📌 #جمعه_نصر
قهرمان پاراالمپیک
خدا قوت قهرمان.
بابا این آقاهه قهرمان پارا المپیک نیست؟؟؟
با صدایش به عقب برگشتم. پشت سرم شلوغ شده بود.
قدمهای آمده را دوباره برگشتم، هر کسی که از کنارش رد میشد درخواست عکس میکرد.
لبخند از صورتش خارج نمیشد.
سلام که دادم جوابم را با خوشرویی داد و دستانم را به گرمی فشرد.
پدر شهیدی که عکس شهیدش در دستش بود خدا قوتی به قهرمان گفت و از کنار مان رد شد.
مسلم محمودیان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
فراموشیِ آقابزرگ
آقابزرگم که فراموشی گرفت، بیقرار شد. نشانیها از ذهنش پاک شده بود اما شوق بیرون رفتن از خانه نه. روزی چند بار قبا و عبایش را میپوشید که برود مسجد. پافشاری میکرد و نمیشد منصرفاش کرد. فقط یک جمله بود که میتوانست دستش را بگیرد و آرامش کند.
- آقای خامنهای دارن میان.
این را که میشنید، لبخند میزد و روی صندلی مهمانخانه مردانه، منتظر مهمان عزیزش میماند. زور آلزایمر فقط به محو کردن حرمت یک مهمان نرسیده بود و آنهم آقای خامنهای بود.
امروز وقتی از نماز برمیگشتیم خانه، وقتی از لابهلای آدمهایی که انگار دیگر بیقرار نبودند رد میشدم، حس کردم جور دیگری رهبرم را دوست دارم. یک جوری که با قبل از این نماز فرق داشت. از همان جنس دوستداشتن آقابزرگ که دست فراموشی هم نمیتوانست کدرش کند؛ که میشد برایش نشست روی صندلی مهمانخانه و تا همیشه منتظر ماند.
مرضیه اعتمادی
eitaa.com/mafshoom
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حس آشنا
هرچه نگاه میکرد غریبه میدید. بغض کرده بود و زیر لب مادرش را صدا میزد. خانمها تا فهمیدند مادرش را گم کرده، دورش را گرفتند. نگذاشتند ترس توی دلش بیفتد. یکی از خانمها به سرش دست کشید و اسمش را پرسید:
- اسمت چیه مامانم؟
- زینب.
خانم دیگری به مسئولین مراسم که بالای ماشین آتش نشانی ایستاده بودند اشاره کرد و زینب را نشانشان داد.
خانمها همه کمک دادند تا زینب بتواند از نردههای ماشین بالا برود.
- عمو خوب نگاه کن ببین مامانتو پیدا میکنی؟
- عمو نترسیها، تا مامانتو پیدا نکنیم نمیریم خونه.
زینب دیگر احساس غربت نمیکرد. میدانست عموها مراقبش هستند. خیالش از آسمان و زمین زیر پایش راحت بود. از آن بالا هرچه نگاه میکرد، آشنا میدید. همه خانمها شکل مادرش بودند، مهربان!
زهرا یعقوبی | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
عبور از سیم خاردار
بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد.
عَلَمهای فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند.
گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است.
مولایمان گفته من در صف اولم.
حالا من چرا بنشینم!؟
صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان میگفتند:
- جمعهی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمبهای عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز میریزند!
یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلیها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آنها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکردهاند.
چفیهی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچمهای مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسلهای من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکانتکان میخورد.
باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی میکردند.
و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابانهای منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم.
گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند.
من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم.
الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند.
باز مرحبیان شرمنده و شکنندهتر از حضور مسلمانان گشتند.
علیرضا محمودیمظفر | از #بجنورد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آتشنشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند
ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت دربهای مترو که با ازدحام جمعیت بسته میشود و مجدد باز میشود، صف ایستادهاند.
تشنگی همه را بیتاب کرده است. بطریهای خالی به امید پیدا کردن آب درون کیفها و جیب شلوارها و دست بچهها ماندهاند.
پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش میدهد. میپرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟»
با دست ماشین آتشنشانی را نشان میدهد. به سمتش میروم. آتشنشان جوانی ایستاده و صبورانه بطریهای خالی و قُر شده را پر میکند.
مریم غلامی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آفتاب ولایت
ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت.
هر کس سعی میکرد زودتر حرکت کند.
اشتیاق همراهانم و نگاههای ملتمسانهشان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم میکرد که مبادا مدیونشان شویم.
الحمدالله بعد از اندکی پیادهروی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم.
همانطور که حدس میزدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیفهای اول و روی پلههای مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند.
از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند.
تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود!
حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد.
هر چه به ظهر نزدیکتر میشد آفتاب هم داغتر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان میگرفتیم.
به قول یکی از خانمهای نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون»
اکثراً حرفشان این بود: «انشاءالله شهادت روزیمون بشه.
به عشق آقا اومدیم.
الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...»
چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خوابشان برده بود.
وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بیوضو شهید بشیم ...»
هستی صحرایی | از #رشت
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #جمعه_نصر
مصلی؛ دقیقه نود
ساعت ۱۰:۲۱
در ترافیک تهران ماندهام
هول و ولای نرسیدن به جانم افتاده
ناگهان چشمم میافتد به ماشین کناری. دیدن پرچم فلسطین و حزب الله آرامم میکند. با خودم میگویم حتی اگر حاصل این مسافت طولانی همین حضور در ترافیک تهران باشد میارزد.
هدف با ماست.
رفتن؛ رسیدن است.
...
دقیقهٔ ۹۰ رسیدم به مصلا.
رسیدن بدون هیچ اتفاق دیگری قند توی دلم آب میکرد. پس از چند ساعت نگرانی از احتمال نرسیدن، حالا با خودم میگفتم: «رسیدم» «رسیدم»... .
فضاهای رسمی پر شده بود. با عدهٔ زیادی باید در راهروهای حیاط و فضای سبز نماز میخواندیم.
با عجله خودم را به آخرین خط صفها رساندم. هر کسی سجادهای، جانمازی، چیزی پهن کرده بود. بعضیها برای همراهشان سایهبان شده بودند.
من هم سجادهام را بیرون آوردم و جانماز دیگرم را هم رویش پهن کردم... . جانمازی که سالهای سال استفاده نشده بود، جانماز جشن تکلیفم. دیشب در حالی که با عجله ساکم را میبستم. چشمم به آن افتاد. کلمه جشن تکلیف توی سرم پیچید... «جشن» «تکلیف»... احساس کردم بعد از سالها دوباره حس نوجوان تازه بالغ شدهای را دارم که به تکلیف رسیده و میخواهد با تمام وجود پایبندش باشد. راه افتادن در این شرایط برای اولین بار بخشی از آن حس تکلیف و انگیزهٔ پایبندی بود.
امروز که بالاخره جانماز جشن تکلیف در آفتاب مصلی میدرخشید؛ خدا توفیق داد و تکلیف ما هم ادا شد.
مریم درانی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آقا نور داره!
زهره همانطور که نشسته بود، گوشههای جانماز سبز زمردیاش را صاف میکرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش میدوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه میخوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثیساز نقشهها خواند؛ نقشههایی که با بهترین ذهنها و بیشترین بودجهها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفتهاند. راستش واقعا به جانمازش غبطه میخوردم.
دوازده منهای هشت و چهل و چهار میشود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمهای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانههایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف میکرد: «بفرمایین خواهش میکنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگیست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد میکرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجهمان که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد:
«سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد میشدند ازشون نور ساطع میشد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمیشه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم میریخت.»
میگفت: از تلوزیون دیده نمیشود، دوربینها نورشان را میگیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه میگفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جملهای میگوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمیآید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطرههای اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط میخورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم.
ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیهها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم میرساند؛ ایستاده، دست به شعلهپوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون".
فاطمه حاجیعبدالرحمانی | از #اصفهان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
چهار قاب و چند خط
یک؛
سربازهای کوچک مقاومت هم آمدهاند، با پشتیبانی سپاه والدین!
تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا دهها سال، محور مقاومت بیسرباز و فرمانده نمیماند!
دو؛
آقا نیامده بودند اما شوق نمیگذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمیدید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست.
سه؛
من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعتهای میلیونیام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد.
چهار؛
امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون میآمد.
مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟!
سعیده تیمورزاده
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
دلنوشتههای یک مادر
شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران-قم کشیده است.
همیشه راه بازگشت انگار کِش میآید.
بچهها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده.
فرصت میکنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم.
جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل!
شیرینیاش نه به کام جسمام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل میشود...
فاطمه زهرا روی پا خوابش برده،
علیرضا هم مشغول پازل بازی است.
حاج مهدی رسولی میگوید امروز رهبرمان آمدهاند و آغوش گشودهاند تا ملت ایران را به آغوش بکشند...
دلم غنچ میرود
مثل دختری که نگران و مضطرب است،
و قرار است در پناه شانههای محکم پدرش آرام بگیرد.
آقا وارد مصلی میشوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس میکند آقا وارد شدند، به پا میخیزد و پرشور شعار میدهد.
دیگر دلم بیصبرانه منتظر اذان است،
انتظاری که با آغاز اذان، به پایان میرسد.
گوشها همه آمادهاند تا مزین به صدای امام امت شود.
آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع میکند به خطبه خواندن.
اگر چه خطبه اول هم حرفهای زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم مینشیند.
از اینکه تقریبا میتوانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیقترین ترجمهها هم نمیتواند لحن کلام را برایت ترجمه کند.
خطبه دوم که تمام میشود مطمئن میشوم که آقا آمدهاند تا آغوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی
تمامِ آزادگانِ عالم...
فاطمه محمدی | از #قم
eitaa.com/f_mohaammadi
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا| اینستا
📌 #جمعه_نصر
پای مادرم را بوسیدم
پای مادرم را، برای اولینبار در زندگیِ نوزدهسالهام میبوسم، بیمهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبیام.
- ممنونم مامان.
- چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟
دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعههایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راهپیماییهایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتابهای مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازهاش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنشهای اجتماعی یا فردیِ انقلابیام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزهام بودی. بابت همه چیز مادر.
اما فقط میگویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا.
- از کجا میدونی حلال بوده؟
- چون هنوز تو راه انقلابم.
لبخند میزند. لبخندی که چشمهایش میدرخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابیاش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگیاش را تماشا میکند. تا به حال چشمهایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم...
سیده فاطمه میرزایی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش اول
شهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبتنام میکرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد.
مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم.
دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم "کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.
یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."
خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."
ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند: به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار میدادم.
خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود.
خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد. خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیقتر نابودی اسرائیل را فریاد زدم.
ادامه دارد...
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش دوم
از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمنهای کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی با یک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وانیکاد میخواندند.
سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود آرام کمکم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست میرفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری؟" با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمیتونند مدیریت کنند." از زمزمهها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدمهایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمیکردند. حتی نمیدانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح پیاده قدم بر میداشتم.
به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کمکم از سال۵۷ فاصله میگرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازهدولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آنها هم الآن دروازهدولتند. با بچهها توی ماشین منتظرم میماند.
سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگیها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم.
شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصبکُشی دندان ۶ پائینم میگذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم میگرفتند. لبم گِزگِز میکرد. فَک و بقیه دندانهایم تیر میکشیدند. سینوسهایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود. مینویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد.
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
مترجم خطبه به زبان کودک
دلم پر میکشید که بروم. هر چه در ذهنم شرایط خانه و بچهها را بالا و پایین کردم دیدم تدبیر و تقدیر برای من ماندن است. درست مثل اربعین که برایم همین را نوشتند.
نشستهام پای تلویزیون، اما راستش بازهم امید چندانی به تمرکز و توجه در شنیدن صحبتهای امام امّتم ندارم. فقط دلم را با این کار آرام خواهم کرد.
پسرک همیشه وقتی میبیند من و بابا و خواهر و برادرش میخکوب برنامهای هستیم نمیخواهد هیچ اطلاعاتی را از دست بدهد.
مدام سوال دارد.
سخنران عرب زبان که میآید پشت تریبون پرسشهای سختی رو میکند.
در قسمتی از صفحه که تصویر وعده صادق را میبیند فضای گفتگو را میبرد سمت علوم جدید و موشک. انتظار دارد تمام فرایندی را که شهید تهرانیمقدم بلد بود برایش توضیح بدهم!
خدا را شکر وقت شعرخوانی سکوت میکند و مشغول بازی میشود.
همه سوالهایش را به این امید پاسخ میدهم که برسیم به لحظات حساس امروز: همان دقایقی که آقا و رهبرم اسلحه به دست، استوار، با نگاهی نافذ و کلامی بلیغ بیایند پشت تریبون.
آنوقت من تشنه پرسیدنهایش خواهم شد.
شاید مترجم خطبههای نمازجمعه به زبان کودکانه شوم. شاید هم باید آماده باشم به سوالهایی در زمینه ولایت فقیه پاسخ دهم، باز هم به زبان خودش.
من اینجا ماندهام
امّا امید دارم که جا نمانم
از بودن پای ولایت
از همراهی با محور مقاومت
از تربیت نسل ولی شناس.
فهیمه فرشتیان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
مجازی و چهره به چهره
همهجا صحبت از فردا بود؛
فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوهگوییهای اسقاطیل
یکی از خانمهای محله این پست را گذاشت توی گروه:
«ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا»
خیلی از خانمها خوشبهحالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند
و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبهی عشقیم.
بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد:
«میرین بسلامت خواهرم
به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛
شما پیامرسان اول
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان»
طاهره نورمحمدی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا [اینستا
📌 #جمعه_نصر
خیّر بنزین
حاج خانومی تماس گرفت و نفس نفس میزد. کمی که نفسش بالا آمد گفت:
«شما فردا میرین تهران برای نماز جمعه؟»
با صدایی آکنده از خجالت گفتم: «بله مادر جان ولی فعلا جا برا خانمها نداریم.»
گفت: «اونش مهم نیست مادر، فقط بگو میرین یا نه؟» اینبار تعجب کردم و گفتم: «بله انشاءالله» گفت: «منم یه مقدار پول دارم میخوام کمک کنم برا اونایی که دارن میرن؛ حداقل پول بنزینشون میشه که...!»
روحالله محفوظی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
به قول امام(ره): هَمَه شعر است!
آرام و قرار از وجودم رخت بسته، روحانی مبارز و محور جبههی مقاومت که به وقت سخنرانیاش، تمام کارهایم را تعطیل میکردم و میخکوب، پای صحبتهایش مینشستم، حالا دیگر در میانمان نیست و بعد از شهادتش تمام وجودم، علی الدنیا بعدک العفا میخواند.
وجودم پر از خشم بود. فکر اینکه؛ اگر بلافاصله بعد از شهادت اسماعیل هنیه، حرکتی زده بودیم، الان سید بینمان بود، مثل خوره به جانم افتاده بود و تف و لعنت بود که نثار محافظهکارانِ عافیتطلب میکردم. در همین حس و حال بودم که رسیدیم به شب عملیات طوفانی ایران علیه اسرائیل و ورق به معنای واقعی کلمه برگشت. پیش خودم احسنت جانانهای گفتم و بر پدر و مادر تمام تصمیمگیرندگان عملیات، رحمتی فرستادم. پذیرفتم که شرایط، شرایط جنگ است و گفتم نوبتی هم که باشد، حالا دیگر نوبت من است.
گوشی از دستم نمیافتاد. ساعتها با دوستان مجازی و تلفنی از اهمیت حملهی اخیر و وقایع بعد از آن حرف میزدم. امشب در یکی از گروهها که عضو بودم، پیامی آمد:
- بچهها درسته نتانیاهو توئیت زده و مقر نماز جمعه فردا را تهدید به حمله کرده!؟
خونم به بیشتر از پیش به جوش آمد و ناگفته نماند، از دست و پا زدنهای آخر رژیم عنکبوتی اسرائیل، خندهام نیز گرفت. از قول حضرت امام(ره) پاسخش را دادم:
«اینها به مردم اینقدر بزرگ نشان داده بودند مسائل را که مردم خیال میکردند که اگر الآن یک حرفی بزنیم، یکدفعه چتربازهای آمریکا میآیند میریزند و ایران را خراب میکنند.
حتی بعضیها آمده بودند به من میگفتند که شما نمانید اینجا شب.
خوب، آقا این شعر است که اینها میگویند!»
فاطمه احمدی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
پدر
خانه پدر میخواهد، این را زمانی فهمیدم که با شش هفت بچه قد و نیم قد پدرمان رفت...
رفت تا برای مرزوبومش نگهبان باشد
تا برای وطنش جان بیفشاند.
خبر شهادتش گر چه سنگین، اما ته دلم قرص بود، چون سایه پدری بزرگ بالا سرمان داریم. خمینی کبیرش میگفتند.
او که وجودش، سراسر عشق بود و کلامش پراز معنا،
هجده ساله که شدم دوباره خاک یتیمی بر سرم شد پدر کبیرم هم رفت.
چشمه چشمهایم جاری شد و امانم را بریده بود. سی ساعت پشت درهای بسته، پشت قاب تلویزیون نشستم تا سایه پر مهر پدری دیگر چراغ امیدم را روشن کرد.
سید علی جای پدر کبیرمان را پر کرد.
خانه پدر میخواهد؛
میدانی چرا؟
چرایش را از من بپرسید که طعم تلخ یتیمی را چشیدهام؛
که وقت نبودنش خالی شدن دل را با چشم میدیدم.
خانه سایه سر یعنی پدر میخواهد.
وطن سرور میخواهد.
او باید باشد.
تا وقتی دشمن اقتدار نداشتهاش را جار میزند باید او باشد تا نمازش را روز روشن در مصلی برپا کند، تا وجودش با تمام افتخار وغرور به رخ جهانیان بکشیم که ما پدر داریم.
خانه پدر میخواهد تا نتانیاهوی یهودیِ خونخوار که میگفت رهبرشان را در چند متری زمین پنهان کردند پیدایش میکنم.
وقتی دید که او با اقتدار آن هم به وضوح نماز میخواند.
حتی جرات نکرد. تیری پرتاب کند.
سایهات مستدام باد ای پیر فرزانه...
هانیه زاهدیان
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
جنگِن دی، جنگ. سر آقا به سلامت
به بهانهی قدمنورسیدهی دایی مجتبی، دیروز رفتم خانهشان. نینی و زندایی تازه از بیمارستان ترخیص شده بودند. گریههای ممتد نینی، مادر ۷۰ سالهی زن دایی را بر آن داشت تا به قول خودش در حرکتی ناجوانمردانه نی نی را قنداق کند. رفتم کمکاش. اولینبار بود که از نزدیک میدیدمش. دست خودم نیست، علاقهی ذاتیِ وافری به افراد مسن جمع و به خصوص خوشسر زبان دارم. نگاههای مادرانه به نوهاش دیدنی بود. همزمان که نینی را قنداق میکرد با لهجهی خودمانی شروع کرد به صحبت کردن:
- مهدیه؛ دِی، خوش اومدی به دنیایی که دوست و دشمنت هَنی معلوم نی! مُو سید حسنمو شِهید کِردِن دُشمِنون؛ وگرنه سور گُتّی (بزرگی) باید سیت میگرفتُم.
قنداقه، کارش خود را کرد و گریهی مهدیه بند آمد. دوست داشتم بیشتر باهاش همکلام بشم.
- بیبیجان خبر داری که فردا آقا میخواد نماز جمعهی تهران اقامه کنه؟
سرش را چرخاند سمتم و آرام چشمانش را بست.
- اِی کُربون سِرش! ها دِی، خبر دارُم. وجودش سالم بِشِت به حق آقا امام زمان. دلمُو کُرصِن (قُرص) به بودنش.
همینرا که گفتم مقدمهای شد برای همصحبتی بیشتر.
- فاطمه؛ دِی، موقع بمبارون بوشهر شما نبیدین. میزدن که دنیا تو سِرِت فیکِه (سوت) میکشید. زهلمونم میرفت؛ ولی وطنمو دوست میداشتیم، آقای خمینی دوست میداشتیم و پذیرفته بیدیم جنگِن و با همهی سختیاش داشتیم زندگی هم میکردیم. مُو شهادت شهیدباهنر، رجایی، بهشتی و ... همهشونو بودم. آهی میکشد و میگوید: الانم لفتش دادِن، اگه بعد اسماعیل هنیه جوابشو داده بودیم، الان ایطور سرمو در نمیومد که سیدحسنمو هم شهید کنن! دشمن ذاتش همیه، هر چه بیشتر پا پس بکشی، بیشتر پیشروی میکنه. جنگِن دِی، جنگ، سر آقا به سلامت.
آرامشی عجیب در صحبتهای نسلی که جنگ را دیده بود، به خوبی حس میشد.
فاطمه احمدی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
تولی و تبری
خریدم که تمام شد و سوار ماشین شدم، خورشید هم به تاریکی میرفت. نزدیک اذان مغرب بود. تصمیم گرفتم به جای نماز فرادی، نماز جماعت بخوانم. این شد که به جای خانه، سر از مسجد درآوردم. مهر و تسبیح را برداشتم و خودم را بین صف دوم جا دادم. همیشه کار جمعی بهتر از کار فردی است. جمع به کارت ضریب میدهد. بیخود نیست که خدا برای نماز جماعت ثواب بیحد قائل شده است.
نماز اول که تمام شد، مکبر صدا برآورد:
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر!
چند نفر تسبیح به دست گرفتند تا ذکر بگویند و چند نفر هم به سجده رفتند تا مناجات کنند و صدای کم جانی بین مردم شکل گرفت: الله اکبر، الله اکبر، خامنهای رهبر...
یاد جمعهی نصر و آن نماز جمعهی تاریخی افتادم. در شرایط جنگی، فقط سه روز بعد از موشک باران اسرائیل توسط دلاورمردان ما، و بعد از تهدید فراوان از جانب دشمن برای رهبرمان، درحالیکه همه احتمال واکنش دشمن را میدادند؛ رهبر ما نتنها در پناهگاه نرفت بلکه با اقتدار و با شجاعت تمام، از دو روز قبل اعلام کرد که من فلان روز، در فلان ساعت، در فلان مکان مشخص هستم!
و آمد. برخلاف همیشه که فقط نماز جمعه را میخواند، نماز عصر را هم خودش خواند. بعدش هم نشست به مناجات و احوالپرسی با مسؤلین! زودتر از همیشه آمد و دیرتر از همیشه رفت. سلاح در دست، درحالیکه انگشتش را از روی قناصه برداشته بود (برخلاف دفعهی قبل)، شروع به خطبه خواندن کرد.
غرا و کوبنده خطبه خواند. هم به زبان فارسی هم به زبان عربی! فصاحت خطبهی عربیاش به قدری بود که کاربران عرب خارجی توییت زدند (حاکمان که هیچ) حتی علمای ما هم به این فصاحت و بلاغت نمیتوانند صحبت کنند! خیلی از شبکههای خارجی برنامههای عادی شان را قطع کردند تا صحبتهای رهبر ما را پوشش دهند.
دیدم با این صدای کم رمق حق مطلب ادا نمیشود. انرژی و افتخارم را درون صدایم ریختم و خودم هم با جمع همصدا شدم:
خامنهای رهبر، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان (آیت الله مطهری، حاج قاسم سلیمانی، ابو مهدی، اسماعیل هنیئه، عماد مغنیه، سید حسن نصرالله و...)...
داشتیم به قسمت مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا میرسیدیم. یاد جنایات وحشیانهشان در کشورهای مختلف افتادم. هر گوشهای از کشورهای ثروتمند دنیا را که نگاه کنی نشانی از چپاول و خرابی و ویرانی و عقب نگه داشتن ملت آن کشور، توسط انگلیس و آمریکا خواهی یافت. فکر نمیکنم کشوری باشد که از سیاستهای کثیف استعماری غرب ضربه نخورده باشد. تاریخ کشور ما که پر است از این ستمها.
اسرائیل اما این روزها، چهرهی واقعی غرب را به نمایش گذاشته. چهرهای که شاید تا سالهای گذشته پشت لبخندها و دستکش مخملی و سیاست اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدشان پنهان میکردند. با خودم گفتم مگر میشود کسی هر روز خانههای آوار شدهی ساکنان غزه، نوزادان خونی و مالی، مادران پریشان و سرگردان، پدران مستأصل، شهیدهای مظلوم غیر نظامی، کودکان جان داده از ترس و هزاران جنایت فاجعهبار ضد انسانی را از اسرائیل و آمریکا ببیند و صدای تکبیرش انقدر کم جان و بی خشم باشد؟؟!
انزجارم را درون صدایم ریختم و بلندتر از همیشه گفتم: مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس... خانم سمت راستی و خانمی که صف جلوی من بودند، به سمت من برگشتند و نگاهم کردند. چشمانم را به جلو دوختم. صدای خودم بیشتر از قبل درون سرم پیچید؛ مرگ براسرائیلِ جنایتکار.
خداوند همانطور که نماز و روزه و خمس و حج را واجب کرده، تولی و تبری را هم واجب گردانیده. و این تکبیرهای بعد از نماز که درود و سلام بر دوستان خدا و اعلام بیزاری از دشمنان خداست، اگر نمادی از ابراز تولی و تبری نیست، پس چیست؟
نماز بی «تولی و تبری» انگار یک چیزی کم دارد. تمام و کمال نیست.
نماز دوم که تمام شد و اعلام فرمان تکبیر مکبر توی مسجد پیچید، خانمهای کناری من هم همصدا با جمع شروع به گفتن کردند. حال انگار صدای آقایان هم ضریب پیدا کرده بود و بلندتر از قبل به گوش میرسید.
این است برکت جمع...
فاطمه صیادنژاد
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
دلنوشته یک جامانده
دیروز به هر دری زدم تا شاید من هم باشم در جمع میلیونی در مصلی تا اقامه کنم نمازجمعهایی متفاوت را.
اما گویا باید این بار هم نام من درصف جاماندگان ثبت میشد...
هنوز زخم حسرت پیادهروی اربعین از روح و جانم التیام نیفتاده، که حسرتی دیگر را باید تجربه کنم.
چرا باید همین امروز همسر و همسفر زندگیام بیمار باشد.
دیگر اصرار نکردم و راضی شدم به تقدیر.
از صبح مثل نمازگزاران خود را آماده کردم.
این بار سجاده آمادهام فرق میکرد. سجادهی یادگار مرحوم پدرم از سفر حج،
آن را رو به قبله پهن کردم.
میخواستم تا موقع نماز فقط برای سلامتی رهبرم و محفوظ بودن ایشان از چشم زخم دشمنان صلوات بفرستم.
دشمن خیلی رجزخوانی کرده بود.
ولی با دیدن صحنه گی ورود مردم از سراسر دنیا و حتی کشورهای دیگر، آرامشم بیشتر میشد.
ازدحام جمعیت بینظیر بود. با دیدن رهبر که از همیشه زودتر حضور پیدا کردند و تلاوت قرآنشان ضربان قلبم درگوشم پیچید.
حس میکردم همه صدای آن را میشنوند. دستم را روی قفسهی سینه فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم. دلم میخواست نماز زودتر شروع شود و بعد رهبر به سلامت برگردند.
ولی ایشان نه تنها خطبهها را کوتاه نکردند.
بلکه خطبه دوم را به زبان عربی بسیار مفصل قرائت کردند.
چقدر به مردم خصوصا مردم لبنان و فلسطین امید میدادند. یادآوری حوادث ترورها درسال شصت برای ما نیز دردآور بود.
دوخطبه تمام شد. با امامت ایشان نماز را اقامه کردم. حتما ایشان بخاطر ازدحام جمعیت میرفتند و شخص دیگری نماز عصر را میخواند. ولی نه!
نماز عصر هم خود اقامه کردند.
حتی بعد نماز باز هم مراجعه نکردند و با مسئولین صحبت کردند.
با دیدن این همه شجاعت به داشتن چنین رهبری به خود میبالم.
امروز رهبرم دشمن را چه خوب و قشنگ تحقیر کرد.
الحق که باید این نماز جمعه نصر را یوم الله دیگری درتاریخ انقلاب ثبت کرد.
باید نوشت: «یوم الله اقتدار»
زهرا زرگران
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #جمعه_نصر
انگشت خالی
خیلی دلم میخواست ماشین را میانداختیم توی جاده و به گاز خودمان را میرساندیم تهران.
اما پراید مدل هفتاد و شش با پلوس داغان این حرفها سرش نمیشد.
شب تا صبح دل توی دلم نبود کی صبح میشود.
صبح پیام بچهها را توی گروه دیدم که رسیدهاند مصلی پشت درهای بسته.
دروغ چرا خیلی غبطه خوردم بهشان؛
هرکدامشان از یک شهری خودشان را رسانده بودن آنجا.
دلهره و حسرت دوتایی مثل دوتا کشتیگیر پیچیده بودند بههم.
حسرت جا ماندن از نماز و دلهره جان آقا.
بغض را فرومیخوردم تا ذکر صلوات را بنشانم روی لبهام.
خیلی دلم میخواست من هم آنجا بودم تا نشان دهم جانم فدای رهبری که سالها توی راهپیماییها سر دادهام از عمق وجودم بوده است...
همان جا نذر کردم به نیت سلامتی رهبرم
حلقه ازدواجم را هدیه کنم به جبهه مقاومت؛
حالا از خالی بودن این انگشت خیلی خوش حالم...
انسیه شکوهی
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش اول
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
جمعه، سیزدهم مهر ماه هزار و چهارصد و سه:
ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح از خانه بیرون زدیم. لقمههای نان و پنیر را از کیف در آوردم. نگاهم مثل آونگ میان دست بچهها و خیابان تاب میخورد. دنبال جمعیت میگشتم، دنبال سروصدا. خیال میکردم حالا که دیر از خانه بیرون زدهایم از قم تا مصلی باید با ترافیک دست به یقه باشیم. خیابانها ساکت بود و خلوت. تنها تصویر غیرمعمول، ماشینهایی بودند که بغل خیابان بدون سرنشین، قطار شده بودند. انگار اهالی شهر، خودرو و زندگیشان را گذاشته باشند و رفته باشند. بعد از عوارضی قم، پشت دیواری از ماشین متوقف شدیم. روی صندلی جابهجا شدم و گفتم: شلوغیها از همین جا شروع شد.
بغل جاده موکب زده بودند. پشت ماشینها عکس سید را میچسباندند و اسفند دود میکردند. از موکب رد شدیم. حرکت ماشینها روان شد و جمعیت رفته رفته سبک شد. جاده فرقی با جاده تعطیلات عید نداشت، فقط عکسها، این عکسها بودند که نمیگذاشتند لحظهای فراموش کنیم چه زخمی برداشتهایم.
سیم آیوایکس را به گوشی وصل کردم. از مدتها قبل خراب شده بود. این جاده را نمیشد بدون آیوایکس گذارند. شب قبل از مغازه بغل خانه نویش را خریده بودیم.
مداحی شور از باندهای ماشین پخش میشد. بچهها ضرب آهنگش را تکرار میکردند. خوردنیهایشان که تمام شد، به پشتی صندلی تکیه دادند و چشمهایشان سنگین شد.
صدای ضبط را کم کردم. خواستم کتاب الکترونیک بخوانم، نتوانستم روی جملهها تمرکز کنم. یک صفحه تمام شد و نفهمیدم چه خواندم. گذاشتمش کنار.
به تهران نزدیک شده بودیم. ساعت هشت صبح خیابانها هیچ شباهتی به هشت صبح مهرماه سال قبل که برای مراجعه به متخصص به تهران آمده بودم نداشت. آن زمان تا رسیدن به در بیمارستان ماشینها چفت هم جلو میرفتن.
اما حالا خیابانها خلوت بود. گه گاهی ماشینی از کنارمان رد میشد. عابرها سرشان را توی گوشی کرده بودند و پیادهرو را گز میکردند.
دختر جوانی پشت ماشین نشسته بود، شالش روی گردنش افتاده بود و ضبط صوت ماشینش بلند بود. نزدیک مصلی توی کوچه پس کوچهها بودیم. زنی را دیدم که دستمالسر به سرش بسته بود و موهایش روی گردنش ریخته بود. لباس اسپرت پوشیده بود. دست دختر هشت سالهای را گرفته بود. دخترک هم مثل مادرش لباس پوشیده بود. یک کیف دستی بزرگ هم دستشان بود و منتظر بودند. صبح جمعه و لباسهای آن مادر و دختر، با کوچههای شیبدار و درختهای سبز، هوای کوهنوردی به سرم انداخته بود. ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم.
غیر از پلیسهایی که دو سه تا دوسه تا با لباسهای سبز کنار خیابانها ایستاده بودند همه چیز مثل روزهای دیگر بود، مثل هر صبح جمعهی دیگری. از کنار پارکها رد شدیم بچهها انگشتمان را گرفتند و باذوق گفتند: بعد نمازجمعه بیایم پارک، سبدمونم بیاریم چایی و خوراکی بخوریم.
همینطور که قدمهایم را پشتسرهم به سمت مصلی برمیداشتم، یاد سکانسهای وضعیت سفید افتادم، یاد فیلمهایی که به ما جنگ ندیدهها نشان میداد زمانی جنگندههای بعثی تا تهران هم رسیده بودند. یاد یادواره شهدای سوم راهنماییام. رفته بودیم گلزار شهدای قم؛ برای یادواره اسامی شهدا را گرفته بودیم. تا آن روز نمیدانستم زمان جنگ، قم هم بمباران شده، تا وقتی روبه روی اسم شهدا در ستون توضیحات دیدم نوشته «شهدای بمباران قم».
چهل سال پیش وقتی که لب مرز با صدام میجنگیدیم بمبهایش به تهران و قم هم رسیده بود. حالا بعد چهل سال، دو روز بعد از انجام بزرگترین عملیات موشکی علیه اسرائیل، درست زمانی که نخست وزیر رژیم موقت تهدید کرده بود پاسخ سختی به ایران میدهد، بعد از ترور فرماندهان ارشد حزبالله و سید حسن نصرالله، بعد از این که تهدید کردند هدف بعدی رهبر ایران است، پایتخت یک صبح جمعه را شروع کرده بود مثل همهی جمعههای پاییزی که توی این سالها دیده. یکی نشسته توی ماشینش آهنگ گوش میدهد، یکی با دخترش میرود تفریح، ما هم از زیر درختها و وسط پارکهای تهران رد میشویم و میرویم نماز جمعه.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش دوم
پسر کو ز راه پدر بگذرد
پلهها را بالا آمدیم و از صحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبهرویمان تا در خروجی مسیری بود شنزار آدم. آدمها مثل دانههای شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمیداشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و از بالای تپهای به پایین سُرشان داده باشد.
هرچه روی پنجههای پایم میایستادم در خروج را نمیدیدم. نمیفهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکهای از راه را رفتم. نمیتوانستم سنگینی پسر هشت ماههام را تحمل کنم. روی چمنهای بغل مسیر نشستم.
ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبهی مقنعهی دختر نه سالهام به پیشانیاش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟
بطری آبمان تمام شده بود و آبخوریها آن قدر شلوغ بود که با بچهی کوچک نمیتوانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان میبردی در دهه پنجاه زندگیاش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند.
نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که رد میشد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زدهام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همانها که پر چادرشان را به کمر سفت میکنند، طفلشان را روی سر و گردن میگذارند و میزنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشمهای من نماز جمعه نصر را ببیند.
بطری آبمان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیامهایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش سوم
از تبار تو اییم
هر چه به خروجی نزدیکتر میشدیم فشار جمعیت بیشتر میشد. اطرافیانم سعی میکردند فضایی دورم خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند.
خانمی کنارم ایستادهبود. پوست دستها و صورت کشیدهاش چین افتادهبود اما سرحال و سرپا راه میرفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم.
بار اول نبود این جمله را میشنیدم. تمام سلولها نه اتمهای وجودم میگفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارفهای معمول گفتم: ممنونم میترسم، میترسم توی شلوغیها و جمعیت گمتون کنم.
لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز میاومدیم راهپیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچهی کوچیک میاومدن، این بچهها رو از بغل مادرهاشون میگرفتیم، دیگه کسی نمیگفت کی هستی و از کجا هستی، میزدیم بغلمون و میرفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون میرسوند.
توی آن گرما، فشار و خستگی خاطرهاش مثل یک قوطی انرژیزا بود.
- یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم. چه مسیری رو پیاده میرفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمیگشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه.
گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید.
مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علفزارها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم.
به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل میخورد. به مادرهایی که دور و برم بچههای کوچکشان را بغل گرفته بودند نگاه کردم.
روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش، مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمیشویم.
پینوشت: عکسهای روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا