eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وقتی می‌گوییم سید محرومان از چه سخن می‌گوییم؟ جاده و سدی که رئیسی برای چند روستا در یکی از محروم‌ترین نقاط کشور ساخت ابراهیم رضایی | نماینده چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
54.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آرزوی شصت‌ساله جمع‌آوری فلرهای نفت و گاز؛ آرزوی شصت‌ساله‌ای که در دولت شهید رئیسی عملیاتی شد... شنبه | ۹ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
65.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 گفت هرجا رفتیم فریاد واعطشا بلند بود روایتی از تدابیر شهید رئیسی برای «آب» اهالی استان بوشهر... سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به احترام بی‌بی خاطره شنیدنی استاد سید کوچک هاشمی‌زاده از برگزاری جشن کشف حجاب رضاخانی در خورموج. پ.ن: استاد سید کوچک هاشمی‌زاده، چهره ادبی استان بوشهر، دو شب پیش، ۱۹ تیرماه ۱۴۰۳ دار فانی را وداع گفت. سیدکوچک هاشمی‌زاده پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روضه در خاله بازی روایتی از یک عزاداری کودکانه روستای وراوی؛ شهرستان دشتی - ۱۳۴۰ خدیجه عاشوری سه‌شنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ | روستای کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 غزّه مُشکِل با جمعی از دوستان، جملاتی کمتر دیده‌شده از بیانات امام(ره)، آقا، رهبران و مبارزین جبهه‌ی مقاومت، در مورد فلسطین را آماده کرده بودیم برای کوله‌‌پشتی‌های‌مان. اربعین را فرصتی ناب و عظیم می‌دیدیم برای گفتن از درد مردم ستم‌دیده‌ای که به دردمان آورده بود و خود را در مسیر آنان، هم‌سرنوشت می‌دیدیم. از یحیی السّنوار جمله‌ای یافته‌بودیم که هر شنونده‌ای را به خود می‌آورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مساله‌شان!: «صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز می‌شویم یا کربلاء رخ می‌دهد.» آن‌قدر سفرم یهویی شد و دم رفتن مشغله‌ام زیاد؛ که فرصت تهیه‌ی عکس‌نوشت و پرینت از کفم رفت و گوشی به دست در مسیر هرجا فرصتی می‌یافتم؛ جمله را نشان می‌دادم و باب گفتگو باز می‌شد. واکنش‌ مریم الوافی خادم موکب حشدالشّعبیِ عمود ۱۱۸۵؛ نشان از هم‌ذات‌پنداری او با مردم فلسطین می‌داد. جمله را برایش خواندم و کلیپ معروف امیر عید که اخیرا تحت عنوان «تلک قضیه» وایرال شده بود، نشانش دادم. اشک در چشمانش حلقه زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود گفت: هی، هی، غزّه مُشکِل... خیلی مُشکِل! امّا مُقاومة هیَ الحَل... فاطمه احمدی سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پرچم حسینی با موتورهای سه چرخ تا نزدیکی حرم رفتیم. مسیری را باید پیاده طی می کردیم تا به حرم امیرالمؤمنین برسیم. رسیدیم سر چهارراه. گروهی از زائران دست جمعی با شور زیاد در حال گذر از چهارراه بودند. اما زبانشان فارسی نبود. من هم متوجه نشدم به چه زبانی مداحی می کنند. یکی پرسید:«کجایی هستن؟» کناریش گفت: «ایران، اما کجای ایران نمی دونم» نفر اول دوباره پرسید: «از کجا فهمیدی ایرانی اند؟» گفت: «چون پرچم فلسطین با پرچم یا حسین روی یک میله پرچم زدن» یاد خاطره ای از گروه تفحص شهدای ایران در زمان حکومت صدام افتادم. یکی از اعضای گروه تعریف می کرد حکومت بعث بعد از کلی مذاکره اجازه تفحص شهدا در عراق را داده بود. کلی هم شرط گذاشته بود. حتی گفته بودند حق نداریم از پرچم ایران استفاده کنیم. ما هم که تشنه پیدا کردن عزیزان مفقودمان بودیم، همه شروط را پذیرفتیم. هرچند واقعا برخی شان بی منطق و ظالمانه بود و برایمان پذیرفتنشان سخت! کار را که شروع کردیم، تصمیم گرفتیم مانند ایام جنگ، از پرچم های «یاحسین» استفاده کنیم. کارها پیش می رفت و شهدا یکی یکی پیدا می شدند و توی تابوت قرار می گرفتند و روی تابوت «پرچم های حسینی» می زدیم و پشت ماشین ها حمل می شد. کم کم کاروانی با ماشین های کوچک و بزرگ شکل گرفت که وجه مشترکشان تنها «پرچم های حسینی» بود. یک روز که مثل روال چند وقتی که در کشور عراق بودیم کاروان در جاده راه افتاد، چند ماشین نظامی جلوی کاروان را گرفتند. یک افسر که بعد فهمیدیم از عالی رتبه های ارتش بعث است از ماشین پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. افسر مدعی شد که بر خلاف تعهد عمل کرده ایم! ما که تمام آن ایام سعی در رعایت مو به موی شروط آنها بودیم تا در کار تفحص خللی ایجاد نشود، تعجب کردیم. با گیج و منگی پرسیدیم کدام شرط! به ماشین ها اشاره کرد و گفت: «باید پرچم ها را در بیاورید» با ترس به ماشین ها نگاه کردیم. خیلی دوست داشتیم بدانیم کدام یک از بچه ها بدون هماهنگی پرچم ایران را زده و تمام زحمات گروه را بر باد داده. اما هرچه چشم چشم کردیم خبری از پرچم ایران نبود! با تعجب گفتیم ما که پرچم ایران نزدیم! افسر گفت: «توی کشور ما پرچم «یاحسین» یعنی پرچم ایران!» حال چند دهه از آن ماجرا می گذرد. در کشور عراق، دیگر خبری از صدام و حکومت بعث نیست تا شرط کنند پرچم ایران حمل نشود. اما هر جماعتی که در کنار «پرچم های حسینی» در حمایت از ملت فلسطین پرچم آن کشور را به دست بگیرد می گویند این جماعت، ایرانی هستند. انگار دفاع از ملت فلسطین مانند حب الحسین شده هویت ایرانی ها! و پرچم فلسطین شده «پرچم حسینی» محمد حیدری سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
55.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از چوب درخت برایمان تفنگ می‌ساخت بمناسبت ۱۲ شهریور سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری حسن عالی‌زاده دوشنبه | ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 قارداش نجاتم دادی در میانه‌ی تابستان باران گرفته بود. از آسمان آتش می‌بارید و از سر و صورت زائرین پیاده، قطره‌های درشتِ عرق. نزدیک ظهر که می‌شد، هر کسی دنبال استراحتگاهی بود که نفسی چاق کند برای ادامه مسیر پیاده‌روی. همین که بارش آتش کم می‌شد، دوباره سیل جمعیت راه می‌افتاد سمت مقصد. همه هم یک مقصد داشتند. حتی اگر کسی می‌خواست برگردد، جمعیت او را با خودش می‌برد. زیر کولری که خودش هم از گرما کلافه بود، قامت بستم. تاول‌ها نمی‌گذاشتند صاف بایستم برای نماز. کج و شکسته نماز را خواندم و همانجا پهن زمین شدم. چشم‌هایم را نبسته بودم که سر و صدای چند نفر توجهم را دزدید. صدایشان بالا رفت. خواب از چشمانم فرار کرد. طلبه‌ی جوانی با عمامه سفید روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و چند جوان عرب دوره‌اش کرده بودند. به صورت گِرد و محاسن کوتاهش می‌آمد ایرانی باشد ولی پرچم فلسطین از خودش آویزان کرده بود. جوان‌های عرب با او صحبت می‌کردند و پرچم را می‌کشیدند. شیخ، دور و برش را نگاه می‌کرد. خواستم بلند شوم که داد تاول‌ها درآمد. شیخ با ته لهجه‌ی آذری داد زد: انا ایرانی. بیل میرم عربی. جوان‌ها به همدیگر نگاه کردند. یکی خم شد و عمامه شیخ را بوسید. شیخ سرش را جلو برد و شانه‌ی جوان را بوسید. جوان دیگری خم شد و پرچم را بوسید و گفت: للموکب. مجاز؟ شیخ به سختی از جایش بلند شد و گفت: والله مجاز. بالله مجاز. ما که چیز غیر مجاز نیاوردیم. جوان پرچم را کشید. شیخ زیر دستش زد و اخم کرد. جوان داد زد: شنو؟ شیخ پایش را روی زمین می‌کشید و از جوان‌ها دور می‌شد. خستگی از تمام صورتش چکه می‌کرد. نیم‌خیز شدم و داد زدم: آشیخ اینها پرچم را می‌خواهند بزنند بالای موکب. منظورشان از مجاز هم اجازه گرفتن از شما بود که دادید. شیخ سر جایش خشکش زد. برگشت و به جوان‌های ناراحت نگاه کرد. عرق‌هایش را با سر آستین پاک کرد و چند بار سرش را تکان داد. جلو دوید و پشت سر هم گفت: معذرت. معذرت. معذرت. اخم جوان‌ها باز نشد. شیخ خم شد تا دست یکی از آنها را ببوسد. دستپاچه شدند. آنها روی دست شیخ افتادند. شیخ دست پس کشید. شروع کرد به باز کردن پرچم. جوان‌ها لبخند زدند. شیخ پرچم را دو دستی تقدیم کرد. یکی از جوان‌ها از داربست بالا رفت و شروع کرد به شعر حماسی خواندن. همه با هم خواندند: حر حر فلسطین. شیخ جلو آمد و گفت: قارداش نجاتم دادی. جلوی کولر برایش جا باز کردم و گفتم: همه ما یک خواسته داریم فقط زبان هم را بلد نیستیم. حسین مجاهد جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کجا ایستاده‌ای؟ کالسکه زهرا رو به جلو هل می‌دادم. یک چشمم به عمودها بود تا عمودی را که قرار گذاشته بودیم رد نکنم، یک چشمم به جلوی کالسکه که پای زهرا که از جلوی کالسکه آویزان بود، وسط این شلوغی و جمعیت لگدمال نشه. خودِ همراهی زهرای چهار ساله باهام روضه بود انگار. هربار که بهش نگاه می‌کردم که با آرامش و خیال راحت توی کالسکه‌ای که باباش هدایتش می‌کنه نشسته و با هدایایی که مردم بهش دادن بازی می‌کنه یا شربت می‌خوره یا خوابیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد. وقتی از گرما عرق روی سر و صورتش می‌نشست، آب خنکی به صورتش می‌زدم و آهی می‌کشیدم و می‌گفتم یا رقیه... - بابا تشنمه همین جمله کافی بود تا کالسکه را بکشانم کنار و گوش تیز کنم برای شنیدن ندای: «مای بارد» آب را گرفتم و برایش باز کردم. ایستاده بودیم که صدای مداحی کاروانی آمد. روی ماشین چند بلندگو نصب کرده بودند. می‌خواندند و سینه می‌زدند. نزدیک‌تر که آمدند مداح از پشت میکروفن گفت: «آقا! خانم! کجای تاریخ ایستاده‌اید؟ شمر ١۴٠٠ سال پیش مرد. شمر زمانه‌ات را بشناس. علی‌اصغر کش زمانه‌ات را بشناس. گوشواره دزد زمانه‌ات را بشناس. ابن زیاد و ابن سعد زمانه‌ات را بشناس. شمر امروز، اسرائیل است. اسرائیلی که آب و غذا را بر مردم مظلوم غزه بسته. مثل حرمله از ذبح کردن کودک قنداقی ابایی ندارد. آقا! خانم! ببین کجا ایستاده‌ای؟ سمت امام حسینی یا شمر؟ سمت مظلومی یا ظالم؟ «الموت لاسرائیل» و جمعیتی که گوش تیز کرده بودند یک صدا جواب دادند: «الموت لاسرائیل» آمدم حرکت کنم یک نفر از پشت سر آمد و پرچمی به زهرا داد. پرچم منقش به پرچم فلسطین که زیرش هم نوشته شده بود «یا مهدی» پرچم را دستش گرفت و با ذوق گفت: «بابا پرچم دارم» پرچم فلسطین را زدیم کنار و کالسکه و حرکت کردیم. چند قدمی نرفته بودیم که پرچم افتاد روی زمین. خم شدم و پرچم را برداشتم. کمر که راست کردم از بین پرچم‌هایی که در بین نواهای اربعینی و بوی دود و اسپند در باد در اهتزاز بودند نگاهم گره خورد به پرچم «یا ابالفضل علمدار» ناخودآگاه آن مداحی معروف در ذهنم تداعی شد؛ «این پرچم علمداره... هنوز روی زمین نیوفتاده...» با خودم گفتم؛ این پرچم فلسطین همان پرچمی است که ١۴٠٠ سال پیش در مقابل ظالم بلند شد هنوز بر افراشته است. محمد حیدری جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 جامدادی همه چیز از اربعین سال ۱۴۰۱ شروع شد. کارگاه اربعین، جایی که خانم‌های هیأت محبان المهدی(عج) روستای بویری استان بوشهر تصمیم گرفتند با دستان خودشان هدایایی برای زائران و خادمان امام حسین(ع) در پیاده‌روی اربعین تهیه کنند و بفرستند. ما تاکید داشتیم که هدیه‌هایمان را با دست خودمان بسازیم چون در آن چند روز قبل از اربعین حضور نوجوان‌ها در محیط هیأت و انجام یک کار ارزشمند تأثیر بسزایی در حال معنوی بچه‌ها داشت و بسیاری برات کربلایشان را در همان چند روز کارگاه اربعین گرفتند و کربلایی شدند. خیلی‌ها هم که شرایط رفتن نداشتند می‌گفتند این هدیه‌ها را درست می‌کنند که به نیابت از آنها به کربلا بروند. سال اول سرمدادی با طرح عروسک دختر چادری و پرچم ایران و عراق را ساختیم. سال ۱۴۰۲ هم کیف نمدی طرح حرم امام حسین (ع) را ساختیم و روانه‌ی طریق عاشقی کردیم. اما اربعین سال ۱۴۰۳ عجیب ذهنم درگیر فلسطین بود. قدس، غزه، شهدا، پرچم همه‌‌ی این کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند. از خود امام حسین(ع) کمک خواستم که چیزی را به دلم بیاندازد که هم یادی از قدس و مظلومیت مردم غزه بکنیم و هم هدایای زیبایی برای پیاده‌روی اربعین در کربلا بفرستیم. گوشی را روشن کردم پرچم فلسطین را نگاه می‌کردم هرچه بالا و پایینش می‌کردم چیزی جز یک پرچم نمی‌دیدم! با خودم گفتم یعنی پرچم سفارش بدهیم و بفرستیم. نه ما می‌خواهیم با دست خودمان هدایا را آماده کنیم. ناگهان صدایی در ذهنم نجوا کرد جامدادی! جامدادی با طرح پرچم فلسطین. بیشتر که دقت کردم دیدم این سه گوش کنار پرچم می‌تواند دَرِ جامدادی باشد و سه رنگ دیگر تنه‌ جامدادی. «آره همینه خودشه.» گرمای عجیبی در وجودم شعله کشید از امام حسین تشکر کردم که راه را نشانم داد. در طول پنج روز مداوم با حضور پرشور و خالصانه‌ی اعضای هیأت از کودکان تا نوجوان و مادران و حتی مادربزرگ‌هایمان ۱۷۰ جامدادی نمدی با طرح پرچم فلسطین دوختیم. وسط همه جامدادی‌ها این جمله را حک کردیم: کربلا طریق القدس. انشاالله به زودی در جشن آزادی قدس این جامدادی‌ها را به خود کودکان فلسطینی هدیه بدهیم. فاطمه غلامی جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | روستای بویری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خون سیّد رو زمین نموند روبروی تلویزیون ایستاد. صدای اخبار را زیاد کرد. گوینده ضمن پخش موشک باران جزئیات خبر را پخش می‌کرد. لبخندی روی لبش آمد. دستی روی موهای سپیدش کشید‌. یا علی گفت... از جایش بلند شد. دکمه‌های پیراهن سیاهش را باز کرد. روبه تلویزون بلند صدا زد: عیال پیرهن سفیدمو بی‌زحمت بیار. عیال سرش را از نیم در آشپزخانه بیرون آورد گفت: حاجی حالت خوبه؟ مگه عزادار نبودی؟ - انا من المجرمین المنتقمون... تا قبل از انتقام عزادار بودم الان دلشادم که سید خونش روی زمین نموند... نیلوفر شجاعی‌راد چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پسرم نصرالله پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید می‌گوید. محمد سیفی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 جایِ خالیِ رجزخوانی سیدحسن در حال و هوای خواندن کتاب «اهالی تپه‌ی ندبه‌ها»یِ حاج آقا قنبریان هستم‌. بدنم داغ می‌کند. باورم نمی‌شود که نمی‌شود! مات و مبهوت مانده‌ام و بسان یتیم‌شدگان پشت میز مطالعه خشکم می‌زند. صدای گریه‌ی بابا را که به هق‌هق افتاده، می‌شنوم. تو گویی زمان به تکرار افتاده است. درست مثل لحظه‌ی شنیدن رفتن حاج قاسم، این‌بار هم آبجی خدیجه، بغض‌آلود خبر قطعی رفتن را می‌دهد، خبر از رفتن سید حسن نصرالله! رهبر و مبارز و مجاهد جبهه‌ی مقاومت! - آجی! تایید کردن! سید حسنُ شهیدش کردن! یک‌آن کربلا در مقابلم مجسّم و مرور می‌شود و این جملات در ذهنم تداعی می‌شود و دفترچه یادداشت گوشی‌ام، مأمنم می‌شود: کربلا گوشه‌ای از جغرافیا و عاشورا لحظه‌ای از زمان، در محصور اوراق کتب تاریخ نیست که دستی آن‌ها را ورق بزند و مرثیه‌خوانی آن‌ها را به عزا بنشیند؟ رفتن سیدحسن را می‌بینم و لرزش تن و ریزش اشک از چشمان کودکان غزه و لبنانی در خاطرم تداعی می‌شود. او که وجودش سراسر حماسه و دفاع از مظلوم بود. او که فریاد ممتد و خستگی‌ناپذیرش، فریادِ اعتراض بر گوش‌های کری بود که شکم‌هاشان از حرام پر شده بود. و اینک خون سید حسن است که تمام عالم را به بانگ الرحیل، به کربلا فرامی‌خواند. و فلسطین را، لبنان را و غزه را کربلایی دیگر است؛ کربلایی که دوباره مقاومت را، صلابت و عشق و مبارزه را به تماشا ایستاده است. صدای گریه‌‌ی خاموش شده در گلوی کودکان را می‌بینم و شش ماهه‌ را... صدای گریه‌ای که نه در طلب آب، که به فریادخواهی تمام کودکان مظلوم عالم برخاسته است. آری؛ همه‌ی زمان، کربلا و همه‌ی تاریخ، عاشوراست. صدای فریاد بلند است و این‌ خون‌ها تمام مسلمانان را ندا می‌دهد: ای مسلمان‌‌ها؛ نا‌مسلمان گشته‌ایم. روزها از پی هم می‌گذرند و فریاد یاری‌خواستن مستضعفین، در گوش جان زمان، طنین انداخته است. فریاد یاری‌خواستن‌شان؛ هر روز بلندتر از دیروز! فریادی که وجدانِ خفته‌ی هر دردمندی را بیدار می‌کند. صدای هل من ناصر سیدحسن خیلی وقت است که در گوش زمان طنین افکنده و مگر نه این بود که «هرکس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند، مسلمان نخواهد بود!!» و قصه‌ی شهادت سید حسن، قصه‌ای آشنا در تاریخ است‌، درست مثل قصه‌ی «اهالی تپه‌ی ندبه‌»ی قنبریان، گروهی که معادله جنگ را با خروج از میدان نبرد و بی‌طرفی خود به نفع یزید رقم زدند و شاید اگر سکوت و بی‌طرفی عده‌ای نبود، الان نیز سید حسن در کنارمان می‌بود‌ و با رجزهایش لرزه به اندام حرام‌زاده‌ها می‌انداخت... فاطمه احمدی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 به قول امام(ره): هَمَه شعر است! آرام و قرار از وجودم رخت بسته، روحانی مبارز و محور جبهه‌ی مقاومت که به وقت سخنرانی‌اش، تمام کارهایم را تعطیل می‌کردم و میخ‌کوب، پای صحبت‌هایش می‌نشستم، حالا دیگر در میان‌مان نیست و بعد از شهادتش تمام وجودم، علی الدنیا بعدک العفا می‌خواند. وجودم پر از خشم بود. فکر اینکه؛ اگر بلافاصله بعد از شهادت اسماعیل هنیه، حرکتی زده بودیم، الان سید بین‌مان بود، مثل خوره به جانم افتاده بود و تف و لعنت بود که نثار محافظه‌کارانِ عافیت‌طلب می‌کردم‌. در همین حس و حال بودم که رسیدیم به شب عملیات طوفانی ایران علیه اسرائیل و ورق به معنای واقعی کلمه برگشت. پیش خودم احسنت جانانه‌ای گفتم و بر پدر و مادر تمام تصمیم‌گیرندگان عملیات، رحمتی فرستادم. پذیرفتم که شرایط، شرایط جنگ است و گفتم نوبتی هم که باشد، حالا دیگر نوبت من است. گوشی از دستم نمی‌افتاد. ساعت‌ها با دوستان مجازی و تلفنی از اهمیت حمله‌ی اخیر و وقایع بعد از آن حرف می‌زدم. امشب در یکی از گروه‌ها که عضو بودم، پیامی آمد: - بچه‌ها درسته نتانیاهو توئیت زده و مقر نماز جمعه فردا را تهدید به حمله کرده!؟ خونم به بیشتر از پیش به جوش آمد و ناگفته نماند، از دست و پا زدن‌های آخر رژیم‌ عنکبوتی اسرائیل، خنده‌ام نیز گرفت. از قول حضرت امام(ره) پاسخش را دادم: «این‌ها به مردم این‌قدر بزرگ نشان داده بودند مسائل را که مردم خیال می‌کردند که اگر الآن یک حرفی بزنیم، یک‌دفعه چتربازهای آمریکا می‌آیند می‌ریزند و ایران را خراب می‌کنند. حتی بعضی‌ها آمده بودند به من می‌گفتند که شما نمانید اینجا شب. خوب، آقا این شعر است که این‌ها می‌گویند!» فاطمه احمدی پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 جنگِن دی، جنگ. سر آقا به سلامت به بهانه‌ی قدم‌نورسیده‌ی دایی مجتبی، دیروز رفتم خانه‌شان. نی‌نی و زن‌دایی تازه از بیمارستان ترخیص شده بودند. گریه‌های ممتد نی‌نی، مادر ۷۰ ساله‌ی زن دایی را بر آن داشت تا به قول خودش در حرکتی ناجوان‌مردانه نی نی را قنداق کند. رفتم کمک‌اش. اولین‌بار بود که از نزدیک می‌دیدمش. دست خودم نیست، علاقه‌ی ذاتیِ وافری به افراد مسن جمع و به خصوص خوش‌سر زبان دارم. نگاه‌های مادرانه به نوه‌اش دیدنی بود. همزمان که نی‌نی را قنداق می‌کرد با لهجه‌ی خودمانی شروع کرد به صحبت کردن: - مهدیه؛ دِی، خوش اومدی به دنیایی که دوست و دشمنت هَنی معلوم نی! مُو سید حسن‌مو شِهید کِردِن دُشمِنون؛ وگرنه سور گُتّی (بزرگی) باید سیت می‌گرفتُم. قنداقه، کارش خود را کرد و گریه‌ی مهدیه بند آمد. دوست داشتم بیشتر باهاش هم‌کلام بشم. - بی‌بی‌جان خبر داری که فردا آقا می‌خواد نماز جمعه‌ی تهران اقامه کنه؟ سرش را چرخاند سمتم و آرام چشمانش را بست. - اِی کُربون سِرش! ها دِی، خبر دارُم. وجودش سالم بِشِت به حق آقا امام زمان. دلمُو کُرصِن (قُرص) به بودنش. همین‌را که گفتم مقدمه‌ای شد برای هم‌صحبتی بیشتر. - فاطمه؛ دِی، موقع بمبارون بوشهر شما نبیدین. می‌زدن که دنیا تو سِرِت فیکِه (سوت) می‌کشید. زهلمونم می‌رفت؛ ولی وطن‌مو دوست می‌داشتیم، آقای خمینی دوست می‌داشتیم و پذیرفته بیدیم جنگِن و با همه‌ی سختیاش داشتیم زندگی هم می‌کردیم. مُو شهادت شهیدباهنر، رجایی، بهشتی و ... همه‌شونو بودم. آهی می‌کشد و می‌گوید: الانم لفتش دادِن، اگه بعد اسماعیل هنیه جوابشو داده بودیم، الان ایطور سرمو در نمیومد که سیدحسن‌مو هم شهید کنن! دشمن ذاتش همیه، هر چه بیشتر پا پس بکشی، بیشتر پیشروی می‌کنه. جنگِن دِی، جنگ، سر آقا به سلامت. آرامشی عجیب در صحبت‌های نسلی که جنگ را دیده بود، به خوبی حس می‌شد. فاطمه احمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سید نزدیک‌های ساعت ۱۶:۰۰ عصر بود، دستانم مملو از گل و کاهی بود که می‌خواستم به ستون‌های حسینیه برای آماده‌سازی هیئت بزنم، پیش خودم گفتم «کار خیلی سختی هستا» اما ارزشش را دارد، داشتم از پله می‌آمدم پایین که نگاه کنم ببینم چقدر دیگه از کار مانده است، پاهایم به پله پایین نرسیده بود که یکی از بچه‌ها خبر داد، سید حسن نصرالله را به شهادت رساندند؟! بدنم کامل بی‌جان شد، پاهایم نای راه رفتن نداشت، فقط نگاه کردم و یک آن رفتم سروقت گوشی‌ام تا گوگل را باز کنم که شاید خبر شایعه باشد، خبر ترور سید حسن تیتر تمامی فضاهای مجازی شده بود، نشستم و سکوتی که کل حسینیه را در بر ‌گرفته بود را نظاره می‌کردم، صوت مداحی خاموش شد، اشک بود که از چشم‌های بچه‌ها می‌ریخت، باور اینکه بعد از سردار و آقای رئیسی و شهید هنیه نوبت به سید رسیده بود برایمان خیلی سخت و اصلا باور کردنی نبود، آخر سید آدم کمی نبود، انسانی به تمام معنا؛ بهشتی زمانی برای خودش بود که از ۱۷ سالگی در میدان مبارزه مقابل ظلم بود و کمر خستگی را شکسته بود. در سکوت گوشه‌ای نشستم و به دیوارهای بی‌تحرک و بی‌روح نگاه می‌کردم، از یک لحاظ دل خودم خون بود و از آنطرف نگران آقای عزیزمان بودم که سید خیلی خیلی برایش عزیز بود و به نوعی چرخه حرکت خطه عرب در دستان و فکر او می‌چرخید و حال آن را به بدترین شکل ترور کرده بودند. مروری بر تاریخ می‌کنم، امسال سال شهادت شده بود، شهدای عزیزی که شبیه مولایمان امیرالمومنین (شهید رئیسی، هنیه، سید حسن) همه در سن ۶۳ سالگی به درجه رفیع شهادت رسیده بودند. چقدر دلم سوخت، و خود را در جایگاه خود سنجیدم که طی این سن چه کرده‌ام و چقدر کم گذاشته‌ام، و نمونه بارزی چون سید در بطن جنگ و جهاد در سنین ۱۷ سالگی درگیر مسیری می‌شود که مبارزه با ظلم و در جبهه حق بودن را با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند، و من در آن سن درگیر این کلاس و آن کلاس بودم که آمال و آرزوهایم را برآورده کنم، آن سر دنیا جوانی با سن کم در تلاش بود که حقی را سرجایش بنشاند، تا هم کمکی به حرکت و فهم خودش باشد و هم بتواند مسیر حرکت مردم در ابعاد مختلف جامعه‌اش را تغییر بدهد. چند روز خودم را درگیر کار کردم تا غم سید کمی رهایم کند اما مگر می‌شود، مسیر را طوری تعریف کنیم که از چرخه رشد خودت دور شوی، چراها و چگونگی‌ها را حذف کنی و خود را به فراموشی بسپاری که سید به آن بزرگی را کشتند ما کجای کاریم و سرگرم روزمرگی‌هایمان شویم. اما غافل از اینکه سید سید بود و من من، هر کدام به نوعی در قبال جامعه اسلامی مسئولیت داریم و نمی‌توانیم از آن فرار کنیم. هر چقدر خودم را درگیر کار و مشغله‌ها کردم باز شهادت سید من را به خود برمی‌گرداند و آنجا بود که دیگر نتوانستم خود را گول بزنم و با خود عهد بستم علاوه بر کار باید به دنبال فهمم از خود و جامعه‌ام بروم تا جوابی برای چرایی‌هایم پیدا کنم، با پرس و جو از این و آن بعد از چند روز به این رسیدم که برای این درگیری ذهنی‌ام باید سراغ افرادی بروم که به تمام معنا در وسط میدان بوده‌اند و انقلابی را به عرصه ظهور رسانده‌اند، ایمانی که با عملشان رقم خورده بود و در این برهه زمانی شهادت سید شروع آن بود که به زندگینامه سید رجوع کنم و ببینم سید چه کارهایی کرده است و از کجا به کجا رسیده و آنجا بود که مسیر حرکت من به کل تغییر کرد. اعظم کهنسال سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 پیروزی یا شهادت جسارت کرده بودند و اقدام به ترور مهمان عزیزمان در تهران کردند. از او چیز زیادی نمی‌دانستم؛ جز اینکه رهبر جنبش حماس بود و خاندان‌اش نیز زندگی مجاهدانه‌ای داشتند و چندین تن از عزیزانش نیز به شهادت رسیده بودند. ولی همین اطلاعات کافی بود برای اینکه بدانم چه بزرگ‌مردی را ازمان گرفتند و جز خجالت و شرمندگی چیزی‌اش برای‌مان نمانده بود! با خودم کلنجار می‌رفتم: «مفت مفت انسان‌هایی را از دست می‌دهیم که خدا می‌داند چه خون‌دل‌ها خورده‌اند تا خود، خانواده و امت‌شان، این‌گونه ایمان را و جهاد را نفس بکشند و زندگی کنند... .» اندوه اگر در دل‌مان ریشه دوانده بود؛ امّا ناامیدمان نکرده بود و تو گویی رفتن‌ش، فرصتی ایجاد کرده بود برای شناخت بیشتر شهید هتیّه و حالا یحیی السنوار؛ جانشینش. تمام بیانات و مکاتبات سابق او با رهبری را خواندم. ایمان، ایمان و ایمان جان‌مایه‌ی تمام کلام و سخن‌هایش بود. برایم جالب بود از یحیی السنوار نیز بیشتر بدانم. قبل از سفر اربعین از او جمله‌ای دیدم که هر شنونده‌ای را به خود می‌آورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مساله‌شان و با همه‌ی کسانی که خود را هم‌سرنوشت مردم فلسطین می‌دیدند: «صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز می‌شویم یا کربلاء رخ می‌دهد.» می‌بینی؟! هیچ خط میانه‌ای در کار نبوده و نیست! مردان خدا و مبارزین در راهش، نیک می‌دانند که در کارزار حق و باطل، هیچ خط وسطی وجود ندارد! و حالا السنوار است که با رفتنش نیز چون اسمش به تمام خفتگان، حیات می‌بخشد و همه‌ی ما را فرا می‌خواند که پیش رویم، پیش رویم در مسیری که شروع کرده‌اند و تهش به قول یحیی السّنوار «و إنه لجهاد نصر أو استشهاد..‌.» فاطمه احمدی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۶ نُوفا- ۱ حدود دو ماه پیش بود. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم. مدام خبر می‌رسید، می‌خواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمی‌شد. می‌گفتم اسرائیل باز بی‌خودی شلوغش کرده و تهدیداتش توخالی است. با این وجود، کیف کوچکی برداشتم. برای بچه‌ها نفری یک دست لباس کنار گذاشتم. سه چهار روزی از اخبار و تهدیدات حمله می‌گذشت. حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلی‌مان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم‌. گمان می‌کردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه می‌توانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل! به تنها چیزی که فکر می‌کردم، نجات جان نوه‌هایم بود و بس. ۵ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد که مادرشان بعد از اینکه فهمید شاکر سرطان دارد، همه‌شان را رها کرد و رفت. سراسیمه، با شاکر و پسر دیگرم حمدان، بچه‌ها را بغل کردیم. نوه‌ی کوچکم تنها ۷ ماه داشت و بقیه‌شان ۲/۵، ۴، ۶ و ۱۰ ساله بودند. مسئولیت همه‌شان افتاد گردن من. با همان لباس تنم، زدیم به جاده و مستقیم رفتیم بعلبک و این شروع مهاجرت اجباری‌مان بود. هر وقت سنگینی مسئولیت بهم فشار می‌آورد، با خودم می‌گفتم: حتما بی‌دلیل نیست پدرم اسمم را گذاشت نوفا! گویا همه چیزِ زندگی، دست به دست هم داده و آمده تا آوای بلندِ فراز و فرودش را به گوشم بنوازد و من هم با گوشت و پوست، لمس و تجربه‌اش کنم! بعلک به دنیا آمدم. هنوز ۱۴ سالم پر نشده بود که دست بخت زورش چربید و من را آورد ضاحیه. موهای سپید و دندان نداشته و چروکِ دست و صورتم را نبین. خیلی زبر و زرنگ بودم. هنوز هم هستم‌! این قصه حالا حالاها ادامه دارد... پ.ن: معنی‌ نوفا به عربی می‌شود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۷ نُوفا بخش دوم نوه‌هایم خیلی ترسیده بودند. دست و پای‌شان می‌لرزید. تمام مسیر اضطراب و ترسِ از حمله‌ی دوباره‌ی موشک و بمباران را، می‌شد توی چهره‌های‌شان خواند. عبایم را سفت چسبیده بودند و رها نمی‌کردند. رفتن به خانه‌ی پدری‌، دل‌شان را کمی آرام می‌کرد. داشتیم می‌رفتیم شرق؛ به سمت بعلبک. هر وقت از خاطرات کودکی‌ام در بعلبک می‌گفتم، شاکر و حمدان ذوق می‌کردند. حالا داشتیم می‌رفتیم به طرف خاطرات کودکی‌ام. خودم هم ذوق زده بودم. ۲۰ سالی می‌شد آنجا نرفته بودم. توی راه برای اینکه ترس‌شان کمتر شود، از بلعبک برای‌شان می‌گفتم. از جوانان شجاع و با اراده‌اش. از اینکه هیچ‌کسی توی تیراندازی روی دست‌شان بلند نمی شود. از اینکه چطور امام موسی صدر آمد و جوانان بلعبک را از بی‌هدفی نجات داد. حرف و خطش یکی بود؛ دفاع از مستضعفین و محرومین در هر نقطه‌ای از جهان که می‌خواهد باشد! همین حرف باعث شد بعلکی‌ها کنار امام موسی صدر بایستند و هر چه داشتند؛ چه از جان، چه از مال، سر دست گرفتند و کنارش مبارزه می‌کردند. حرف زدن‌های توی مسیر، کمی دلهره را از بچه‌ها گرفته بود؛ امّا گرمای مسیر بچه‌ها را بی‌تاب کرده بود. با یک حالت مطمئن به بچه‌ها قول دادم یک هفته نشده، برمی‌گردیم خانه‌مان؛ به ضاحیه! به بعلبک رسیدیم. با آغوش باز ازمان استقبال کردند. همگی رفتیم خانه‌ی اُمِّ هانی؛ رفیق دوران بچگی. بعلبکی‌ها به مهمان‌‌‌نوازی معروف‌اند‌. به سه روز نکشیده، تهدیدها و دستورات تخلیه‌ی بعلبک هم شروع شد. فکرش را هم نمی‌کردم. ماندن‌مان طولی نکشید. هنوز نیامده باید می‌رفتیم. مقصد بعدی، سوریه بود. راه به جایی نداشتیم، باید می‌رفتیم. بعلبک بودیم و داشتیم آماده‌‌ی ‌رفتن به سوریه می‌شدیم؛ امّا روح و روان و پاره‌ای از وجود و تنم در ضاحیه مانده بود. هادی؛ پسر حمدان، زیر دست و بال خودم بزرگش کردم. شغلش شبانه‌روزی است. موقع بمباران تمام راه‌های ارتباطی‌مان قطع شده بود. آن‌قدر با عجله از خانه زدیم بیرون که نشد خبری ازش بگیریم. یادش که می‌افتم، قلبم به تپش می‌افتد. فشارم می‌رود بالا. همین حالا؛ دو ماهی از آن شبِ کذایی می‌گذرد و من هنوز از هادی بی‌خبر بی خبرم... قصه‌ی نُوفا ادامه دارد... پ.ن: معنی‌ نُوفا به عربی می‌شود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۸ نُوفا بخش سوم جمعیت زیادی آمده‌ است. بچه‌های حزب‌الله، اتوبوسی آماده کرده‌اند. سوار می‌شویم. بسته‌ی سیگار را از جیب عبایم در می‌آورم. بی‌وقفه دود می‌کنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفته‌اند. ازم جدا نمی‌شوند. از فکر هادی بیرون نمی‌آیم. - آمَنّا بِالله الکَبیر. خدایا اگه حکم؛ حکم خودته، می‌دونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیش‌مون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همه‌ی کسایی که موندن ضاحیه‌ باش. اگر به خاطر نوه‌هام نبود، حتما خودمم ضاحیه می‌موندم. سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. نمی‌دانستم چه پیش می‌آید. آوایِ بلند اين برهه از زندگی‌ام نیز بلند و گوش‌نواز است. با خودم می‌گویم: ما بچه‌ی جنگیم؛ اما این‌بار حرام‌زاده‌ها سنگ را بسته و سگ را باز کرده‌اند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آن‌موقع جاهای خالی از سکنه را می‌زدند؛ امّا حالا، بی‌حساب و کتاب می‌زنند و می‌زنند و می‌زنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمی‌شناسند که نمی‌شناسند! جنگ بی‌رحمانه و نابرابری است. «تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.» هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله... اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه می‌گفت: «يِلی مَكتُوب على‌الجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمی‌شه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چه‌قد خدا قوت بهمون داده، تحمل می‌کنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه! چشمم به جاده است. همه‌ی این‌ها را دارم با خودم می‌گویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را می‌چرخانم. - همه‌‌‌ چیز از ۷ اکتبر و حمله‌ی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینی‌هاست. اگه اون‌ها نمی‌زدن، الان اوضاع ما این نبود! رنگ و رو عوض می‌کنم. گرما به کله‌اش خورده و از سر خامی چیزی می‌گوید. عصبی شده‌ام؛ لحنم کمی تند می‌شود. جوابش را می‌دهم. -ی ا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش. اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علی‌ِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصه‌ی این زن یهودی بمیره!» حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمی‌شناسه. داره بهشون ظلم می‌شه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خورده‌اس. با فلسطین می‌جنگه، با سوریه می‌جنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته و الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اون‌ها حق داشتن از خودشون و خاک‌شون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اون‌ها مقصرن. سید حسن هم پشت‌شونه، ما هم وظیفه‌مونه پشت‌شون باشیم. کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمی‌رسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید می‌رسید، رسید! - کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشم‌هایم تیره و تار شد. کمرم شکست. قصه‌ی نُوفا ادامه دارد... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۹ نُوفا بخش چهارم سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمی‌شود. ای کاش خبرِ شهادت هادی‌ را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف می‌شود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش می‌کند. قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمی‌شود! حربه‌ی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاری‌اش می‌خواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم این‌بار هم مثل سری قبل، می‌آید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب می‌کند. - یاالله. جون من و بچه‌ها و نوه‌هام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن. علاقه‌ی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیل‌مان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزب‌الله باشد؛ ولی همه‌مان عاشق حزب‌الله هستیم. جان‌مان برای سيد حسن می‌رود. خب چرا نرود؟! یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همه‌چیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردی‌ها، برای امّتش و‌ همه‌ی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما می‌جنگید. مگر می‌شود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف می‌زد، روح‌مان آرام می‌گرفت. همه‌مان از حرف‌هایش، حس قدرت و شجاعت می‌گرفتیم. یاالله یتیم‌مان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم می‌کنیم. می‌گویم و می‌گویم؛ اما نمی‌خواهم باور کنم. با خودم می‌گویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمی‌کنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیش‌مان، حزب‌الله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما می‌آید. بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره می‌رسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچ‌کس را نمی‌شناسیم... قصه‌ی نُوفا همچنان ادامه دارد... پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است. پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کرده‌ایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچه‌های ۸ تا ۱۸ ساله، رزمنده‌های جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکرده‌اند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاق‌شان می‌گويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمی‌شود که نمی‌شود! عده‌ای کمی البته، بعد از خطبه‌ی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفته‌اند. فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۰ نُوفا بخش پنجم بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه می‌رسیم و می‌رویم حسینیه فاطمیه. هیچ‌کس را نمی‌شناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جای‌مان می‌دهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبل‌های چوبی برای خودمان حریم درست می‌کنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سخت‌تر است! الان دو ماهی از آمدن‌مان به حسینیه فاطمیه می‌گذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچه‌ها بعضی وقت‌ها سر کوچک‌ترین چیزی اعصاب‌شان به هم می‌ریزد و اگر کسی جلوی‌شان را نگیرد، کار به دعوا و کتک‌ هم می‌رسد. روزانه دو ساعتی برق می‌آید و می‌رود. برای حمام بچه‌ها صف می‌بندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمام‌شان می‌دهیم. گاهی در تنهایی گریه‌ام می‌گیرد؛ اما می‌گویم قطعا خدا صبر می‌دهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) می‌گویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همه‌ی بچه‌های‌مان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکی‌مان نیست. عزم و اراده‌اش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمی‌رسد. قصه‌ی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامه‌ی روایت زندگی‌ نُوفا، پسرها و نوه‌هایش را در مقصد بعدی‌شان؛ عراق، ثبت خواهد کرد. در عراق کسی را داشتند، نه؟ می‌گفت پناه‌مان حسین(ع) است و بس. به امید او می‌رویم‌. آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر! فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 هم‌سرنوشتی - ۴ - رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله و وعده‌ی صادق خدا که می‌گه: [فَاِنَّ حزب‌الله هُمُ الغالِبون] از کجا میاد!؟ قبل از رفتن به سوریه، این سوال در میان انبوهی از سوالات؛ یکی از مهم‌ترین چالش‌های ذهنی‌ام شده بود. قبل از شروع هر پروژه‌ی پژوهشی، هر محقق نظام‌مساله‌هایی دارد. و این سوال از شروع اولین لحظات مصاحبه‌هایم تا انتهای سفر و آخرین مصاحبه‌‌ها، در صدر پرسش‌هایم از راوی‌ها بود. مثل آدم‌ِ مجاهد ندیده‌ای بودم که جواب این سوال را پیش برادران و خواهران ایمانی‌ِ لبنانی می‌دیدم و بچه‌های کم‌سن و سال‌شان! دیالوگ بین اصیل و زینب‌حوراء، دو دوست ۸ و ۱۰ ساله‌، اهل ضاحیه‌ی لبنان، پاسخ قابل تاملی بود. از جفت‌شان پرسیدم: موافقین که جنگ همین الان تمام بشه؟ اَصیل بدش نمی‌آمد و یک کلام گفت: اَکید، اَکید. زینب حوراء؛ امّا با همه‌ی دلتنگی‌اش برای پدربزرگ و پدری که در جبهه بودند و مدرسه‌ای که دلتنگ درس و رفقایش بود، دست ردی به جواب اصیل می‌زند و می‌گوید و می‌گوید. با همان ادبیات ۱۰ ساله‌ای که فحوای کلامش با آدم ۴۰ ساله مو نمی‌زد! - من با اصیل مخالفم. ما نباید فقط خودمون رو ببینیم. شاید اگه جنگ تو لبنان تموم بشه، من بتونم برگردم پیش دوستام؛ ولی همه‌اش به بچه‌های فلسطین فکر می‌کنم. پس اون‌ها چی می‌شن؟! اونا هم گناه دارن. جنگی که تهش اسرائیل بمونه و نابود نشه، نباید اصلا تموم بشه! حتی اگه من هیچ وقت دیگه نتونم برگردم خونه‌مون. انتظارش را نداشتم. زینب‌حورای ۱۰ ساله‌، مثل بزرگ‌ترهایش، حاضر است جنگ و تبعاتش را بپذیرد. بپذیرد برای دفاع از حق کسی که اگرچه هم‌وطنش نیست؛ هم‌نوعش است و دارد بهش ظلم می‌شود و باید تا تهش برای دفاع از حقش جنگید. و زینب‌حورا من را به جواب سوالم نزدیک می‌کند. مرز نشناختن در ظلم و تظلم‌خواهی برای مظلوم، ماندن بر این اعتقاد و پذیرفتن هزینه‌های احتمالی‌ با آگاهی تمام، این است رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رقیه؛ مترجم افغان ساکن سوریه گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. تنها عکسی را که با رقیه؛ مترجم سوریه‌ام گرفته‌ام، می‌بینم و می‌بینم و می‌بینم... دلم تنگش است. اشک می‌آید و اشک. رسانه‌ها رسما سقوط دولت بشار را اعلام کرده‌اند. و حالا بیشتر از پیش، دلتنگ رقیه و خاطرات مشترک‌مان می‌شوم. سه سال از من بزرگ‌تر است و خادم حرم سیده زینب(س). بیشتر زمان من توی سفر سوریه با رقیه دختر مهربان و مسئولیت‌پذیر اهل افغانستان گذشت. این چند روز چندین‌بار پیگیرش بودم. از حال خودش و اخبار سوریه می‌پرسیدم. با پیام صبحش سوختم و سوختم. - دعا کن مرگ با عزت داشته باشیم. اسیر نشیم و به جاش شهید بشیم. فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا