eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 رجزخوانی سربازان آخرالزمان به نظرم سخت‌ترین مرحله‌ی بچه‌داری چند ماهه اول تولد است. تازه از نوزادت جدا شده‌ای. عمیق‌ترین احساسات را نسبت به او داری. نوزاد دردی دارد که نمی‌تواند بیان کند و تو باید دردی که نمی‌دانی چیست را علاج کنی. طفل گریه می‌کند و تو نمی‌توانی آرامش کنی. بهترین تعبیر در چنین مواقعی این است که ریشه‌های جگر مادر کشیده می‌شود و کاری از دستش بر نمی‌آید. امروز دومین سالگرد شهادت سید حمیدرضا هاشمی است. چند روزی هم از شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله می‌گذرد. مراسمی به یاد این دو سید عزیز در حسینیه ثارالله در حال برگزاری‌ست و من در حالی که نوزاد دو ماهه‌ام کمی بی‌قرار است و ریشه‌های جگرم کشیده می‌شود او را در آغوش می‌گیرم و وارد حسینیه می‌شوم. شب قبل با دوستم حرف می‌زدم. بعد از عملیات وعده صادق ۲ حسابی ترسیده که مبادا اسراییل تلافی کند. توصیه می‌کند قید شرکت در مراسم را بزنم. از نظر او رفتنم به چنین مراسمی منطقی نیست. می‌گوید: «اگه مثل مراسم سالگرد سردار یکی یه غلطی کرد، بقیه پای فرار دارن ولی تو پابست بچه‌ات هستی.» دوستم معتقد است: «خدا هم به چنین رفتنی راضی نیست.» بعضی دوست‌ها حسابی اعصاب آدم را خط‌خطی می‌کنند. سر می‌اندازم توی گوشی. یکی از اساتید استوری گذاشته: «شاید همانجا که ایستاده‌ای خط مقدم امروزت باشد» قدم‌هایم محکم می‌شود. خط مقدمم را پیدا کرده‌ام. دشمن باید بداند ما زن‌ها حتی با نوزاد هم در شرایط جنگی توی خط مقدم هستیم. به شاگردهایم پیام می‌دهم. کلاس فردا را کنسل می‌کنم. همین که روی فرش حسینیه می‌نشینم. پسرم بیدار می‌شود. بی‌قرار است. تکانش می‌دهم. زنی کمی آن طرف‌تر نگاهم می‌کند. با لبخند به نگاهش پاسخ می‌دهم. سخنران از رشادت‌های سید حسن و سید حمیدرضا می‌گوید. از ایثار جان پای آرمان‌هایشان. از ایستادن‌شان تا پای جان. و من دلم هر لحظه قرص‌تر می‌شود. می‌ایستم. پسرم را به سینه می‌چسبانم و تکانش می‌دهم. آرام نمی‌شود. خانمی پیشقدم می‌شود که برای دقایقی نگهش دارد. تشکر می‌کنم پسرم را می‌شناسم. حتما پیش او ناآرام‌تر می‌شود. زنی می‌پرسد: «ترسیدی اگه نیای خونواده شهید ناراحت بشن؟» لبخند می‌زنم. خانمی که نگاهم می‌کرد، قفل زبانش باز می‌شود و می‌گوید: «با بچه اگه از همون خونه یه فاتحه می‌خوندی بهتر می‌رسید.» به او هم لبخند می‌زنم. حال دل‌های پاک‌شان خریدنی است. پسرم را روی پایم گذاشته‌ام و مثل گهواره می‌جنبانمش. سخنران روضه‌ی کربلا می‌خواند. به کربلای لبنان پیوندش می‌زند. دلم می‌خواهد بهشان بگویم: «فاتحه روح شهدا را شاد می‌کرد اما من آمده‌ام که روح زنگار گرفته خودم کمی جلا پیدا کند.» در کلاس‌های نویسندگی اساتید می‌گویند: «وقت نوشتن شعاری ننویسید.» اما این روزها وقت رجزخوانی است. می‌خواستم بهشان بگویم: «آمده‌ام که پسرم سربازی را از این دو سید یاد بگیرد.» اما نگفتم. فقط لبخند زدم. تعداد مادرانی که نوزادشان را گوشه و کنار مجلس می‌گرداندند خودش قد یک شاهنامه رجز می‌خواند برای دشمنان ایران اسلامی. فاطمه درویشی شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 📌 📌 📌 جان‌هایمان آبادانی‌های توی سرم، دارند سنج و دمام می‌زنند. مثل آن جوان‌هایی که از ما کشتند را، زنی نزاییده. از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم. از درخت زیتون سبزمان هی شاخ‌و‌برگ چیدند، که زمین‌گیرمان کنند. این چند وقت حتی بیشتر. شاخه‌های جوانِ شصت و سه ساله‌ای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود. مثل ابراهیم‌ که خودش تنهائی یک‌ امت بود. خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست. جنگ اصلا با آدم به دنیا آمده. از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا و صاعقه گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش». آقام می‌گفت که آقاش خدا بیامرز گفته: «سال سی و دو موقعی که آیزن‌هاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگا و افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران. سربازا اسلحه‌شونو گذاشتن روی رگبار و نشونه رفتن‌ سمت سر و‌ پکال دانشجوا. چن روز بعد نیکسون نماینده آیزن‌خان داشت میومد تهران! چشم و گوش دانشجوا باز شده بود. فهمیده بودن که هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره! می‌گفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِک‌هِلِک‌ می‌کوبه میاد ایران؟» خب راست می‌گفتن چه ریگی به کفشش بود.» ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم. حتی قبل از اینکه آیزن‌هاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید: «خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره، چهارراه جهانم که هست، نذارین مفت مفت از چنگمون درآد. نذارین برگرده به شکوه قبلش.» پهلوی‌ها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند. روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود. زخمِ آرارات و اروند و دشت ناامید. بحرین که آدم‌هایش شب جدائی‌اش با چشم‌های خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آن‌وَرِ خطی که اسمش ایران بود. هر چی نوک صندل‌هایشان را کشیده بودند روی ماسه‌های تر ساحل، هر چی دندان‌هایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود. صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه. ممدرضا! بی جنگ جزیره را باخته بود. با آدم‌ها وخانه‌هایش، با کوچه‌ها و نخل‌هایش، با دخترهای چشم‌ و ابرو‌مشکی و ساحل و ماهی‌هایش... پهلوی‌ها رفتند اما جنگ نرفت... مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان و‌ مربای صبحانه‌اش را بغداد می‌خورد و چلوکباب شامش را تهران. لقمه گنده‌ای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچ‌وقت هم به جهاز هاضمه‌اش نرسید. ما، اسمش بود که با حزب بعث می‌جنگیم. هشتاد و چند تا کشور نامرد، هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشین‌های جنگی صدام. جوان‌هایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود. جنگیدیم. وسط جنگ آدم می‌جنگد. خب... قطعنامه که امضا شد یک عالمه جان از جان‌هایمان کم شده بود، اما شهرها و کوچه‌ها و دخترها و نخل‌ها سر جایشان بودند. با دست خالی جلو هشتاد و چندتا کشور مسلح قد خم نکردیم. خاک ندادیم... نه اینکه فقط خاک ندادیم؛ کلی خاک هم به خاک‌هایمان اضافه شد. نه اینکه اهل کشورگشایی باشیم ها. نه! ما به حق خودمان قانعیم. اما هر کس پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست؛ خاکش خاک ما؛ پرچمش ناموس ما. غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش می‌بینیم و بی‌تاب می‌شویم... ضاحیه باشد یا غزه، یمن باشد یا عراق، شامِ بلا باشد یا پاراچنار.... یک‌جان از جان‌هایمان کم‌ می‌شود. آن‌وقتست که دست غالب خدا می‌شویم و سفیر موشک‌هایمان با صدای سنج و دمام آبادانی‌های توی سرمان به هم می‌پیچد و روی سرشان فرود می‌آییم. اینجا مادرها جوان‌های شصت و سه ساله‌ای به دنیا می‌آورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند... مثل ابراهیم. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 تکرار تاریخ دیگر یادم نمی‌آید شب بود یا صبح. فرقی هم نمی‌کند. خبر را که شنیدم اول شوکه شدم، بعد هیجان‌زده شدم و واکنش‌های بعدترم هم درست شبیه به حادثه بالگرد رئیس‌جمهور اتفاق افتاد. اینکه قدیمی‌ها می‌گفتند تاریخ تکرار مکررات است درست؛ اما هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که ظرف چند سال حوادث انقدر دایره‌وار پیش بروند. سردار که رفت، سردار که بازگشت و سردار که تشییع شد، برای اولین بار خاطرات مادربزرگ از زمان رحلت امام برایم رنگ گرفتند. شاید چیزی از جنس هیاهوی بهمن ۵۷، از جنس شهریور ۵۹ و شاید حتی از دی‌ماه ۸۸. شنیده‌هایم انگار از لابه‌لای کتاب‌های خاک‌خورده تاریخ و از پشت صندوقچه‌های‌ غبار‌گرفته‌ی حافظه‌ بیرون می‌آمدند و مقابلم جان می‌گرفتند. آن‌روزها فکرش را نمی‌کردم که روزی شاهد ترور کسانی مثل سیدحسن هم باشم. مگر نه اینکه در تصور آدمی بعضی‌ها همیشه باید باشند؟! همان‌هایی که از بدو تولدمان بوده‌اند و عصری را همزمان با هم سپری کرده‌ایم. همان‌هایی که انگار بودنشان برایمان فرض است و نبودنشان خلاف قاعده و قانون طبیعت. دیگر یادم نمی‌آید شب بود یا صبح، اما خبر رسید که سیدحسن هم رفت. شبیه میلیون‌ها انسان دیگری که روزگاری در این جهان زندگی کردند و روزی رفتند. اما با این تفاوت که جنس رفتنش را خودش انتخاب کرده‌بود. او همانطوری رفت که آرزویش را داشت. در همان راهی رفت که مردانی مانند او آرزویش را دارند. او رفت و ما هنوز زنده‌ایم و این واقعیت از همیشه ملموس‌تر است که انا الیه راجعون. و کاش مسیر این بازگشت، همان‌گونه باشد که دلم می‌خواهد و دلم جز آنچه را که خدا می‌خواهد، نخواهد. زینب هاشمی‌نژاد شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پسرم نصرالله پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید می‌گوید. محمد سیفی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء! تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد می‌شود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی می‌باشد.
📌 بل احیا... بل احیا... یک چشمم به تلویزیون است و یک چشمم به صفحه گوشی. تصاویر سید حسن تو حالت‌های مختلف در حال پخش است. همراهش دارد آیات قرآن پخش می‌شود. همان آیاتی که می‌گوید گمان نکنید شهدا مرده‌اند بلکه زنده‌اند... چشمم از صفحه تلویزیون می‌چرخد روی گوشی. گروه بازارچه خیریه مشهد جلویم باز است. زن‌ها مشغول کارند. هرکس، هرچی تو خانه‌اش دارد، عکس می‌گیرد و می‌گذارد تو گروه. زیرش هم می‌نویسد؛ پولش خرج جبهه مقاومت. اشکم سُر می‌خورد روی عکس‌های گوشی. از کنارش عکس سید را می‌بینم تو تلویزیون که انگشت اشاره‌اش را گرفته بالا و قاری پشت هم می‌خواند؛ بل احیا... بل احیا... پلک‌هام را روی هم فشار می‌دهم تا قطره‌های اشک بروند پی کارشان و صفحه گوشی را بهتر ببینم. جمله زیر همه عکس‌ها یکی‌ست. خرج جبهه مقاومت. آیه را با قاری بلند بلند تکرار می‌کنم بل احیا... بل احیا... مریم برزویی @koookhak پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جای خالی رجزخوانی سیدحسن روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 جایِ خالیِ رجزخوانی سیدحسن در حال و هوای خواندن کتاب «اهالی تپه‌ی ندبه‌ها»یِ حاج آقا قنبریان هستم‌. بدنم داغ می‌کند. باورم نمی‌شود که نمی‌شود! مات و مبهوت مانده‌ام و بسان یتیم‌شدگان پشت میز مطالعه خشکم می‌زند. صدای گریه‌ی بابا را که به هق‌هق افتاده، می‌شنوم. تو گویی زمان به تکرار افتاده است. درست مثل لحظه‌ی شنیدن رفتن حاج قاسم، این‌بار هم آبجی خدیجه، بغض‌آلود خبر قطعی رفتن را می‌دهد، خبر از رفتن سید حسن نصرالله! رهبر و مبارز و مجاهد جبهه‌ی مقاومت! - آجی! تایید کردن! سید حسنُ شهیدش کردن! یک‌آن کربلا در مقابلم مجسّم و مرور می‌شود و این جملات در ذهنم تداعی می‌شود و دفترچه یادداشت گوشی‌ام، مأمنم می‌شود: کربلا گوشه‌ای از جغرافیا و عاشورا لحظه‌ای از زمان، در محصور اوراق کتب تاریخ نیست که دستی آن‌ها را ورق بزند و مرثیه‌خوانی آن‌ها را به عزا بنشیند؟ رفتن سیدحسن را می‌بینم و لرزش تن و ریزش اشک از چشمان کودکان غزه و لبنانی در خاطرم تداعی می‌شود. او که وجودش سراسر حماسه و دفاع از مظلوم بود. او که فریاد ممتد و خستگی‌ناپذیرش، فریادِ اعتراض بر گوش‌های کری بود که شکم‌هاشان از حرام پر شده بود. و اینک خون سید حسن است که تمام عالم را به بانگ الرحیل، به کربلا فرامی‌خواند. و فلسطین را، لبنان را و غزه را کربلایی دیگر است؛ کربلایی که دوباره مقاومت را، صلابت و عشق و مبارزه را به تماشا ایستاده است. صدای گریه‌‌ی خاموش شده در گلوی کودکان را می‌بینم و شش ماهه‌ را... صدای گریه‌ای که نه در طلب آب، که به فریادخواهی تمام کودکان مظلوم عالم برخاسته است. آری؛ همه‌ی زمان، کربلا و همه‌ی تاریخ، عاشوراست. صدای فریاد بلند است و این‌ خون‌ها تمام مسلمانان را ندا می‌دهد: ای مسلمان‌‌ها؛ نا‌مسلمان گشته‌ایم. روزها از پی هم می‌گذرند و فریاد یاری‌خواستن مستضعفین، در گوش جان زمان، طنین انداخته است. فریاد یاری‌خواستن‌شان؛ هر روز بلندتر از دیروز! فریادی که وجدانِ خفته‌ی هر دردمندی را بیدار می‌کند. صدای هل من ناصر سیدحسن خیلی وقت است که در گوش زمان طنین افکنده و مگر نه این بود که «هرکس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند، مسلمان نخواهد بود!!» و قصه‌ی شهادت سید حسن، قصه‌ای آشنا در تاریخ است‌، درست مثل قصه‌ی «اهالی تپه‌ی ندبه‌»ی قنبریان، گروهی که معادله جنگ را با خروج از میدان نبرد و بی‌طرفی خود به نفع یزید رقم زدند و شاید اگر سکوت و بی‌طرفی عده‌ای نبود، الان نیز سید حسن در کنارمان می‌بود‌ و با رجزهایش لرزه به اندام حرام‌زاده‌ها می‌انداخت... فاطمه احمدی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
یواش یواش فاطمه مهرابی | کرج
📌 یواش یواش آن روز عاشقتان شدم. همان روزی که یادم نمی‌آید به کدام مناسبت، با مربی پرورشی مدرسه بیانیه آماده کردیم و من رفتم پشت تریبونِ مراسم دانش‌آموزی‌مان و خواندمش. همان روز که وقتی به اسمتان رسیدم، سین و صاد اسمتان را جوری محکم گفتم که میکروفون لرزید و بعد فهمیدم زیادی در نقشم فرو رفته‌ام. دست خودم نبود. اصلا خودِ اسمتان اینطور بود؛ سید حسن نصرالله. نمی‌توانستی جور دیگری بخوانی‌اش. باید قاطع و کمی عربی می‌خواندی. همان موقع ته دلم قند آب شد، از بودنتان. چیزی از مقاومت و اهمیتش که سرم نمی‌شد. فقط می‌دانستم شما رهبر شیعیان لبنان‌اید و گوشتان به دهان آقاست. همینقدر کم. همینقدر محدود. بعدها وقتی صدای فیلم سخنرانی‌تان از تلویزیون خانه پخش می‌شد و آنقدر پر اقتدار و زیبا فریاد می‌زدید "لبیک یا حسین یعنی..." هرجای خانه بودم خودم را جلدی می‌رساندم جلوی تلویزیون. جدا از اینکه می‌خواستم بدانم لبیک یا حسین یعنی چه، می‌خواستم غرور آن لحظه را با شما شریک شوم. با همه‌ی آدم‌هایی که با شما فریاد می‌زدند و لبیک می‌گفتند. بله غرور؛ شما همیشه شکلِ ایمان و غرور بودید برای ما. اصلا انگار خدا همه چیز را چیده بود که شما ورای تصور، محبوب و دوست داشتنی و کار درست باشید. انگار حتی خدا برای مهربانی و صلابت صورتتان، و دلنشینی صدایتان وقتِ اضافه گذاشته بود. و براي درستیِ کارها و دقتِ حرف‌هایتان دوره‌ی توجیهیِ ویژه. شما خوشبختی عصر ما بودید. و غرورمان! و از آن شب که ناگهان غرورمان را زدند، شبی نبوده که بعضی از ما این فیلم را ندیده باشیم. همین چند دقیقه‌ی عجیب را. هرشب دیده‌ایم. و هربار با شما گریه کرده‌ایم. هربار که دستتان را در گریه می‌کوبید روی میز، به خودمان می‌آییم. و هرچقدر که شانه‌هایتان می‌لرزد و غرق اشک می‌شوید، دلمان می‌لرزد. همین چند دقیقه، همین چند جمله‌ی شما جهانمان را تغییر می‌دهد. همین که از بی‌ارزشی دنیا می‌گویید، و یک آن فکر می‌کنیم که اگر غیر از این بود، شما هنوز بینمان بودید. همین که از حسین (ع) می‌گویید و بعد... اصلا مگر بعدی هم دارد؟ می‌بینید؟ هنوز هم که دارید ادامه می‌دهید. هنوز دارید شیر فهممان می‌کنید. اصلا حرف، هرچقدر هم که حساب باشد باید شما بگویید، تا آدم درست دوزاری‌اش بیافتد. راست می‌گویید! دنیا بی‌ارزش‌تر از این حرف‌هاست... و شما چقدر خوب بلد بودید یواش یواش و ناگهان از ما آدمی بسازید، که جز مبارزه با اسرائیل و نابودی‌اش چیز دیگری از این دنیا نمی‌خواهد .... فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 چه خبر بدی!!! برای هرکسی امکان دارد این اتفاق بیافتد و در کار خود می‌ماند که یک خبر بد را چطور به بقیه بگوید که شوکه نشوند. این چند وقت خیلی خبرهای بدی از دیگران شنیدم که بیشترشان مرگ نزدیکان بود. شام منزل یکی از اقوام دعوت بودیم. بعد از خوردن شام زودتر از همسرم زینب، از سرسفره بلند شدم و روی نزدیک‌ترین مبل لم دادم. همه عادتم را می‌دانستند و منتظر شنیدن تشکرات فراوانم از کل اعضای خانواده میزبان حتی کوچکترهای خانه به خاطر پذیرایی‌شان بودند و من هم منتظر بودم تا همه دست از غذا بکشند. تو این لحظه دستم به طرف تلفن همراهم که در گوشه‌ای افتاده بود رفت و سریع رفتم سراغ صفحه خبرها. با شنیدن بمباران غزه و خبرهای بد دیگر رنگم عوض شد. زینب هم که با هزار زحمت و خواهش‌وتمنا داشت به محسن دو ساله غذا می‌داد؛ از جایش بلند شد و نزدیکم آمد و در گوشم گفت: چرا رنگت عوض شد، اصلا چرا یادت رفت ازشون تشکر کنی؟!! بنده خداها خیلی به زحمت افتادند. اما من فقط محو صفحه تلفنم بودم. زینب تلفن را از دستم گرفت. نگران فقط من رانگاه می‌کرد و صفحه گوشی را دوباره در گوشم گفت «چه خبر بدی». در یک لحظه بنده خدا محسن گوشه‌ای از سفره تک و تنها و چشمان و دهانی باز منتظر قاشق بعدی غذا بود و هر دوی ما محو خبر. در آن واحد با کارمان به همه رساندیم اتفاق بدی افتاده. سفره زمین بود و همه ما را نگاه می‌کردند که چه اتفاقی افتاده که ما را به این اندازه به هم ریخته. وقتی زینب سرجایش نشست تازه همه مطمئن شدند که خبر خوبی نیست. توی یک لحظه این کلمه نمی‌دانم چرا از دهنم بیرون آمد. گفتم: بدبخت شدیم. با گفتن این کلمه حال و هوای مهمانی که تازه همه غذاشون رو تمام کرده بودند خیلی به هم ریخت. فاطمه خانم زن صاحب‌خانه که زودتر از ما این خبر را شنیده بود با صدای نسبتا بلندی که همه متوجه شوند گفت: لبنانو بمبارون کردن و احتمالا سید حسن هم شهید شده، نخواستم سر سفره بگم که غذای همه نصف و نیمه بمونه. توی آن جمع خیلی‌ها زودتر از من با خبر شده بودند و چون نمی‌خواستند این خبر بد کام همه را تلخ کند گذاشته بودند بعد مهمانی بگویند. خیلی‌هایی که من فکر نمی‌کردم اصلا سید را بشناسند اما الان داشتند برای گفتن خبر شهادتش دست‌دست می‌کردند. تازه داشتم می‌فهمیدم سید را خیلی‌ها نه بلکه همه دوست داشتند. صورت گرد و نورانی با آن عمامه مشکی و عینکی که نصف چهره‌اش را گرفته بود را هیچکس از یاد نبرده بود. همه ناراحت بودند و بیشتر از همه فاطمه خانم که آن وسط سفره بازش مانده بود و کسی دماغ جمع کردنش را نداشت و بازتر از آن سفره دل مهمان‌ها بود از شجاعت‌های سید مقاومت که شاید تازه قدرش را می‌دانستیم. تازه که شاید دیگر نباشد. آن شب مهمانی مثل بقیه مهمانی‌های دیگر به پایان رسید اما کسی تا تمام شدنش دیگر حال و هوایی برای ماندن نداشت. مهمانی که قبلا ساعتش بیشتر بود خیلی زود تمام شد. آخر مهمانی داشت یادم می‌رفت که از صاحب‌خانه تشکر کنم. اما این بار، هم باید از او تشکر می‌کردم به خاطر تمام زحماتش و هم عذر خواهی که این خبر بد حال و هوای مهمانی را عوض کرد. سید جان خاصیت امشب این بود که همه فهمیدند از ته دل دوستت دارند و خودشان نمیدانند. حسین دادگر شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
قرآن بخوانیم روایت راضیه نوروزی | اهواز
📌 قرآن بخوانیم این روزها ابتدا و انتهای دورۀ روزانۀ قرآن، سورۀ نصر می‌خوانیم، چون هم «نصرالله» دارد هم وعدۀ نصرت و پیروزی می‌دهد. پسرک سورۀ نصر را از حفظ می‌خواند بعد قرآن را باز می‌کند معنی آیه‌هایش را بلند بلند می‌خواند و هم‌زمان مشتش را توی هوا رها می‌کند و بلند فریاد می‌کشد «ما پیروزیم». اگر هم حوصله داشته باشد پرچم ایران را از داخل کمدش بیرون می‌کشد و توی خانه شروع به دویدن می‌کند و با ریتم موسیقی یکی از سرودهای حماسی «ما پیروزیم» سر می‌دهد. دروغ چرا! لابه‌لای این «ما پیروز‌یم»هایی که می‌خواند گاهی اضطراب دستپاچه‌ام می‌کند. دستپاچۀ بعد از حملۀ احتمالی اسرائیل! کشور ما سال‌هاست که در جنگ با اسرائیل است. اما من همیشه خودم را دور از این جنگ می‌دانستم. حالا اما، اسم حملۀ اسرائیل که می‌آید خودم را میان آوار‌های خانه‌ام می‌بینم. از خودم می‌پرسم آیا من هم مثل اهالی غزه و لبنان آنقدر محکم هستم که بگویم «فدای سید علی، فدای ایران، فدای مقاومت»؟! در تمام این سال‌ها وقتی فیلم جوان‌ها و نوجوان‌های فلسطینی و لبنانی را می‌دیدم که روی خرابه‌های خانه‌هایشان، با صلابت و در اوج آرامش می‌ایستادند و آیات قرآن تلاوت می‌کردند، برایم باورکردنی نبود! تصور می‌کردم یک نمایش ابرقهرمانانه می‌بینم و بسیار دور از ذهن! خبر حکم جهاد رهبری و شهادت سید حسن نصرالله که پیچید، در به درِ این بودیم بدانیم امکاناتمان چیست و بر اساس آن امکانات چه می‌توانیم بکنیم؟ یکی از عجیب‌ترین و پرتکرارترین توصیه‌های اساتید در پیدا کردن نسبت خودمان با وقایع این روزها «خواندن قرآن» بود! واضح است که این توصیه از نظرگاه کسب ثواب نیست. بلکه خواندن قرآن و فهم ترجمۀ آن با ذهن پر از سؤال و ابهام باعث باز شدن دریچۀ گفتگو با قرآن و رسیدن به پاسخ سؤال‌ها و دغدغه‌هایمان است. ما را رشد می‌دهد. بزرگترین منبع دانایی هستی کتابی در اختیار ما گذاشته که این کتاب در گفتگو با ذهن سؤال‌مند قرار می‌گیرد و واقعیت عجیب اینکه ذهنی که سؤال و دغدغه ندارد قرآن برایش حرفی نخواهد داشت! خودآگاهی به ارتباط کم‌رنگ و غیرکاربردی‌ام با قرآن، اولین نتیجۀ تجربۀ زیستن در این ایام عجیب است. حالا می‌فهمم چرا از شنیدن صوت قرآنِ ساکنان غزه در اوج مصیبت‌هایی که تصورش هم غیرقابل باور است، حیرت می‌کنم! در این روزگار پرابهام بهترین محل رجوع قرآن است! قرآن را باز کنیم و در گفتگوی با قرآن، در گفتگوی با خدا قرار بگیریم در زمانه‌ای که جز خدا هیچ منشأ آرامش و امید و شجاعتی وجود ندارد. راضیه نوروزی @mesle_maadari یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 📌 رقص‌‌ نور شارژ گوشیم روی یک درصد بود. تا نفسش نرفته حدود آدرس خانه شهید منصور رشیدپور را کپی کردم و فرستادم برای همسرم. حدود آدرس را زد توی نشان و من سوییچ را چرخاندم. ۲۰ دقیقه بعد توی شهرک شهید شجاعی نیم کلاچ دنبال دری می‌گشتیم که یا باز باشد یا اطرافش شلوغ. به پارک محله که رسیدیم سر مردم مثل روزه‌دارهای شب آخر ماه رمضان قفل شده‌بود به آسمان. ویندوزم دیر ولی آمد بالا: «اوف زدن! زدن!» ماشین را کنار اتوبوس زردرنگ شرکت واحد خاموش کردم. چشم به آسمان پیاده شدم. واضح نمی‌دیدم. در اتوبوس باز شد. دخترهای چادری یکی‌یکی، سر به هوا پیاده شدند. نه آن‌ها لحظه حلول موشک‌های سپاه را دیدند نه ما. دستی رو شانه‌ام نشست: «سلام عمو جواد.» برگشتم‌. رسول بود. از وقتی سیدحسن نصرالله، شهید نصرالله شده‌بود با خانواده‌های شهدا هماهنگ می‌کرد برای خواندن دعای جوشن صغیر در منزلشان. گفتم: «خونه شهید کجاست؟» سرش برگشت سمت اتوبوس: «پشت بچه‌های دانشگاه برید. چند متر جلوتره» تا ماشین را کناری زدم، رسول رفته‌بود و سر‌ اهالی محل به جای آسمان رفته‌بود توی گوشی! تک اتاق خانه‌ی شهید سهم خواهران شده‌بود. نصف سالن هم قلمرو آن‌ها بود، از نصف دیگرش یک سوم به مبل و صندلی‌ بی راکب و دستگاه صوت و... رسید. یک سوم به برادرهای چهارزانو نشسته. مابقی هم شد منطقه‌ی بی‌طرف. تقریبا همه دانشجو بودند و دختر. اگر من بودم و اگر توی دانشگاه برای این مراسم اسم‌نویسی لازم بود حتما از نفر چهلم به بعد را این‌طوری ثبت می‌کردم: «دختربس، قزبس، الله‌بس، خدایا بسه دیگه»... پسر ندارد این دانشگاه؟ اصلا همین که توی محیط دانشگاه، سالم هستند کافی است، دختر و پسرش چه فرقی می‌کند؟ رسول گوشی‌اش را داد که از مراسم عکس و فیلم بگیرم. از مداح که جلوی پرچم حزب‌الله، رو به ما نشسته‌بود عکس گرفتم. دشت اول را نگرفته چراغ‌ها را خاموش کردند. آقای عکاس با تک شاتش توی تاریکی نشست. تنها چیزی که از لنز گوشی پیدا بود رقص نور سیستم صوت بود که موقع «یا وجیها عندالله ...» و سکوت مداح آرام می‌گرفت. پرچم زرد حزب‌الله که به پنجره آویزان بود و صورت‌های خیره به صفحه‌ گوشی با چشم غیرمسلح بهتر دیده‌ می‌شد. نمی‌دانم از گوشی دعا می‌خواندند یا خبر. مردیم از بی‌خبری. گوشیم را از حالت پرواز درآوردم. قربانش بروم هنوز یک درصدش را نگه داشته‌بود؛ اما همین که فیلم رقص بچه‌های فلسطینی‌ را پخش کرد، استغفراللهی گفت و خاموش شد. دست به دست رساندمش به پسری که کنار پریز بود و شارژر داشت. دل دادم به مداح. یکی دوباری که «یا وجیه عندالله» را با او تکرار کردم، تازه فهمیدم مداح، شیرازی بازی درآورده و توسل می‌خواند. یکی از چراغ‌ها روشن شد. گوشی رسول به‌دست ایستادم به فیلم گرفتن. از عکس سیاه سفید شهید رشیدپور که توی طاقچه بود شروع کردم. از مداح و تک و توک مذکرهای جمع نیم درجه‌ای سمت خانم‌ها چرخیدم. گفتم نکند زشت باشد. به راست راست کردم سمت عکس شهید. سرعتم رادارگریز نبود. پدافند خانوم‌ها از راهرو، سمتم شلیک شد. دختری آمد و گفت: «اگه میشه فیلم رو پاک کنید.» باشدی گفتم و مثل بچه‌هایی که توی جمع کتک خورده‌اند سرجایم نشستم. مداح «وَلَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَ اللّٰهِ ظالِمِيهِمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ» را خواند و همه «آمِينَ رَبَّ الْعالَمِينَ» گفتیم. سخنران از راه رسید. تا سلام علیک می‌کرد رفتم سراغ گوشیم. علاوه بر رقص‌نور موشک‌ها در آسمان ایران و پایکوبی‌شان در اسراییل یک چیز خوشحال کننده‌ی دیگر توی گروه‌ها و کانال‌های «بله» بود: پاکت‌های عیدی. هر کدام را باز می‌کردم یک صفر به رقم حساب بانکی‌ام اضافه می‌شد. البته یک صفر بعد از اعشار. به کاهدان زده‌بودم. تفی به شانسم حواله کردم و زل زدم به حاج‌آقا. معلوم بود برادران سبزپوش سپاه، عملیات را با او هماهنگ نکرده‌‌اند که می‌گفت :«می‌خواستم درباره عدم پاسخ حرف بزنم که خداروشکر زدیم.» و بعد هر چه دل تنگش خواست گفت. آخوند که حرف کم نمی‌آورد. می‌آورد؟ سخنران از مادر شهید خواست چند جمله‌ای حرف بزند. خانمی که احتمالا خواهر شهید بود گفت: «مادر نمی‌تونه صحبت کنه. خودم در خدمتتون هستم.» هنوز چند جمله‌ای درباره‌ی شهید و دفاع مقدس نگفته‌بود که صدای مویه‌‌ بلند شد. مگر مادر برای صحبت با پسرش نیازی به کلمات دارد؟ روضه‌ی بی‌کلام مادر شهید لبخندمان را خشکاند و چشم‌‌هایمان را خیس کرد. محمدجواد رحیمی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلــه | ایتــا | اینستا
📌 کوک موبایلم تغییر کرد پارسال ۴ مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر می‌کنند وقتی کسی سن و سالی دارد یا مدتی بیمار است نزدیکان برای رفتنش آماده اند ولی این طور نبود، اصصصلا این طور نبود. صبحی که بعد از چهل روز می‌خواستم بروم دانشگاه و درب کمد را باز کردم تا یک مانتو غیر سیاه بردارم چشمم درست نمی‌دید چون پر از اشک بود. وقتی تو راه دانشگاه بودم گریه می‌کردم اونم وقتی پدرم مکرر می‌گفت برای من سیاه نپوشید گریه نکنید چون چشم‌هایتان اذیت می‌شود. فکر می‌کردم لباس سیاه من را به او متصل کرده انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان می‌دهد چه شده و در دل من چه می‌گذرد. اگر مثل همیشه مانتو روسری رنگی بپوشم من چه فرقی دارم با قبل، در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم از آن ظهری که با خبرهای مردد در مورد سید حسن رفتم کلینیک و تا شب کلینیک بودم و آخرین مراجع به من گفت چه شده یک هفته گذشته ... همه‌ی مراحل سوگ کوفتی را نگاه می‌کنم هنوز طی نکردم، هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است چون تدفین نشده چنان خونی در بدنم دواند و نگه داشت... امیدوار شدم در حالیکه فلان پیج این خوش‌خیالی‌ها را به باد تمسخر گرفته بود و راست می‌گفت. و دیروز دیگر مشکی نپوشیدم عزای عمومی تمام شده بود و ۷ روز شده بود. وقتی مانتو سرمه‌ای پوشیدم دوباره مثل پارسال شدم... چگونه دوباره به زندگی بازگردیم درحالیکه یک فرقی کرده‌ایم و آن اینکه سید حسن نیست. چگونه به دانشجو و آدم‌های دیگر بگویم ولی من هنوز ناراحتم... لباس مشکی پرچم کرامت مرد مقامت برای ما بود و عزاداری برای اون وظیفه ما. این غم ما را منزوی نمی‌کند، این غم‌ها باعث می‌شود اگر لحظه‌ای هم بیشتر استراحت می‌کردیم دیگر نکنیم. فردایش با توجه به پیام فرض جهاد، نگاه کردم که کی وقت خالی دارم، وقت خالی ندیدم، فلذا خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیم ساعت کمتر خوابیدن شدنی است. کوک موبایلم تغییر کرد. فهیمه فداکار ble.ir/azkhodabargashteh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 نشسته ام وسط حوادث... خیال کن نشسته‌ای وسط اتوبان پنج بانده... ماشین‌ها آنچنان سریع از کنارت می‌گذرند که تازه وقتی صد متر می‌روند می‌فهمی چه بود و چه رنگی بود... آنچنان سریع می‌روند که قسمتی از تو را به جلو‌ می‌کشند... نشسته‌ام وسط اتوبان حوادث... و در درون خودم غرق هستم هربار سرم را بالا می‌آورم نفس بگیرم باز غرق می‌شوم... از شهادت حاج قاسم به بعد... شهادت سرداران و فرماندهان... شهادت هزاران کودک و زن مظلوم وسط جنگ؛ چه پدر‌هایی که دخترکان کوچک به بغل نشسته‌اند پشت در اتاقی که کفن می‌پوشند، آمده تا دسته‌گلش را تقدیم کند تا کفن بپوشند... چه مادرهایی که نوزاد به بغل نشسته‌اند و به نوزادی که از صدای بلند انفجار قلب کوچکش دیگر نمی‌تپد خیره شدند... چه خواهرهایی که دنبال پیکر برادر گریان دویده‌اند! همان برادر بزرگتر و هم‌بازی‌اش که پشتش به او گرم بود و چه پسرک‌هایی که یک شبه مرد شدند همان وقت که با چشمان خودشان دیدند بدن‌های زخمی و بیجان پدر و مادر از زیر اوار ساختمان موشک خورده بیرون می‌آید. و حالا لبنان... و گاه سوریه... و گاهی یمن و دلهره‌ی عراق و ایران... من مادرم! تمام جانم احساس است، حس لطیف مادرانه که به برگ گلی می‌ماند! من مادرم مادری که گریه کودکی که نمی‌شناسد در خیابان دست در دست مادرش می‌رود جان او را آتش می‌زند. چه برسد این حوادث... من آتش گرفته‌ام حداقل یک سال است که شدیدتر حالا در این اتوبان حوادث مانده‌ام چه کنم؟ جدی‌تر و مصمم‌تر و پر شتاب‌تر... چه کنم؟ رهبرم فرمان جهاد داده‌اند همه مسلمان‌ها با همه امکانات... من مادر در خانه چه کنم؟ زبانشان را یاد بگیرم و با گوشی در دست خودم را برسانم به ایشان؟ هرچه پس انداز جمع کرده‌ام ذره ذره، بدهم برود؟؟ محصول تولید کنم بفروشم و سودش را تقدیم کنم؟ دعا کنم؟ از دردها و رنج‌هایی بگویم که پایانش خوش است و به دیدار امام منتهی می‌شود بگویم همان جهاد تبیین و جنگ روایات؟؟ بچه‌هایم را با بغض صهیون و امید به ظهور بزرگ کنم؟ چه کنم؟ کتاب بخوانم؟ بنویسم؟ کمک‌های اولیه و امداد را بیاموزم؟؟ من مادرم حالا با همه وجودم می‌فهمم وقت تنگ است با این سرعت دیر بجنبم عقب خواهم ماند، قرن‌ها عقب خواهم ماند... راستی شما کجای این حوادث هستید؟ چگونه خودتان را وصل کرده‌اید؟ چگونه عقب نمی‌مانید؟ ما خانم‌ها قلب مقاومت هستیم... ظاهرمان را نبینید لطیف هستیم، ما اگر محکم باشیم، ما اگر پیشرو باشیم، مقاومت عمیق‌تر و پر اراده‌تر می‌ماند... ما زن‌ها با جانمان باید مقاومت کنیم. و می‌کنیم تمام عمرمان را به امید چنین روزهایی نفس کشیده‌ایم به امید روزهایی که بیشتر بوی ظهور بدهد... رضوان داوودی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فتحوا ابواب بیوتهم حاج ابوالفضل رئیس یک خیریه در لبنان است. می‌گفت چند سال پیش ما به چند روستای خیلی محروم شیعیان در شمال در منطقه... کمک می‌کردیم. آنها وسط روستاهای سنّی نشین بودند. سید حسن نصرالله گفت به محرومین اهل سنت هم رسیدگی کنید. ما هم برای جمع‌آوری کمک به شیعیان ضاحیه اعلام کردیم. گروهی پیام‌های اعتراضی فرستادند که نباید به سنی‌ها کمک کنید. من پیام‌ها را به آقا سید نشان دادم. سید لبخند زد و گفت شما کارتان را بکنید این‌ها بعداً می‌فهمند. حاج ابوالفضل گفت حالا صدها خانوار آواره از ضاحیه به آنجا رفته‌اند و همان مردم اهل سنت در خانه‌هایشان را به روی ما گشوده‌اند. فتحوا أبواب بيوتهم! می‌گفت عجیب است که اردوگاه‌‌های اسکان آوارگان در آن منطقه خلوت است چون اکثر آواره‌ها در خانه‌های مردم اهل‌سنت سکونت کرده‌اند. خیلی‌ها نمی‌دانند که سید حسن بزرگتر از یک رهبر حزبی شیعی، که برای لبنان یک مصلح بزرگ اجتماعی بود. کشوری که سال‌ها درگیر جنگ داخلی بوده و طوایف و مذاهب مختلف یکدیگر را وسط خیابان می‌کشتند؛ در این سال‌ها بسیاری‌شان دوستدار سید و حزب‌الله شدند. سید یک رهبر ملّی بود که ملت سازی کرد. امنیت شیعیان به‌خاطر ترس دیگران از حزب الله نبوده. همزیستی و تعایش و تعلق خاطر ملّی دستاورد بزرگ سیاست نصرالله است. وحید یامین‌پور @yaminpour جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سید نزدیک‌های ساعت ۱۶:۰۰ عصر بود، دستانم مملو از گل و کاهی بود که می‌خواستم به ستون‌های حسینیه برای آماده‌سازی هیئت بزنم، پیش خودم گفتم «کار خیلی سختی هستا» اما ارزشش را دارد، داشتم از پله می‌آمدم پایین که نگاه کنم ببینم چقدر دیگه از کار مانده است، پاهایم به پله پایین نرسیده بود که یکی از بچه‌ها خبر داد، سید حسن نصرالله را به شهادت رساندند؟! بدنم کامل بی‌جان شد، پاهایم نای راه رفتن نداشت، فقط نگاه کردم و یک آن رفتم سروقت گوشی‌ام تا گوگل را باز کنم که شاید خبر شایعه باشد، خبر ترور سید حسن تیتر تمامی فضاهای مجازی شده بود، نشستم و سکوتی که کل حسینیه را در بر ‌گرفته بود را نظاره می‌کردم، صوت مداحی خاموش شد، اشک بود که از چشم‌های بچه‌ها می‌ریخت، باور اینکه بعد از سردار و آقای رئیسی و شهید هنیه نوبت به سید رسیده بود برایمان خیلی سخت و اصلا باور کردنی نبود، آخر سید آدم کمی نبود، انسانی به تمام معنا؛ بهشتی زمانی برای خودش بود که از ۱۷ سالگی در میدان مبارزه مقابل ظلم بود و کمر خستگی را شکسته بود. در سکوت گوشه‌ای نشستم و به دیوارهای بی‌تحرک و بی‌روح نگاه می‌کردم، از یک لحاظ دل خودم خون بود و از آنطرف نگران آقای عزیزمان بودم که سید خیلی خیلی برایش عزیز بود و به نوعی چرخه حرکت خطه عرب در دستان و فکر او می‌چرخید و حال آن را به بدترین شکل ترور کرده بودند. مروری بر تاریخ می‌کنم، امسال سال شهادت شده بود، شهدای عزیزی که شبیه مولایمان امیرالمومنین (شهید رئیسی، هنیه، سید حسن) همه در سن ۶۳ سالگی به درجه رفیع شهادت رسیده بودند. چقدر دلم سوخت، و خود را در جایگاه خود سنجیدم که طی این سن چه کرده‌ام و چقدر کم گذاشته‌ام، و نمونه بارزی چون سید در بطن جنگ و جهاد در سنین ۱۷ سالگی درگیر مسیری می‌شود که مبارزه با ظلم و در جبهه حق بودن را با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند، و من در آن سن درگیر این کلاس و آن کلاس بودم که آمال و آرزوهایم را برآورده کنم، آن سر دنیا جوانی با سن کم در تلاش بود که حقی را سرجایش بنشاند، تا هم کمکی به حرکت و فهم خودش باشد و هم بتواند مسیر حرکت مردم در ابعاد مختلف جامعه‌اش را تغییر بدهد. چند روز خودم را درگیر کار کردم تا غم سید کمی رهایم کند اما مگر می‌شود، مسیر را طوری تعریف کنیم که از چرخه رشد خودت دور شوی، چراها و چگونگی‌ها را حذف کنی و خود را به فراموشی بسپاری که سید به آن بزرگی را کشتند ما کجای کاریم و سرگرم روزمرگی‌هایمان شویم. اما غافل از اینکه سید سید بود و من من، هر کدام به نوعی در قبال جامعه اسلامی مسئولیت داریم و نمی‌توانیم از آن فرار کنیم. هر چقدر خودم را درگیر کار و مشغله‌ها کردم باز شهادت سید من را به خود برمی‌گرداند و آنجا بود که دیگر نتوانستم خود را گول بزنم و با خود عهد بستم علاوه بر کار باید به دنبال فهمم از خود و جامعه‌ام بروم تا جوابی برای چرایی‌هایم پیدا کنم، با پرس و جو از این و آن بعد از چند روز به این رسیدم که برای این درگیری ذهنی‌ام باید سراغ افرادی بروم که به تمام معنا در وسط میدان بوده‌اند و انقلابی را به عرصه ظهور رسانده‌اند، ایمانی که با عملشان رقم خورده بود و در این برهه زمانی شهادت سید شروع آن بود که به زندگینامه سید رجوع کنم و ببینم سید چه کارهایی کرده است و از کجا به کجا رسیده و آنجا بود که مسیر حرکت من به کل تغییر کرد. اعظم کهنسال سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 متخصص تشییع امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات. من چه شده‌ام؟ متخصص تشییع. از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب. از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریه‌هامان را کردیم. گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدان‌هایم برای مکه. بچه‌ها را دوباره در بیابان‌های قم کشیدیم، مثل همه تشییع‌ها بی‌بلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه! بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمی‌سوختیم، ذوب می‌شدیم. در داغی تهران بچه‌ها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟ انگار که مثلاً ما مراقبش نبوده‌ایم، یا این جوانک‌های سرباز. داغ‌ها سرد نمی‌شد، ولی می‌شد به زندگی برگشت. رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی می‌گفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه می‌انداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچه‌ها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده. مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه می‌شود اما فقط تل انبار می‌شود و نمی‌چکد. چشم، بیشتر می‌سوزد و گلو و جگر، آخ از جگر. حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جاده‌ها قدری سبک کنیم. از تشییع خسته‌ام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟ زهرا داور ble.ir/Aghlozendegy شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
📌 بوی سبزترین فصل سال در حال کانال‌گردی بودم که تبلیغی توجه مرا به خودش جلب کرد. واریز مستقیم کمک‌های مردمی به حساب دفتر رهبر معظم انقلاب برای کمک به رزمندگان مقاومت لبنان. وارد صفحه که شدم گزینه‌های متفاوتی برای انتخاب داشتم. از میان گزینه‌ها "کمک به رزمندگان لبنان" را انتخاب کردم‌. دستم روی عبارت "مبلغ به ریال" لغزید... ۱۰۰ هزار؟ ۲۰۰ هزار؟ یک میلیون؟ چقدر؟ خیلی سبک و سنگین کردم. هر مبلغی که به ذهنم می‌رسید دچار تردید می‌شدم! بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به تفاهم نرسیدم و از صفحه بیرون آمدم. از بابت انتخاب مبلغی که به نتیجه نرسیده بودم، کلافه بودم. راستش در برابر کسانی که از جان برای رسیدن به جانان می‌گذشتند، کم آورده بودم. کدام دارایی من با آنچه که سید حسن نصرالله و یارانش پرداخته بودند، برابری می‌کرد؟ باید چشمانم را می‌بستم و از چیزی می‌گذشتم که برایم با ارزش‌ترین بود. باید می‌توانستم... حساب‌های بانکی‌ام را چک کردم. گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. فکری مثل برق از سرم گذشت. برخاستم و به طرف جعبه‌ی چوبی روی میز کنسول رفتم. بازش کردم. انگشتر طلای یادگاری مادرم درخشید. نگاهش که می‌کردم، تکه‌ای از وجود مادرم را در آن می‌یافتم. برداشتم و به دستم کردم. دست چپم را روی دست راستم گذاشتم. چقدر دست راستم شبیه دست راست مادرم شده بود... یک لحظه دچار تردید شدم. چشمانم را بستم و سرجایش گذاشتم. درب جعبه را بستم... از خودم بدم آمد‌... شرمنده‌ی خودم شدم. دوباره جعبه را باز کردم‌. انگشتر را برداشتم و در مشتم فشردم‌... صبح فردا از درب پایگاه که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و به آسمان نگاه کردم. همان لحظه یاد شعری از قیصر امین پور افتادم: به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم که بوی سبزترین فصل سال می‌آید مولود سعیدی‌اطهر سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 حبیب شده‌ام؟ حفظ امنیت و جان مردم شغل ما نیست وظیفه ماست. این را همیشه موقع خداحافظی به دخترم زینب می‌گفتم و راهی می‌شدم‌. ماموریت‌های زیادی را بیرون از مرزهای ایران تجربه کرده بودم اما اسم لبنان که می‌آمد گُل از گُلم می‌شکفت. اگر بخت یارم بود بیشتر از سالی یکی دو بار پایم به لبنان می‌رسید. هواپیما تا بلند شود و در بیروت بنشیند زیر لب "سید، سید" گفتن از دهانم نمی‌افتاد. اینکه می‌گویند «مرد نباید گریه کند» از کجا آمده؟ چه منطقی دارد؟ هر بار که می‌دیدمش محکم در آغوشش می‌گرفتم و رهایش نمی‌کردم. اشک‌های گوشه چشمانم بالاخره می‌افتادند و لباسش را تَر می‌کردند. همچنان که یک دستش روی بازویم بود؛ دست دیگرش را روی محاسن بیشتر از قبل سفید شده‌اش می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟؟ صدای خنده‌هایش را خیلی دوست داشتم. چند سال پیش که هنوز قاب عکس های شهدای اتاقش اینقدر زیاد نشده بودند، از داستان قاب خالیِ کنار قاب شهدا پرسیدم و گفتم: سید جان این یکی چرا عکس ندارد؟ هر دو دستش را پشت کمرش به هم گره کرد، آهی از دل کشید و گفت: دعا کن عکس‌دار شود، دعا کن خدا مرا هم به دوستان شهیدم ملحق کند. با ناراحتی جواب دادم: شما رهبر مقاومتید، چشم امید مسلمانان جهان به شماست. چشم از قاب خالی برداشت؛ انگشت اشاره‌اش را رو به من بالا گرفت و گفت: تک تک مسلمانان جهان هر کدام یک رهبر مقاومتند. شهادت مقصد راهیست که مردان خدا در آن جهاد می‌کنند. سر خجالتم پایین آمد. خودم هم عمری بود که آرزوی شهادت را به دل می‌کشیدم. گفتم: الهی که حبیب شوید و شهید شوید. مکثی کرد، با بغضی در گلو و لرزشی در صدا پاسخ داد: ما کجا و جناب حبیب کجا؟ اشکمان سرازیر شد. مثل همه دیدارهای قبلی زیارت عاشورایی با لهجه فارسی برایش خواندم. رو به قبله سلامی به امام حسین(ع) و یارانش دادیم و راهی سفره شام شدیم. از آن شب به بعد هربار همدیگر را می‌دیدیم، در همان نگاه‌های اول دست به محاسنی که سفیدتر از دیدار قبلمان شده بود می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟ و من هم مثل همیشه جواب می‌دادم: خیلی زود است سیدجان. حالا چند روزی بیشتر از آخرین "هنوز زود است سیدجان" گفتنم نگذشته که بر روی تخت بیمارستان بقیه‌الله عکست را محکم در آغوش گرفته‌ام و با اشک دلتنگی می‌گویم: به راستی که هرکدام از مسلمانان جهان یک رهبر مقاومتند. قاب خالی‌ات را پُر کردیم، جای خالی‌ات را چگونه پُر کنیم؟ به راستی که حبیب شدی و شهید شدی؛ سلام ما را به امام و یار با وفایش حبیب بن مظاهر برسان سیدجان. راوی: یکی از سربازان گمنام امام عصر (عج) به قلم: مهربان‌زهرا هوشیاری جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 انتظارهای تلخ پنج‌شنبه ۶ مهرماه ۱۴۰۳، حدود ساعت ۶:۳۰ عصر است. طبق معمولِ این چند روز تلوزیون خانه روی شبکه خبر است. اخبار می‌گوید اسرائیل ۴ ساختمان چند طبقه را به طرز فجیعی بمباران کرده. می‌گوید از نوع جدیدی از بمب‌هایی که ساخته آمریکاست و هر کدام حدود یک تن وزن دارند برای بمباران استفاده کرده. می‌گوید گویا در این ساختمان‌ها به دنبال هدفی خاص بوده. با شنیدن این خبر استرس تمام وجودم را فرا می‌گیرد. گوشی را برمی‌دارم، طبق معمول به صفحات اینستا سر می‌زنم که اخبار تکمیلی و بعضاً واقعی‌تر را از آن‌جا ببینم و بخوانم. منتظر می‌مانم تا فیلترشکن وصل شود. صفحات را یک به یک بالا و پایین می‌کنم. خبری را که به دنبالش به اینستا آمده بودم را می‌بینم. با خودم می‌گویم ممکن نیست. باز هم به جست‌و‌جو در صفحات می‌پردازم تا صحت و سقم خبر را پیدا کنم، اما باز هم اخبار تکراری. تنها چیز امیدوارکننده این بود که صفحات کارشناسان نوشته بودند چون خبر از سوی حزب‌الله تأیید یا رد نشده همچنان امیدواریم که خبر کذب باشد. من هم طبق معمول امیدوار به معجزه خدا بودم درست مثل شبی که امیدوار بودم معجزه‌ای شود و آقای رئیسی و همراهانش از سانحه سقوط بالگرد جان سالم به در ببرند. با شنیدن این خبر توان انجام هر کاری از من گرفته شد. یک چشمم به شبکه خبر و یک چشمم به اینستا بود. به زهرا خواهرم زنگ زدم گفتم دعا کن خبر دروغ باشد. انتظارم ۷ ساعته شده، حدود ساعت ۱ شب بود که علی لاریجانی و مسئولین دیگری روی خط شبکه خبر آمدند و صحبت‌هایی کردند، صحبت‌هایی که بوی تأیید همان خبر شوم را می‌داد. حزب‌الله هم که هنوز در این باره هیچ بیانیه‌ای نداده بود. به اینستا باز می‌گردم، استوری‌های یکی از کارشناسان سیاسی منطقه را می‌خوانم که نوشته بود با توجه به این‌که حزب‌الله در تأیید یا رد خبر تاکنون بیانیه نداده و همچنین آمدن افرادی مثل علی لاریجانی روی خط شبکه خبر و نوع حرف‌هایی که می‌زنند احتمال این‌که خبر درست باشد زیاد است. اما من همچنان نمی‌خواهم باور کنم، همچنان نور امید را در دلم روشن نگه می‌دارم. تا ساعت ۳ شب بیدار بودم و اخبار را چک می‌کردم، دلم نمی‌خواست بخوابم اما از شدت سردرد پناه بردم به خواب. ساعت 8 صبح بیدار شدم، سریع به اینستا سر زدم ببینم خبر جدیدی در این خصوص آمده یا نه که خداراشکر همان خبرهای دیشب را دیدم و چیز جدیدی منتشر نشده بود جز همان استوری‌هایی که نوشته بودند دعا کنید خبر کذب باشد، دعا کنید برای سلامتی سید مقاومت. استوری‌ها دلم را می‌لرزاند اما من همچنان امیدوار بودم. این تشویش و اضطراب توام با امید ادامه اشت تا حدود ساعت ۴ عصر که دیدم و شنیدم آن‌چه را نمی‌خواستم تا الآن باور کنم. خبر تأیید شد. حزب‌الله بیانیه داد. سید حسن نصرالله بعد از عمری مجاهدت در دفاع از آرمان‌های مقاومت و قدس شریف به شهادت رسید. زهره دهقانی جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
به تیر از کمان دوست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 به تیر از کمان دوست شیشه را دادم پائین. هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند. - برای من نوشته گذشته‌ها گذشته/ تمام قصه‌هام هوس بود برای او نوشتم برای تو هوس بود/ ولی برای من نفس بود... شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس‌باز بی‌وفاش نامه‌نگاری می‌کرد. هر چی لیلیِ بی‌معرفت با لفت دادنش اعتراف می‌کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته، شاعرِ مجنون باورش نمی‌آمد و هی می‌گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده». حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یک‌نفر خیلی خنک داشت می‌خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه‌اش می‌کردند! فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که «چقدم شکست عشقی زیاد شده! معلوم نیست چه غلطی می‌کنن که یکیش به سرانجوم نمی‌رسه. چرا این تعلقای چرک مرده بی‌خود و روزی صد بار با خودشون ازین‌ور می‌برن اون‌ور. اصلا تو چرا داری گوش می‌دی؟» خودزنی و ضجه‌های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی. شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه‌اش و داشت عین‌خُل‌ها پته احساسش را می‌داد به آب. انگار هنوز صابون تجربه‌های شاعر قبلی به تنش نخورده بود... - تو ماهی و‌ چشمون سیاهت شب تارم چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم بین من و تو راز قشنگیست که عشقست... دل را تو نباشی به که باید بسپارم.... با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن. مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت. این همه عاشق شدن و فارغ شدن... تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم. خالی بودن از درون‌مایه عاشقانه. چقدر عشق چیز بی‌اعتباری شده بود که آدم‌ها بی‌هیچ تیشه‌زدنی به‌دستش آورده بودند. چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی‌ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می‌توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند. یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه» بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچ‌کاره. قصه‌ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند! عین لیلی و مجنون که اگر رسیده بودند چیزی نمی‌ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف‌های بی‌مایه را نداشت. خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم: - ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی... هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت «ای بابا، خانم زودتر می‌گفتید، خدا رحمتش کنه» می‌خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق این گ‌هایی که داری می‌شنوی نیست اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق خیلی شریف‌تر از چشم‌های سیاه آدم است، خیلی عمیق‌تر و جدی‌تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت. اصلا با دوپس دوپس نمی‌شود به او فکر کرد. می‌خواستم بگویم عشق خون می‌خواهد و این که به تازگی از دستش داده‌ام از فرط عشق جان داده. اما نگفتم... دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد. چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده و توی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می‌کرد... آخرهای مسیر بودیم. رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی‌های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون. توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر و مدر پلی کردم... «بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...» طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📽 کم نمیاریم، کم نمیاریم روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز ...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر! حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش می‌ریخت بیرون... محمدجواد رحیمی شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 📌 در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟! بخش اول صدای اخبار داشت تا توی راهرو می‌رسید که داشت درباره آمار شهدا و مجروحان روز گذشته در غزه می‌گفت و من و خواهرم داشتیم درباره این که خواهرم چه بپوشد حرف می‌زدیم. مردم در بیمارستان شهدای الاقصی می‌سوختند و ما داشتیم توی پاساژها برای مادر و خواهرم دنبال لباس مجلسی قشنگ می‌گشتیم. در غزه خانه‌ای نمانده بود و اسرائیل به جان اردوگاه‌های آوارگان افتاده بود و من داشتم توی مزون‌ها با وسواس لباس ساده و پوشیده انتخاب می‌کردم. مردم ضاحیه لبنان زیر بمباران بودند و من از دوستانم درباره آرایشگاه و این چیزها می‌پرسیدم و آن‌ها به بی‌تجربگی‌ام درباره اینجور چیزها می‌خندیدند(واقعا در مقوله‌های مربوط به آرایش مثل بی‌سوادها هستم). سیدحسن نصرالله شهید شده بود و ما با سالن جشن قرارداد بسته بودیم. خلاصه این که، دنیا به سمت ظهور می‌رفت و زیر و رو می‌شد اما من در پیله‌ی حقیر خواسته‌های کودکانه‌ام پیچیده بودم. احساس می‌کردم پست‌ترین آدمِ روی زمینم. بخاطر خوشحال بودن و جشن گرفتن از دست خودم عصبانی بودم؛ چون معنی ندارد وقتی می‌دانی که گوشه‌ای از دنیا بچه‌ها دارند تکه‌تکه می‌شوند خوشحال باشی. تا همینجا، این که اصلا هنوز دق نکرده‌ام خودش جرم سنگینی ست. میان تمام لبخند‌هایم و لحظه‌های شادم، تکه‌ی باقی‌مانده‌ی فطرتم به روانم تلنگر می‌زد که: تصاویری که از غزه دیده‌ای واقعی‌اند، تصویر نیستند. تو فیلم ضجه زدن بچه‌های زخمی را می‌بینی و سریع دست از تماشا می‌کشی؛ ولی اگر آن فیلم را متوقف کنی رنج آن کودک متوقف نمی‌شود. او و هزاران نفر در غزه و لبنان همین الان دارند زجر می‌کشند. کسانشان را از دست داده‌اند، زخمی و گرسنه‌اند و تو نمی‌توانی بفهمی در غزه بودن چقدر وحشتناک است، چون در غزه نیستی، چون خوشحالی و دغدغه‌ات لباس عروس و آرایشگاه و... است. بابت تمام خوشحالی‌هایم از خودم متنفرم. احساس حقارت می‌کنم؛ احساس آدمی که به درخت ممنوع نزدیک شده و از سیب آن خورده. هی با خودم می‌گویم در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن عقد گرفتن است؟ گاهی هم با خودم می‌گویم نباید انقدر به خودم سخت بگیرم؛ ولی باز یادم می‌افتد آدم‌هایی هستند که به خودشان سخت گرفته‌اند برای امنیت ما، برای پایداری جبهه حق، برای ظهور. و آن وقت از خودم خجالت می‌کشم اگر به خودم سخت نگیرم. درباره جشن، من تنها تصمیم‌گیرنده نبودم. همه می‌گفتند این اتفاق فقط یک بار در زندگی می‌افتد و نباید حسرت به دلت بماند. با این که هیچ‌وقت برایم مهم نبود و هیچ‌وقت حسرت عروس شدن نداشتم، ولی راستش ته ته دلم، دخترانگی‌ای که همیشه سرکوب شده بود برخاسته بود و دلش می‌خواست با دیدن لباس عروس ذوق کند، دلش می‌خواست برود خرید، دلش می‌خواست کفش پاشنه‌بلند بپوشد و تاج سرش بگذارد. و من از دست دختر درونم عصبانی بودم با دل‌بخواهی‌هایش و هوا و هوس‌هایش. دو «من» در درونم درحال جنگ بودند، یکی می‌خواست بی‌خیال دنیا شود و پی آرزوهایش برود و یکی دلش می‌خواست همه‌چیز را رها کند و بچسبد به حکم جهاد رهبری. یکی راکد بود و دلش می‌خواست دریاچه‌ی آرامشش موج برندارد و دیگری آرام و قرار نداشت که به دل طوفان بزند و موج بردارد و بخروشد. و چقدر جنگ «من»ها سخت بود و جانفرسا... شده بودم مصداق آن بیت که: تن زده اندر زمین چنگال‌ها/ جان گشوده سوی بالا بال‌ها... تیر خلاص این جنگ وقتی به من خورد که فهمیدم شهید نیلفروشان را دقیقا بعد از ظهر پنجشنبه در اصفهان تشییع می‌کنند؛ دقیقا روز و ساعت جشن عقد من. نه‌تنها منِ طوفانی‌ام برایش پرپر می‌زد، که دلم نمی‌خواست درحالی که یک سو مردم عزادار شهیدند، ما مشغول جشن باشیم؛ انگار نه انگار که امنیت جشنمان را مدیون خون آن شهیدیم. از سوی دیگر نمی‌خواستم مهمانانم میان شرکت در عقد من و تشییع شهید به دوراهی برسند و بخاطر من، تشییع شهید را نروند. تشییع شهید افتاد صبح پنجشنبه؛ اینطوری حداقل فقط غصه‌ی این را می‌خوردم که نمی‌توانم در تشییع شرکت کنم و با جشن تداخل نداشت. بعداً فهمیدم پدرم به شهید نیلفروشان توسل کرده بود که تشییعش با جشن تداخل پیدا نکند و عصر چهارشنبه، فهمیدم شهید را می‌آورند محله خودشان که نزدیک ما بود. هرکاری که داشتیم را رها کردم و رفتم بدرقه‌اش... ادامه دارد... شکیبا شیردشت‌زاده یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 📌 در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟! بخش دوم چشمم که به تابوتش افتاد، دلم آرام گرفت. «من»های درونم به آتش‌بس موقتی رسیدند. آخ که چقدر قشنگ تابوتش موج می‌خورد روی دست‌ها، زیر نورِ ماهِ کامل... آدم یک بار قرار است عروس شود دیگر... یک بارِ زندگی من هم رقم خورد؛ بعد از ظهر پنجشنبه، بیست و ششم مهر. یک جشن معمولی بود، تا حدودی ساده‌تر از معمولی؛ و من با همه‌ی ناشی بودنم و ناآشنا بودنم به دنیای دخترانگی، سعی کردم آنطوری رفتار کنم که یک عروس باید رفتار کند که البته دشوار بود؛ لباس سنگین و پف‌دار و سخت بود، آرایش احساس خفگی به من می‌داد، تاج سنگین بود و با ناخن مصنوعی عملا هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم؛ انگار دستانم قطع شده بود؛ ولی با وجود همه‌ی این‌ها، دختر درونم خوشحال بود و روح طوفانی‌ام تصمیم گرفته بود موقتاً اجازه بدهد دختر درون ذوقش را بکند؛ هرچند آخرش تکه‌ای از وجودم در جنوب لبنان و غزه بود، لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت. یادبودهایی که توی عقد دادیم هم پیشنهاد روح طوفانی‌ام بود؛ با هم‌فکری و همت و کمک صدرزاده. یادبودها را در اصل برای خودم دادم؛ برای این که انسانیتم نمیرد و توی مرداب متعفن هوا و هوس گیر نکنم. اصلا کمک به غزه و لبنان اول از همه کمک به خود آدم است. آدم اگر دست مظلوم را بگیرد اول از همه خودش را از لجنزار بی‌تفاوتی و حیوان‌صفتی بیرون کشیده. آدمی که جبهه حق و باطل برایش فرق نکند مُرده است، یک جنازه پوسیده است و من می‌خواستم خودم را از مرگ نجات بدهم؛ چون در میان آن زرق و برق‌ها و خوشی‌ها، احساس می‌کردم روحم در دو قدمی مرگ است. یک نفر وقتی فهمید می‌خواهیم توی یادبودهای عقدمان از غزه بنویسیم، گفت: نمی‌خواد خوشی خودت رو خراب کنی. من آن موقع با لبخند جمع و جورش کردم؛ ولی توی دلم گفتم خوشیِ ما خراب هست. وقتی اسرائیلی در جهان وجود دارد که چهل‌هزار نفر آدم را سلاخی کرده و هزاران نفر را زخمی و آواره، وقتی آمریکایی هست که تمام‌قد از اسرائیل حمایت می‌کند، وقتی کشورهایی هستند که سکوت کرده‌اند و وقتی دولت‌های عربی و مردم مسلمان صدایشان در نمی‌آید، خوشی ما خراب است. اصلا تا وقتی امام زمان ظهور نکنند، طعم شیرین تمام خوشی‌ها با تلخی آمیخته است. البته دختر درونم با آن شخص موافق بود، می‌گفت اگر چنین چیزی را به عنوان یادبود بدهی پشت سرت بد حرف می‌زنند؛ عقدت را کوفتت می‌کنند؛ ولی با خودم گفتم خب دخترهای توی غزه دختر نیستند؟ حسرت و آرزو ندارند؟ این‌همه دختر همسن من توی غزه و لبنان هست، کی قرار است جواب حسرت‌هایی که به دلشان مانده را بدهد؟ حسرت عقد و لباس عروس و این‌ها هم نه... حسرت یک سرپناه امن، آب و غذا، حسرت بودن کنار خانواده‌شان، حسرت یک بدن سالم... اصلا خدا می‌داند این جنگ لعنتی لباس سپید چندتا نوعروس را سیاه کرده و آرزوهایشان را از ریشه سوزانده... آن وقت زشت است که من بخواهم سر چیزهای کوچک حرص بخورم و ذهنم را درگیرش کنم. عقد من هم گذشت؛ در یک آتش‌بس شکننده میان دختر درون و روح طوفانی. حالا مهلت آتش‌بس تمام شده. دختر درون هم به اندازه کافی به دل‌بخواهی‌هایش رسیده. حالا نوبت روح طوفانی ست که عنان به دست بگیرد و به دل میدان بزند و کابوس اسرائیل بشود؛ مثل یحیی سنوار... شکیبا شیردشت‌زاده جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 📌‌ در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟! بخش سوم رهبر حکیم انقلاب: «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند.» امکان هر کس متفاوت است، یکی با مالش، یکی جانش، یکی فکرش و... ما آمدیم در مراسممان خود را کنار مردم لبنان و غزه دانستیم. به میهمانان یادآور این شدیم که هم قدر داشته هایشان را بدانند و هم دعای ظهور را فراموش نکنند. این تنها امکانمان در آن شرایط بود. می‌خواستیم انسانیت‌مان نمیرد. می‌خواستیم غرق سرمستی جشن و شادی نشویم و در میان آن زرق و برق و شور و شادی، فطرت‌مان از کفمان نرود. توی جشن عقد، نقل یادبود می‌دهند؛ چیزهای فانتزی قشنگ. چیزهایی که فقط قشنگ‌اند و آخرش سر از بازیافت درمی‌آورند، می‌پوسند و از یاد می‌روند. بگذار آنچه از ما به یادگار می‌ماند، دفاع از مظلوم باشد... شکیبا شیردشت‌زاده جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آغوش داغداران ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همه‌مان را سوزاند. با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود. آسمان می‌بارید تا شاید داغ مردمی که همه اشک شده بودند تسکین یابد، اجتماع تمام نشده بود، که از سیل جمعیت جدا شدم. قطار رسید، مدت کمی گذشت و دو سه نفر شروع به بحث کردند، یک نفر سید را شهید نامیده بود و کسی می‌گفت سید شهید نیست چون که او اولا ایرانی نبوده و دوما اموال ایرانیان به او و حزب الله می‌رسیده است. توی دلم یک آن شک کردم که مگر قرار بوده موقع شهادت پاسپورت شهدا را چک کنند؟ داغ، محافظه‌کاری‌ام را ذوب کرده ‌بود، برآمدم که سید و حزب الله کاری کردند که پای داعش به ایران نرسد، آنها بودند که به حمایت از ما جنگیدند، الان داعشی‌های شمال سوریه از شهادت سید خوشحال‌اند و شیرینی پخش می‌کنند. این‌ها را که می‌گفتم تنم می‌لرزید، غم و ناراحتی و تاسف ترکیب شده بود با فضای سنگین حاکم بر مترو. دستی مهربان ولی آمده بود روی شانه‌ام تا آرامم کند. در دلم می دانستم حتی اگر هیچ وقت داعشی هم به وجود نیامده بود تا حزب الله با آن بجنگد باز هم وظیفه شرعی و عقلی حکم به پشتیبانی از حزب الله می‌کرد. حساب و کتاب‌های کاااملا دنیوی هم نشان می‌داد که ایران برای کاهش هزینه‌های نظامی هم که شده باید به گروه‌های مقاومت کمک کند. زن یکهو در جوابم گفت: داعشی‌ها هم لنگه خودتان مسلمان‌اند. وا رفتم. اسلام‌هراسی غربی‌ها تا خانه خودمان آمده بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم حرف‌هایی که از دهان اسلام‌فوبیک‌ها و راست‌های افراطی بیرون می‌آید را چگونه وسط مترو تهران می‌شنوم؟ یک صفحه گوشی آمد جلوی صورتم توی یاداداشت برایم نوشته بود که خودت رو خسته نکن، نرود میخ آهنین در سنگ. احساس کردم تنها نیستم، این غریبه‌ی آشنا که بود؟ برگشتم تا ببینمش؛ گوشواره نسبت بلند سیلور و خط چشمی که با ظرافت کشیده شده بود، دختر مهربان توی مترو حجابش مثل من نبود، غم ما، اما عین هم بود. ناخودآگاه به آغوش کشیدمش، همه مانده بودند، چه اتفاقی افتاده بود؟ این همه احساس چرا فوران کرده بود؟ حالا وسط سرمای استخوان‌سوز تکرار کردن شایعه‌ها، یک آغوش که حرارتش از جنس داغ بود، گرما می‌بخشید. اشک توی چشم‌هام بود، در بغل فشردمش که قربانت بروم، خدا را شکر که امروز اینجا بودی. ایستگاه کارگر از آغوش خواهرم جدا شدم و با خودم آرزو می‌کردم کاش دست‌هام اینقدر بلند بود که می‌توانستم خواهران داغدارم را در تهران، بیروت، غزه و یا هر جای دیگر این دنیا به آغوش بکشم . مهدیه محلوجی @ehzarism شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا