📌 #اربعین
📌 #فلسطین
او بیتفاوت نبود
شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه میرفتند عدهای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه میرفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی میخواندند. نوجوانی بود با تیشرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمیخواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچههای مدرسهشان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوالهایم دائم کلیشه جواب میداد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را در دنیا چه کسی میبیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس میگیرد و در فضای مجازی میگذارد. دستم را بیشتر روی زخماش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا میخواهم بگویم بیتفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست میگفت: او بیتفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلیها انجام نداده بودند. او بیتفاوت نبود.
روایت مسیر #کربلا
امیرعباس شاهسواری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
دِژاوُ :):
تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاریهای معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان میگفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگیمان گفت خانومها را سوار کنیم.
سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگیمان راضی نشد که سوارِ گاری شود.
کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که میرسیدیم صدای بوق درمیاوردیم و میخندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر».
برخی چپ چپ نگاه میکردند و بعضی میخندیدند.
نزدیکهای عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمهام لعیا، دستهایمان را بهم داده بودیم و قدم بر میداشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزهاش هنوز هم زیر زبانم است.
هرچه تعارف میکردند من و لعیا بر میداشتیم و میخندیدیم.
خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمیزنیدا»
ماهم خندیدیم و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینهی کسی بزنیم»
از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش میکشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزهی خستگیناپذیر، این مردم که سالهاست همچو کوهی استوار ایستادهاند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد.
اسرائیل میخواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیلهها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانههاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛
میبینید؟
اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَمَعَالعُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان میکند.
میشنوید؟
من فکر میکنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر میشود، ما را بکشید ما همانند دانههایی هستیم که با مرگ ما را در زمین میکارید ولی درختهای زیتون سر از خاک بیرون میآوریم، ما تسلیم نخواهیم شد.
در ذهنم به همهی اینها فکر میکردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی میگی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟»
رو کردم به لعیا و «باشه»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم.
روایت مسیر #کربلا
ریحانه اسلامی
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
راوی فلسطین
تازه از دارالسلام نجف حرکت کرده بودیم؛ کوچه پس کوچهها را رد میکردیم به امید رسیدن به عمود. در مسیر موکبهایی که پرچم فلسطین را کنار پرچم عراق گذاشته بودند دیدم و عکس گرفتم؛ طوری که حتی از خانواده قشنگ عقب میافتادم. حتی در مسیر کلی پرچم فلسطین بود که شده بودند علم گروه، پرچم ایران، حماس و فلسطین.
مابین جمعیت دو خانم را دیدم که پرچم فلسطین روی کولههایشان بود. و یک پوستر نائبالزیاره شهداییم که عکس حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس داشت. پست کولهی یکیشان چند نوشته بود. از کولهها عکس گرفتم. یک دفعه دیدم چندتا دختر بچه عراقی به سمتشان دویدند. از دور نظارهگر بودم و واکنش بچهها برایم جالب بود. داشتند با هم سلفی میگرفتند، سمتشان رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: «این بچهها که پرچم فلسطین رو روی کولههامون دیدند، برای همدردی ما رو بغل کردند و میگفتند فلسطین روی چشم ماست و اسرائیل کف پای ما.» دخترها هنوز هم همانجا بودند و بامحبت دو خانم را بغل کرده بودند و با لبخند به زبان عربی با ما صحبت میکردند. لبخند زبان مشترک بین من و آنها شده بود. بعد دیدم یکی از خانمها میگوید: «بچهها میگن یک عکس سلفی با شما بگیریم» و این شد که منم هم شریک آن لحظهی ناب شدم. شکسته پاره بعضی از کلمات و صحبتها را متوجه میشدم و بعد موقع خداحافظی بهشان گفتم: «فی امان الله»
مسیرم با خانمها ادامه دادم، فامیل یکی از آنها حسینی بود. برایم توضیح داد: «ما روایتگر فلسطینیم، لمینت پشت کولهام را دیدید؟ نقشهی از نیل تا فراته و اینکه چه ماجرایی اتفاق افتاده و اسرائیل داره تحریفش میکنه. ما هرجا میریم راوی فلسطین میشیم و این موضوع رو توضیح میدیم. توی مسیر و تا اینجایی که اومدیم، هرکس پرچم فلسطین رو دیده واکنش مثبت نشون داده. به خصوص بچههای عراقی میان سمتمون و ابراز همدردی میکنن. حتی فکر میکنن ما فلسطینی هستیم و ما رو در آغوش میگیرن. و ما هم بعدش یک هدیه کوچیک بهشون میدیم.
از کرمان آمده بودند؛ مثل حاج قاسم مخلص و خودمانی.
موقع رفتن بهم گفت: «خانم خرم شما از این نائب الشهیدها به کولهتون نمیزنید؟»
گفتم: «با کمال میل.» و بعد تصاویر شهدا را نشانم داد، من تصویر حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و خواهرم شهید رئیسی را انتخاب کرد.
تصویر را برگرداند و گفت: «پشتش هم تصویر شهید اسماعیل هنیه است.»
با خوشحالی قبول کردیم و چشمم به گوشهی تصویر افتاد که پرچم فلسطین داشت. با این کار سعی کردیم ما هم روایتگر فلسطین باشیم.
روایت مسیر #کربلا
مطهره خرم
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
طنین «فلسطین» در تبیین «اربعین»
«فلسطین» برایم یک کلیدواژه است؛ «اربعین» هم.
از تلاقی این دو، تعبیر متعالی و منحصر به فرد کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا در ذهنم تداعی میشود.
و کیست که نداند در این روزگار، «فلسطین»، غزه و محور مقاومت در جبهه حسینی و صهیونیسم، تروریسم و همه ایسمهای برهمزنندهی آرامش بشر، در جبهه یزیدی جای میگیرند.
رهبر حکیم انقلاب اسلامی هم در همین «اربعین» اخیر درباره دو جبهه حسینی و یزیدی فرمودند:
مواجهه جبهه حسینی و جبهه یزیدی یک کارزار تمام نشدنی است... حرب لمن حاربکم نباید فراموش بشود... .
و اما آماده شدن و آماده ماندن برای این کارزار همیشگی، یک اصل مهم و «اربعین»، فرصتی سالانه برای کسب و تجدید این آمادگی است.
امسال هم قدمهایم در جاده عشق، نذر ظهور صاحب عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه است؛ اما علاوه بر این افق، نمیتوان به یاد مظلومان «فلسطین» و غزه نبود؛ همچنانکه این یاد برای تعداد نه چندان کمی از همسفران و همراهان جاده عشق نیز معنادار مینمود. برخی پرچم «فلسطین» به دست دارند؛ برخی روی کولههایشان به نیت آزادی قدس نوشتهاند و برخی دیگر، تصاویری از شهدای جبهه مقاومت به ویژه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و شهید اسماعیل هنیه به همراه دارند.
اوج این شور و شعور در عمود ۸۳۳ یعنی موکب نداء الاقصی جلوه داشت؛ جایی که در آن، نمونههای حجمی از اماکن قدس شریف به چشم میخورد و تجمع عاشقان در حوالی موکب، یادآور این جمله ماندگار حضرت روح الله بود که فرمود اگر مسلمین، مجتمع بودند و هرکدام یک سطل آب میریختند؛ او (اسرائیل) را سیل میبرد.
در حوالی همین عمود است که یکی، چشمهایش را بر هم نهاده. حال و هوایی دارد. میروم کنارش. آهسته در گوشش میگویم برای منم دعا کن. چشمان پر از اشکش را میگشاید و میگوید:
«عکسا و فیلمهایی که توی این مدت از جنایات صهیونیستها و مظلومیت غزه دیدم؛ ولم نمیکنه.»
سری تکان میدهم و میگویم:
«با همه اینها، دلمون به اربعینی خوشه که نجات دنیا و سعادت بشر رو نوید میده؛ اربعینی که توی این سالها شده یه فراخوان برای وحدت فرادینی حول محور مبارزه با ظلم و برافراشتن پرچم عدالتخواهی. ما قطعا پیروزیم.»
لبخندی میزند و در حالی که قدم زدنش را از سر میگیرد؛ میگوید:
«انشاءالله. به امید دیدار.»
خوشحال بودم که «فلسطین» و «اربعین»، برای او هم یک کلیدواژه بود و برای اکثر قریب به اتفاق راهپیمایان جاده عشق.
تازه دارم به این فکر میکنم که چرا از نام و نشان آن همسفر نپرسیدم؛ ولی به خودم میگویم نام و نشانش هرچه که بود؛ او هم یکی از میلیونها عاشق و همسفر واقعی و مجازی مسیر عشق است... .
روایت مسیر #کربلا
حسن شیخحائری
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
غفلت
«خدا ایشالا نابود کنه حرملههای اسرائیلی رو که پرپر کردن هرچی علیاصغر غزهای بود!!»
این لعن و نفرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیادهروی اربعین داشت از پشت سرم میآمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستامان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده میرفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه میرفت و مداحش در کنار خوشآمدگویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشیگریهای اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستانها و پناهگاهها و نسلکشی غزه میگفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر میدادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه میکرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمدهاش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشههای چادر مشکیاش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسربچهای را که از روی سن و سالش میشد فهمید نوهاش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم. دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم این کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: «میدونی طرح لباست چیه؟» کمی سرش را توی شانهاش فرو برد و جواب داد: «میکیموس.» مادربزرگش گفت: «بچهام عاشق کارتونهای تلویزیونی میکیموسه. بیشتر لباسهاش هم از همین طرحه!!.» زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و ایندفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش میداد و دود سفیدش در میان جمعیت میپیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزهای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگرگوشههاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان میکند، از روی زمین بردارد. خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: «هر کی رو هم که حمایتشون میکنه؟!» زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند میشود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردم و گفتم: «حاج خانم هیچ میدونی بعضی وقتها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت میکنیم؟!» کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه میکند. با انگشت طرح میکیموس لباس نوهاش را نشان دادم و گفتم: «مثلاً الآن شرکت سازنده کارتونهای میکیموس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!!» چشمهای زن گشاد شد و لبهایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمیدانسته و حالا دارد شاخ درمیآورد. در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و هزینهای که ما برای خرید آن انیمیشنها پرداخت میکنیم یا طبع بچهها را با خرید اسباببازی و لباس به سمت آنها سوق میدهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک میبینیم. بعد هم از نوشابههای کوکاکولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکیموس است و با خرید آنها، انگار که خون بچههای فلسطین را توی بطری کردهایم و آنها را سر میکشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیهای را که از زیر چادر، سهگوش روی شانهاش انداخته بود را باز کرد و روی شانه نوهاش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکیموس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب میکرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدمهایم را به جلو تندتر کردم.
روایت مسیر #کربلا
اکرم جعفرآبادی
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
هیبت عکس
هر کدام از همراهانم را به طریقی در مسیر پیادهروی گم کردم. تنها افتاده بودم در سیل جمعیت عزادار و میرفتم. نزدیک غروب بود و اذان مغرب. موکبی توجهم را جلب کرد، کنجکاو شدم پس رفتم داخل موکب ، پر از عکسهای شهدای فلسطینی به در و دیوار زده بودند، با لبخندی سعی کردم احساساتم رو با اونها به اشتراک بگذارم.در همین حین عکس اسماعیل هنیه همه حواسم را به خودش معطوف کرد . درگیر هیبت عکس بودم که ناگهان کسی زد سر شانهام تا برگشتم دیدم تمام همسفریهایم هستند. انگار خدا دنیا را بهم داد آنشب نماز را درآن موکب همه با هم خواندیم در جوار عکس شهدای فلسطینی و هدیهی که به من دادن همهی همسفریهایم را پیدا کردم.
روایت مسیر #کربلا
مهدی جوادمحبت
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
طریقکربلا، طریققدس
آخر شب بود و دیگر نای راه رفتن نداشتیم. به سارا گفتم بیا توی این موکب یکی دو ساعتی استراحت میکنیم و بعد راه میافتیم. سارا موافقت کرد. هنوز روی زمین ننشسته بودیم؛ که زنی میانسال جلو آمد و با فارسی شکستهای گفت: «بیاین بریم خونهی ما استراحت کنید.» با سارا به هم نگاه کردیم، رضایت را در چشمهای یکدیگر خواندیم. زن هم که چشمهای ما را خوانده بود، لبخند زد و به راه افتاد. ما هم به دنبال او. خانهاش پشت موکب بود. وارد حیاط که شدیم، ردیف گلدانهای گل ناز و برگهای پهن درخت نارنج مرا به سالهای کودکی و خانهی کهنوجمان برد. با تداعی خانه باغِ سالهای کودکی با احساس قرابت و نزدیکی بیشتری وارد اطاق دربهحیاط آنها که از رختخوابهای آماده، پیدا بود برای مهمانان این فصل سال چیده بودند، شدیم. شمایل امامعلی و حضرت ابوالفضل روی دیوار و عکس شهید اسماعیل هنیه کمی پایینتر از آنها تنها تزئین خانهی ساده و پر از عطر امامحسین آنها بود. لباسهایمان را که برای شستن جدا کردیم. زینب، دخترِ همان زن، که حالا فهمیده بودیم نامش؛ امماجد است، جلو آمد و با اصرار زیاد لباسها را از ما گرفت تا بشوید، به ناچار پذیرفتیم. خستهتر از آن بودیم که روی پا بایستیم و خیلی زود خواب چشمهای هر دومان را ربود. با صدای زنگ گوشی که روی ساعت ۲ بامداد کوک کرده بودم از خواب بیدار شدیم. وقتی که به همراه سارا به حیاط رفتیم تا سرو صورتمان را بشوییم، متوجه لباسهای شسته و مرتب پهن شدهمان روی بند رخت شدیم. زیر نور روشن کوچه، رختهایمان را جمع کردیم و آرام آمادهی رفتن میشدیم که ام ماجد با سینی چای و پنیر وارد شد. از تعجب چشمهای من و سارا گرد شد. او، وقتی که سینی را زمین گذاشت، شیلهی عربیاش را مرتب کرد و با لبخند گفت: کجا؟ بفرمایید.
تعارفش را رد نکردیم و کنار سفره نشستیم. هنگام خدافظی سارا یک عروسک کوچک به عنوان یادگار به او داد تا به دختر کوچکش فاطمه بدهد و بعد یک اسکناس سبز ده هزارتومنی. امماجد از پذیرفتن اسکناس سر باز زد و گفت: لا، لا، این حرام
سارا او را متوجه کرد که این پول ارزش مادی چندانی ندارد و فقط برای یادگاری است. ام ماجد پول، را گرفت برعکس امامخمینی که روی آن بود بوسه زد، آن را بویید و وقتی که اشکهایش جاری شد، اسکناس را مقابل عکس اسماعیل هنیه گرفت و گفت: خمینی بزرگ، طریق هنیه طریق خمینی. طریق کربلا طریق قدس
روایت مسیر #کربلا
نجمه خواجه
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #کرمان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کلام مادر
شب قبل از حرکت برنامه عوض شد. باید جای طریق العلما، از طریق اصلی راهیِ نورِ امت میشدیم.
علت تغییر برنامه را جویا شدم؛ گویا با حرکت از طریق اصلی، پیغام و هدف کاروان بهتر به غایت میرسید.
دویست و پنجاه نفر بودیم و هر کدام پرچمی زردرنگ، مزین به پرچم فلسطین و نوشتهای دربردارندهی شعار کاروان -لسان امت طه کلام ام ابیها- در دست داشتیم.
همهمان دغدغه داشتیم؛ قرار نبود فقط زائر باشیم، آمده بودیم تا پا به پای دل و سر و رویمان، به دلهای برادران امت نیز گرما هدیه دهیم. گرمایی برای دستهای سردی که در غزه زیر خاک میرفتند.
به هر کدام از اعضای کاروان، چهار صحیفهی فاطمیه با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی داده بودند تا بین زوار و خدام تقسیم کنیم.
من عربیام خوب نبود؛ تنها یک جمله برای شانه خالی کردن از امتحان شفاهیهای معلم عربیام یاد گرفته بودم: انا لا أستطيع التحدث باللغة العربية؛ برای همین صحیفههای انگلیسی را برای اهدا به زوار در طول مسیر برگزیدم، چرا که میتوانستم با زبان انگلیسی هم با آدمها ارتباط بگیرم.
هدف از توزیع صحیفه فاطمیه، تبیین شعار کاروان بود؛ قبلِ حرکت از تهران، در مسجد امام حسینِ طرشت مِن باب آن مفصل صحبت شده بود: قرار بود کلام و زبانی واحد، برای یکپارچگی امت اسلامی و دغدغههایمان برای غزه مورد استفاده قرار بگیرد و چه کلامی بهتر از کلام مادر؟ اظهر من الشمس دلسوزتر از مادر برای آدمی نیست و برای امت نیز متعاقبا همینطور خواهد بود.
در طول مسیر دیگران گمان میکردند به واسطهی پرچمهایمان، فلسطینی باشیم و هرازچندگاهی، فردی میآمد و ملیتمان را جویا میشد؛ ولو اینکه کالبدهایمان ایرانی و دلهایمان فلسطینی بود. فرصت برای نوشتن زیاد نبود، باید صحیفهها را به دست صاحبان جدیدشان میسپردم.
هنگام توزیع صحیفه دوستانی پیدا کردم؛ گمان نمیکردم همانقدر که به ماء البارد، به برادران و مادر امت نیز همچون پسر شهیدش عطشان باشیم.
نیاز به پیوستگی امت کمی عامل اغتشاش ذهنم بود و در ذهن خویش با آن دست و پنجه نرم میکردم، تا هنگامیکه به عمود ۸۳۳ رسیدیم: موکب نداالاقصی.
نام برازندهای بود: مساحتی از مسیر را صرف ساخت موکبی، عدیلِ مسجد الاقصی کرده بودند.
از عمود ۸۳۳، هشتصد و سی و سه کیلومتر تا مسجد الاقصی راه بود.
حال و هوای عجیبی بود. کاروان ما و خُدّام و موکب نداالاقصی، سازگاری عجیبی با یکدیگر داشتند. همه دور هم جمع شده بودیم و ضد رژیم صهیونیستی و ستمگران شعار سر میدادیم. دلهایمان هشتصد و سی و سه کیلومتر برای اقامهی نماز در مسجد الاقصی شعله میکشید؛ جایمان در مسجد الاقصیِ حقیقی، خالی بود. نامِ موکب در آن شب، به غایت رسیده بود: نداالاقصی.
پس از تجمع و پذیرایی، هنگام حرکت از موکب، کودکی عرب تلاش میکرد تا با من ارتباط بگیرد؛ مدام به پرچمِ در دستم اشاره میکرد و سپس با دستِ کوچکش، باوقار به سینهاش میکوبید. ابتدا گمان میکردم او هم مانند دیگر افرادی که میخواستند صاحب پرچم باشند اما چون عضو کاروان نبودند واجد شرایطِ دریافت پرچم هم نبودند، پرچمم را برای خودش میخواهد؛ عزمم را برای فهم کلمات ثقیل عربی جزم کردم و فهمیدم که گمان باطلی بود: کودکِ باوقار، فلسطینی بود.
روایت مسیر #کربلا
امیرعلی حسیبیطاهری
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
گردِ پا
موکبی آب طالبی پخش میکرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شدهی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر میشد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد میرسیدند. بعضیها وقت راه رفتن کمی میلنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زدهشان را میفهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاههای زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزهای بزرگی جلوی دسته پیش میرفت. قدمهایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژهام دور و دورتر میشد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!"
برگشت. نگاهم کرد.
گفتم: "میشه در مورد گروهتون توضیح بدی؟"
جملهی دیرم شدهی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر میتوانستم گروهشان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن میارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟"
اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگهای گفت: "میشه ساکت موند با ظلمهایی که داره اونجا اتفاق میافته؟"
حرف حساب جواب نداشت. لحظهای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروهشان کلی سوال میپرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت.
"دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوونها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور."
مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم میخواست همپایشان میرفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمیرسیدم.
روایت مسیر #کربلا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
📌 #وعده_صادق
ندا الاقصی
لیوان شربت آبلیمو که خالی شده بود را که در کیسه زبالهی مشکی کنار مشایه انداختم، نگاهم بهشان افتاد. مردی جوان روی ولیچر، با شالی به رنگ پرچم فلسطین بر گردن. حدودا سی ساله، با ریشی آنکادر شده، صورت سبزه، چشمان گود رفته و زخمی کنار لب. پشت سرش زنی جوان با عبای بلند و روسری مشکی که لبنانی گره زده بود، او را هل میداد. کیفی روی دوش داشت که پرچم لبنان رویاش بود. صورتش را درست ندیدم. صدای خواهرم بلند شد:
- چی شد؟ چرا وایسادی؟
کلاه نقابدار را روی سرم گذاشتم:
- برام جالبه یکی غیر از ایرانیها رو هم دیدم که با خودش پرچم فلسطین آورده. بقیه که انگار این ۱۰، ۱۱ ماه خواب بودن.
منا ظرف آب را داخل کیسه انداخت:
- راست میگی. بیا بریم پیششون. وقتی سطح دوی حوزه دارم باید بتونم چهارتا کلمه باهاشون حرف بزنم.
به سمتشان که حرکت کردیم، آنها توقف کردند. زن خم شد و سربند زرد مرد که نقش (نحن الغالبون) داشت را مرتب کرد. مرد چفیهی مچاله شده روی زانویاش را برداشت و عرق زن را پاک کرد. در این لحظه بود که زن متوجه حضور منا شد و به سمت او برگشت. منا از کیفش کیسهی کوچکی در آورد و به او انجیر تعارف کرد. زن با لبخند چند دانه برداشت.
منا کمی خم شد و کیسه را جلوی مرد هم گرفت و او هم با لبخند یکی برداشت. چند دقیقهای صحبت کردند. حین صحبتهای منا، زن لبخند زد و دست او را گرفت. منا یکی دوبار من را نشان داد. زن و مرد نگاهی به من کردند و سری تکان دادند. من هم با تکان سر جواب دادم. چند لحظه بعد منا اشاره کرد جلو بروم.
نزدیک آنها رفتم. خم شدم و با مرد دست دادم و کنارشان ایستادم و رو به زن گفتم:
- السلام علیکِ یا اختی
منا خندید. زن هم خندید و جواب داد:
- السلام علیک اخا الایرانی
منا کلاهش را برداشت و با شال مشکیاش عرقش را پاک کرد:
- مهدی! آقای سلمان از جانبازان طوفان الاقصیست. خانم طهورا هم همسرشونه. برای شرکت در همایش ندا الاقصی اومده بودن. میگن بار اوله اومدن راهپیمایی اربعین و خیلی شگفتزده هستن. بهشون گفتم تو نویسندهای و یه داستان کوتاه واسه غزه نوشتی که جایزه هم گرفته. اسمش چی بود؟
دست مرد را گرفتم و با لبخند گفتم:
- عروسی طفل.
منا چند لحظه داستان را برای طهورا و سلمان تعریف کرد و هر دو حسابی لبخند زدند.
منا همانطور که دست طهورا را گرفته بود رو به من کرد:
- شمارهام رو بهشون دادم، قرار شد تو واتساپ برام ایده بفرستن تو دربارهاش بنویسی.
به سلمان نگاه کردم و خندیدم و دستش را فشار دادم:
- علی راسی!
سلمان هم دستم را فشار داد:
- شکراً شکراً.
منا و طهورا همدیگر را در آغوش گرفتند. من و سلمان هم دست دادیم. طهورا خواست ولیچر را هل بدهد که سلمان با تکان دست او را متوقف کرد. دو قدم عقب آمدند تا روبروی ما قرار گرفتند.
سلمان با حرارت چند لحظهای صحبت کرد. منا سر تکان میداد. حرفش که تمام شد منا رو به من گفت:
- آقای سلمان میگه میخوام بابت عملیات وعده صادق از ایران تشکر کنم. میگه قبلش ما رزمندهها هرچی میگفتیم بهترین دوست ما ایرانه نه ترکیه و قطر، بمباران تبلیغات نمیذاشت مردم باور کنن، ولی حالا مردم با غرور از حمایت ایران میگن. فقط سوالم اینه مگه سید القائد نگفتن فلسطین مساله اول جهان اسلامه؟ چرا اینجا خیلی اثری از فلسطین نمیبینم؟
کولهام را در آوردم و روی زمین گذاشتم. روبروی ولیچر خم شدم و رو به سلمان کردم:
- منا! همزمان براش ترجمه کن. برادر! مشکل همینه که بعضیها دوست ندارن مسلمانهای دنیا حرفهای این رهبر رو درست بشنون، وگرنه میبینن حرفش عین قرآن و کلام رسول الله از حق میگه. ولی من دلم روشنه. وقتی حتی توی آمریکا و انگلیس و کره هم راهپیمایی حمایت از فلسطین برگزار میشه، یعنی هنوز تو دنیا وجدانهای بیدار هست.
چند لحظه صبر کردم که ترجمه کردن منا تمام شود. بعد به سلمان خیره شدم و گفتم:
- خیبر، خیبر یا صیهون، جیش محمد قادمون!
سلمان با شور حرفم رو تکرار کرد. از جا بلند شدم و بوسیدمش. سرم را برگرداندم و خداحافظی کردیم.
روایت مسیر #کربلا
مهدی نانکلی
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستودوم: موکب سنگاپور
به همراه "اسرول" و "محمد یونس" به موکب شیعیان سنگاپور رفتیم و روی مبلهای درب و داغان آن مشغول گپ زدن شدیم.
از شیعه شدن محمد یونس پرسیدم. و اینکه شیعه شدنش ربطی به انقلاب ایران هم داشت یا نه؟
گفت از قبل مطالعاتی داشته است، اما بعد از به قدرت رسیدن امام خمینی در ایران (جالب است که از کلمه "امام" استفاده میکرد) یک طلبه اندونزیایی به نام "سید حسین الشهاب" به سنگاپور مهاجرت میکند. او که در قم درس خوانده بود به آنجا میرود تا شیعه را به آنها معرفی کند و بسیاری از سنگاپوریها و اندونزیاییها توسط او مسلمان و شیعه شدهاند.
از او و اسرول پرسیدم وقتی با یک غیرشیعی مواجه میشوید برای معرفی مذهب شیعه چه کتابی را به او معرفی میکنید؟ از کتابهایی نام بردند که بارها شنیدهام و بعضیهایشان سالهاست در میان کتابهای خودم خاک میخورند، اما هنوز نوبت خواندنشان نرسیده است! کتاب هایی مثل ثم اهتدیت، المراجعات، شبهای پیشاور و مناظره علمای بغداد.
اسرول علاقه زیادی به ایران نشان میداد. گفت تاکنون سه بار سریال مختارنامه را با زیرنویس انگلیسی دیده است و باز هم دوست دارد ببیند. و وقتی گفتم کارگردان مختارنامه در حال ساختن سریالی در مورد سلمان فارسی است به وجد آمد. پرسید: مجید مجیدی؟ و بعد خودش پاسخ داد: نه مجید مجیدی کارگردان فیلم محمد رسول الله است.
محمد یونس پرسید کی ایران را ترک کردهام؟ سوالش عجیب بود اما شرح سفرم را برایش گفتم. پرسید تا در ایران بودی ایران به اسرائیل حمله نکرد؟ چشمانم از حدقه بیرون زد! انتقام خون اسماعیل هنیه فلسطینی به این پیرمرد سنگاپوری چه ربطی داشت که هزاران کیلومتر دورتر از ما و آنها زندگی میکرد؟
گفتم هر روز اخبار را دنبال میکنم و هنوز اتفاقی نیفتاده. مگر شما هم منتظر حمله ایران هستید؟
گفت منتظرم که ببینم یهود لعنت الله علیه تمام شود! و ادامه داد: میدانم تنها ایران است که میتواند به اسرائیل درس عبرت بدهد نه دیگر کشورها. بقیه کشورهای و حتی کشورهای مسلمان از آمریکا میترسند. میترسند آمریکا پولهایشان را بلوکه کند و آن وقت است که به التماس بیفتند.
بعد هم با غرور ادامه داد: تنها امام خمینی بود که در سال ۱۹۷۹ وقتی آمریکا پولهای ایران را بلوکه کرد گفت: من از شما نمیترسم، من تنها از خدا میترسم.
روایت مسیر #کربلا
۳۱ مرداد
پانوشت:
نفر اول ایستاده از راست: محمد یونس
نفر اول ایستاده از چپ: اسرول
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستوسوم: letter 4 you
"اگر شما از یکی از کشورهای آمریکا و یا اروپا هستید به من بگویید؛ من برای شما یک نامه دارم."
نزدیک اذان صبح بود و مسیر تقریبا خلوت شده بود که با این تابلو مواجه شدم. از عبارت
letter 4 you میشد فهمید که مربوط به نامه آقا به جوانان اروپایی و آمریکایی است و ظاهرشان میگفت دختران دانشجوی ایرانی هستند. سلام کردم و درخواست کردم که از فعالیتهایشان بدانم اما در عین ناباوری جواب سر بالا شنیدم! چیزی در این مایهها که آقا برو مزاحم نشو!!!!
نمیدانم کنجکاوی بیش از حد ایرانیها کلافهشان کرده بود و یا ساعت ۳:۳۰ صبح حوصله توضیح دادن آن هم به یک ایرانی نداشتند.
گذشتم و رفتم و در همان حوالی به چند تابلو دیگر با همین شکل و اندازه و دست خط مواجه شدم. برخورد آنها هم دقیقاً همانگونه بود! حتی چیزی که میخواستند به مخاطبشان هدیه دهند را به من نشان هم ندادند! زحمتش تنها بیرون آوردن آن هدیه از پلاستیک بود!!!
نمیدانم که بودند و از کجا این مسئولیت را به عهده گرفته بودند، اما خاطره خوبی از خود در ذهن من - و احتمالا بسیاری دیگر - به جای نگذاشتند.
روایت مسیر #کربلا
۱ شهریور
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
چهارشنبه | ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا