eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آیات فتح - همین یکی رو داری؟ بر می‌گردم سمت زن. - من؟ نه یه دختر هم دارم و یه پسر کوچیکتر. نگاه پسرم می‌کند: زمان ما که هی می‌گفتن نیارین! چند سالته کوچولو؟ «ته تالمه»‌ی محمدحسین را می‌فهمد. - خب باریک الله... حالا چی بلدی برام بخونی؟ محمدحسین دو تا دستش را پشت کمرش در هم قفل می کند و تکیه می‌دهد به من: - اعوذ بیلاهی من الشیطانی رجیم... از کش و قوس دهانش وقت عربی خواندن قرآن خنده‌ام گرفته؛ منتظرم ناس بخواند یا سوره فیل را. - اینننا فتحنا لک فتحا موبینا لیغفرک الله ما تقدم مین ذنبک... کلمه‌هایش نوک زبانی است اما لحنش، لحنِ هر شب همسرم. صورتم را پشت سرش پنهان می‌کنم که خنده‌ام را نبیند. اواخر آیه دوم مکثی می‌کند: - بقیه‌ش چی بود؟ می‌دانم مرا خطاب می‌کند اما نگاهش هنوز به زن است. - والا نمی‌دونم چی میخونی پسر؟ زمان ما تو این سن «قل‌هوالله» و «انا اعطینا» بود. خودم هم بقیه آیه را حفظ نیستم. سر پسرم را می‌کشم توی بغلم و موهایش را می‌بوسم. با خودم می‌گویم: - اینا نسل دیگه‌ای هستن. نسل سوره فتح و آیات نصرت الهی ان‌شاالله... سیده معصومه شفیعی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | رسانه روایت‌خانه خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 به وقت تشییع شهدا گرمای هوای تیرماه اهواز حسابی از خجالتمان درآمده بود. شره‌های عرق با هم مسابقه گذاشته بودند. بعد از اعلام اتمام مراسم، رفتم از یک سوپری همان نزدیکی آب معدنی بخرم. دختری جوان و چادری هم، پرچم به دست، آمده بود بستنی بخرد. حساب که کرد، نگاهی به ویترین یخچال مغازه‌دار انداخت و گفت: «آقا! پپسی، میرندا، فانتا، کوکاکولا، سِوِن‌آپ، اسپرایت! همشون اسرائیلین. لطفاً از اینا نیارید. بجاش زمزم، سیکا و عالیس بیارید.» مغازه‌دار که همزمان داشت خرید مشتری دیگری را حساب می‌کرد، سر تکان داد و گفت: «آره باید زمزم بیارم». هر فاطمه صیادنژاد دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | رسانه روایت‌خانه خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 عِرقِ ملی! شیر آب را می‌بندم؛ سینک را خشک می‌کنم؛ دستمال‌کشی سینک را دوست دارم؛ برق می‌افتد... این روزها از خیلی اصولم کوتاه آمده‌ام؛ مثلا ته‌دیگ روغنی درست می‌کنم، پفک می‌خریم و آلوچه‌ غیر بسته‌بندی و... بچه‌ها مجاز شده‌اند شب‌ها دیرتر بخوابند و... فکر کردم که روزهای خانه‌نشینی با مادر قانون‌مند سخت‌تر شود. خدایا ممنونم که مدرسه تعطیل است، این هم نعمتی‌ست. فکر کن آموزش مجازی و فشار روی بچه‌ها و معلمان و والدین... پیام خانم معاون در گروه شاد : "سلام و خداقوت به معلم محترم و دانش‌آموزان عزیز صبح شما به خیر" یعنی حواسم به کار شما هست... از صبح به املای درست کلمه "عِرق" فکر می‌کنم در جایی دیدم نوشته "اِرق ملی"!! گوشی را بر میدارم تا در لغت نامه دهخدا سرچ کنم. گوشیِ بدونِ واتساپ و chat GBT و تلگرام و vpn و احتمالا بدون گوگل....اینترنت ملی است دیگر. بلاخره با یکی از جستجوگرها جستجو ممکن می‌شود... "عِرق ملی"صحیح است نه "اِرقِ ملی" عِرق هم‌خانواده کلمه رگ به عربی همان عرقی که در روزمرگی‌های زبان مادری‌ام می‌گویم... در لغت‌نامه اشاره شده: "عِرق ملی" به معنای میهن‌پرستی و احساس تعلق عمیق به کشور و ملت به کار می‌رود. "عِرق ملی" یعنی داشتن "رگ غیرت" به وطن احساسِ "عِرق ملی" می‌تواند به عنوان یک نیروی محرک برای اتحاد در میان افراد یک کشور عمل کند... این حس می‌تواند در زمان های بحران به عنوان یک عامل انگیزشی برای دفاع از میهن و حفظ یک ملت عمل کند. حالا فکر کن "عِرق ملی" نباشد... ظالمان جهان سال‌هاست "عِرق ملی" ما را نشانه رفته‌اند. زمانی که "رگ غیرتی" برای وطن نباشد وطن به تاراج می‌رود... ما وطنی با تاریخ و فرهنگی بلند داریم ریشه‌هایی داریم در خاک این وطن و "عِرق ملی"... خدایا ممنونم برای "عِرق ملی" حالا دلیل درگیری‌های داخلی، اصرار بر فرار و پناه‌گاههای زیرزمینی و زندان‌های مخوف اسراییل را می‌دانم... وطنی عاریه‌ای با تاریخی جعلی و ملتی که به وعده‌ی گاز‌ و برق رایگان و خانه‌های پیش ساخته‌ از همه جای جهان جمع شوند بدون "عِرق ملی" در سرزمینی به غارت برده از مردمی نجیب با تاریخی بلند و ادبیاتی عاشقانه... معلوم است چنین ملتی درک درستی از حالِ مادری فلسطینی که پیکر بی‌جان فرزندش را روی دست می‌گیرد و با قدرت می‌ایستد ندارند... مگر ترحم برانگیزتر از ملتی کوچک، اشغالگر، بی‌ریشه، بدون "عِرق ملی" هم داریم؟! خدایا باز هم ممنونم که "عِرق ملی" داریم و ممنونم از دوستی که واژه‌ "عِرق" را به اشتباه "اِرق" نوشته بود. ساره دغاغله چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تشییع شهدای پدافند اهواز تصمیم گرفتم با همه مسائلی که در خانه دارم، امروز ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ در مراسم تشییع چهار شهید پدافند اهواز شرکت کنم. صبح زود کارهای خانه را ردیف کردم و زدم بیرون. راه به خاطر مراسم بسته بود. چند خیابان مانده به حسینیه ثارالله از اسنپ پیاده شدم. چادرم را درست کردم و راه افتادم. با خودم گفتم: «دختر، حالا اینا گفتن ۸صبح، الان خودشون که نیستن هیچ، مردم هم کو تا بیان!» سری دراز کردم و چشمی گرداندم. سیاهی چادر زن‌ها و کله‌های سیاه و سفید مردها پیدا بود. نیروهای سفید و سبز‌پوش راهنمایی و رانندگی و نیروی انتظامی گُله به گُله ایستاده بودند. چند قدم بعد صدای بلندگو در خیایان شریعتی طنین انداخت: الله اکبر... الله اکبر... خیبر خیبر یا صهیون. شرکت توی این مراسم‌ و راهپیمایی‌ها خوراکم بود. از شکل تکرار شعارها، حال و هوای سرد و یا اشتیاق مردم را می‌توانستم بفهمم. جلوی جایگاه رسیدم.‌ وقتی مردی پشت بلندگو ندا داد: گوش به فرمان توایم خامنه‌ای... حس کردم خون در رگ‌هایم موج‌ گرفت. مشتم را به‌هم فشار دادم. هنوز دستم کامل بالا نرفته بود که مشت‌های گره کرده زن و مرد، در کنار صدای محکم و رسا، هارمونی تحقق آرزو‌ها را نشانم داد. ادامه روایت در مجله راوینا شهناز گرجی‌زاده جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | رسانه روایت‌خانه خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کیف پولم نیست! مراسم تشییع پیکر شهدای تجاوز اسراییل تمام شده بود. خواستم پیاده بروم که دیدم حالش را ندارم. نادری غربی باز بود و می‌شد ماشین بیاید داخل. اسنپ گرفتم. ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود. بعد از چند دقیقه سروکله یک پراید طوسی پیدا شد. مردی با موها و محاسن سفید. - بفرما داخل سوار شدم. سلام و علیک گرمی کرد. - این وقت روز اینجا چه می‌کنی؟ - اومدم برای پوشش خبری مراسم. - پس باید خبرنگار باشی. سرم را که به علامت تایید تکان دادم به فلکه مولوی رسیده بودیم. دکمه پرداخت کرایه اسنپ را زدم و وارد صفحه پرداخت شدم. فرصت کم بود و نزدیک مقصد بودم. سریع دکمه درخواست رمز دوم را فشار دادم. رمز را وارد کردم. دیدم زد موجودی کارت کافی نیست! چند بار امتحان کردم. نشد که نشد. - شما به مقصد رسیدید. پایان سفر اسنپ. صدای منشی تلفنی روی اسنپ از گوشی راننده آمد. با چند کارت امتحان کردم اما دو سه کارتم موجودی کافی نداشتند. - پایان سفر نزن تا آنلاین پرداخت کنم. - مشکلی نیست. دست کردم توی جیب شلوارم. خبری از کیف پولم نبود. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. کیفم را هم گم کرده بودم! همه پول‌هایم تویش بود. حتی بقیه کارت‌های بانکی‌ام. یک لحظه حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد و روی سرم خراب شده است. راننده نگاهی با خنده به من کرد: - پسرم نگران نباش. کرایش فقط یک صلواته. اشکال نداره. امروز نیت کرده بودم به خاطر خدا چند مسافر رو رایگان ببرم. برو به سلامت. - حاجی این‌طور نمی‌شه. شماره کارت بده بزنم به کارتت. - نمیخواد. برو برس به کارت. فقط یک صلوات و یک فاتحه برای شادی روح پدر مادرم بفرست. پیاده شدم و در ماشین را آرام بستم. در حالی که داشتم ریز لب فاتحه می‌دادم، فکرم پیش کیفی بود که دار و ندارم تویش بود. مهدی ربیعی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کیف پولم نیست! مراسم تشییع پیکر شهدای تجاوز اسراییل تمام شده بود. خواستم پیاده بروم که دیدم حالش را ندارم. نادری غربی باز بود و می‌شد ماشین بیاید داخل. اسنپ گرفتم. ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود. بعد از چند دقیقه سروکله یک پراید طوسی پیدا شد. مردی با موها و محاسن سفید. - بفرما داخل سوار شدم. سلام و علیک گرمی کرد. - این وقت روز اینجا چه می‌کنی؟ - اومدم برای پوشش خبری مراسم. - پس باید خبرنگار باشی. سرم را که به علامت تایید تکان دادم به فلکه مولوی رسیده بودیم. دکمه پرداخت کرایه اسنپ را زدم و وارد صفحه پرداخت شدم. فرصت کم بود و نزدیک مقصد بودم. سریع دکمه درخواست رمز دوم را فشار دادم. رمز را وارد کردم. دیدم زد موجودی کارت کافی نیست! چند بار امتحان کردم. نشد که نشد. - شما به مقصد رسیدید. پایان سفر اسنپ. صدای منشی تلفنی روی اسنپ از گوشی راننده آمد. با چند کارت امتحان کردم اما دو سه کارتم موجودی کافی نداشتند. - پایان سفر نزن تا آنلاین پرداخت کنم. - مشکلی نیست. دست کردم توی جیب شلوارم. خبری از کیف پولم نبود. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. کیفم را هم گم کرده بودم! همه پول‌هایم تویش بود. حتی بقیه کارت‌های بانکی‌ام. یک لحظه حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد و روی سرم خراب شده است. راننده نگاهی با خنده به من کرد: - پسرم نگران نباش. کرایش فقط یک صلواته. اشکال نداره. امروز نیت کرده بودم به خاطر خدا چند مسافر رو رایگان ببرم. برو به سلامت. - حاجی این‌طور نمی‌شه. شماره کارت بده بزنم به کارتت. - نمیخواد. برو برس به کارت. فقط یک صلوات و یک فاتحه برای شادی روح پدر مادرم بفرست. پیاده شدم و در ماشین را آرام بستم. در حالی که داشتم ریز لب فاتحه می‌دادم، فکرم پیش کیفی بود که دار و ندارم تویش بود. مهدی ربیعی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قبول‌ترین نماز عمرم با اینکه از شب قبل برای نماز امروز برنامه‌ریزی کرده بودم، دیر رسیدم. نماز جمعه اقامه می‌شد و من هنوز در صف شلوغ بازرسی بودم. با عجله از کنار صفوف نماز آقایان گذشتم. استقبال خیلی زیاد بود و تعداد کسانی که در بیرون از ساختمان و در فضای حیاط اتصال نماز را برقرار کرده بودند قابل توجه بود. از پشت سر آقای گزارشگر گذشتم و به سمت ورودی خانم‌ها پبچیدم. شرایط آنجا هم مثل قسمت آقایان بود و صفوف نماز جماعت تا بیرون ادامه پیدا کرده بود. با این تفاوت که در بین خانم‌ها عده‌ای بچه به بغل داشتند. اواسط نماز ظهر بود. کمی ایستادم و فکر کردم. دمای هوا بالای ۵۰ درجه و آفتاب مستقیم بود. نبود زیرانداز کافی، عده‌ای را که به شوق نماز جماعت خود را رسانده بودند به کناری، زیر سایه دیوار کشانده بود. فقط منتظر اتمام نماز و شروع راهپیمایی بودند. نگاهی به نوجوان همراهم کردم. نگران بودم که گرمای شدید هوا و شرایط موجود باعث دلزدگی‌اش شود. به او گفتم همین که تا اینجا آمده خیلی ارزشمند است. پیشنهاد دادم که درکنار بقیه، زیر سایه‌ی دیوار قرار بگیرد تا من نمازم را بخوانم. ایستادن در این دمای هوا هم برای خودش حکایتی داشت. چفیه‌ای توی کیفم بود. پهنش کردم. فوری دو نفر دیگر گفتند: «اجازه هست ما هم بایستیم؟» یکی‌شان در کنارم ایستاد و با هم نیت فرادای نماز ظهر کردیم. خورشید هر آنچه از دستش بر می‌آمد با آسفالت زیر پایمان کرده بود. سوزش کف پا اجازه نمی‌داد که سر جایمان بدون حرکت بایستیم. نماز را با سرعت و در حال جابه‌جا کردن پاهایم خواندم. سوزش کف پا را تا استخوان احساس می‌کردم. اطرافیان هم همین شرایط را داشتند. تا الان نمازی به این سرعت نخوانده بودم. به سرعت سلام دادم و بلند شدم و کفش‌هایم را پوشیدم. نوبت به خواندن نماز عصر رسید. تازه سوزش کف پایم داشت بهتر می‌شد. دو دل بودم که نماز عصر را بخوانم یا به بعد موکول کنم. از این جهت دچار تردید شدم که نماز عصر جماعت بود و نمی‌شد سریع خواند. نماز عصر شروع شد. خانم مسنی که در کنارم ایستاده بود نیت کرد. به او نگاه کردم. هم سن مادر بزرگم بود. با دیدن او من هم احساس کردم می‌توانم. یکی از خانم‌ها آب زیر پای خودش ریخت و به من هم داد که زیر پایم را خیس کنم. برای نیت شروع خوبی بود ولی تاثیرش تا پایان رکعت اول هم نرسید. بعد از نماز یکی از خانم‌ها گفت: «به نظرتان با این همه حرکت و جابه‌جایی پاها، نمازمان قبول است؟» دیگری جواب داد: «به نظرم این قبول‌ترین نماز عمرمان باشد.» لاله رایگان جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دومین تشییع از ماشین که پیاده شدم تا محل تجمع بروم، با خودم می‌شمردم دومین تشییع. هفته اول چهار تن امروز هفت تن! چند تشییع دیگر باید بیایم برای عزیزانی که ندیده و نشناخته تکه‌ای از قلبم را برده‌اند؟ قدم‌هایم کشش رسیدن نداشتند. خبرنگارها و عکاس‌های زیادی مشغول خبررسانی بودند. کم کم جمعیت بیشتر می‌شد. مداح‌ها که شروع به نوحه‌سرایی کردند ماشین تشییع از راه رسید. چشمم به تابوت دوم افتاد. عکسی نداشت‌ به نظرم عکسش در دید من نبود. نتوانستم اسمش را بخوانم. ذهنم مشغول تابوت ماند‌‌. وقت نماز شد. تابوت‌ها پایین آمدند برای نماز. بالاخره خواندم؛ کوکب حاتمی... کوکب! این شهید خانم بوده؟! کجا بوده چه اتفاقی برایش افتاده؟! قلبم پیش کوکب ماند. اشک‌هایم را پاک کردم. تکبیر آخر را گفتم و رفتم توی مسیر تشییع. آرزو کردم کاش مردان اجازه دهند ما خانم‌ها تابوت کوکب را تشییع کنیم. ما بدرقه‌اش کنیم. ما به خانه‌ی جدیدش برسانیمش و با اشک برایش شادمانی کنیم. که چه خوش عاقبتی داشتی زن. ولی دیر شده بود. قلبم پیش کوکب مانده بود. چشمم پی آمبولانس می‌گشت.تا شاید نشانی ببینم‌. چشمم تابوت جدیدی دید. سحر قربانی! ای داد بر ما. تو سحر کدام نور چشم بودی؟ منا عموری دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صاحب دخیل‌ها پنج‌شنبه ۱۲ تیر، روز هفتم محرم الحرام بود. طلوع آفتاب زده از خانه بیرون زدم. باید به قرار با بچه‌ها می‌رسیدم. سوار مینی‌بوس شدیم‌ و به محلی که قرار داشتیم رسیدیم. با اینکه سر صبح بود ولی از شلوغی کوچه و خیابان‌ها مشخص بود همه آماده هستند. همه چیز برایم تازگی داشت. همهمه‌ها، دسته‌ها، رفت و آمدها و حتی سیاهی‌های متحرک و علم‌های بلند و کوتاه. ما به عین دو رسیده بودیم. جایی که مراسم روز هفتم محرم الحرام را در بزرگترین تجمع و به بهترین شکل ممکن و در دو نوبت صبح و عصر توسط خود اهالی منطقه برگزار می‌کنند. از بیرق‌های سیاه و سبز تا تکه پارچه‌های نذری، از لیوان‌های پر از شربت آبلیمو تا قهوه دله‌ها، از عود و اسپند تا سینی‌های نذری به صف بودند برای عزا. همه چیز مهیا و چشم انتظار اهالی بود. روز هفتم برای ما عرب‌ها یعنی ابوالفاضل. یعنی آشفتگی و بی‌قراری یل ام‌البنین. از کودکی دویدن‌ و رسیدن محرم را در شب هفتم درک کردم. آنجا که باباها قسم‌شون وحگ العباس ابوفاضل هست و دخیل مادرها یا عباس ابوفاضل. بی‌قرار و پریشان که می‌شوی، نذر ابوفاضل می‌کنی. می‌دانی گره‌ را جایی بستی که برای باز شدنش چشم انتظار نمی‌مانی. آدمیزاد که صبر ندارد و ایشان که آقایی‌ش را خرج ما می‌کند. مراسم یوم العباس در عین دو بر پا می‌شود. زنان در گوشه کنار و دل به دل، مردان پا برهنه و سینه‌زن که پشت نعش نمادین حرکت می‌کنند. همراه آنان نوحه‌ی دوبیتی را زمزمه می‌کنند و بر سر و سینه می‌زنند. یا عباس وین الوعد ویاك (عباس وعده‌یی که دادی کجاست) مو انت تگول الضعن بحمای (مگر قول ندادی حامی ما می‌مانی) ماحد من اهلی ویای (از خانواده من کسی دیگر نمانده) ما تگعد تشوف الصار بیه (بلند شو و ببین چه به حال و روزم آمده) ادامه روایت در مجله راوینا منا عموری شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 محور مقاومت شب عاشوراست. حسینیه‌ی امام خمینی(ره) مملو از جمعیت است. سخنران از استقامت جامعه می‌گوید. آن را تابع مقاومت محور آن می‌داند. ناگهان در باز می‌شود. رهبر مقاومت، محور مقاومت، امام المسلمین، حضرت آیت الله امام خامنه‌ای وارد می‌شود. با صلابت، ابهت و آرامش. ملت به جوش می‌آید. نوای حیدر، حیدر بلند می‌شود. یک دنیا به جوش می‌آید. رسانه‌های عالم برنامه‌های زنده‌ی خود را برای پخش این خبر، قطع می‌کنند. سخنران، به سختی تلاطم حضار را آرام می‌کند. محورِ مقابل مقاومت را صهیونیسم جهانی می‌خواند. بی‌اختیار مشت‌ها گره می‌شود. دل‌ها به خروش می‌آید. سخنرانی به روضه می‌رسد. «بلند مرتبه شاهی ز صدر زین به زمین افتاد...» این بار چشم‌ها به خروش آمد. مداح به فرموده‌ی آقا، ای ایران می‌خواند. شب عاشورا، بوی حماسه می‌دهد. ایران بیدارتر شده است. حزن و حماسه در هم تنیده‌اند. منتقم خون خدا، ایران آماده‌ی جهاد است. اللهم عجل لولیک الفرج مریم غلامی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مرغِ هِلال امروز، دومین روز از آتش‌بس اعلام شده است. زندگی با تمام روزمرگی‌هایش می‌گذرد. سروصدای بازی بچه‌ها، در کوچه و محل پیچیده است. بازار خیابان اصلی، از زنان عباپوش و چرخ به دستی که برای خرید، از این مغازه به آن تره‌بار می‌روند، مثل همیشه پر از شور زندگی است. خصوصا وقتی پس زمینه‌ی خیابان با رنگ میوه‌ها و سبزیجات پر باشد. موسیقیِ زمینه هم ترکیبی باشد از صدایِ مرغ‌های مردِ مرغ‌فروش، ماهیِ تازه گفتن‌های مردِ ماهی‌فروش، احوال‌پرسی‌های مردم محل از هم و چانه‌زدن‌های مشتری‌ها با فروشنده‌ها. پیرزن عوچیه به دستی کنار مرد مرغ‌فروش ایستاده بود و منتظر بی‌حرکت شدن مرغ سر بریده بود. خیلی ناگهانی از فروشنده پرسید: «حاجات خالا، خامنه‌ای وینه وین گاعد؟» از محل زندگی رهبرمان می پرسید. مرد خندید و گفت: «لابُد بیته، لیش شتردین من عنده حجیه؟!» (احتمالا خونه‌اش نشسته. چرا چی می‌خوای ازش؟) عرق پیشانی‌اش را با گوشه‌ی شله‌اش پاک کرد و گفت: «ارید سلامته خالا، خایفه علیه، بس لا هسه حرب خلاص اسرائیل یرد علیه؟!» (سلامتیش رو می‌خوام خاله، نگرانشم. حالا که جنگ رو تموم کردن نکنه اسرائیل قصد جونش رو کنه؟!) مرد مرغ را به داخل مغازه بُرد تا پرهایش را بگیرد. همزمان گفت: «چا اوهوا علکی، اسرائیل یأکل خرا، یدنیٰ علیه. انشاالله سلامته.» (مگه الکیه، اسرائیل... می‌خوره، دست درازی کنه به رهبر. ان‌شاءالله که سلامت باشه.) پیرزن دستش را به آسمان دراز کرد و گفت: «ان‌شاءالله خالا، دیایه للهلال، علیٰ شان طول عمره، ذبحته.» (ان‌شاءالله خاله، مرغِ هِلال (سرِ ماه) رو نذر سلامتیش کردم.) به دور و بر نگاه کردم. این روزمرگی‌ها شاید ظاهر قضیه بودند. دل‌های مردم از حکم آتش‌بس ناگهانی به تلاطم افتاده بود. دروغ چرا!! من هم می‌ترسیدم که این آرامش قبل از طوفان باشد. کوثر رستگاری‌جو چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سرباز فراری هشت ماه بود که هادی از خدمت سربازی غیبت کرده بود و هیچ‌کس حریف لجاجتش نمی‌شد. همه بزرگان فامیل با او حرف زدند، نصیحتش کردند، از عواقب کارش گفتند، اما هادی سرسخت‌تر از این حرف‌ها بود؛ مرغش یک پا داشت و کوتاه نمی‌آمد. دو روز بعد از پایان جنگ ۱۲ روزه، خبر تلخی رسید. پادگان محل خدمت هادی را با موشک زده بودند و هفت نفر از هم‌خدمتی‌هایش شهید شده بودند. پسرم که سه سال از هادی کوچک‌تر بود، با دستش آرام روی شانه هادی زد و با لحنی تلخ گفت: «هادی، پادگانت رو زدند و هفت نفر شهید شدند. تو اما کنار مادرت توی خونه خواب بودی! خوش‌غیرت!» از شنیدن این حرف از پسرم جا خوردم. انتظار نداشتم این‌طور حرف بزند. هادی اما، چشمانش پر از خون شد و مشت‌هایش را محکم گره کرد. سکوت سنگینی بین ما افتاد؛ انگار زمان برای چند لحظه ایستاد. دو روز گذشت. پوتین‌های خاکی هادی را دیدم که جلوی در ردیف شده‌اند. هادی با لباس سربازی و صورتی جدی از خانه خارج شد. نگاهش پر از عزم و اراده بود. پوتین‌هایش را پوشید، کوله‌اش را برداشت و با صدایی محکم و پرغرور گفت: «به محمد بگو ما پادگان رو دوباره می‌سازیم. نمی‌ذاریم یاد رفقامون فراموش بشه.» فاطمه علیزاده سه‌شنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها