eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 تمام حق در مقابل تمام ظلم بخش اول همه راهی حرم‌اند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر می‌روم جمعیت متراکم‌تر می‌شود تا جاییکه دیگر نمی‌شود حرکت کرد. همه ایستاده‌اند. منتظِر. ایستاده‌اند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بی‌حرکت است اما جوش و خروش چشم‌ها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم می‌گوید: شهید را همین جا می‌آورند؟ به علامت تایید سرم را تکان می‌دهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمی‌گرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن می‌شود. اما من چشم از او برنمی‌دارم. دستان چروکش را بالا می‌آورد و بعد از صدای واحدی که شعار را می‌گوید با تمام وجود فریاد می‌زند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاری‌ست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمی‌گردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است می‌شوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه می‌کند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد می‌گوید: کاش می‌توانستم بروم لبنان. کاش می‌توانستم به میدان نبرد بروم. لبخند می‌زنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده می‌گوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است. صدای واحدی که شعار می‌دهد دوباره بلند می‌شود و جمعیت یکصدا می‌شوند: مرگ بر صهیونیست. در میان جمعیت چشمم به یک جانباز می‌افتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد می‌جنگد. انگار دارد می‌گوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی. ادامه دارد... نوید سرادار چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 تمام حق در مقابل تمام ظلم بخش دوم در میان جمعیت پرچم بزرگ فلسطین برافراشته است. در کنار پرچم ایران و پرچم‌های پر تعداد و زرد رنگ حزب‌الله. صف‌آرایی است. یک صف‌آرایی به تمام معنا. تمام حق در مقابل تمام ظلم. باد کمی، پرچم ایران را می‌رقصاند. انگار پرچم هم دارد افتخار می‌کند. به غیرتی که همیشه داشته و امروز نمود دارد. به قدرتی که امروز بلای جان ظالمان است. افتخار می‌کند به نقطه‌ای که در آن ایستاده. انتظار به سر می‌رسد. ماشینی که حامل پیکر شهید نیلفروشان است از دور دیده می‌شود. جمعیت موج برمی‌دارد. چشم‌ها دوباره تَر است. کمی جابجا می‌شوم. صدای مداحی می‌آید. بعضی مداحی‌ها فقط شور ندارند. پر از حرف‌اند. مداح از عباس‌ابن‌علی(ع) می‌خواند. از علمدار دشت کربلا. از آنکه تا آخرین نفس امامش را تنها نگذاشت. ماشین جلوتر می‌آید. پرچم روی تابوت دیده می‌شود. پرچم ایران است. پرچم آزادگی. پرچم دفاع از مظلوم. مردم به سمت ماشین می‌روند و چفیه یا پارچه‌ای را به قصد تبرک به افراد روی ماشین می‌دهند. جمعیت فشار می‌آورد. پایم روی پای بغل دستی‌ام قفل می‌شود. چند ثانیه. برمی‌گردم تا عذرخواهی کنم. انگار اصلا متوجه نشده. طلبه است. عبای مشکی دارد و ریشی کم پشت. چشمانش خیس است و خیره به ماشین شهید. نمی‌دانم با خودش حرف می‌زند یا با من، ولی صدایش آرام است: شهید نیلفروشان تنها نمی‌آید. با جمعی از شهداست. با همرزمانش. شهدا دسته جمعی به زیارت می‌روند. مثل دوران جبهه. مثل روزهای قبل از عملیات. ماشین آرام از میان جمعیت می‌گذرد و به سمت حرم می‌رود. با فاصله گرفتن ماشین تراکم جمعیت کمتر می‌شود اما هنوز هم سخت می‌شود حرکت کرد. از فاصله نه‌چندان دور دست‌هایی که مرتب به آسمان می‌روند را می‌بینم. نیم‌قدم نیم‌قدم به سمت‌شان می‌روم. چند جوان مشکی‌پوش حلقه زده‌ و دم گرفته‌اند: شهیدان زنده‌اند؛ الله اکبر. جمعیت اطراف حلقه هم بر سینه می‌زنند. انگار روز عاشوراست. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. کمی می‌مانم و دوباره به سمت حرم قدم برمی‌دارم. حالا بهتر می‌توان حرکت کرد. نگاهم به گنبد امام رضاست که پسر بچه‌ای لیوانی آب تعارف می‌کند: عمو آب! خانمی ظرف مَشک مانندی در دست دارد و پشت سرش ایستاده. لیوان را می‌گیرم و یک نفس می‌خورم: ممنون. پسر بچه لیوان را می‌گیرد و رو به زن می‌گوید: مامان یک لیوان دیگه. مَشک خم می‌شود در لیوان بعدی. چند قدمی دور می‌شوم اما نگاهم هنوز در چشمان پسربچه است. به هر نفر که آب می‌دهد چشمانش برق می‌زند. سقایی، مَشرب آزادگان است. به سمت ماشین برمی‌گردم. از جایی که ایستاده‌ام فاصله گرفته و حالا نزدیکی‌های حرم است. جمعیت در حال حرکت شعار می‌دهد. دست‌ها بالا می‌روند. گره شده. این هیاهو هیچ قرابتی با مرگ ندارد. از بلندگوهای اطراف خیابان صدایی بلند می‌شود: و حالا دشمن است و صبح کابوسی که می‌گفتیم و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود بشارت باد گل‌ها را به فروردین روییدن! که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود. نوید سرادار چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 گِردِ شهید گام‌هایم را کمی سریعتر برمی‌دارم تا مبادا از تشییع عقب بمانم. از سراشیبی ورودی درب ۸ حرم بالا می‌روم تا وارد شبستان شوم. داخل شبستان که می‌شوم سیل جمعیتی را می‌بینم که به شوق زیارت شهید از یکدیگر سبقت می‌گیرند تا دستشان بوسه بر تابوت پاکش زند و معطر به عطر شهید شود. به صحن صاحب الزمان که می‌رسند همه گرد شهید همچون حلقه‌های به هم فشرده تسبیح حلقه می‌زنند. گویا اینبار شهید خود راوی حماسه خویش است و مردم مستمع مجلس پرفیض شهید. بغض گلوی جمعیت را فشرده. حلقه‌های اشک از گونه‌ی میهمانان سرازیر است و قلبشان را آبیاری می‌کند. لشگری که قائدش شهیدی شده است تا خون حیات را بر رگ زائرینش جاری کند. زائرینی که عزت و افتخارشان را مدیون پایداری شهید می‌دانند. گوینده مجلس بلندگو به دست شعار مرگ بر اسرائیل می‌دهد و مردم به همراه او با شعار مرگ بر اسرائیل، تجدید پیمانی می‌کنند با شهید. علیرضا امین سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بوی امام رضا مداح می‌خواند: خاکم نکنید، امام رضا قول داده میاد پیرزن پوستر سیدحسن را دستش گرفته و کنار خانم‌ها روی نیمکت نشسته‌اند. هنوز پیکر شهید نیلفروشان به گلستان شهدا نرسیده. پیرزن می‌گوید: «اهل مشهدم. برای وفات حضرت معصومه رفته بودیم قم. وقتی شنیدیم که قراره شهید نیلفروشان تشییع بشه، خودمان را رساندیم اصفهان. دیشب حرم زینبیه خوابیدیم و حالا اومدیم برای تشییع.» هاجر صفائیه پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 معراج مردان هنوز چندان خبری نیست. دور میدان بسیج خلوت است‌. اما او آماده و حاضر در میدان است‌. از امکاناتی که همراه دارد معلوم است صبح زود از خوابش زده‌، هر چه برای کودک شیرخواره‌اش لازم داشته جمع و جور کرده، سیب‌ها را پوست گرفته و برش زده تا پسرک به دل خوش نرم نرم بخورد. همان‌قدر که حواسش به پروراندن جسم بچه‌هاست، بزرگی روحشان نیز برایش مهم بوده. از دامنی چنین گسترده، مردان اولین گام‌های خود را به سوی معراج برمی‌دارند. فهیمه فرشتیان چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سنصلی فی القدس این جمعیت آمده‌اند تا عقیده شهید نیلفروشان را فریاد بزنند، نگاه امت واحده بودن اسلام را.‌ آمده اند نشان دهند حزب الله زنده است، و ایران در کنار او و مردم مظلوم فلسطین می‌ماند، تا نجات کامل قدس. پرچم ها را تکان می‌دهند، عکس فدایی این راه را بالای سرشان می‌گیرند و فریاد می‌زنند «سنصلّی فی القدس انشاالله» فهمیه فرشتیان چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 همیشه در میدان آشناست. حتی با دوربین گوشی‌ام.‌ قبلا هم از او عکس گرفته‌ام.‌ با اولین نگاه یادم می‌آید کجا همین تصویر را دیده‌ام. در تجمع میدان شهدا، چند روز بعد شهادت سید حسن نصرالله. آنجا هم قاب عکس دو عزیز شهیدش را همراه داشت و بانوی چفیه به سر جوان همراهش بود. این بار با دیدنش ردیفی از سوال‌ها در ذهنم چیده شد. دلم می‌خواست بپرسم تا به حال در تشییع چند شهید شرکت کرده، دوست داشتم درباره پسرهایش و اینکه چطور آن‌ها را راهی کرده حرف بزنیم، کاش می‌شد بدانم از وقتی مادر شهید شده زندگی‌اش چه رنگ و بویی گرفته. امّا میان صدای بلندگوها و رفت و آمد مردم جایی برای پرسیدن این سوال‌ها پیدا نمی‌شود. گوشی را بالا می‌برم و اجازه می‌گیرم. چیزهایی را که در دست دارد مرتب می‌کند. تصویرش در صفحه گوشی‌ام می‌نشیند. نزدیک می‌شوم و طوری که بتواند با لب‌خوانی و اشاره حرفم را متوجه شود می‌گویم «خدا حفظتون کنه» و پیشانی‌اش را می‌بوسم. پاسخ همه سوال‌هایم را در یک عبارت جمع می‌کنم: همیشه در میدان.‌ حالا می‌توانم بروم و به دنبال روایت‌های پنهان میان این جمعیت بگردم. فهیمه فرشتیان چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کلاس مقاومت تا نگاهم بهشان می‌افتد دوربین گوشی را روشن می‌کنم.‌ صدا به صدا نمی‌رسد. با ایما و اشاره اجازه می‌گیرم. قبول می‌کنند و صاف می‌ایستند. نزدیک مادرشان می‌شوم. در گوشش می‌پرسم زائر هستند یا ساکن مشهد؟ جواب می‌دهد: «نه همین جاییم.» میان حیدر حیدرِ بلند جمعیت حرفم را هر طور هست می‌زنم: «خودشون گفتن مدرسه نریم یا شما بهشون‌ پیشنهاد دادین؟» این بار او اصرار دارد عقیده‌اش را میان شلوغی، واضح و شفاف بگوید: «خودم رفتم از معلم اجازه شون رو گرفتم، گفتم ما هر بار شهید بیارن می‌ریم‌.‌ حالا یک روز نرن مدرسه! مگه همه چیز رو تو کلاس یاد می‌گیرن؟» در این فاصله پسرش توانسته دو‌ پرچم لبنان و ایران را از کنار جایگاه اجرای برنامه بگیرد. خواهر و برادر با افتخار پرچم‌ها را تکان می‌دهند و به مادرشان اشاره می‌کنند که جلوتر بروند. امروز آمده‌اند اینجا تا رشادت و مقاومت یاد بگیرند. فهیمه فرشتیان چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا