد. در چه شبی در شب عاشورا. و خواست برایش ای ایران بخوانند از وطن بگویند. خواست بفهماند مفهوم حرف حاج قاسم را «ایران امروز حرم است» ایران امروز حرم است، مقدس است، چون پرچمدار یک تحول تاریخی است. ایستاده تا تمام تاریخ را عوض کند. سال‌ها برنامه‌ریزی برای ایجاد شکاف‌های اجتماعی با یک مانور بی‌نظیر اقتدار، تبدیل شد به صحنه‌ای که تاریخ ایران را ورق می‌زند. گوارایتان باد مقاوم‌ترین ملت تاریخ. مردمانی که به قول امامتان از همه مردمان تاریخ بهترید. به نظر آقا امشب در صحنه ابر قهرمانان ایران تصویری ساخت که قرن‌ها به یادگار می‌ماند. امشب آقا تبلور رئیس علی دلواری، ستار خان و باقر خان، میرزا کوچک خان، امیر کبیر، شیخ فضل‌الله و... بود. زاده نسل حیدر در شب عاشورا تصویری از همه تاریخمان ساخت. علی قشقایی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | پاراگراف؛ روایت مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 رشد درد دارد امسال نه از روضه‌های سر صبح حاج منصور و حسینیه سادات اخوی خبری بود؛ نه از هیأت حاج محمود کریمی و شب‌های ارگ. دو بار هم کارت حضور در بیت نصیبم شد اما از حضور محروم شدم. حتی هیات فاطمیون همین ورامین و پیشوا هم نتوانستم بروم. درد خانه‌نشینم کرده بود. شاید حجم غم ۱۲ روز جنگ و معراج شهدا، حالا زمین گیرم کرده بود؛ نمی‌دانم. هرچه بود، کلافگی‌ام را به حد اعلی رسانده بود و حوصله‌ی هیچ کاری هم نداشتم. دلخور و دمغ داشتم با خودم ریز ریز غر می‌زدم. همین یکی دو روز پیش یک جا خوانده بودم حاج رمضان گفته بود: «اگر هدف از بین بردن اسراییل است، هزینه‌ها خیلی سنگین می‌شود.» یادم آمد توی ۱۲ روز جنگ هر جا برای روایتگری رفتم درباره‌ی سهم زن‌ها در جنگ داد سخن دادم. از تلاشی که باید برای آرامش خودشان و بچه‌ها و خانه داشته باشند. تا مدیریتشان برای مصرف انرژی. از این که شاید درجنگ مجبور شوند مدتی بدون برق و آب زندگی کنند یا خیلی چیزهای دیگر! برایشان از روحیه‌ی زن‌های لبنانی گفته بودم که میان جنگ بلدند زندگی کنند. از لحظاتی گفتم که لبنانی‌ها برگشته بودند به شهرهایشان و روی تل خرابه‌های خانه‌ها ایستاده بودند و با صدای بلند می‌گفتند: «راجعین منتصرین...» وقتی هم می‌پرسیدم این روحیه‌ی مقاومت را از کجا آوردید می‌گفتند از شما زن‌های ایرانی یاد گرفتیم. خیلی شعار «آن‌ها که ماندند باید کاری زینبی کنند» را توی حرف‌هایم زده بودم. حالا توی عمل کردنش نمی‌دانم تحمل داشتم ذره‌ای شبیه زینب سلام‌الله‌علیها زندگی کنم؟ مثلا اگر عزیزی از دست بدهم؟ اگر خانه‌ام راحتی‌ام زندگی‌ام را از دست بدهم آدم تحمل کردنش، صبوری کردنش، راضی به رضای خدا بودنش هستم؟؟ باید بزرگ شوم. باید بزرگ شویم. رشد درد دارد؛ گاهی به وسعت از دست دادن تمام هستی‌ات! زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh سه‌شنبه | ۱۷ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 جانِ تازه دیگر رمق برای ایستادن نداشتیم. یک ساعتی بود که ایستاده سینه می‌زدیم. از زمینه، واحد و دودمه سنتی که بگذریم، داشتیم شور سینه می‌زدیم. مداح هیأت ناگهان سینه‌زنی را متوقف کرد. گویا می‌خواست خبر مهمی را اعلام کند: «امشب آقا جانمون شخصاً در حسینیه امام حاضر شدن. جان‌مون به فدات آقا!» تا خبر را شنیدیم جان تازه‌ای گرفتیم. به دور و برم نگاه کردم‌. عده‌ای از ذوق اشک می‌ریختند، عده‌ای زیر لب برای سلامتی آقا جان صلوات می‌فرستند و عده‌ای تازه جان گرفته بودند و حماسی سینه می‌زدند. اصلاً بعد از شنیدن خبر، هیچ‌کس در حسینیه آرام و قرار نداشت. بعد از هیأت اکثر افراد حاضر در حسینیه بر خلاف همیشه نشسته بودند و برای سلامتی آقا جان، جمعی ۱۴ صلوات فرستادند که با آن جمعیتی که از هیأت دیدم تعدادش از ۱۴ هزار صلوات در نهایت بیشتر می‌شد. بله! ما نفسمان به نفس آقا جانمان بسته است. تنها با شنیدن خبر حضورشان جان می‌گیریم و با اشاره‌شان جان می‌دهیم. واقعاً برام عجیب است که چرا دشمن نمی‌فهمد با مردمی وارد جنگ شده که آرزویشان جان دادن در راه علی (ع) و اولاد علی‌ست. برشی از حماسه عاشورا ۱۴۰۴ حسین کاشکی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها