eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
209 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش نهم موج انفجار جوری آمد توی خانه که هرچه را درست کرده بودیم، ریخت به هم. صدای سوت و انفجار آن‌قدر نزدیک بود که یک ثانیه قبل انفجار، گمان کردم که خانه‌ی ما را زده‌اند. فرهاد می‌گفت اگر صدای هلی‌کوپتر آمد، باید مطلقا سکوت کنیم و حتی سایه‌مان روی پنجره‌ها نیفتد. توی ظلمات، نماز خواندیم و دوباره دل سپردیم به جریان سیال زمان. بعد غروب دو تا صدای انفجار متفاوت آمد. این‌بار ما زده بودیم. توی آن ظلمتِ مطلق، درست در لحظه‌ای که آدمی‌زاد فکر می‌کند بیش از هر زمان دیگری به مرگ نزدیک است، که فکر می‌کند هیچ بعید نیست که صدای زوزه‌ی بعدی موشک‌ها، خانه را روی سرش آوار کند، خطاها می‌آیند جلوی چشم آدم. به قول فرهاد، داشتم به کارهای بدم فکر می‌کردم؛ به کارهایی که می‌توانستم بکنم و نکردم. عقربه‌های ساعت را با بحث‌های رگباری، هل دادیم تا دو سه ساعت از شب بگذرد و بخوابیم. سرم را جایی توی آشپزخانه‌ی خانواده‌ای که نمیشناختمشان، گذاشتم زمین. ذهنم پر از حرف شد. سرم را جایی روی زمین گذاشته بودم، که اطرافش، چند ده شهید، زیر آوار، روی زمین مانده بودند. ماشین صحیه هرازچندی می‌آید توی منطقه و داد می‌زند که مجروح‌ها را ببرد؛ اما مگر می‌تواند؟ نه امکان امدادرسانی هست و نه امکان آواربرداری. شاید توی همین لحظاتی که من چشم‌هام را به امید رسیدنِ خواب بسته بودم، مجاهدی مجروح داشت زیر خروارها آوار، آخرین نفس‌هاش را می‌کشید که خودش را برساند به دوستانِ شهیدش. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دهم چند ده شهید روی خاک‌اند و همین روضه، کافی است؛ العاقل یکفیه‌الاشاره. شهدای خط اول درگیری، اگر پیکرشان باقی بماند همان‌جا به خاک می‌سپارند به امانت؛ و این ده‌ها شهید، تا ماه‌ها بعد از جنگ، تا زمانی نامعلوم روی خاک می‌مانند. مجاهدها چرا آن منطقه‌ی پرخطر را رها نمی‌کنند؟ چرا می‌بینند دست‌ و پاهای قطع‌شده در دهانِ حیواناتِ عابرِ خیابان‌های متروک را اما پا پس نمی‌کشند؟ عقیده و جهاد. و یکی‌ش همین که دوستانِ شهیدشان، توی منطقه مانده‌اند و آن‌ها عهد کرده‌اند که بمانند برای پایانِ این ماموریت. مرز بین ماندن و رفتن، این‌جا لطیف است. و اصلا ماندن و رفتن، این‌جا دارد یکی می‌شود. گفت "آن عهدِ باطنی، به رفتن می‌خواند..." اسم جهادیِ یکی از مجاهدهایی که بچه‌ها دیده بودندش، "ثائر" بود. از این نمادین‌تر نمی‌شود. ثائر یعنی خون‌خواه. ثائر جزو همان آدم‌هایی است که از اول جنگ، از جبهه جنوب، تکان نخورده. او و خیلی از نیروهای مثل او، جسمشان توی این چهل پنجاه روز نحیف شده. ثائر چند تا کلمه‌ی فارسی هم یاد گرفته: "خوش‌آمدید" و الخ. این نسل، پای حرف‌های امام و رهبری و سید رشد کرده‌اند. بعضی‌هایشان برای آموزش دیدن آمده‌اند ایران و عشقِ ایران‌اند. دل بزرگ‌ترهاشان را چمران برده بود و دل جوانانِ مجاهد امروز را حاج‌قاسم؛ چه بسا به عشق حاج‌قاسم، به عشق فهمیدنِ حرف‌هاش، دلشان هوای یاد گرفتن زبان فارسی می‌کند. همین‌جا بگویم که مجاهدان، قوای خودشان را در جنوب، علی‌الحساب، کافی می‌دانند و سرِ همین، فرماندهانشان خوش ندارند که نیرویی از بیرون به نیروهای معرکه اضافه شوند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش یازدهم القصه؛ صبح از پشت خانه و پرچین‌ها رفتیم سمت خانه‌ی رفیقمان، مصطفی. وسط راه به هم رسیدیم و دوباره پای سه تا درخت زیتونِ دور از هم، نشستیم؛ این‌طوری، احتمالِ مرگ/شهادت، برای هرکداممان یک‌سوم می‌شد. هرچند بعید می‌دیدیم که اسرائیل، حداقل الان، مهماتِ گران را خرجِ نفر کند. ابوعلی هم دوباره آمد و پای یکی از درخت‌ها نشست. گپ زدیم. بچه‌ها می‌گفتند دیشب، صدای آن دو تا انفجار مهیب، از سمت خانه‌ی ما بوده؛ می‌گفتند گمان کرده بودند که کارمان تمام شده. وسط حرف زدن‌ها، جنگنده‌ها دو بار دیوار صوتی را شکستند. یکی دو بار هم، از جایی نامعلوم، ما شلیک کردیم. با مصطفی و فرهاد رفتیم که محل انفجارها را ببینیم. وسط یکی از کوچه‌ها، صدای پهپادها شدیدتر شد و هرکداممان چپیدیم توی یکی از مغازه‌هایی که کرکره‌هایشان را انفجارها شکسته بودند. مغازه‌ی من پر از ابزار بود؛ از اره‌برقی بگیر تا شیرآلات. مغازه به مغازه پیش رفتیم. توی یکی از مغازه‌ها، بچه‌های حزب‌الله اسلحه و مهمات و بی‌سیم گذاشته بودند. برشان داشتیم. دیشب، آن انفجارهای مهیب، کار خودشان را کرده بودند. چهار پنج تا خانه، کنار هم، سقفشان رسیده بود به زمین. خیابان جای راه رفتن نبود. چهار پنج تا خانه، درست کنار خانه‌ای که چند نفر از بچه‌ها دیشب آن‌جا مستقر شده بودند، ویران شده بود. توی خانه نبودند. وسایلشان هم نبود. راهی هم نبود که خبری از آن‌ها بگیریم. برگشتیم و پای چند تا درخت کاج، پناه گرفتیم. صدای پهپادها که کم‌تر شد، برگشتیم سمت خانه‌ی مصطفی و ابوعلی. ناهار را کنار هم خوردیم. فرهاد و ابوعلی، رفتند که چند تا اسلحه‌ی مانده در خانه‌ای کنارِ ویرانی‌ها را نجات بدهند. وقتی برگشتند، من و فرهاد، رفتیم دنبال خانه‌ی دیگری که شب را توش سر کنیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دوازدهم فاصله‌ی بین انفجارها هی کم‌ و کم‌تر می‌شد. درست وقتی داشتیم می‌رفتیم توی خانه، صدای پهپاد شدیدتر شد. دو تا صدای نزدیکِ مهیب هم فضا را پر کرد؛ ما زده بودیم و خب، نزدیکِ جاهایی که ما از آن‌جاها آتش می‌ریزیم بر سر دشمن، پرخطرتر است. مصطفی می‌گفت هرچه درباره جنگ‌های نامنظم شنیده‌ایم، این‌جا عینیت دارد. اصلا جنگِ نامنظم یعنی همین. مجاهدِ عارف، خدا می‌داند از کجا سر می‌رسد، قبضه‌اش را مستقر می‌کند روی خاک، شلیک؛ و بعد ناپدید می‌شود؛ می‌رود توی "کهفِ اعتکافِ" چهل‌پنجاه‌روزه‌اش. بی‌خیالِ رفتن توی خانه شدیم. آفتاب زورش تمام شده بود و دیگر نمی‌شد رفت دنبال خانه‌ی دیگری. روبروی خانه، یک تعمیرگاه بود که پشتش، کلی لاستیک و خرت‌وپرتِ گریسی، تلنبار شده بود. نشستیم لابلای آن خرت‌وپرت‌ها. از رنگ آسمان معلوم بود که اذان داده‌اند. توی بیروت، هر وعده، دوسه‌بارِ اذانِ شیعی و سنی و عصر و عشاء می‌دهند و این‌جا، مناره‌ها، خاموش‌اند. همان‌جا نماز خواندیم. تاریک‌روشنِ مهتاب‌آلود، صدای پیچیدن باد لابلای شاخه‌های آن کاج‌های سر به فلک کشیده و آن زیتون‌های سر به زیر؛ و اندوه پشت اندوه؛ نمی‌دانم چطوری می‌شود آن حال و هوا را توصیف کرد. با فرهاد گپ زدیم تا زمان بگذرد. یک کامیونت، نزدیک خانه، زیر سایه‌بان پارک بود؛ از قضا با درِ باز. رفتیم توی کامیونت که شب را آن‌جا بگذرانیم. فرهاد جلدی از توی خانه دو تا پتو آورد. توی قاب شیشه‌ای پشت سرمان، تپه‌های کم‌ارتفاعی دیده می‌شد که جابه‌جا، خانه‌هایی روش روییده بود. برق بعضی از خانه‌های توی دیدرسمان، روشن بود. شمردمشان؛ چراغِ ۳۹ تا از خانه‌ها روشن بود. داشتیم از توی آن قابِ شیشه‌ای خانه‌ها را در چندصدمتری‌مان تماشا می‌کردیم که از پشت تپه‌ها، سه تا نورِ شهاب‌مانندِ کش‌دارِ نارنجی، توی آسمان درخشید و چند ثانیه بعد، صدای چند انفجار از دوردست آمد. کریات شمونه را در اراضی اشغالی، زدیم. احساس عجیبی داشت. هم این که داشتیم دشمن را می‌زدیم و هم این که آن‌قدر نزدیکیم که صدای انفجار در اراضی اشغالی به گوشمان می‌رسد. صبح، موتور را از زیرِ سایه‌بانِ پناه‌گاهش کشیدیم بیرون که برگردیم. روشن نمی‌شد. دوستان‌مان رفتند و ما ماندیم. فرهاد کسری از ساعت را با موتور کلنجار رفت تا بالاخره موتور راضی شد ما را برساند. از خیابان‌های شقرا گذشتیم؛ از کنار ساختمان‌های ویران، از این مبارک‌ترین جای زمین، از محلِ آرام گرفتن ده‌ها شهید روی خاک‌های سرخ. ما می‌رویم و تازه بعدِ رفتن است که می‌فهمیم چه بر سرمان آمده، می‌رویم و تازه بعد رفتن است که آن سرزمین را، آن روح‌های مقدسِ بی‌قرار در کالبدها را کمی، و فقط کمی درک می‌کنیم. زرد آمده‌ایم و سرخ برمی‌گردیم... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش اول ادامه روایتِ "لنا صالح" از این‌جا شروع می‌کند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به این‌ور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته. بعد می‌رسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقص‌های کتاب‌های درسی، مفصل گپ می‌زنیم و بخشی‌ش را قبلا نوشتم اما وقتی می‌پرسم آینده دانش‌آموزها را چطور می‌بینید؟ فکری می‌شود و حرف عجیبی می‌زند. می‌گوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، این‌طوری تربیت نمی‌شد. بعد به شوخی می‌گوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا می‌گوید وجود دشمن باعث آگاهی می‌شود. می‌گوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی می‌کند، اما چرا مسائل را جور دیگری می‌بینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمی‌دانند. لنا نسلِ تربیت‌شده‌ی شیعه‌ی امروز لبنان را نسل محکمی می‌داند. بعضی از بچه‌های این نسل را خودش تربیت کرده. این روزها، مردهای خانواده‌ی صالح، اغلبشان جنوب‌اند. هم‌سر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا می‌گوید یک نقشه‌ی فلسطین توی خانه‌شان هست که امروز سراغش را از هم‌سرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش می‌پرسد. می‌گوید دلم می‌خواهد نقشه‌ی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار می‌خوانم که حزب‌الله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود. خانم لنا این روزها مشغول آموزش‌های مجازی به بچه‌های آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیق‌تر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلی‌ها دفترِ درسشان را برده‌اند به مجازستان. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش دوم سخت است؟ بله! بچه‌ها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسه‌ای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری می‌کند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درس‌های مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح می‌کند. خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغ‌التحصیلی دانش‌آموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچه‌هاش را از سال ۲۰۰۰ به این‌طرف، توی یک گروه واتس‌اپی جمع کرده و مدت‌هاست که برایشان پست‌های معنوی هدفمند می‌فرستد. غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچه‌های گروه شهید شده‌اند. شماره‌هایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندین‌نفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری می‌کرد برای بچه‌ها و روی ذهن و ضمیرشان اثر می‌گذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتس‌اپی شهدا را مدیریت می‌کند. هرروز بچه‌ها عکس یکی‌دونفر را می‌گذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوال‌پرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف می‌زدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شده‌اند. می‌پرسم از شهادت کدام‌یکی‌شان بیش‌تر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را می‌برد و می‌گوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش سوم خانم لنا می‌گوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکی‌ش همین حسین بود و یکی‌ش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز. شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که می‌گوید هم‌سایه‌مان بود. با مادرش رفت‌وآمد داشته و مثل بچه‌ی خودش، پیگیر کارهاش بوده. لنا می‌گوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال می‌شود، ناراحت هم می‌شود. بعد کمی تامل می‌کند: خیلی غصه می‌خورم، خیلی... هرکدام‌شان که شهید می‌شود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا می‌چرخد و آزارش می‌دهد. تسکین فقط این است که بچه‌هاش شهید شده‌اند، که می‌بینندش. می‌پرسم می‌شود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ می‌خندد: اهلا و سهلا. می‌گویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. می‌گوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. می‌گویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمی‌شود. لنا می‌گوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچه‌هایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا به‌تر فهمیدیم. یک چای ما را از این حرف‌های معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشی‌ش نشانم می‌دهد. می‌گوید دو تا بچه‌های دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفته‌ای یک‌بار می‌آمد مدرسه و اگر دانش‌آموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش می‌کرد. این‌جا انگار قصه‌ی همه آدم‌ها به هم مربوط است! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷ - من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه. این را ضحی می‌گوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانه‌ای نزدیک بیروت اجاره کرده‌اند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند. ضحی علاوه بر تحصیل در دانش‌گاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیش‌برداری‌هاش از کتاب‌های تربیتی از دستش در رفته. زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگ‌تر شدند، مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها از ضحی درباره تربیت بچه‌هاش می‌پرسیدند‌‌. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوال‌ها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتس‌آپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتس‌آپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد. این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد می‌دهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچه‌هایشان تا کنند که به‌ترین نتیجه را بگیرند. گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت می‌کنند. ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی می‌دهد تا خواندنی‌تر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک می‌گیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاج‌آقا پناهیان، علاقه دارد. نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانی‌ها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث می‌کردند. ضحی می‌گوید بچه‌ها خوب تربیت می‌شوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند. اسمی که ضحی روی کارش می‌گذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی می‌گفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد می‌کند و خودش را به نور می‌رساند. به امید روشنایی... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸ بخش اول "نور مصطفی مغنیه" مادرِ پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد است. خانواده، اصالتا اهل یکی از روستاهای جنوب‌اند اما خود نور متولد قم است. پدرش، یازده سال، یعنی حول و حوش ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ توی حوزه‌ی قم، درس طلبگی خوانده. نور، نُه ساله بوده که خانواده‌اش برمی‌گردند لبنان. توی مدرسه‌ای در جنوب، تا قبل دانش‌گاه را خوانده و دانشگاه را با رتبه عالی قبول شده. توی دو تا رشته درس خوانده، کامپیوتر و بیولوژی اما در نهایت روی کار با بچه‌ها متمرکز شده. نور و هم‌سرش معتقدند که بچه، هرچی بیش‌تر به‌تر. از یک زنِ ایرانی که ده‌تا بچه دارد و توی تلویزیونِ ما نشانش داده‌اند یاد می‌کند و می‌گوید ما باید زیاد شویم. خانه‌شان توی یکی از روستاهای جنوب بوده و حالا آمده‌اند جایی نزدیک بیروت. می‌گفت فکر می‌کردیم یکی‌دو روز از خانه‌هایمان می‌رویم و برمی‌گردیم اما حالا دوری از خانه‌هایمان دارد دو سه ماهه می‌شود. سر این که فکر می‌کردند زود برمی‌گردند هیچ‌چیز هم از خانه‌شان برنداشته‌اند. القصه؛ از ماه‌ها قبل مادر شدن، این سوال ذهن نور را درگیر کرده بود که با بچه‌ها باید چطوری رفتار کرد و چطوری تربیتشان کرد که مقاومت را و دین‌داری را بفهمند، به شریعت ملتزم باشند و نمازخوان بار بیایند. مطالعه کرد، سخن‌رانی گوش داد، از استادها سوال پرسید و آرام‌آرام، تربیتِ درست را یاد گرفت. این درست که مدارس، روی تربیت بچه‌ها کار می‌کنند اما نور معتقد است که همه‌ی شئون تربیت را نباید برون‌سپاری کرد! پدرها و مادرها هم باید کنارِ مدرسه و بل‌که بیش‌تر از مدرسه، پیگیر تربیت بچه‌هایشان باشند. وقتی راجع به تربیت با دیگران حرف می‌زد، علاقه‌مند می‌شدند و خیلی‌ها ازش سوال می‌پرسیدند که فلان چیز را چطوری به بچه‌ات یاد دادی؟ نور با خودش فکر کرد که چرا تجربه‌های مادرانه‌اش را به دیگران منتقل نکند؟ او به مدل‌هایی برای طراحی بازیِ بچه‌ها رسید؛ بازی‌های فیزیکی. کنارِ بازی‌های فیزیکی، نور و هم‌سرش -که برنامه‌نویس است و موشن‌گرافیک هم کار می‌کند- یک‌سری بازی ساده‌ی موبایلی هم برای بچه‌ها طراحی کردند. اولی‌ش سال ۲۰۲۰ منتشر شد و توی بعضی از مسابقه‌ها هم جایزه گرفت. توی این بازی‌ها ماجرای جنگ ۳۳ روزه و معرفی شهدای برجسته ایران و حزب‌الله را هم گنجانده‌اند. خود نور هم گرافیک یاد گرفته تا بتواند چیزهایی برای بچه‌ها طراحی کند. جستجوهای قبلِ جنگ و چرخ زدن توی انتشاراتی‌ها، به کار امروز نور می‌آید. حالا محصولات مختلفی را چاپ و تولید کرده و می‌رساند به دست مشتاقانش. همه محصولاتش را هم توی یک فروش‌گاهِ اینستاگرامی، عرضه می‌کند؛ zaytoona.kids ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸ بخش دوم نور عاشق ایران است؛ می‌گوید اهل مادیات نیست، هدفش از فروش این محصولات هم درآمدِ آن‌چنانی نیست اما نور این روزها دارد پول جمع می‌کند به عشق این که بیاید ایران و چند هفته کنار حرم امام رضا(ع) نفس بکشد. می‌گوید من عاشق ایرانم و ایران را بیش‌تر از لبنان دوست دارم. دوران کودکیِ نور در ایران، معمولی بوده اما یک حس خوب بی‌انتها براش از آن روزها یادگاری مانده. آن روزها اسم امام را هم توی خانه‌شان زیاد می‌شنیده و همین به امام علاقه‌مندش کرده. سر همین علاقه به ایران و امام، توی آموزش هم چشمش به ایران است. مدارسِ لبنان، بچه‌ها را از سه سالگی پذیرش می‌کنند! اما نور می‌گوید درستش این است که بچه از شش‌هفت‌سالگی برود مدرسه؛ مثل ایران. سر همین، یک سری آموزش را برای بچه‌های دو تا شش‌هفت‌ساله طراحی کرد. توی طراحی محتواها از کتاب‌های ناشران ایرانی هم زیاد کمک می‌گیرد. مطالعاتش هم بیش‌تر متمرکز است روی کتاب‌های ایرانی. مثلا می‌گوید کنجکاوی می‌کنم که ببینم کتاب‌های کودک در ایران، خدا را چطوری به بچه‌ها معرفی کرده‌اند. از نکات این کتاب‌ها خلاصه‌برداری می‌کند و توی محتواسازی‌ها ازش کمک می‌گیرد. توی خانواده پرجمعیت نور، چند تا دختر استثنایی هست؛ نزدیک‌ترینش، دخترخاله‌ی نور است. همین، نور را به این فکر می‌اندازد که باید برای اقشار خاص مثل این بچه‌های استثنایی هم تولید محتوا کرد. بعد جنگ جدید، وقتی خانواده‌اش مجبور شدند با دو جین بچه‌ی قد و نیم‌قد، خانه و زندگی‌شان در جنوب را رها کنند، فکرش مشغول این شد که باید برای بچه‌های آواره هم برنامه‌ای داشته باشیم. برنامه‌ها و محصولات و محتواهایی که نور برای آوارگان طراحی می‌کند، بعضا به آثار سیدعباس نورالدین تکیه دارد؛ کسی که زندگی‌ش را گذاشته پای بازگشت به نهج‌البلاغه و تفسیر حرف‌های امام و رهبری. کنار همه کارهای آموزشی، نور و خانواده‌اش یک‌سری از دعاها را چاپ می‌کنند و می‌رسانند به آوارگان. می‌گویند ماها این‌طوری هستیم که دعا باید جلوی چشممان باشد. می‌گوید کنار همه تلاش‌ها نباید فراموش کنیم که دعا نجات‌مان می‌دهد. نور می‌گوید همه این کارها برای این که است زندگی‌هامان روی ریل "حیاتِ طیبه" باشد؛ همان چیزی که امام خمینی می‌خواست. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵.mp3
13.75M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵ جنگ آوارگان! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضاحیه، مقتدر مظلوم دیروز ساعتی را در ضاحیه بودیم. تصورم این بود که ضاحیه چیزی جز خاک نیست. اما اینگونه نبود. بلکه بخشی از ضاحیه تخریب شده. ضاحیه پر بود از ساختمان نیمه بلند و بلندی که گویی در برابر موشک‌ها سینه سپر کرده بودند. یاد عابس بن شبیب افتادم، همان شهید کربلا که کلاه خود را برداشت وزیر بارش سنگ‌های دشمن نعره می‌کشید. احساس می‌کردی خانه‌ها سنگر را حفظ کرده‌اند. حس ضاحیه ترکیبی بود از عزت و غربت. از مظلومیت و اقتدار. احساس می‌کردی خانه‌ها هم دلشان برای صاحب‌خانه‌ها تنگ شده. آخر آنها اولیا خدا هستند و زمین ضاحیه به وجود آنها بر سایر زمین‌ها افتخار می‌کند. انگار دلشان از بی‌خداحافظی رفتن گرفته بود... مادری که لباس‌های فرزندش را شسته تا فرزندش برای مدرسه بپوشد و هنوز روی بندِرخت در بالکن آپارتمان آویزان است... سجاده های روی زمین پهن شده‌ای که منتظر اقامه نماز جماعت خانوادگی هستند... اسباب‌بازی‌های که در اتاق بچه‌ها روی زمین هستند و هنوز جمع نشدند... نمی‌دانم حال یک مادر اهل ضاحیه را درک می‌کنی؟ همان بانویی که همیشه قبل از بیرون رفتن، خانه را مثل دسته گل تمیز می‌کرد؛ و حالا ناگهان خانه را رها کرده و می‌گوید ای کاش چادر نمازم را برمی‌داشتم... ای کاش قرآنم را بر می‌داشتم... و حالا مادر در گوشه اتاق مدرسه نشسته و شاید پنهانی اشک‌هایش را پاک می‌کند... از جملات آنها می‌شود این را فهمید: آن چیزی که قلبشان را فشرده می‌کند خانه‌های رها شده نیست؛ غم اول زن و مرد حزب‌الله شهادت سید است؛ می‌گویند همه چیز ما فدای سید... سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶.mp3
12.71M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶ ابد و پنج سال! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷.mp3
6.42M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷ دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود... با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 📌 🎧 🎵 ۱- قرار بود پرواز مستقیم بیاوردمان بیروت... 🎵 ۲- قبل از ظهر، حزب‌الله خبرنگاران را می‌برد... 🎵 ۳- دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم... 🎵 ۴- از ضاحیه‌گردیِ شبانه که برمی‌گردیم... 🎵 ۵- طرابلس رفتنمان طلسم شده... 🎵 ۶- روز اول که دیدمش، ریش‌هایش بلند بود... 🎵 ۷- با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم... 🎵 ۸- مسئولیت همه چی با خودته! 🎵 ۹- لب‌به‌لبِ اذان عصر رسیدیم به مسجد... 🎵 ۱۰- این‌ها را وسط داد و بی‌داد یک جاسوس می‌نویسم... 🎵 ۱۱- انتظار 🎵 ۱۲- دیروز صبح جبیل بودیم... 🎵 ۱۳- دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبک... 🎵 ۱۴- صدای جنگنده‌ها از همیشه نزدیک‌تر بود... 🎵 ۱۵- از تگزاس تا بیروت! 🎵 ۱۶- کار کتاب شهید دانشگر تقریبا تمام شده بود... 🎵 ۱۷- واقعیت این است... 🎵 ۱۸- بیم و امید! 🎵 ۱۹- جمهوری اسلامی! لطفا هسته‌ای شو! 🎵 ۲۰- دوباره آمدیم بعلبک... 🎵 ‌۲۱- شنبه در کنیسه 🎵 ‌۲۲- شهیده کرباسی 🎵 ‌۲۳- آیه 🎵 ‌۲۴- من جاسوس بودم! 🎵 ‌۲۵- جنگ آوارگان! 🎵 ۲۶- ابد و پنج سال! 🎵 ۲۷- دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود... 🎵 ۲۸-آشپز مجتهد! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 📌 🎧 📋 فهرست پادکست‌های محمدحسین عظیمی از لبنان 🎵 لامشکل 🎵 و الله خیرالماکرین 🎵 ترس و آرامش 🎵 شرمندگی 🎵 موبایل نُنُر 🎵 مدافع بچه‌های حرم 🎵 در بازداشت حزب‌الله 🎵 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت 🎵 دیو چو بیرون رود 🎵 دو خوشه انگور 🎵 انفجارات 🎵 ابنا حجه‌ابن‌الحسن 🎵 چطور حزب‌الله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! 🎵 خدایا! حاضر محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 هتل مدرسه مسئول فرهنگی حزب‌الله در سوریه، نگران درس بچه‌های نازحین -کسی که از منطقه‌ای به منطقه‌ای جابجا می‌شود- است. او می‌گوید امکان جمع کردن بچه‌ها در یک مدرسه وجود ندارد و چاره‌ای نیست از اینکه کلاس درس توسط معلم ضبط و برای بچه‌ها پخش شود. برای پخش درس به دستگاه پروژکتور نیاز است. طبیعتا تاریک کردن کلاس هم حوصله سربر است. آنها ویدئو پروژکتوری می‌خواهند که در فضای روشن هم قابل رویت باشد. با حامد کبودوند تماس می‌گیرم؛ به نکات خوبی اشاره می‌کند. برای خرید پروژکتور به سراغ سایت‌های فروش می‌روم. در این بین سید ایمان سید رضی زنگ می‌زند و می‌گوید یک ماه در بیروت بوده و حوزه فنی صدا و سیما را در بیروت مدیریت می.کرده (با خودم می گویم سید یک‌ماه بیروت زیر بمباران بوده هیچکس نفهمیده و تو دوروز آمدی کل ملت فهمیدند) سید می‌گوید ارتباطات خوبی گرفته و می‌تواند به ستاد قزوین کمک کند. با او در مورد ویدئو پرژکتور مشورت می‌کنم. مشورت خوبی می‌دهد و خرید را هم خودش انجام می‌دهد. پول دو دستگاه را برخی از طلبه‌های قزوینی ساکن قم پرداخت می‌کنند. پروژکتورها با داستان مفصلی به سوریه می‌رسد (عکس بالا عکس دو دستگاه پیچیده شده در فرودگاه است) حالا ما مانده‌ایم و ده‌ها هتلی که دستگاه پخش ندارند. و بچه‌هایی که منتظر مرتب شدن کلاس درس هستند. آینده لبنان به دانش و باور این بچه‌ها مرتبط است... سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸.mp3
8.71M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپزِ مجتهد! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۹ خبر فوری: سیدمرتضی آوینی، زنده است این، بار سوم بود که با علاء، قرار می‌گذاشتم. این‌بار می‌خواستیم درباره هنر در لبنان گپ بزنیم. علاء، حرفش را صریح می‌زند و اگرچه آدمِ دیدنِ خوبی‌هاست، وجه انتقادیِ نگاهش، به چشم می‌آید. علاء می‌گوید هنرِ اورجینال، توی لبنان، متاع کم‌یاب، بل‌که نایابی است. مثال می‌زند: ما معماری نداریم؛ معماریِ لبنان، معماریِ شامی است. مثال دیگر علاء، موسیقی است. می‌گوید لبنان در موسیقی، سبک ندارد. سبک و مکتب، به سادگی شکل نمی‌گیرد. علاء می‌گوید در لبنان، سه نفرند که می‌توانند روی استیج، زنده بخوانند. در سینما هم اوضاع همین‌طوری است. به خاطر همین، هنرِ لبنانی، توی پنجاه‌شصت‌روزِ سخت گذشته، خیلی به کار مردم نیامده. علاء می‌گوید ما به هنرمندی مثل سیدمرتضی آوینی نیاز داریم؛ اصلا به خودِ خود سیدمرتضی نیاز داریم. قصه‌ی سیدمرتضی، قصه‌ی عجیبی است. قصه‌ی متفکرِ عارفی که به قول علاء، به تصویر جنگ نگاه می‌کند و می‌گوید نه! این همه‌ی چیزی نیست که در این تصویر می‌شود دید. چه می‌کند؟ با تعبد و تامل و هم‌نشینی با اهل دانش و الخ، می‌گردد دنبال آن تصویر حقیقی، می‌کاود و پوسته را می‌تراشد و مغز را می‌یابد؛ و نتیجه؟ روایتی که به قول علا، به زبان آسمان نوشته شده، نه به زبان زمین. علا می‌گوید ما چند سال قبل به خودمان آمدیم که چرا آوینی را به عربی ترجمه نکردیم؟ خب، کسی باید باشد که روایت کند، نفخه‌ی الهیِ امام چطور جوان‌های شیفته‌ی روح‌الله را آواره‌ی بیابان‌های جنوب کرد؛ و حالا هم شیفتگانِ لبنانیِ روح‌الله، باید روایتِ فتحِ جدید را از زبان سیدمرتضی بشنوند. علا می‌گوید چند سال قبل، زندگی‌نامه سیدمرتضی را چاپ کردیم و فتح خون را و بخش‌هایی از گنجینه آسمان را. فقط کار سیدمرتضاست این جور سیر و سفرهای روحانی؛ و بسیار سفر باید تا پخته شود خامی‌، تا از آدمی‌زاد، "مرد" بسازد؛ رجال لاتلهیم تجاره و لا بیع عن ذکر الله... علاء کتابی را معرفی می‌کند که خلاصه‌ای از نوشته‌های سیدمرتضی‌ست: ان تحیا رجلا، مرد زندگی کن! علا می‌گوید عکس‌هایی از جنوب دیده که نشان می‌دهد مجاهدان، "ان تحیا رجلا" توی دستشان است؛ توی خط مقدم درگیری. علاء دارد یک سلسله کلیپِ روایت‌گری می‌سازد. می‌گوید توی استودیو، هدفون را می‌گذارم روی گوشم، که صدای سیدمرتضی بپیچد توی گوشم، که سعی کنم شبیه او حرف بزنم، که ادای سیدمرتضی را دربیاورم، که روحِ آوینی بیاید توی صدام. ما باید به ریسمان الهیِ روایت فتح چنگ بزنیم. علاء می‌گوید این، کار ساده‌ای نیست. آوردنِ بیش از پیشِ حکمت سیدمرتضی به لبنان کار ساده‌ای نیست. علاء پس‌زمینه کلیپ‌های روایت‌گری‌ش، موسیقیِ روایت فتح می‌گذارد. می‌گوید گوشِ هوشِ مخاطب باید با این موسیقی انس بگیرد برای روزی که بخواهیم، نسخه‌ی اورجینالِ مستندهای سیدمرتضی را در لبنان پخش کنیم. القصه؛ خبر این است: سیدمرتضی آوینی در لبنان زنده است. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰ چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنان بخش اول یک؛ میانگین روزهای آوارگیِ گسترده، دارد دو ماهه می‌شود. دو ماه زیستن، در شرایطی نابسامان، ممکن است تبعات قابل توجهی داشته باشد و طبعا طولانی‌تر شدن ایام و لیالیِ آوارگی، روی ذهن و ضمیر این آدم‌ها تاثیرات عمیقی می‌گذارد. خانواده‌های جنوب، با فرهنگِ ویژه‌ی خودشان، حالا توی مدرسه‌ها ساکن‌اند و خانه‌های مردم؛ اجاره‌ای یا میهمان. این، جابجاییِ محیطِ زیست، الزاماتی دارد. زنِ شیعه‌ی جنوبی، ممکن است در محله‌ی مسیحی‌نشینِ بیروت، دیگر نتواند -نخواهد- پوشش مرسومش را رعایت کند. خانواده‌های ساکن در شمالِ لبنان و مناطق سنی‌نشین، ممکن است نتوانند مجلس عزا برپا کنند -به ملاحظه‌ی میهمان بودن- اگر یک ماه رمضان و یک عاشورای بی‌مناسک و مراسم بگذرد، خطر تشدید می‌شود. اگر پیروزی قاطعی از راه برسد، این فاصله گرفتن از نمادهای مذهب، جبران می‌شود؛ و بل‌که اعتقاد مردم قوی‌تر می‌شود. البته این‌ها مثال است؛ مثالی از فاصله‌ گرفتنِ نسبتا قهری، از سبکِ زندگیِ معمول یک خانواده‌ی شیعی. تکرار می‌کنم؛ این، خطر است؟ بله! می‌تواند باشد و هرچه زمانِ آوارگی طولانی‌تر شود، این خطر هم بیش‌تر می‌شود. دو؛ تهدید را نوشتم، فرصت را هم باید دید. خیلی از تحلیل‌ها می‌گوید این جنگ، طولانی است؛ اگر معادلات به همین منوال پیش برود، شاید جنگ تا چند سال طول بکشد؛ شاید. شاید چند صد هزار شهید به شهدایمان بپیوندند. شاید جنگی که امروز گریبان لبنان را گرفته، مستقیم‌تر حتی گریبان بغداد را هم بگیرد. اما اتفاق مهمی که دارد می‌افتد، تغییر نگاهِ ما مردمان جهان اسلام به هم‌دیگر است. این تغییر مدت‌هاست که شروع شده. از همان وقتی که عکاس، تصویرِ صالح‌العاروریِ سنی را با حاج‌قاسمِ شیعه کنار هم ثبت کرد، تغییر پرشتاب‌تر داشت خودش را نشان می‌داد. "مرگ بر شاه"، عصیانِ شیعه علیه ستم بود و "مرگ بر اسرائیل" شوریدنِ توده‌های مسلمان و بل‌که آزادگانِ غیرمسلمان علیه ستم است. این روزها، سوالاتِ ما طایفه‌های گوناگونِ درون جهان اسلام، دارد از هم‌دیگر بیش‌تر می‌شود. ما داریم بیشتر هم‌دیگر را می‌شناسیم. دعوا می‌کنیم؟ بله! سنواری‌ها ممکن است به حزب‌الله نقد داشته باشند و حزب‌الله به سنواری‌ها اما این بحث‌ها و بل‌که دعواها، دعوای رفیقان نیست. رفاقت‌ها با دعواها، ته می‌کشد اما برادرها بعد از دعوا هم برادر می‌مانند. به قول دوستی، ما از مرحله نامزدی گذر کرده‌ایم و حالا رفته‌ایم زیر یک سقف؛ و خب، زیر یک سقف با هم بحث هم می‌کنیم. این، نوعی تجدیدنظر است. این، به ما قدرت می‌دهد. پی‌نوشت این که حزب‌الله این روزها، شاید آن استقلال پیشین را نداشته باشد. حزب‌الله هنوز هم در قله است اما حالا، شاهد سلسله‌جبال و سلسله‌قلل هستیم؛ جبالِ عراق و فلسطین و یمن. این، حزب‌الله را به بلوغ می‌رساند و بلوغ، هم‌سایه‌ی دیوار به دیوارِ تواضع است. این فرایند، "ولی امر مسلمین" را بیش‌تر محقق می‌کند. در پرانتز یادآوری کنم که رهبر انقلاب، اخیرا از ائتلاف، حرف زدند. و بدیهی است که این ائتلاف، بدون کمک ایران، ممکن نیست؛ قلبِ این ائتلاف، ایران است. ما پس از "مرگ بر شاه" و "مرگ بر اسرائیل" باید در کنار هم به "مرگ بر امریکا" برسیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰ چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنان بخش دوم سه؛ بعد رای آوردن ترامپ، خیلی کنکاش کردم که ببینم برای مردم لبنان فرقی می‌کند که در امریکا، کی رئیس‌جمهور باشد؟ واقعیت این است که جستجوهای محدود من، می‌گوید این‌جا شخص رئیس‌جمهور امریکا، چندان مهم نیست؛ به رغم این که انتخابات امریکا، در ایران، از خود امریکا بحث‌برانگیزتر است! دوستی می‌گفت مردم لبنان می‌دانستند که بین کاندیداهای انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا، این‌یکی، ابولهب است و آن یکی، حماله‌الحطب! چهار؛ راست و حسینی باید گفت که بعد از ترور گسترده فرماندهان حزب‌الله و به طور خاص، از نقطه‌ی ترور سیدفواد شکر، مردم لبنان، منتظر اقدامات گسترده‌تری از جانب ایران بودند. وعده‌های صادق، برق شوقی بود در دل مردم اما گذرا. قبلا نوشتم که با مردم لبنان اگر حرف بزنید، می‌بینید که آن حملات را ناکافی می‌دانند. مردم می‌گویند فلسطینی‌ها همه آن‌چه می‌توانستند را انجام دادند، و البته یمنی‌ها هم گل کاشتند. این‌ها در کنارِ ادبیاتی که بعضا در ایران شنیده می‌شود که "ما دنبال جنگ و دعوا نیستیم" و تصورِ برخی ملاحظه‌کاری‌ها و مصلحت‌سنجی‌ها و فریاد زدن رازها درباره استراتژی‌های کلانِ ملاصق با آتش‌بس، سوالاتی جدی را در ذهن مردم ایجاد کرده؛ باید فکری به حال این سوال‌ها کرد. حرف این است: صبری که مردم جنوب دارند از خودشان نشان می‌دهند، خودش حاکی از این است که این مردم می‌توانستند مشکلات بزرگ‌تری را تحمل کنند؛ وانگهی خیلی‌ها معتقدند تصورِ جلوگیری از گسترش دامنه‌ی جنگ به واسطه عدم اقدام به کنش‌های جدی‌تر، خود به گسترش دامنه‌ی جنگ منجر می‌شود. اسرائیل به اهدافش روی زمین نرسیده؟ قبول! اما آیا اقدامات در این سوی میدان، در برابر تجاوزات رژیم، بازدارنده بوده؟ این سوالی است که باید به آن فکر کنیم. مردم می‌گویند کسی باید پیدا شود که دیوانه‌وار، کافه را بریزد به هم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۱ فکر کن، همین تابستانِ گذشته، از دانشگاه اسلامی لبنان، فارغ‌التحصیل شده باشی، یک ماه بعدش، یک کار درست و حسابی توی بیمارستان النجده‌ی نبطیه گیرت آمده باشد و هنوز توی بیمارستان جاگیر و پاگیر نشده باشی که موج مهاجرت از جنوب شروع شود و پرستارِ آدم‌هایی بشوی که زنده اما مجروح از زیر خروارها آوار آمده‌اند بیرون. این خلاصه‌ی ماجرای چند ماه اخیرِ زینب سرحان است؛ پرستار جوانی که این روزها در مدرسه‌ی الکبوشیه در منطقه‌ی الحمراء، هوای هزار نفر از نازحین را دارد. زینب، اهل روستای کفرکلاست؛ یکی از جنوبی‌ترین روستاهای لبنان. دو سه هفته بعد از شروع جنگ هم در بیمارستانِ النجده مانده. بین مجروح‌های جنوب، یکی‌شان همیشه جلوی چشم زینب است؛ پدرِ پیری که خانه‌خراب شده بود و تمام لباس‌هاش پر از خاک و خون بود. زینب می‌گفت پیرمرد خجالت می‌کشید از این که من خون و خاک‌ها را از روی لباس‌هاش پاک می‌کردم. اسم دخترِ پیرمرد هم زینب بود. گفته بود تو را "دخترم" صدا می‌کنم و این خطاب پدرانه‌، روزهای طولانی است که هم‌راه زینب است. خانواده با ماندنش مشکلی نداشتند اما خواهرش که او هم پرستار است، از کبوشیه تماس می‌گرفت و می‌گفت که این‌جا هزار نفر زن و بچه، نیاز به کمک دارند. زینب می‌گفت من خیلی دلم می‌خواست جنوب بمانم اما این‌طور یاد گرفته که گاهی بین چیزهایی که دلمان می‌خواهد و چیزی که تکلیفمان است، فرق است. کادر بیمارستان‌های جنوب کامل است اما این‌جا توی مدرسه‌ها پزشک و پرستار، بیش‌تر لازم است آن هم با هزینه‌های عجیب و غریبِ ویزیت بیمارها در لبنان. زینب می‌گفت رویای کمک کردن به آدم‌ها، سال‌های طولانی است که توی ذهنش چرخ می‌خورده و سر همین رفته سراغ پرستاری؛ اما فکرش را نمی‌کرده که به این زودی، فرصت پیدا کند به این همه یک‌جا، خدمت کند. بعد گفتگو با زینب سرحان، رفتم پیش مدیر مرکز. خانم منتهی، با شش تا بچه‌ی قد و نیم‌قد، همه زندگی‌ش را صبح تا شب، کنار نازحین می‌گذراند. می‌گفت درِ مدرسه کبوشیه، سیزده سال بسته بوده و وقتی با شوهرش آمده‌اند این‌جا، مدرسه جای زندگی کردن نبوده اما حالا هزار نفر دارند توی مدرسه روزگار می‌گذرانند. خانم منتهی از علاقه‌اش به ایران می‌گفت؛ از این که خودشان را متعلق به ایران می‌دانند؛ از این که هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمایت ایران هستند، منتظرند موشک‌های ایران را توی آسمان ببینند که می‌روند برای زیر و رو کردن اسرائیل. می‌گویم انا معکم من‌المنتظرین... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲ برای محمد عفیف پنج‌شش روز قبل شهادتش، رفته بودیم مُجَمّع سیدالشهدا. توی قلب ضاحیه، نشست خبری داشت. پشتِ چند ده‌تا میکروفونِ آرم‌دار، نشسته بود و جلوی چشم رسانه‌های دنیا، برای اسرائیل رجز می‌خواند. گفت که ما برای یک جنگ طولانی، آماده‌ایم. گفت که اسرائیلی‌ها ۴۵ روز است که دارند حمله می‌کنند اما حتی یک روستا را نگرفته‌اند. گفت که دشمن، تلفات نیروهاش را سانسور می‌کند. سوال‌های خبرنگارها که تمام شد، دور محمد عفیف خلوت‌تر شد. فرصت شد که دو تا سوال بپرسم. یکی‌ش درباره زمزمه‌های جابجایی ارتش و حزب‌الله در مرزها بود. ماهی‌گیرها، فرصتِ آبِ گل‌آلود را مغتنم شمرده‌اند و توی رسانه‌ها در حکایت فواید عقب‌نشینی حزب‌الله از مرزها حرف می‌زنند. این‌ها را که به عفیف گفتم، گفت توی دهه هشتاد، وقتی اسرائیل لبنان را اشغال کرد، ارتش توان جلوگیری از اشغال‌گری دشمن را نداشت. گفت که وظیفه ذاتی ارتش دفاع از مملکت است اما ارتش نتوانست از مملکت دفاع کند و اصلا به خاطر همین بود که حزب‌الله به کمک کشور آمد. حرف عفیف این بود که الان، ارتش نه امکانات دارد، نه قدرت و نه سلاح. امریکایی‌ها هم که می‌خواستند به ارتش تسلیحات بدهند، گزینه تجهیز ارتش روی میزشان نیست. حرف‌های عفیف که تمام شد، بچه‌ها شوخی‌جدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم! با خوش‌رویی پذیرفت. خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما چیزی در قلبم فروریخت. این نزدیک‌ترین مواجهه‌ی منِ شهیدندیده، با یک شهید بود. - از تهدید که هیچ، از خودِ حمله‌تان نمی‌ترسیم. این جمله عفیف، دائم توی گوشم می‌پیچد. این، رمز پیروزی است. جنگ هرچقدر که طول بکشد، این قلبِ مستحکمِ مجاهد است که معادلات جنگ را تغییر می‌دهد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱ از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهای ديگر نیست.‌ تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی‌شان را می‌کردند. بچه‌ها مدرسه می‌رفتند؛ مردها سر کار؛ زن‌ها قهوه حاضر می‌کردند و شب‌ها شب‌نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه. اما حالا صدای جنگنده‌ها و بمباران یک لحظه قطع نمی‌شد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه‌هایش گذاشته باشی می‌لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی‌داد و من نمی‌دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می‌توانست برود زندگی‌اش را برداشته بود و می‌رفت. شوهرم جواب نمی‌داد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه‌ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه‌های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می‌زد و وحشت زده نگاهم می‌کرد. فقط دعا می‌کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می‌دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه‌ها به من بود. دوباره زنگ زدم این‌بار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور. گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می‌داشتم. این وقت‌هاست که می‌فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده‌های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی‌کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه‌ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می‌خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی‌کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم‌ - منال ... نشسته بود توی اتاق و گریه می‌کرد. می‌گفت نمی‌آید. می‌گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه‌هایمان را رها کنیم. می‌گفت می‌خواهد همین‌جا بمیرد. در جنوب. نه اینکه حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغی‌هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می‌نشستم کنارش و با هم گریه می‌کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت داد زدم اینبار - اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می.کنه؟‌ فکر می‌کردی مقاومت خوشحال می‌شه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟ خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می‌دانستم که می‌خواهد راضی‌ام کند که بماند. داد زدم - جون بقيه رو به خطر ننداز. چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد. دلم می‌خواست بغلش کنم. دلم می‌خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه‌ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه‌ای كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می‌شد. اما حالا وقت این حرف‌ها نبود. باید خودمان را به صور می‌رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود... ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرف‌های خانواده‌های شهدای مقاومت نشسته‌ام، خویشتن‌داری کرده‌ام که روایتِ حزن‌آلودی ننویسم‌. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که می‌گفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. می‌گفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. می‌گفت عزا و شادی‌مان بماند برای بعد از پیروزی. چند شب قبل که رفتیم خانه‌ی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلوات‌شمار از هم‌سرش هدیه گرفتم؛ می‌خواهم حلالش کنم. هم‌سر شهید می‌گفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شب‌ها که می‌شد، خودش آستین‌ها را می‌زد بالا و نذری می‌پخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد. هم‌سر شهید می‌گفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من این‌جا میهمان حضرتِ زهرا شدم. می‌گفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدم‌ها بود. می‌دید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها می‌کرد و به مردم می‌رسید. می‌گفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند. علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ می‌گفته می‌خواهم به حضرت زهرا محرم باشم. "روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. می‌رفت مدرسه‌ها و برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد. سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنج‌شش‌ماهه بود. تازه دست‌هاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان می‌داد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشم‌های سرخ، می‌خنداند. هم‌سر شهید می‌گفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد. مادرِ هم‌سر علاء وسط حرف‌ها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی می‌خوریم. چای ایرانیِ شیرین می‌خوریم و هم‌سر شهید حرف‌های شیرین می‌زند. می‌گوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاری‌م، یک شهید دیدم که آمده خواستگاری‌م. علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمی‌دانم چرا کارم درست نمی‌شود، نمی‌دانم چرا طلب می‌کنم و نمی‌رسم، نمی‌دانم چرا رفقام می‌روند و من می‌مانم. به هم‌سرش گفته بود تو برام دعا کن... هم‌سر شهید می‌گفت نُه روز گذشت. دلم نمی‌آمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون می‌آمد توی ذهنم، آزارم می‌داد. راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی می‌گذرد، من راضی‌ام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند. هم‌سرش می‌گفت بارها گفته بود که دلش می‌خواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر این‌طوری نروم به ملاقات خدا، خجالت می‌کشم. هم‌سر شهید می‌گفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود. زن، این‌ها را در کمال آرامش می‌گفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند، همسران و بچه‌هایمان فدای حسین... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا