eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 پیرمردِ عصابه‌دست دم‌دم‌های غروب بود که جلزوولز کنان از موکب زدیم بیرون. تازه می‌شد به ضرب آب‌پاشی و شربت‌های خنک کمی هُرم آسفالت و هوای نزدیک ۵۰ درجه را تحمل کرد. چند عمودی از ۹۰۰ که رد شدیم رسیدیم به چندتا از موکب‌های ایرانی. هنوز ۵۰ عمود هم راه نیامده بودیم که خسته، کوفته، سرفه‌کنان و در فکر کفش‌های خدابیامرزم بودم. کفش‌هایی که روز قبل توی حیدریه از ذوق یافتن موکب خنک ولشان کرده بودم و وقت برگشت یک لنگه‌اش گم شد. با توفیق اجباری و دو دینارِ ناقابل مفتخر به پوشیدنِ دمپایی رسمیِ پیاده‌رویِ عراقی شدم. در همین حال و هوا بودم که صدایی جذبم کرد. صدایی که به سبک بچه‌های کف میدان تره‌بار داد می‌زد: «برنج ایرانی با ماست سون»؛ بیش از صدا و برنج و ماست؛ مجذوب اعتماد به نفسش شدم. ملت برای کباب‌ترکی‌اش هم اینقدر تبلیغ و به‌به و چه‌چه راه نمی‌انداختند! چون گلو درد داشتم فازِ غذای سالم برم‌داشت و رفتم سمتش. از قضا بعد شله‌زرد تنها غذایی بود که دختر سه‌ساله‌ام با اشتها می‌خورد. به بهانه‌ی اینکه بگذاریم به دل بچه بنشیند، ایستادیم که نفسی تازه کنیم. روبروی موکبِ ماست‌وبرنجی بنر جذابی نصب بود. توی بنر پرچم یا لثارات الحسینی در دل ویرانه‌های غزه برافراشته شده بود. پسری قد بلند مردم را دعوت می‌کرد تا با این بنر عکس بگیرند و در فضای مجازی‌شان منتشر کنند؛ با هشتگ «بِدَمِ المَظلوم». خانمم گفت: «تو هم برو و عکس بگیر.» گفتم: «من از اون فضاهای مجازی ندارم.» از اینکه غذا خوردن دخترم طول کشیده بود و بیشتر استراحت می‌کردیم راضی بودم؛ منتها محض گول‌زدن وجدان و همراهان می‌گفتم: «خیلی راه نیومدیم، ولی خب اگه حرکت کنیم شاید دیگه بچه غذا نخوره!» خیره به بنر روبرو و مخاطبانِ اغلب دهه هشتادی و ایرانی‌اش بودم، که پیرمردی عصازنان با یک شور و هیجان خاص رفت برای عکس‌اندازی. همراهان هم‌سن و سالش دوربین نداشتند و آن پسر قد بلند مجبور شد خودش عکس بگیرد. صدی به نود، مثل من از آن فضاهای مجازی نداشت. پشت به دوربین ایستاد. پسر اصرار کرد که برگردد؛ قبول نکرد. به پرچم «ایران‌والعراق، لایمکن‌الفراق» پشت کوله‌اش اشاره کرد. از آن پسر ذوق هنری‌اش بیشتر بود. از شور و جدیت پیرمرد به وجد آمدم و مرا هم جو استکبارستیزی گرفت. رفتم سمت جایگاه و ایستادم؛ به فکر ژست خفن بودم که پیرمرد عصا‌به‌دست داشت دنده‌عقب می‌گرفت تا از جایگاه خارج شود. به او گفتم: «حاجی وایسا با هم عکس بگیریم.» برای من عکس ماندگاری شد. البته نه من سوژه بودم و نه آن بنر و نه آن هشتگ. پیرمرد اما اصلِ سوژه بود؛ هم خودش، هم عصایش، هم ژستش و هم غیرتش در یاری مظلوم. صورت ماستیِ فاطمه‌خانمِ ما هم نشان از تمام شدن برنج و ماست و استراحت‌مان داشت. ما هم که عکس‌مان را گرفته بودیم، همراه ملائک و شهدا که شب‌های جمعه عازم کربلایند، راهی شدیم... محمدصادق رویگر | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همان پنج صلوات مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا صادق بیت‌سیاح... فاطمه میری‌طایفه‌فرد eitaa.com/del_gooye سه‌شنبه | ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش اول خرمای نجف بود و تازه چیده شده بودند. از آخرین رطب‌فروشی منتهی به مسیر پیاده‌روی، خریده بودم. بشقاب خرما را در سایه سار نخل‌هایی که عمود 833 را مسقف کرده بودند و موکب ساخته بودند، روی میزی که با بطری‌های کوچک آب‌معدنی، پا گرفته بود گذاشتم. ساعت از پنج بعد از ظهر، گذشته بود. عمود به عمود را طی کرده بودم. بنرعکس شهید را که به دیوار موکب چسبانده بودند دیدم، همانجا زانوهایم قفل شدند. گویی کاروانی بودم که در کاروانسرایی آشنا، منزل کرده. دنبال تابلو یا نامی از موکب می‌گشتم. گردانندگانش، ایرانی نبودند. لهجه‌ی عراقی هم نداشتند. دیوار روبروی بنر عکس شهید، تمثال سید حسن نصراله را هم آویخته بودند. حتی عکس شهید سلیمانی را هم در قابی از چفیه بر چادر برزنتی چسبانده بودند. مردان و جوانان چفیه بر سر و گردن، در رفت و آمد بودند. بیشتر که دقت کردم، چهره‌های آشنایی دیدم. آشنا از آن نظر که با لهجه‌ی فارسی با همدیگر صحبت می‌کردند و با خادمین موکب، هر چند با لبخندی بر لب، سپاسگزاری می‌کردند. دوزاری‌ام افتاده بود که پا به موکبی از دیار فلسطین گذاشته‌ام. بالاخره، تابلوی کوچک و ساده‌ی "موکب نداءالاقصی " با پس‌زمینه‌ی مسجدالاقصی را دیدم. مرد جوانی، که چفیه به گردن، با برش‌های خربزه، در ورودی موکب، از جمعیتی که برای اقامت و استراحت تجمع کرده بودند پذیرایی می‌کرد، خودش را به من رساند. معلوم بود که از خادمین همانجاست. چادر عربی‌ام را تا وسط پیشانی کشاندم. - سلام علیک. اهلا و سهلا. به بشقاب خرما، اشاره کردم. - تمر! فاتحه! فاتحه لامی! هی مرحومه! با همان مکالمه‌ی دست‌وپاشکسته‌ام به زبان عربی که به شوق حضور در پیاده‌روی اربعین، فرا گرفته بودم و بینمان، رد و بدل شد، منظورم را فهمید. بشقاب را برداشت و گفت: "حتما! حتما! رحمه‌الله‌علیها!" به طرف مردمی که زیر سایه‌بان موکب نشسته بودند، رفت. باقی‌مانده‌ی خرماها را در کوله پشتی‌ام جای دادم و همانجا نشستم. سال گذشته بود که مامان، با دیدن تصاویر زائرینی که پای پیاده، مسیر نجف تا کربلا را طی می‌کردند، بغض کرد و گفت: "کاش من هم در همین راه، خانه‌ای داشتم و به مهمان‌های امام حسین، خدمت می‌کردم!" بیست و پنجم مرداد ماه بود. حالا، خرمای خیرات سومین پنجشنبه‌ای که از نبودن مامان می‌گذشت، کام مهمان‌های امام حسین را شیرین می‌کرد. بنر عکس شهید، روبرویم بود. از هر زاویه‌ای که نگاهش می‌کردم، مرا نگاه می‌کرد. چه نگاه مهربانی داشت! دوباره صورتم خیس شد. گوشه‌ای از موکب، نشستم. کتابچه‌ی "ارتباط با خدا" را از کوله در آوردم و با خدا "ارتباط مستقیم" گرفتم و مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. با دلم قرار گذاشته بودم که هر وقت دل تنگی‌ام اوج گرفت، با خواندن سوره‌ی یاسین و زیارت عاشورا و هدیه‌ی آن به روح مامان که بعد از سه ماه بستری در بیمارستان به علت سکته‌ی مغزی، در پنجاه و شش سالگی، پانزده روز از آسمانی شدنش می‌گذشت، آبی بر آتش دلتنگی‌ام بپاشم. چشم‌هایم را بستم. تصویر قبر مامان با گل‌های پرپر روی خاک، مقابل چشم‌هایم آمد. بابا که روی چهارپایه‌ی تاشو، کنار قبر مامان نشسته بود و خواهرم مرضیه، قرص آرام‌بخشی با یک لیوان آب به دستش داد تا از لرزش دست‌هایش کم شود. بی‌تابی بابا برای مامان، دست‌هایش را هم به تاب انداخته بود. داداش حسینم که پنجه‌هایش را در خاک نرم روی قبر، فرو می‌کرد و بی‌صدا گریه می‌کرد. من هم که امسال، زیارت اولی بودم، از مدت‌ها قبل، گذرنامه گرفته بودم و برای این سفر، ثبت‌نام، با موافقت بابا، بار سفر را بستم تا نایب الزیاره‌شان باشم. علی‌الخصوص، نایب ‌الزیارهی مامان که دستش از دنیا کوتاه بود. - اختی! اختی! مساعدتک بامکانی للمساعده؟ مرد ی میانسال با صورتی سفید و موهایی جو گندمی، شیشه‌ی آب معدنی‌ای به دستم داد. انگاری نگرانم شده بود. ایستادم و خیالش را راحت کردم که حالم خوب است. صدای موسیقی حماسی فلسطین از گوشه‌ی موکب به گوش می‌رسید. با اشاره‌ی دست، تعارفم کرد که روی صندلی خودش بنشینم. - مرحبا! اهلا و سهلا! انت ضیفنا! اهلا و سهلا! ادامه دارد... محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش دوم مرد میانسال، گفت و دور شد. به طرف کلمن بزرگی رفت و شیشه‌های آب معدنی را یکی یکی داخل یخ‌های کلمن، فرو کرد. گفتند که من میهمان‌شان هستم و باید از میهمان، پذیرایی کنند! خنکای موکب، دلپذیر بود. به سمت عکس شهید رفتم شهیدی که میهمان ما بود! عکسش بر بنر نرمی نشسته بود! مثل بنرهایی که در ایام درگذشت مامان، برای عرض تسلیت، از طرف فامیل و دوستان، برایمان فرستاده شده بود. شبی که مامان رفت، تازه همان شب از بخش آی‌سی‌یو به بخش جراحی اعصاب منتقلش کرده بودند. گفتند که شرایطش بهتر شده و دیگر، میهمان موقت بیمارستان است و به زودی ترخیص خواهد شد. خوشحال شدیم. خودم آن شب، کنار تختش، همراهش ماندم. ساعت، دو نیمه شب بود که مانیتور بالای سرش اخطار داد. یک پرستار، دو پرستار، تیم احیای قلبی ریوی بیمارستان و من بودم که مجبور بودم، در آن شرایط، پشت در اتاق مامان بمانم و تلخ‌ترین لحظات عمرم را انتظار بکشم. از اتاق که بیرون آمدند، برای من که مادرمرده شده بودم، آرزوی صبر کردند! پرده‌ی اشک چشم‌هایم که کنار رفت، شهید را دیدم. مامان و شهید، همان شب، تقریبا در همان ساعت و دقیقه، هر دو آسمانی شده بودند. از همین ساعت پرواز بود که دلبستگی‌ام به شهیدی که نماد قدرت مردم مظلوم فلسطین بود، بیشتر شد. سراغ کوله پشتی‌ام رفتم. بقیه‌ی خرماها را برداشتم و به سمت جوانی که بشقاب خالی خرما و خربزه را هنوز در دست داشت، رفتم. بشقاب را گرفتم و خرماها را در آن، خالی کردم. جوان با تعجب، نگاه می‌کرد. چفیه را روی شقیقه‌اش کشید. بشقاب را به دستش دادم. مرد میانسال توزیع کننده‌ی آب معدنی هم به طرفمان آمد. - هذه تمبر لفاتحه! لفاتحه! لشهید! شهید اسماعیل هنیه! شهید الضیف! ضیف الایران! گفتم و از موکب خارج شدم. دیدم که چشمهایشان پر از اشک شد. چگونه است که همیشه، بین مردم ایران و فلسطین، قرابتی دیرینه بوده! دوباره از دور، بنر عکس شهید را نگاه کردم. چهره‌ی شهید اسماعیل هنیه، مثل همیشه، پرصلابت، مهربان و پراقتدار بود. روایت مسیر محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پرچم دوردوز از حرم مولایمان علی پیاده‌روی را شروع کردم بعد از بین‌الطلوعین، تا رسیدن به عمود اول، چند ساعتی زمان برد و خورشید بالا آمده بود گرمای صبح‌اش همانند ظهر قم بود و داشت طاقتم را بند می‌آورد که ناگهان صحنه عجیبی دیدم که تا ظهر مرا به پیاده‌روی و فکر کردن وا داشت، منی که تمام دیشب را بیدار بودم. پیرزنی عراقی که هیچ نداشت، حتی کوله‌ای کوچک همچون کوله من، یک صندل زنانه به پا داشت و یک چادر قدیمی که گوشه‌هایش خاکی شده بود، چیزی که برایم جالب بود وسط این چادر بود. او پرچم فلسطین را پشت چادر خود چرخ کرده بود، نچسبانده بود بلکه چرخ کرده بود، به تیپ و ظاهرش هم نمی‌خورد که پول‌دار باشد و مثل بعضی از خانم‌ها ماهی یک‌بار چادر عوض کند. نه به تیپ‌اش می‌خورد یک چادر دارد برای چندین و چند سال. او حتی می‌توانست چند کوک ساده با سوزن و نخ به گوشه‌های پرچم بزند که بعدا بتواند آن را باز کند. اما دور تا دور پرچم را چرخ کرده بود روی چادر خودش. خواستم بروم با او صحبت کنم، از طرفی دیدم عربی که بلد نیستم و ایشان هم مثل جوان‌ها نیست که با بیست درصد فارسی و انگلیسی و مابقی زبان بدن، به او بفهمانم که چه می‌خواهم بگویم. از خیرش گذشتم. اما این حرکت او در ذهنم ثبت شد، آنقدر این حرکت او از ته دل و صادقانه بود که من خسته را بدویدن در راه کربلا وا داشت نه پیاده‌روی... روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 او بی‌تفاوت نبود شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه می‌رفتند عده‌ای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه می‌رفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی می‌خواندند. نوجوانی بود با تی‌شرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمی‌خواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچه‌های مدرسه‌شان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوال‌هایم دائم کلیشه جواب می‌داد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را  در دنیا چه کسی می‌بیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس می‌گیرد و در فضای مجازی می‌گذارد. دستم را بیشتر روی زخم‌اش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا می‌خواهم بگویم بی‌تفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست می‌گفت: او بی‌تفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلی‌ها انجام نداده بودند. او بی‌تفاوت نبود. روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 دِژاوُ :): تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاری‌های معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان می‌گفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگی‌مان گفت خانوم‌ها را سوار کنیم. سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگی‌مان راضی نشد که سوارِ گاری شود. کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که می‌رسیدیم صدای بوق درمی‌اوردیم و می‌خندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر». برخی چپ چپ نگاه می‌کردند و بعضی می‌خندیدند. نزدیک‌های عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمه‌ام لعیا، دست‌هایمان را بهم داده بودیم و قدم بر می‌داشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزه‌اش هنوز هم زیر زبانم است. هرچه تعارف می‌کردند من و لعیا بر می‌داشتیم و می‌خندیدیم. خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمی‌زنیدا» ماهم خندیدیم‌ و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینه‌ی کسی بزنیم» از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش می‌کشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزه‌ی خستگی‌ناپذیر، این مردم که سال‌هاست همچو کوهی استوار ایستاده‌اند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد. اسرائیل می‌خواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیله‌ها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانه‌‌هاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛ می‌بینید؟ اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَ‌مَعَ‌العُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان می‌کند. می‌شنوید؟ من فکر می‌کنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر می‌شود، ما را بکشید ما همانند دانه‌هایی هستیم که با مرگ ما را در زمین می‌کارید ولی درخت‌های زیتون سر از خاک بیرون می‌آوریم، ما تسلیم نخواهیم شد. در ذهنم به همه‌ی اینها فکر می‌کردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی می‌گی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟» رو کردم به‌ لعیا و «باشه‌»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم. روایت مسیر ریحانه اسلامی چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طنین «فلسطین» در تبیین «اربعین» «فلسطین» برایم یک کلیدواژه است؛ «اربعین» هم. از تلاقی این دو، تعبیر متعالی و منحصر به فرد کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا در ذهنم تداعی می‌شود. و کیست که نداند در این روزگار، «فلسطین»، غزه و محور مقاومت در جبهه حسینی و صهیونیسم، تروریسم و همه ایسم‌های برهم‌زننده‌ی آرامش بشر، در جبهه یزیدی جای می‌گیرند. رهبر حکیم انقلاب اسلامی هم در همین «اربعین» اخیر درباره دو جبهه حسینی و یزیدی فرمودند: مواجهه جبهه حسینی و جبهه یزیدی یک کارزار تمام نشدنی است... حرب لمن حاربکم نباید فراموش بشود... . و اما آماده شدن و آماده ماندن برای این کارزار همیشگی، یک اصل مهم و «اربعین»، فرصتی سالانه برای کسب و تجدید این آمادگی است. امسال هم قدم‌هایم در جاده عشق، نذر ظهور صاحب عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه است؛ اما علاوه بر این افق، نمی‌توان به یاد مظلومان «فلسطین» و غزه نبود؛ همچنانکه این یاد برای تعداد نه چندان کمی از همسفران و همراهان جاده عشق نیز معنادار می‌نمود. برخی پرچم «فلسطین» به دست دارند؛ برخی روی کوله‌هایشان به نیت آزادی قدس نوشته‌اند و برخی دیگر، تصاویری از شهدای جبهه مقاومت به ویژه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و شهید اسماعیل هنیه به همراه دارند. اوج این شور و شعور در عمود ۸۳۳ یعنی موکب نداء الاقصی جلوه داشت؛ جایی که در آن، نمونه‌های حجمی از اماکن قدس شریف به چشم می‌خورد و تجمع عاشقان در حوالی موکب، یادآور این جمله ماندگار حضرت روح الله بود که فرمود اگر مسلمین، مجتمع بودند و هرکدام یک سطل آب می‌ریختند؛ او (اسرائیل) را سیل می‌برد. در حوالی همین عمود است که یکی، چشم‌هایش را بر هم نهاده. حال و هوایی دارد. می‌روم کنارش. آهسته در گوشش می‌گویم برای منم دعا کن. چشمان پر از اشکش را می‌گشاید و می‌گوید: «عکسا و فیلم‌هایی که توی این مدت از جنایات صهیونیست‌ها و مظلومیت غزه دیدم؛ ولم نمی‌کنه.» سری تکان می‌دهم و می‌گویم: «با همه این‌ها، دل‌مون به اربعینی خوشه که نجات دنیا و سعادت بشر رو نوید می‌ده؛ اربعینی که توی این سال‌ها شده یه فراخوان برای وحدت فرادینی حول محور مبارزه با ظلم و برافراشتن پرچم عدالتخواهی. ما قطعا پیروزیم.» لبخندی می‌زند و در حالی که قدم زدنش را از سر می‌گیرد؛ می‌گوید: «ان‌شاءالله. به امید دیدار.» خوشحال بودم که «فلسطین» و «اربعین»، برای او هم یک کلیدواژه بود و برای اکثر قریب به اتفاق راهپیمایان جاده عشق. تازه دارم به این فکر می‌کنم که چرا از نام و نشان آن همسفر نپرسیدم؛ ولی به خودم می‌گویم نام و نشانش هرچه که بود؛ او هم یکی از میلیون‌ها عاشق و همسفر واقعی و مجازی مسیر عشق است... . روایت مسیر حسن شیخ‌حائری پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زیرنویسِ آشنا هنوز مزه‌ی زیرنویسِ خبر فوریِ عملیات وعده‌ی صادق زیر زبانمان بود که زیرنویسِ فرود سخت قلبمان را از جا کند؛ همان شبی که یک ملت دنبال سید می‌گشتند؛ بعضی در دل مه و بعضی در لابه‌لای اخبار. شبی که با نگرانی صبح شد و اندک روزنه‌ی امیدی که از تماسِ تلفنیِ نگرفته شده! با حاج‌آقا آل‌هاشم هم با طلوع خورشید، بسته شد. خدایا ما باز امشب به اینکه موبایل و پیجری نیست تا خبر سلامتی سید را بدهند دل خوش کرده‌ایم؛ به این که شاید سید می‌خواهد باز غافلگیریِ رسانه‌ای راه بیاندازد تا سخت‌تر کمر این رژیم منحوس را بشکند... امید ما و کودکان لرزان غزه و لبنانی را نومید نکن... آخ که چقدر این پاییز بوی اردیبهشت می‌دهد... محمدصادق رویگر جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۵۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کنار بخاری نفتی کنار بخاری نفتی، سرم را آن‌قدر بالا آوردم تا تلویزیون چسبیده به سقف خانه را ببینم، همین. اولین بار بود که چهره‌ات را دیدم، همین بار، عجیب بر دلم نشستی. کنار بخاری نفتی، منهای همه معادلات نفتی منطقه، منهای همه سران عرب ورم‌کرده، منهای دنیای بزرگترها، تو بر دلم نشستی. این قدیمی‌ترین خاطره ذهنم است. نور سیادت و قدرت و اراده دینی، همان موقع از چشمان نافذت می‌بارید. رفتم برای حساب و کتاب، بیست و چهار سال تفاوت سنی دلیلی شد که به قاعده زیستی دنیا، پدر خطابت کنم. پدر جان! سید خدا، شاگرد خلف مکتب خمینی کبیر، جز شهادت شایسته‌ات نبود، اما درد عظیم این لیاقت، استخوانم را می‌لرزاند. جگر، این تکه بلا کشیده بدن، عجیب می‌سوزد. ندیدم سید، ولله ندیدم که قدمی خلاف ولایت برداری... و خدا بیناتر است. فاطمه میری‌طایفه‌فرد @del_gooye شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رجزهایت دلم برای رجز‌های حیدری‌ات تنگ می‌شود، برای صلابت نگاهت تنگ می‌شود، برای شجاعتت تنگ می‌شود، اما بیشتر... دلم برای بینش تو تنگ می‌شود، فهم درست و دقیق از ولایت در کوران فتنه‌های آخرالزمانی، درست موقع چپ کردن‌های عرب و عجم. دلم برای خلوص و باورت تنگ می‌شود. این آخرین سخنرانی نشانی بود از آسمانی شدنت، حیف که دیر فهمیدم. روضه عمو جان عجیب تو را لرزاند روح بلندت از خدا اجازه مرخصی می‌خواست. روحت به در و دیوار جسم می‌کوفت و چه زیبا لحظه وصالت، طوبی لک نصرالله. من یقین دارم شما نیز بسان تمام شهدا آن دنیا، بر امور دنیوی تسلط بیشتری دارید و دعایتان، امدادتان و خونتان اثرگذارتر است. قسم به لحظه‌های خوف و رجایت، قسم به لحظه زیارت مادر، برای ظهور دعا کن که سخت محتاج دعای‌تان هستیم. فاطمه میری‌طایفه‌فرد @del_gooye دوشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت اول: مانور خودرویی حوالی ساعت ۴ بود که عزممان جذب شد برای رفتن به راهپیمایی حرم تا جمکران؛ اما یک مانع پیش رو بود. دخترم به هزار بدبختی خوابیده بود و بیدارکردنش دردسر و کنار آمدن با بدقلقی‌های بعدش دردسری بزرگتر بود. بالاخره دل را به دریا زدیم و پتو پیچ بغلش کردیم و به راه افتادیم. وسط‌های راه که رسیدیم کم کم ماشین‌هایی که پرچم‌های زرد حزب الله را از پنجره بیرون داده بودند و به دل باد سپرده بودند نمایان شد. پیاده‌روی سه‌شنبه‌های حرم جمکران روتین هر هفته است اما معلوم بود این هفته فرق دارد. به خیابان اصلی رسیدیم. برق آفتاب روی گنبد حضرت معصومه ناخودآگاه دستم را به سمت قلبم برد تا سلامی کنم و عرض ارادتم را تمدید کنم. پلیس خیابان را از چند جهت به خاطر جمعیت و تعدد ماشین‌ها بسته بود و مجبور شدیم یک دور قمری بزنیم و بالاخره ما هم به خیل جمعیت پیوستیم. ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت دوم: شعارنویسی خودروها فکر می‌کنم اربعین علاوه بر جنبه اعتقادی که دارد انقدر در گوشت و پوست ایرانی‌ها ریشه دوانده و به عمق جانشان نفوذ کرده که همه جا دنبال بهانه‌ای برای بروز رنگ و بویی از آن هستند... مثل موکب زدن... موکب‌ها در گوشه گوشه مسیر به چشم می‌خورند و صدای حسین طاهری و ابوذر روحی از بلندگوها تجدید خاطرات اربعین می‌کنند. چند متر جلوتر که رفتیم تجمع چند ماشین توجهمان را جلب کرد سرعتمان را کمتر کردیم نزدیک‌تر که شدیم با چند روحانی روبرو شدیم که ماشین‌ها را برای نوشتن «آغاز نصرالله» یا «نصرالله زنده است» روی شیشه عقب دعوت می‌کردند. سلیقه مخاطب را هم لحاظ کرده بودند و برای انتخاب رنگ نوشته بین زرد و قرمز حق انتخاب گذاشته بودند. وسوسه شدیم و توقف کردیم. انتخاب ما جمله «حزب الله زنده است» با رنگ زرد بود. ظاهرا همخوانی رنگ زرد با پرچم حزب الله خیلی‌ها را برای گزینش رنگ زرد ترغیب کرده بود چون مجبور شدیم چند لحظه‌ای منتظر بمانیم تا نوبت به شیشه باران خورده ماشین ما برسد. در لابلای انتظاری که در ماشین می‌کشیدم و با دخترم که از خواب بیدار شده بود و نیمه شارژ بود سر و کله می‌زدم متوجه شدم ظاهرا چند روحانی پول روی هم گذاشتند و رنگ خریدند و آورده‌اند برای امروز... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت سوم: نسل به نسل پس از حزب‌اللهی شدن شیشه عقب ماشین دوباره باسرعت مورچه‌ای ماشین پیمایی را شروع کردیم. چند متری دور نشده بودیم که متوجه پخش شله زرد در یکی از موکب‌ها شدم. دخترم شله زرد خیلی دوست دارد. توقف کردیم. خانواده‌ای دیگ نه چندان بزرگی شله زرد پخته بودند و با پارچ پلاستیکی توی کاسه می‌ریختند و با نمکدانی از دارچین تزئینش می‌کردند. تعارف کردند و کاسه‌ای برداشتم. در حال رفتن به سمت ماشین بودم که با سینی نسکافه‌ای در مقابلم روبرو شدم. لیوانی برای همسرم برداشتم و با پرشدن سبد آذوقه سوار ماشین شدم. در حال فوت کردن کاسه شله زرد بودم تا سریع‌تر برای خوردن دخترم آماده شود که با صحنه‌ای رو برو شدم. خانمی خانم پیرتری را بر روی ویلچر می‌برد. به گمانم مادر و دختر بودند. با فاصله کمتر از یک متر خانم جوانی راننده کالسکه‌ای بود که کودکی چند ماهه مسافرش بود. آن پیرزن قطعا انقلاب و سال ۵۷ و هشت سال جنگ و شهادت رئیس جمهور رجایی و سید عباس موسوی را به خاطر دارد. و این کودکی که نهایتا یک سال دارد شهادت رئیس جمهور رئیسی و اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله را زندگی کرده... چه تلاقی تاریخی بزرگی... چه اتفاقات تاریخی عجیبی... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت چهارم: کفن‌پوشان مشهدی پس از تجدید قوای خانواده ماشین پیمایی ادامه پیدا می‌کند. گروهی از خانم‌ها که روی چادرهای مشکی کفن سفید پوشیدند و مقوا نوشته‌هایی در دست دارند توجهمان را جلب می‌کنند. یک ون که روی قسمت باربندش پر از ساک و کوله است این گروه را همراهی می‌کند. همسرم با نکته بینی خاصی که دارد به پلاک ون اشاره می‌کند و می‌گوید: «پلاک مشهده ...فکر کنم مشهدی باشن.» ماشین را کنار خیابان پارک کردیم. از ماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم. کنار موکبی ایستاده بودند و چای می‌خوردند. فرصت را مغتنم شمردم و باب گفتگو را با یکی از آنها باز کردم. - اهل قم هستین؟ - نه از مشهد اومدیم از یکشنبه راه افتادیم - یه راست اومدین قم؟ - نه اول رفتیم تهران و تجمعات میدان فلسطین و الان اومدیم قم - برای زیارت اومدین یا هدف سید حسن نصرالله بود؟ - برای سید حسن اومدیم - چند نفرین؟ نزدیک ۱۰۰ نفریم و اکثرا از خانواده شهدا هستیم... خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. ذهنم درگیر این بود که خانواده شهدا با شهادت هر شهید دوباره داغدار می‌شوند. دوباره زخم قدیمی دهان باز می‌کند و دوباره نمک می‌ریزد و می‌سوزاند. اما آنها کفن پوشند... آماده‌تر از همیشه... خون خواه‌تر از همیشه. ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت پنجم: مردم تشنه‌ی انتقام از کاروان مشهدی‌ها جدا شدیم. میدان منتهی به جمکران را بسته بودند و امکان اینکه با ماشین جلوتر برویم نبود اما صدای شعار دادن‌ها و انتقام‌جویی‌ها و آماده بودن‌های مردم از دور هم قابل شنیدن بود. سه‌شنبه‌های جمکران به خودی خود شلوغ است. بارها شاهد حضور مردم شهرهای مختلف که خود را سه‌شنبه‌ها به مسجد جمکران می‌رسانند بوده‌ام. اما این‌بار حرف از یک خروش بود. با همیشه فرق داشت. مردم در عین اندوه سید حسن نصرالله بیش از همیشه به نابودی اسرائیل باور داشتند. بیش از همیشه... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت ششم: مزه‌ی انتقام از میدان آخر دور زدیم، کمی خرید کردیم و به خانه برگشتیم. تلویزیون طبق روال همیشه روشن بود. بعد از کلی کلنجار با دخترم کانال تلویزیون را از شبکه پویا به شبکه سه تغییر دادم و منتظر پخش سریال غریبه شدیم. یک دفعه زیرنویس تلویزیون که از زمان شهادت سید حسن نصرالله قرمز بود و دائما فوری بودن اخبار را یادآور می‌شد به یک نوار بزرگ تبدیل شد که نوشته بود: «حمله موشکی ایران به اسرائیل» «اطلاعیه اولیه سپاه پاسداران تا دقایقی دیگر» تلویزیون آسمان تلاویو را نشان می‌داد که انگار تمام بارش‌های شهابی به یکباره در حال رخ دادن است. نابودی اسرائیل را امروز عصر در میان مردم حس کرده بودم اما حالا یقین حاصل شد. وقتی در لابه‌لای شور و شعف مردم شهرهای مختلف که تلویزیون پخش می‌کرد سیل جمعیت مردمی را در جمکران دیدم که با همه وجود لبخند می‌زدند و مرگ بر اسرائیل می‌گفتند به حالشان غبطه خوردم. آنها پرتاب موشک به اسرائیل را نه از اخبار بلکه با چشم خود دیده بودند و با گوش خود شنیده بودند. همان چیزی که امروز عصر فریاد زدند را امشب دیدند... صدای بوق ماشین‌هایی که در خیابان خوشحالی می‌کنند دوباره وسوسه‌مان می‌کند که ما هم برویم و شادیمان را در کنار آنها دو چندان کنیم؛ اما دخترکم خسته شده و دوباره خوابیده است. زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برداران خونی خیال کردی اگر قاسم سلیمانی را در عراق، هنیه را در ایران ترور کنی، اگر سیدحسن نصرالله را به جرم حمایت از فلسطین ترور کنی، بذرکینه و تفرقه را میان ما می‌کاری و دست‌هایمان را از هم جدا می‌کنی. نفهمیدی که خون شهدای ما درهم آمیخته شد و ما برادران خونی شدیم. حالا خنده‌هایمان، اشک‌هایمان، حماسه‌هایمان با هم است. پی‌نوشت: تصاویر شادی مردم عراق و فلسطین پس از حمله موشکی جمهوری اسلامی ایران به سرزمین های اشغالی. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 موکب خاص بعد از کلی معطلی در دندان پزشکی بالاخره دندان مبارک را درست کردم و سوار ماشین شدم تا با سرعت نور خودم را به اهل خانه برسانم. از قضا به شلوغی سر شب خورده بودم. چند دقیقه‌ای پشت چراغ قرمز صبوری کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. چند متری طی نشده بود که تجمع ماشین‌ها در گوشه‌ای از خیابان نظرم را جلب کرد. با نزدیک شدن به ماشین‌ها کم کم صدای بشنو نغمه یا حیدر گفتنم ابوذر روحی به گوشم خورد. حدس زدم ایستگاه صلواتی یا موکب باشد. خودم را لابه‌لای ماشین‌ها جا دادم که حوزه دید بهتری داشته باشم. موکب بود. چای و شربت زعفران پخش می‌کردند. چند جوان سینی‌هایشان را پر می‌کردند و کنار ماشین‌ها به مردم تعارف می‌کردند. تا اینجا همه چیز یک روال معمولی داشت. شادی وعده صادق ۲ و غم شهادت سیدحسن خیلی از این موکب‌ها را به راه کرده بود. اما آنچه که توجهم را بیش از پیش جلب کرد اسم موکب بود؛ موکبی با اسم ۱:۲۰... تا مقاومت هست حاج قاسم زنده است.... و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر.... زهرا جلیلی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عروس‌کشون دیشب عروس کشون بودم؛ عروس کشونی به وسعت تمامی مردم اما این عروس‌کشون ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود گمان نمی‌کردم کسی در خیابان باشد اما طولانی‌ترین توقف عمرم را روی پل صفاییه داشتم. تنها باری بود که از ترافیک نه تنها ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم. بوق می‌زدم، بوق بوق بوووو بوووق بووووووق... لذتی داشت موتوری رد شد از کنارمان شوهر جلو و خانم مانتویی‌اش بر ترک آن، خانم پرجم ایران را گرفته بود و مغرورانه به اهتزاز در می آورد... دیشب مانتویی و چادری بودند فقیر و غنی آمده بودند. یک پراید که در عقب سمت چپ کلا تعویض شده بود و رنگ شده بود (شاید کلا اتاق چپی بوده)، عکس حاج قاسم را گرفته بودند و تکان می‌دادند و بوق می‌زدند... یک شاهین پلاس هم جلوی ما پرچم ایران را از سانروف وسط سقف داده بود بالا و یک بچه فینگیلی که تماما خوردنی بود با سر بند و دست بند منقش به نام اهل بیت از پنجره ماشین بیرون زده بود... دیشب همه شاد بودند، خانمی دور میدان صفاییه در ماشین کل می‌کشید و دیگری کنار ماشین من می‌گفت، بزن اون بوق قشنگه را تا صدایش بیاید... دیشب همه آمده بودند. و همه شاد بودند فکر نمی‌کردم ساعت دوازده و نیم شب کسی بیدار باشد اما همه خوشحال بودند... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ضدمردم صبح بعد از اذان بلند شدم و گوشی را با چشم‌های خواب آلود و پف کرده (یحتمل این چنین است دیگر، بعد صورتم شبیه دامادها که سه نوبت پاکسازی و ماسک هسته هلو بر می‌دارند که نیست) نگاه کردم. کلیپ شادی مردم در غزه، اشک مرا درآورد. بیشتر از هرچیز با شادی آن‌ها شاد شدم... شادی مردم کرانه باختری، شادی الجزایری‌ها و مراکشی‌ها، شادی لبنانی‌ها، شادی کل احرار عالم و بعد کلیپ‌های طنز، صداگذاری گزارشگر تکواندو بر لحظه اصابت موشک تا شوخی‌هایی با گنبد آهنین که دیشب مثل آبکش شده بود. * من فکر نمی‌کردم کسی ناراحت باشد، حتی آنان که می‌گفتند نه غزه نه لبنان که فرارو را نگاه کردم، تیتر زده بود صدا و سیما یا ستاد جنگ این تیتر باعث شد، فرض من بیست ثانیه هم دوام نیاورد. تاریخ خالی از کسانی نبوده که سراسر نفاق هستند، نان جمهوری اسلامی را می‌خورند و به هیچ یک از مبانی و ایده‌های جمهوری اسلامی پایبند نیستند. برای آن‌ها که مشی‌شان پراگماتیسم است تنها چیزی که برای‌شان می‌صرفد منافع‌شان است. همان کلید واژه دهه نود، منافع ملی. من اسمش را گذاشته بودم منافع خلی، چون منطق‌اش چون آب بینی نیمه خشک شده، در ابتدا خشک و اواسط کشسان و در انتها آبکی است. هروقت دوست داشته باشند می‌گویند خشک است و هر وقت دوست نداشته باشند آبکی‌اش را نشان می‌دهند... آن‌ها نه برای ایران جان می‌دهند، که می‌گویند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران... نه شجاعتش را دارند که بگویند جمهوری اسلامی را قبول نداریم... آن‌ها بی‌منطقی را پوش شکلات منطق جدید و منطق روشنفکری پیچیده‌اند. فقط بلندند در کافه‌ها بنشینند و تحلیل‌های نیم تنه به پایین ارائه بدهند... هیچ وقت بین مردم نیستند و هیچ وقت از شادی مردم شاد نیستند. آن‌ها به فکر دلارها و طلاهای‌شان هستند که در صندوق امانات بانک است... عجب صبری جمهوری اسلامی دارد. اگر من جای او بودم... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 جوشن صغیر چند ساعتی پس از آنکه رهبر انقلاب اعلام کردند بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان بایستند پیامی از یکی از دوستان دریافت کردم: «پنجشنبه قرائت جوشن صغیر به نیت پیروزی رزمندگان مقاومت در منزل شخص مذکور برگزار می‌شود. جهت اعلام حضور یاعلی را ارسال کنید» یاعلی گفتیم. کل روز پنجشنبه مراسم را به خودمان یادآوری می‌کردیم که مبادا دیدن امپراطور دریا! غفلت‌آفرین شود و یادمان برود یاعلی گفتیم. بعد از نماز مغرب بانگ رحیل به صدا درآمد و برای رفتن آماده شدیم. آدرسی که داشتیم را پی گرفتیم و به در خانه‌شان رسیدیم. در خانه باز بود اما به نشانه ادب زنگ را فشردیم و وارد شدیم. پس از بالا رفتن از چندین پله به طبقه سوم رسیدیم. میزبان به استقبالمان آمد. وارد شدیم. مردانه و زنانه در دو قسمت مجزا بود. از همسرم جدا شدم و وارد قسمت زنانه شدم. اکثریت را نمی‌شناختم. سلامی عمومی دادم و نشستم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با سینی از شربت زعفرانی مورد استقبال واقع شدم. اندکی آبلیمو به آن اضافه کرده بودند که طعمش را متفاوت کرده بود. هنوز شربت از گلویم پایین نرفته بود که ظرفی از حلوا هم در مقابلم قرار گرفت. مشغول پذیرایی از خودم بودم که کاغذی در دست دختری نظرم را جلب کرد. پشت کاغذ به سمتم بود و نمی‌توانستم روی آن را ببینم. پس از چند لحظه دخترک کاغذ را بر روی دیوار چسباند و کنار رفت. تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است. پوستری از سید حسن نصر الله بود. گل میزی را کنار عکس گذاشتند و یک دیس حلوا و چند قلمه گل که درون شیشه‌های سبز رنگ بودند. و البته یک ظرف که مقداری پول؛ یک جفت گوشواره و یک النگو درون آن بود. قسمت اول برایم ملموس بود. رسم ایرانی‌هاست که در کنار عکس رفتگانشان گل و حلوا بگذارند، اما پول و طلا نه. خویشن‌داری کردم و چیزی نپرسیدم. چند دقیقه‌ای که گذشت یکی از خانم‌ها سینی پول و طلا را برداشت و از جمع پرسید: «دیگه کسی نمی‌خواد به لبنان کمک کنه» پس از آنکه چند خانم دست‌ها را در کیف بردند و مبلغی بر پول داخل سینی افزودند سینی به قسمت مردانه منتقل شد تا در آنجا هم اندوخته‌ای جمع شود. پس از قرائت زیارت عاشورا؛ گزیده‌ای از جوشن صغیر خوانده شد. همزمان با خواندن دعا و زیارت ناخوداگاه خاطرات دوران کرونا در ذهنم زنده شد. آن موقع که آقا اعلام کردند برای بهبود اوضاع دعای هفتم صحیفه خوانده شود و هرشب بعد از اخبار ۲۰:۳۰ وقتی علی فانی دعا را می‌خواند از عمق وجود و در بین همه‌ی ناامیدی‌ها قلبمان به خلاصی از آن شرایط مطمئن می‌شد. جوشن صغیر تمام شد و روضه خوانی شروع شد. روضه حضرت زهرا ... روضه‌خوان روضه می‌خواند، که حدادیان در سرم شروع به خواندن «ذکر لبا وقتی که یا زهرا می‌شد همه گره‌هامون وا می‌شد...» کرد. با خودم گفتم شاید هدف روضه‌خوان و صاحب خانه هم از انتخاب روضه حضرت زهرا همین بوده، شاید قرار است حضرت زهرا اشک را از چشمان بچه‌های غزه پاک کند... شاید قدس را قرار است حضرت زهرا آزاد کند... با تمام شدن روضه سینی چای وارد مراسم شد و نوای پایان مجلس به گوش رسید. با صاحب خانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدیم. از پله‌ها که پایین می‌آمدم به این فکر می‌کردم که قطعا همانطور که آن ویروس منحوس تمام شد این سگ هار هم نخواهد ماند. زهرا جلیلی پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 علاء لطفا بخوانید از شهیدی که دیر به سید حسن رسید اما رسید... این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن می‌گوید، محمد است. محمد می‌گوید می‌خواهد قصه‌ی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد. علاء یکی از افرادی‌ست که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمباران‌ها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران‌ حضور پیدا کردند. تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعت‌ها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من می‌خواهم بروم پایین، نمی‌خواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بی‌ماسک با او رفت و تن بی‌جانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد. هفهاف بصری هم دیر رسید، آواره‌ی محمّد بود. به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد. خداوندا! تو شاهد باش. ما نیز در این کوچه پس‌کوچه‌ها دنبالیم. تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند. دیر آمدند اما آخر آمدند... محمدامین رضایی @m_amin_rezai پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت می‌کنم... کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت می‌کنم. اما جا دارد مجددا و مجددا به آن‌ افراد مجاهد، معتقد، و صبور افتخار کنم. فاصله آنچنانی با مرگ ندارند، اما در سخنشان جز صبر و عشق به خدا نمی‌بینم. هر روز از خدا طلب می‌کنم در کنارشان باشم، چون در این جنگ دل‌ها پاک و طاهر شده‌اند. کاش دلم مانند دل‌هایشان پاک شود. کاش بتوانم از این دنیا متنفر شوم. کاش بتوانم از این دنیا با بهترین مرگ بروم. مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 دلنوشته‌های یک مادر شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران-قم کشیده ا‌ست. همیشه راه بازگشت انگار کِش می‌آید. بچه‌ها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده. فرصت می‌کنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم. جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل! شیرینی‌اش نه به کام جسم‌ام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل می‌شود... فاطمه زهرا روی پا خوابش برده، علیرضا هم مشغول پازل بازی است. حاج مهدی رسولی می‌گوید امروز رهبرمان آمده‌اند و آغوش گشوده‌اند تا ملت ایران را به آغوش بکشند... دلم غنچ می‌رود مثل دختری که نگران و مضطرب است، و قرار است در پناه شانه‌های محکم پدرش آرام بگیرد. آقا وارد مصلی می‌شوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس می‌کند آقا وارد شدند، به پا می‌خیزد و پرشور شعار می‌دهد. دیگر دلم بی‌صبرانه منتظر اذان است، انتظاری که با آغاز اذان، به پایان می‌رسد. گوش‌ها همه آماده‌اند تا مزین به صدای امام امت شود. آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع می‌کند به خطبه خواندن. اگر چه خطبه اول هم حرف‌های زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم می‌نشیند. از اینکه تقریبا می‌توانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیق‌ترین ترجمه‌ها هم نمی‌تواند لحن کلام را برایت ترجمه کند. خطبه دوم که تمام می‌شود مطمئن می‌شوم که آقا آمده‌اند تا آغوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی تمامِ آزادگانِ عالم... فاطمه محمدی | از eitaa.com/f_mohaammadi جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا| اینستا