eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بفرمایید آش داغ خوشمزه با طعم مقاومت مهدکودک به بهانه روز جهانی کودک، یک موکب برپا کرده بودند و آش می‌‌فروختند، البته کل هزینه می‌رفت برای کمک به کودکان لبنانی. و اینطوری بچه‌ها هم آش خوردند هم به بچه‌های لبنان کمک کردند. فاطمه محمدی eitaa.com/f_mohaammadi سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 متخصص تشییع امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات. من چه شده‌ام؟ متخصص تشییع. از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب. از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریه‌هامان را کردیم. گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدان‌هایم برای مکه. بچه‌ها را دوباره در بیابان‌های قم کشیدیم، مثل همه تشییع‌ها بی‌بلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه! بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمی‌سوختیم، ذوب می‌شدیم. در داغی تهران بچه‌ها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟ انگار که مثلاً ما مراقبش نبوده‌ایم، یا این جوانک‌های سرباز. داغ‌ها سرد نمی‌شد، ولی می‌شد به زندگی برگشت. رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی می‌گفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه می‌انداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچه‌ها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده. مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه می‌شود اما فقط تل انبار می‌شود و نمی‌چکد. چشم، بیشتر می‌سوزد و گلو و جگر، آخ از جگر. حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جاده‌ها قدری سبک کنیم. از تشییع خسته‌ام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟ زهرا داور ble.ir/Aghlozendegy شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 کمین چند روز در انتظار تصاویر این کمین بودم. اینجا شرق جبالیاست، اینجا بزرگ شدم. تک‌تک خیابان و محله‌های آنجا را حفظم. درست است کلا منطقه زیر و رو شده اما حداقل می‌دانم که با خیلی از این جوانان مجاهد آشنا هستم، یا حداقل روزی به چشم هم نگاه کردیم. وضعیت جبالیا در روز دهم محاصره بسیار سخت است، هیچ چیز وارد آنجا نمی‌شود. آذوقه هرچقدر باشد تا چند روز دیگر تمام می‌شود. اما در تماس‌هایی که با خانواده‌ی محاصره شده‌ی خودم گرفته شد، و تصاویری که از آنجا پخش می‌شود جز ایستادگیِ بی‌نظیر و غیرقابل باور نمی‌بینم. صبر، سلاح امروزی ماست، که به زودی شیرین‌ترین ثمره‌اش را خواهیم دید. برای محاصره‌شدگان جبالیا دعا کنید. مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 غزه + دلتنگی = شهادت در غزه، هرکس دلش برای شهدا تنگ می‌شود، شهید می‌شود. این شهید با فاصله کمتر از یک هفته از ابراز دلتنگی‌اش، شهید شد. ترجمه متن پیام: جلوی خون این همه شهدایی که می‌دیدیم و می‌شناختیم، از آشنایان، رفقا و همسايه‌ها، خجالت زده هستم، که هنوز زنده‌ام. «همه مهاجرت می‌کنند» مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رفیق‌باز مادرم می گوید رفیق بازم! ولی خودم فکر می‌کنم شاید برای فرار از چیزی که نمی‌دانم چیست، سمت رفاقت با آدم‌های مختلف می‌روم! رفیق زیاد دارم، فت و فراوان! از همه مدلش! همین دیروز یکی‌شان زنگ زد و توی حرف‌هایش گفت: معاون مدرسه بچه‌اش خبطی کرده و نگران است زنگ بزند شکایتش را به مدیر بکند و صدایش را بشناسند، بعد برای بچه‌اش داستان شود! اول دلم هری ریخت پایین و بعد صورت بچه‌اش جلوی چشمم آمد، بعد پریدن گوشه‌ی چشم‌های قشنگش، از ترس و اضطراب. به طرفه العینی از فاصله بین عقل و عشق گذشتم و گفتم: شماره‌اش را بدهد من زنگ می‌زنم! سناریو چیدیم و صغری و کبری کردیم، که چه بگویم و چه نگویم و طاقت داشته باشم تا زیر شکنجه‌ی مدیر لب باز نکنم و اسم دانش آموز را لو ندهم! زنگ زدم و هر چه مدیر اصرار و مشتری‌مداری کرد، که اینجا همه در امان هستند و فقط اسم دانش‌آموز را بگو بدانم کیستی؟ مقر نیامدم و نگفتم. توی نقشم فرو رفتم و خط و نشان کشیدم که اگر تکرار شود، می‌روم اداره کل و فلان و بهمان... مگر بچه من دور از جانش، حیوان است زیر دست شما که چنین می‌کنید؟ بچه‌ی من نبود ولی بچه‌ی من بود. اصلا همه‌ی بچه‌های دنیا بچه‌ی همه‌ی مادرها هستند. به دوستم زنگ زدم که خیالش را راحت کنم. نفس راحتی کشید و من هم راحت شدم. نمی‌دانم تاثیری داشت یا نه ولی کارمان را کرده بودیم. مادری‌مان را کرده بودیم، اعتراض‌مان را رسانده بودیم! حالا از دیروز توی فکر دوستِ دیگرم هستم. توی چنگ فلان معاون گیر نیفتاده که با دوتا تشر الکی رهایش کند. توی جنگ گیر افتاده! به من می‌گوید حالش خوب است و دعایش کنم، ولی بعید می‌دانم! جنگ چه خوبی دارد که حال کسی خوب باشد؟ هر روز بین اسم شهدای لبنان، اسمش را جستجو می‌کنم... راستی می‌دانید معنی اسمش، فرشته است؟ معصومه سادات صدری ble.ir/ugghudb2in پنج‌شنبه | ۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 گِردِ شهید گام‌هایم را کمی سریعتر برمی‌دارم تا مبادا از تشییع عقب بمانم. از سراشیبی ورودی درب ۸ حرم بالا می‌روم تا وارد شبستان شوم. داخل شبستان که می‌شوم سیل جمعیتی را می‌بینم که به شوق زیارت شهید از یکدیگر سبقت می‌گیرند تا دستشان بوسه بر تابوت پاکش زند و معطر به عطر شهید شود. به صحن صاحب الزمان که می‌رسند همه گرد شهید همچون حلقه‌های به هم فشرده تسبیح حلقه می‌زنند. گویا اینبار شهید خود راوی حماسه خویش است و مردم مستمع مجلس پرفیض شهید. بغض گلوی جمعیت را فشرده. حلقه‌های اشک از گونه‌ی میهمانان سرازیر است و قلبشان را آبیاری می‌کند. لشگری که قائدش شهیدی شده است تا خون حیات را بر رگ زائرینش جاری کند. زائرینی که عزت و افتخارشان را مدیون پایداری شهید می‌دانند. گوینده مجلس بلندگو به دست شعار مرگ بر اسرائیل می‌دهد و مردم به همراه او با شعار مرگ بر اسرائیل، تجدید پیمانی می‌کنند با شهید. علیرضا امین سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل بخش اول پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای این حکایت‌ها که از طوفان کنند جمعه، سیزدهم مهر ماه هزار و چهارصد و سه: ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح از خانه بیرون زدیم. لقمه‌های نان و پنیر را از کیف در آوردم. نگاهم مثل آونگ میان دست بچه‌ها و خیابان تاب می‌خورد. دنبال جمعیت می‌گشتم، دنبال سروصدا. خیال می‌کردم حالا که دیر از خانه بیرون زده‌ایم از قم تا مصلی باید با ترافیک دست به یقه باشیم. خیابان‌ها ساکت بود و خلوت. تنها تصویر غیرمعمول، ماشین‌هایی بودند که بغل خیابان بدون سرنشین، قطار شده بودند. انگار اهالی شهر، خودرو و زندگی‌شان را گذاشته باشند و رفته باشند. بعد از عوارضی قم، پشت دیواری از ماشین متوقف شدیم. روی صندلی جابه‌جا شدم و گفتم: شلوغی‌ها از همین جا شروع شد. بغل جاده موکب زده بودند. پشت ماشین‌ها عکس سید را می‌چسباندند و اسفند دود می‌کردند. از موکب رد شدیم. حرکت ماشین‌ها روان شد و جمعیت رفته رفته سبک شد. جاده فرقی با جاده تعطیلات عید نداشت، فقط عکس‌ها، این عکس‌ها بودند که نمی‌گذاشتند لحظه‌ای فراموش کنیم چه زخمی برداشته‌ایم. سیم آیوایکس را به گوشی وصل کردم. از مدت‌ها قبل خراب شده بود. این جاده را نمی‌شد بدون آیوایکس گذارند. شب قبل از مغازه بغل خانه نویش را خریده بودیم. مداحی شور از باندهای ماشین پخش می‌شد. بچه‌ها ضرب آهنگش را تکرار می‌کردند. خوردنی‌هایشان که تمام شد، به پشتی صندلی تکیه دادند و چشم‌هایشان سنگین شد. صدای ضبط را کم کردم. خواستم کتاب الکترونیک بخوانم، نتوانستم روی جمله‌ها تمرکز کنم. یک صفحه تمام شد و نفهمیدم چه خواندم. گذاشتمش کنار. به تهران نزدیک شده بودیم. ساعت هشت صبح خیابان‌ها هیچ شباهتی به هشت صبح مهرماه سال قبل که برای مراجعه به متخصص به تهران آمده بودم نداشت. آن زمان تا رسیدن به در بیمارستان ماشین‌ها چفت هم جلو می‌رفتن. اما حالا خیابان‌ها خلوت بود. گه گاهی ماشینی از کنارمان رد می‌شد. عابرها سرشان را توی گوشی کرده بودند و پیاده‌رو را گز می‌کردند. دختر جوانی پشت ماشین نشسته بود، شالش روی گردنش افتاده بود و ضبط صوت ماشینش بلند بود. نزدیک مصلی توی کوچه پس کوچه‌ها بودیم. زنی را دیدم که دستمال‌سر به سرش بسته بود و موهایش روی گردنش ریخته بود. لباس اسپرت پوشیده بود. دست دختر هشت ساله‌ای را گرفته بود. دخترک هم مثل مادرش لباس پوشیده بود. یک کیف دستی بزرگ هم دستشان بود و منتظر بودند. صبح جمعه و لباس‌های آن مادر و دختر، با کوچه‌های شیب‌دار و درخت‌های سبز، هوای کوهنوردی به سرم انداخته بود. ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم. غیر از پلیس‌هایی که دو سه تا دوسه تا با لباس‌های سبز کنار خیابان‌ها ایستاده بودند همه چیز مثل روزهای دیگر بود، مثل هر صبح جمعه‌ی دیگری. از کنار پارک‌ها رد شدیم بچه‌ها انگشت‌مان را گرفتند و باذوق گفتند: بعد نمازجمعه بیایم پارک، سبدمونم بیاریم چایی و خوراکی بخوریم. همین‌طور که قدم‌هایم را پشت‌سرهم به سمت مصلی برمی‌داشتم، یاد سکانس‌های وضعیت سفید افتادم، یاد فیلم‌هایی که به ما جنگ ندیده‌ها نشان می‌داد زمانی جنگنده‌های بعثی تا تهران هم رسیده بودند. یاد یادواره شهدای سوم راهنمایی‌ام. رفته بودیم گلزار شهدای قم؛ برای یادواره اسامی شهدا را گرفته بودیم. تا آن روز نمی‌دانستم زمان جنگ، قم هم بمباران شده، تا وقتی روبه روی اسم شهدا در ستون توضیحات دیدم نوشته «شهدای بمباران قم». چهل سال پیش وقتی که لب مرز با صدام می‌جنگیدیم بمب‌هایش به تهران و قم هم رسیده بود. حالا بعد چهل سال، دو روز بعد از انجام بزرگترین عملیات موشکی علیه اسرائیل، درست زمانی که نخست وزیر رژیم موقت تهدید کرده بود پاسخ سختی به ایران می‌دهد، بعد از ترور فرماندهان ارشد حزب‌الله و سید حسن نصرالله، بعد از این که تهدید کردند هدف بعدی رهبر ایران است، پایتخت یک صبح جمعه را شروع کرده بود مثل همه‌ی جمعه‌های پاییزی که توی این سال‌ها دیده. یکی نشسته توی ماشینش آهنگ گوش می‌دهد، یکی با دخترش می‌رود تفریح، ما هم از زیر درخت‌ها و وسط پارک‌های تهران رد می‌شویم و می‌رویم نماز جمعه. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل بخش دوم پسر کو ز راه پدر بگذرد پله‌ها را بالا آمدیم و از صحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبه‌رویمان تا در خروجی مسیری بود شنزار آدم. آدم‌ها مثل دانه‌های شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمی‌داشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و از بالای تپه‌ای به پایین سُرشان داده باشد. هرچه روی پنجه‌های پایم می‌ایستادم در خروج را نمی‌دیدم. نمی‌فهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکه‌ای از راه را رفتم. نمی‌توانستم سنگینی پسر هشت ماهه‌ام را تحمل کنم. روی چمن‌های بغل مسیر نشستم. ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبه‌ی مقنعه‌ی دختر نه ساله‌ام به پیشانی‌اش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟ بطری آب‌مان تمام شده بود و آبخوری‌ها آن قدر شلوغ بود که با بچه‌ی کوچک نمی‌توانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان می‌بردی در دهه پنجاه زندگی‌اش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند. نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که ‌رد می‌شد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زده‌ام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همان‌ها که پر چادرشان را به کمر سفت می‌کنند، طفل‌شان را روی سر و گردن می‌گذارند و می‌زنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشم‌های من نماز جمعه نصر را ببیند. بطری آب‌مان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیام‌هایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل بخش سوم از تبار تو اییم هر چه به خروجی نزدیک‌تر می‌شدیم فشار جمعیت بیشتر می‌شد. اطرافیانم سعی می‌کردند فضایی دورم خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند. خانمی کنارم ایستاده‌بود. پوست دست‌ها و صورت کشیده‌اش چین افتاده‌بود اما سرحال و سرپا راه‌ می‌رفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم. بار اول نبود این جمله را می‌شنیدم. تمام سلول‌ها نه اتم‌های وجودم می‌گفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارف‌های معمول گفتم: ممنونم می‌ترسم، می‌ترسم توی شلوغی‌ها و جمعیت گم‌تون کنم. لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز می‌اومدیم راه‌پیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچه‌ی کوچیک می‌اومدن، این بچه‌ها رو از بغل مادرهاشون می‌گرفتیم، دیگه کسی نمی‌گفت کی هستی و از کجا هستی، می‌زدیم بغلمون و می‌رفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون می‌رسوند. توی آن گرما، فشار و خستگی خاطره‌اش مثل یک قوطی انرژی‌زا بود. - یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم. چه مسیری رو پیاده می‌رفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمی‌گشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه. گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید. مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علف‌زار‌ها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم. به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل می‌خورد. به مادرهایی که دور و برم بچه‌های کوچک‌شان را بغل گرفته بودند نگاه کردم. روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش، مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمی‌شویم. پی‌نوشت: عکس‌های روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خدا قوت به مردم صبور جبالیا دوستان! وقتی از خانواده‌ام به عنوان یک نمونه‌ای از جامعه‌ی غزه‌ای صحبت می‌کنم، فقط دوست دارم حقایق را لمس کنید. سعی نمی‌کنم دلتان را بسوزانم. امروز ما؛ همه‌ی ما در یک جبهه هستیم و شانه به شانه داریم جلوی اسرائیل، نه، بلکه جلوی کل استعمار غربی می‌ایستیم. نقش مهم و خطیر مجاهدان و مردم غزه در این جنگ صبر و ایستادگی بود، این نقش در کنار نقش‌های بقیه مجاهدان در محور مقاومت تکمیل کننده کل داستان است. ایستادگی و صبری که مردم غزه، و خصوصا مردم شمال غزه، و امروز خصوصا مردم جباليا نشان دادند، باعث شد که این محور، این عکس العمل را نشان دهد. باعث شد حزب الله همه‌ی عملیاتش را تقدیم صبر و ایستادگی مردم غزه کند. باعث شد عملیات وعده صادق یک و دو رخ دهد. باعث شد یمنی‌ها و عراقی همچنین افتخاراتی به دست بیاروند. حالا فکر کنید از روز اول همه مردم غزه، پا به فرار می‌گذاشتند و می‌رفتند سینا. آیا این اتفاقات می‌افتاد؟ آیا محور مقاومت می‌توانست دلیلی برای اقدام داشته باشد؟ این نقش مهم نشان می‌دهد چطور این افراد ساخته شده‌اند، بزرگ شده‌اند. تصمیم به ماندن در آنجا آسان نیست؛ این تصمیم کاملا شخصی است، و هیچ کسی، هیچ کسی را برای ماندن مجبور نکرد، این تصمیم بنا بر احتمالات دنیوی جز مرگ هیچ سرنوشتی ندارد. این بصیرتی که مردم دارند جای ستایش دارد، که بنا بر آن تصمیم فردی، با بصیرت، منطقه دارد عوض می‌شود. امروز داریم با چشم‌های خودمان آزادی، وحدت و ظهور را می‌بینیم. خدا قوت به شما مردم با بصیرت ایران، و به همه افرادی که به اَحقّیت این مسیر اعتقاد دارند. خدا قوت به مردم صبور جباليا و نوار غزه. مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم واقعیت این است که دلم سفر می‌خواهد، دلم غذای خوشمزه می‌خواهد، دلم می‌خواهد از مسخره‌بازی بچه‌ام خیلی بخندم، درباره چیزهای مختلف بنویسم، دلم کارهای الکی و خوشی‌های کوچک می‌خواهد... ولی وسط همه این‌ها صدای ضجه‌ای می‌آید و به قول آن قهرمان کتاب طاعون «نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم.» قضیه، حتی اگر این همه تاریخ و آن همه جغرافیای لگدکوب شده هم نبود، اگر ماجرای غرور و چیزی که بشود برایش مرد، هم نبود؛ ...قضیه این است که دلم می‌خواهد زندگی کنم و کمی دورتر دست چنین پسر قشنگ و عزیزی که خنده خرگوشی‌اش لابد دل مادرش را هر روز می‌برده؛ آن طور در آتش نباشد. لازم نیست فکرهای پیچیده و ادله فلسفی جور‌ کنیم. قضیه این است که نمی‌شود این ۱۹ساله رعنا، شعبان احمد حافظ قرآن و خنده‌رو، در آتش «یاالله» بگوید و همه گلستان‌های عیش ما و جهان آتش نگیرد. هرچه می‌گذرد بیشتر باور می‌کنم هنوز هم برای سفیدها، ما آدم نیستیم. زهرا داور ble.ir/aghlozendegy سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مهاجرین و انصار محمدعلی جعفری توی کانالش نوشته بود: «خانواده‌ای هفت‌نفره از جنوب لبنان دارن میان ایران. قصد اقامت در قم دارن. از بزرگواران کسی هست خانه‌ای در قم داشته باشه بتونه بذاره در اختیارشون؟! پ.ن: این پست رو منتشر کنید؛ امید که گره‌ای از مشکلات شیعیان مرتضی‌علی(ع) باز کنیم!» پیام را به چند گروه قمی ارسال کردم، به امید اینکه به دست نهاد یا مجموعه‌ای برسد. فردایش گوشی‌ام زنگ خورد: - حاجی این خانواده لبنانی کی می‌رسن؟ من تا یک ماه می‌تونم خونه‌م رو خالی کنم و برم خونه بابام، شرمنده بیشتر از یک ماه نمی‌تونم خانم رو راضی کنم... - حاجی‌جان فرستادم بلکه بچرخه یه خونه‌ی خالی یا یه ارگانی پیدا بشه، نه تو با زن و بچه... - داشتم فکر می‌کردم اونا الان مهاجرن و ما باید مثل زمان پیغمبر انصار باشیم، باید تو خونه‌های خودمون بهشون جا بدیم... زبانم قفل شد. گفتم از خود جعفری بپرسد... محمدصادق رویگر پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 فروش به نفع مقاومت وارد بوستان نرگس شدم توجه‌ام به نوشته‌ای جلب شد، نزدیک‌تر رفتم. روی آن نوشته شده بود: "فروش به نفع مقاومت". چند قدم جلوتر، دیگ بزرگی از آش قرار داشت که قیمت ظرف بزرگ آن ۸۰ تومان و ظرف کوچک ۳۰ تومان بود. با خانمی که مشغول توزیع آش بود صحبت کردم و او توضیح داد، مواد اولیه این آش از سوی گروه مادرانه جمع‌آوری شده و تمام سود و هزینه آن به جبهه مقاومت اختصاص دارد. خانم‌ها دور هم جمع شده بودند و هر یک از آن‌ها یکی از مواد را تهیه کرده و آش را آماده کرده بودند تا برای فروش به بوستان بیایند. هر کسی از کنار آن آش می‌گذشت، می‌پرسید اینجا چه خبر است و خانم‌ها توضیح می‌دادند ما این آش را به نفع جبهه مقاومت درست کرده‌ایم و از همه دعوت می‌کردند خرید کنند. مردم به لطف خدا استقبال خوبی کردند و بیشتر آش توسط آن‌ها خریداری شد و باقی‌مانده‌اش را گروه مادرانه برای شام خریدند. در سمت دیگر، میز دیگری قرار داشت که آن‌ها نیز از گروه‌های مادرانه بودند. این گروه‌ها محله‌محور هستند و یکی از آن‌ها از محله سمیه و دیگری از پردیسان آمده بودند. این گروه‌ها با هم هماهنگ شده بودند تا به اندازه توان خود به جبهه مقاومت کمک کنند. در کنار دیگ آش، دو میز بزرگ دیگر وجود داشت. روی میز اول شیرینی، پنبه‌ای، پفیلا، سمبوسه و پیراشکی قرار داشت و یکی از میزها نیز به گفته خانمی که با او مصاحبه داشتم، انواع جنگولیجات از جمله گل سر و دستبندهای مختلف را عرضه می‌کرد. یکی از مادران به طب سنتی آشنا بود و عطرهای طبیعی و روغن‌های گیاهی را برای حمایت از جبهه مقاومت در بوستان به فروش گذاشته بود. کمی آن طرف‌تر، چند زیرانداز پهن کرده بودند و گروهی از بچه‌ها دور هم جمع شده و مشغول نقاشی بودند. نقاشی‌های آن‌ها درباره جبهه مقاومت و قدس بود. وقتی با مربی‌شان صحبت کردم، او گفت: "به سهم خودم با بچه‌ها کاردستی درست کرده‌ایم و پرچم فلسطین را همان‌جا نقاشی و نصب کرده‌ایم." بچه‌ها بسیار خوشحال بودند و این‌ها همان فرزندان مادرانی بودند که برای کمک به جبهه مقاومت آمده بودند. حس و حال خوبی حاکم بود، به‌ویژه اینکه گروهی از مادران به همراه فرزندانشان برای کمک به جبهه مقاومت حضور داشتند. حمیده عباسی جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | حسینیه هنر قم @hhonar_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 یوسف ابوربیع، مهندس کشاورزی اگر قلدر محله هر روز به بهانه‌ای تهدیدت کند که بالاخره زمین پدری‌ات را از چنگت در می‌آورد، ارزشش را دارد بروی درس بخوانی برای این که بتوانی یک روز زمین آبا و اجدادی‌ات را آباد کنی؟! حتما دارد که یوسف ابوربیع مهندس کشاورزی شد. شاید روزی که این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده بود باخودش کلی رویا ساخته بود. شاید دلش می‌خواست با طرح و ایده‌هایش کشاورزی سرزمینش رونق بگیرد. اما دست آخر رشته تحصیلی‌اش جای دیگری به کارش آمد. وقتی که در بیت لاهیا قحطی و گرسنگی اشک به چشم بچه‌ها نشاند، یوسف همتش را گذاشت تا بذر گیر بیاورد. بذرها را در دل خاک سرزمینش کاشت، آب به پایشان ریخت تا قد بکشند، سبزی‌شان بخورد به چشم بچه‌های آواره. تا وقتی آن رزمنده فلسطینی از بالای ساختمانی که در آن کمین کرده چشمش به سبزی خاک می‌خورد، لبخند بزند به زندگی که هنوز جریان دارد. حالا بذرهای یوسف به ثمر نشسته‌اند حالا که قرمزی خونش به پایشان ریخته. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیوت المقاومه بیوت المقاومه نام پویشی که به تازگی در حال گسترش است. و رزق امروزمان شد منزل دختر شهید زاهدی. این روزها تا بنری می‌بینم برای حمایت از جبهه مقاومت و یا رشد مبانی فکری برای خودسازی و تمدن سازی، فکر این را نمی‌کنم که چالش فرزندان کوچک و بزرگ را چه کنم؟ بعد از نماز صبح خودم و ایمانم را به صاحب امین الله و سایر ادعیه و زیارات می‌سپارم و کوله کوچک جگر گوشه‌ام را می‌بندم و راهی جهادی از نوع خودمان می‌شویم. بعد از کلاس منظومه و نماز ظهر و رفت و برگشتی در حد ناهار و برداشتن آن یکی دخترم، خودمان را می‌رسانیم به برنامه استغاثه. از همان دم در پارکینگ مجتمع، نمادها و پرچم‌ها نشان می‌دهد که آدرس را درست آمده‌ایم. در را که به رویمان باز می‌کنند استقبال گرمی می‌شویم. گویی با یک قاعده فطری سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. با چای و پولکی‌های اصفهان که کاممان را تلخ و شیرین می‌کنیم، یاد خوف و رجا و جبهه حق و باطلی می‌افتم که اگر تلاشی برای پیروزی نداشته باشیم... خانمی میکروفون را بر می‌دارد و بعد از خیر مقدم و ذکر صلوات و گفتن سین برنامه، تسبیح‌هایی می‌دهد دست فرشته‌های کوچکمان تا پخش کنند و از همه می‌خواهد که همان ذکر توصیه شده شهید زاهدی را تا آمدن سخنران بگوییم: "یدالله فوق ایدیهم". خانه مملو از جمعیت بانوان مومنه و مشتاق است، و شهدایی که ان‌شاءالله به برکت خون‌های پاکشان و عنایات اهل‌ بیت علیهم السلام بابی برای نابودی اسرائیل برایمان بگشایند. سیمه رفیعی eitaa.com/sere_omidvary دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
81.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 📌 نشست راویان حماسه شهید جمهور اولین نشست نویسندگان راوینا در قم برگزار شد. این نشست تنها میزبان ۴۰ نفر از نویسندگان شبکه مردمی راوینا با محوریت موضوع شهادت شهید رئیسی بود. در این نشست نویسندگانی از سراسر کشور و از استان‌های آذربایجان شرقی، گیلان، گلستان، خراسان شمالی، خراسان جنوبی، سمنان، قم، اصفهان، یزد، کرمان، فارس، لرستان، سیستان و بلوچستان و خوزستان حضور داشتند. از اهداف نشست می‌توان به «ارتقای فنی نویسندگان در مباحث کارگاهی مطرح شده»، «هم‌دلی و انسجام» و «برنامه‌ریزی برای ثبت و مانا کردن روایات حماسه مردم در ایام شهادت شهید جمهور» اشاره کرد. اولین نشست نویسندگان راوینا ۲۲ تا ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | جمکران به میزبانی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم @Artqom_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 انسانیت زیر آتش در لابه‌لای عکس‌ها و فیلم‌های مردمی که در حال جمع کردن بار و بندیل‌هایشان به سمت ویرانه که نه برای آن‌ها دولت‌سرا بود یک عکس نظرم را بیش از بقیه جلب کرد. در ظاهر چند اسکناس و یک کاغذ باطله بود. اما در باطن پر بود از شرافت و مردانگی... از نگاه مویرگی به چیزهایی که شاید زیر موشک و بمباران بی‌اهمیت جلوه کنند... از اهمیت به وجود آدم‌هایی که حتی در نبودشان خرابه‌های خانه و وسایلشان هم ارزشمند است... یادم آمد روز دیرین... ایام شهادت حاج قاسم که می‌شود بعضی از خاطرات او را در قالب فیلم کوتاه از تلویزیون نشان می‌دهند. یکی از فیلم‌ها نشان می‌داد که حاج قاسم و همراهانش توی یکی از خانه‌های مردم سوریه چند روزی اقامت داشتند و هنگام رفتن حاج قاسم نامه‌ای نوشت و از اهل خانه معذرت خواهی کرد و بابت خسارت جزئی وارد شده حلالیت طلبید... آن روز هم حاج قاسم ما در زیر آتش داعش حواسش بود که باید اجازه بگیرد از صاحب‌خانه برای ورود به منزلش... و اگر نبود نامه‌ای بگذارد و حلالیت بطلبد بابت حضور بی‌اجازه و خسارتی جزئی که شاید همرزمانش برجای گذاشته باشند و آن لابه‌لا چند اسکناس هم بابت خسارت گوشه نامه کنار بگذارد.... الحق که جبهه همان است و دشمن همان و رزمنده همان... زهرا جلیلی چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سجاده بابابزرگ بابابزرگ ابوالشهید بود. سجاده‌ای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجده‌اش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود. عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش. اگر این نامه را توی خانه‌ام پیدا می‌کردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان می‌کردم. هر روز دست می‌کشیدم رویش، به تبرک به صورت بچه‌هایم می‌کشیدم. پی‌نوشت: نامه‌ی مجاهدان حزب الله در خانه‌‌های مردم لبنان «از سجاده‌تون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم» فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو... - ۱ همه جای لبنان سرای من است... بعد از پیگیری‌های زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد... آدرس خانه‌شان را بلد نیستم... خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد... آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم . حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانی‌ها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم. درب مجتمع‌‌شان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم‌. در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند‌. با تحلیل‌های کارآگاهانه پیش خودم می‌گویم حتما توی این مجتمع عرب‌ها ساکن‌اند، اما جانب احتیاط را رعایت می‌کنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمی‌دهم! بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بس‌ناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند. از قبل نمی‌شناختمشان. اما سلام و احوال‌پرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان می‌شود. خانه‌شان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانه‌شان رسیدیم. عکس شهیدی از حزب‌الله روی در جلوه‌گری می‌کند. یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است. با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد. خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچه‌ای با موهای فرفری قهوه‌ای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمه‌معصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد. خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد. با ورود به خانه چند عکس دیگر از همان‌هایی که روی در ورودی بود به چشم می‌خورد. نشستیم. پرسید نسکافه یا چای؟ و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم. فاطمه‌معصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر می‌کردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموخته‌هایم از اربعین گفتم شکرا! تا مادر فاطمه‌معصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیق‌تر می‌شوم. یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباب‌بازی زرد رنگ، یک گلیم‌فرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که می‌بینم‌. ساده و بی‌تکلف... مادر فاطمه‌معصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید. با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد. می‌گفت ما در لبنان در استکان‌های کوچک چای می‌خوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوان‌های بزرگ چای پذیرایی می‌کنند. به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم. از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم. اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله. ۴سال از ازدواجش می‌گذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود. در لبنان زیست می‌خوانده و شرط خانواده‌اش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است. این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانی‌ها شباهت‌هایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را می‌گذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود. وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند. فارسی را در کرونا و در دوره‌های مجازی آن زمان زیر نظر جامعة‌الزهرا قم یاد گرفته بود. می‌گفت وقتی برای ثبت‌نام دوره فارسی به جامعة‌الزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبت‌نام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمی‌فهمیده طی کرده. او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است. حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمه‌معصومه که از مادرش می‌خواهد برایش شکلات باز کند همراه است. فاطمه‌معصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم. احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه می‌رود و او را در آنجا می‌گذارد آموخته است. می‌پرسم «اهل کجای لبنان هستین؟» می‌گوید‌ «جنوب... روستای فرون» پیگیریم را که برای دقیق‌تر گفتنش می‌بیند می‌گوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمی‌داند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست... - راستی همسرتون الان کجاست؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو... - ۲ همسرت کجاست؟ شنیده بودم که چند روز قبل خانه‌شان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمه‌معصومه. علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان. آتش‌بس برای آن‌ها هم مثل بقیه لبنانی‌ها قراری شد برای بازگشت به خانه. خانه‌هایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمنده‌ای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود‌. خانه‌هایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگ‌های ولگرد... و بعضی دیگر مثل خانه خاله‌ی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و‌ رویش بکشی می‌شود محل زندگی چندین خانواده. بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط می‌کشم. مشت را نمونه خروار می‌کنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بسته‌بندی کردن زنان را مثال می‌زنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ می‌پرسم. می‌گوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی. برایم مثالی می‌آورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزب‌الله غذا می‌پزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت می‌رساند. برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمه‌معصومه و درس را رها کرده. گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است... البته شوهرم هم وقتی داشت می‌رفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود. همسرش نیروی حزب‌الله نیست اما لبنان هم بسیجیان جان‌برکفی مثل ایران ما دارد. با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز می‌کند که نمی‌ترسی همسرت هم شهید بشود؟ پاسخش دندان‌شکن‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. گفت وقتی می‌خواستم فاطمه‌معصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه می‌میریم. چه مرگی بهتر از شهادت... شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد... این حرف‌ها را اگر کس دیگری می‌زد، حتما می‌گفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است... برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن می‌بپرسم. سید حسنی که لابه‌لای صحبت‌هایش بارها ذکر خیرش را گفته بود. می‌گوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را می‌شنود اولین جمله‌ای که می‌گوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت می‌کند ... از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی می‌کرده و دوری از خویشان و آشنایانش می‌گوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده. - حالا که سید حسن نیست لبنان چه می‌شود؟ جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛ - شیخ نعیم هست... سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده... با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز می‌دهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده... یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟ گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد می‌کرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود. با بردن نام شهید رئیسی پنجره‌ی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم. پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار می‌کند و می‌گوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمی‌شناخت.» از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد می‌کند. می‌گوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید... نمی‌دانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت... دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود.... زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۳ ما رایت الا جمیلا دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم. - عکس روی دیوار مال کیه؟ - علی برادرشوهرم هست... - کی شهید شده؟ - یک‌ماه پیش... فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده... از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید... - خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت. فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوه‌خانه است نه کافی‌شاپ. - در کافه علی فحش‌دادن و دعوا و بازی‌های حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که می‌خواستند به کافه وارد کنند زنگ می‌زد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را می‌پرسید. خیلی در قیدوبند جمع‌کردن پول نبود. هر موقع به او می‌گفتند پول‌هایت را جمع کن و خانه‌ات را بساز می‌گفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمی‌کرد. فاطمه‌معصومه خیلی با ما هم کلام نمی‌شود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرف‌هایمان گوش می‌دهد. وقتی می‌فهمد در مورد عمو علی‌اش صحبت می‌کنیم یکی از عکس‌های عمو را برمی‌دارد و بازی می‌کند و با آن روی مبل می‌پرد. فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمه‌معصومه بیشتر جلب شده، می‌گوید: یک‌بار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچه‌های خواهر برادرهایش آی‌پد خرید! در همین لحظه فاطمه‌معصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی... فاطمه از حواس‌جمع بودن علی برایمان می‌گوید... از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا می‌شد و اگر ناراحتی بود دلجویی می‌کرد. او حتی گوشه ذهنش می‌دانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گل‌های بنفش می‌خرید. یک‌بار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه می‌گوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری می‌کند و به مادر علی می‌گوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم... اسم مادر را که می‌برد بالاخره جرئت پیدا می‌کنم از مادر علی بپرسم. مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگ‌های سال‌های گذشته خواهر شهید شده است... یک‌ماه پیش هم در یک‌لحظه خبر سه شهادت را به او می‌دهند... پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش... از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگ‌های بزرگ می‌پرسم... و او می‌گوید بسیار گریه و زاری می‌کند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غم‌ها دانسته شکر می‌کند... هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجی‌اش کنم سکوت می‌کنم... نمی‌دانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفته‌ام و کمتر به این جمله فاطمه فکر می‌کنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟ با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه می‌دهد و می‌گوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتش‌بس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه می‌شوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوان‌ها باقی مانده است‌... علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکس‌های وسایل علی را هم نشانمان می‌دهد... به مادر علی بیشتر فکر می‌کنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانه‌اش با سگ‌های ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند... و ما رأیتُ الا جمیلا... - فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۴ چشمان زهرا پیگیر ماجرای پیجرها شدم و از فاطمه پرسیدم در آن حادثه کسی از اقوام شما هم مصدوم شد؟ فاطمه نسبت‌های متعدد را پشت‌هم قطار می‌کند که فلانی و فلانی و فلانی... تعدادشان کم نیست و اغلب مصدومیت‌ها از ناحیه چشم است. در بین همه آنهایی که اسمشان را می‌برد، زهرا دختر پنج‌ساله خواهرشوهرش نظرم را بیشتر جلب می‌کند... از فاطمه می‌خواهم در مورد شرایط زهرا بیشتر برایمان بگوید... با فارسیِ آموخته از جامعة‌الزهرا برایمان می‌گوید: - در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد. هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت. لخته‌خون روی مغز زهرا که از صدقه‌سر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمی‌داد. بعد از چند روز با تغییر شرایط زهرا و ازبین‌رفتن خطر پرواز، زهرا و مادرشوهرم یعنی مادربزرگ زهرا به همراه مادر و پدرش به ایران آمدند. درمان زهرا در ایران شروع شد؛ اما چشمان زهرا برای دیدن باز نمی‌شد... کتاب تنها گریه کن را قبلاً خوانده بودم. به سراغ مادر شهید معماریان رفتم و بطری آب متبرکی از او گرفتم. چشمان زهرا را با آب متبرک شستم و مقداری هم دادم، بخورد. یک شب مادر زهرا بسیار مستأصل بود و بالای سر زهرا سوره یاسین می‌خواند. ناگهان زهرا از خواب بیدار می‌شود و چشمانش را باز می‌کند و همه‌جا را می‌بیند و دوباره می‌خوابد. اما صبح که از خواب بیدار می‌شود از دوباره دیدن خبری نیست... بعد از آن دست‌به‌دامن علی شدم و از علی خواستم برای بهبود زهرا کاری کند. صحبت در مورد زهرا، بهانه‌ای می‌شود تا فاطمه از ماجرای خودش برایمان بگوید. از اینکه وقتی خودش چهارساله بوده در جریان جنگ سی‌وسه روزه، بر اثر موج انفجار شنوایی‌اش را از دست می‌دهد. جزئیات زیادی از آن موقع به‌خاطر ندارد. در مدت ناشنوا بودنش لب‌خوانی کردن را یاد گرفته است و این را دستاورد آن روزها می‌داند. او بعد از مدتی بهبود پیدا می‌کند. فاطمه می‌گوید امروز صبح زهرا و خانواده‌اش به لبنان بازگشتند. بازگشتی شیرین... چون زهرا قبل رفتن چشمانش را باز کرده و می‌بیند... فاطمه نمی‌داند آب متبرک چاره‌ساز شد یا سوره یاسین... یا حتی علی... ولی زیر لب می‌گوید «علیِ شهید از علی زنده قدرتمندتر است...» - از بقیه شهدا بگو... شنبه کیا با علی تشییع می‌شن؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش اول چهارم آذر کتاب حقیقت سمیر را تمام کردم. از مواردی که کتاب را برایم جذاب کرد، روایت به هم پیوسته وقایع بود. تا امروز هر چه از لبنان و فلسطین شنیده بودم جزیره جزیره و جدا از هم بود، اما در این کتاب، حوادث به ترتیب زمانی و بهم پیوسته روایت می‌شد. سمیر می‌گفت: «سال ۱۹۷۵ جنگ داخلی در لبنان شروع شد. نیروهای حزب کتائب و طایفه‌ی مارونی با مسلمانان درگیر شدند. کار به جایی رسید که شناسنامه‌ی افراد دستگیر شده را نگاه می‌کردند و اگر می‌دیدند مسلمان است تیربارانش می‌کردند.» سمیر می‌گفت: «اسرائیل از مسیحیان و حزب کتائب با دادن سلاح و آموزش نظامی حمایت می‌کرد. دامن زدن به درگیری‌های داخلی چیزی جز سود برای اسرائیل نداشت؛ تمام حواس نیروهای مبارز صرف داخل لبنان می‌شد و دیگر کسی فرصت درگیری با اسرائیل را پیدا نمی‌کرد. از طرف دیگر گروه‌ها به دست هم کشته می‌شدند بدون هزینه برای اسرائیل.» جنگ‌های داخلی ادامه پیدا می‌کند. سال۱۹۸۲ اسرائیل اعلام می‌کند که می‌خواهد به جنوب لبنان حمله‌‌ کند. سمیر روایت می‌کند: «اولش خیال می‌کردیم نیروهای مبارزی که در جنوب لبنان هستند مانع از پیشروی اسرائیل می‌شوند اما با کمال تعجب شنیدیم که شهرها به راحتی یکی پس از دیگری تصرف شد و اسرائیل به بیروت هم نفوذ کرد.» آن زمان سمیر در زندان‌های اسرائیل بود و بسیار از اتفاقات پیش آمده نگران. اما خبرهای تلخ به همین‌جا ختم نشد. سمیر و دوستانش در زندان از تلویزیون خبر صلح یاسر عرفات با اسرائیل را شنیدند، قرارداد صلحی که نتیجه‌اش خروج نیروهای مبارز فلسطینی از لبنان بود. با شنیدن این خبر اشک‌های سمیر روی صورتش راه باز می‌کند. یاس و ناامیدی بیشتر از هر وقت دیگری در میان زندانیان جولان می‌دهد. بعد از خروج فلسطینی‌ها از لبنان بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان می‌شود. فردی هم سو با اسرائیل و رهبر مسیحیان مارونی لبنان. در تاریک‌ترین لحظات یک خبر همه را متحیر می‌کند. احمد قیصر جوان شیعه لبنانی، با یک ماشین پژو ۵۰۴ عملیات نظامی در صور علیه مقر نظامیان اسرائیل انجام می‌دهد که در آن به نقل از منابع اسرائیل ۷۲ نفر کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح می‌شوند اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیشتر از ۵۰۰ کشته معرفی می‌کنند. در میان کشته‌شدگان جمعی از افسران عالی رتبه و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل هم حضور داشتند. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش دوم زیاد طول نمی‌کشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام می‌شود و ۲۷ اسرائیلی کشته می‌شوند، باز هم به دست یک جوان شیعی. این عملیات‌ها و موفقیت‌ها حرکتی رو به جلو را آغاز می‌کند. و آرام‌آرام همه می‌فهمند هسته‌ی مقاومت شیعی به نام حزب‌الله شکل گرفته است. با مقاومت حزب‌الله اسرائیل از لبنان خارج می‌شود و می‌رسد به روزی که نه از جنگ‌های داخلی خبری است نه از اشغال لبنان. از آن به بعد لبنان تبدیل می‌شود به یکی از پایگاه‌های مقاومت. جایی که امروز چشم امید همه‌مان به اوست. بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه می‌بینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه می‌کنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که می‌گویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برای‌مان تنها جملاتی امید بخش نیستند. این‌ها تجربه‌هایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن می‌نشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخون‌های زیادی به پای آن ریخته شود. سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفته‌ی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شده‌اند می‌ماند. بچه‌های سنی و شیعه‌ای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم می‌دیدیم که در دمشق مقاومت می‌کردند و می‌گفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همه‌ی ما محترم است.» فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لباس‌های خوشبخت! «امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟» همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده‌پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع‌آوری عروسک و کاموا! از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم! اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند... تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم... این‌بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباس‌هایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته‌اش را هم کرده بود... چه لباس‌ها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند... این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی. انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌‌اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباس‌های دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت... و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم: «فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.» زینب تختی دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا