📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستویکم: موکب مالزی
افسردگی و ناراحتی که بعد از موکب آذربایجان داشتم را هیچ چیز نمیتوانست خوب کند، الا هم صحبت شدن با جمع کوچکی از شیعیان مالزی و سنگاپور!
با اینکه در ابتدا نمیدانستم چه عکسالعملی نشان خواهند داد و چه خواهد شد، اما وقتی با نام و پرچم کشورشان در جلو موکب مواجه شدم دل را به دریا زدم تا دوباره شانس خودم را امتحان کنم.
با اولین کسی که صحبت کردم نامش اسرول (asrul) بود. جوانی از شیعیان کشور مالزی که با روی باز به استقبالم آمد.
از موکب پرسیدم. گفت گروه شان از سال ۲۰۱۶ به زوار خدمت می کنند و کار اصلی موکبشان هم ماساژ دادن پاهای خسته زائران است! البته گاهی میوه یا شربتی هم توزیع میکنند.
گفت از مالزی با ماشین خودشان آمدهاند! یعنی کشورهای تایلند، لائوس، چین، قزاقستان، ازبکستان و ترکمنستان را گذراندهاند و بعد وارد ایران شدهاند. در ایران هم تا مرز چذابه پیش آمده بودند اما دولت عراق اجازه ورود خودرو به کشورش را نداده بود و ماشین در مرز چذابه مانده است. به گفته خودش مسافتی حدود ۱۳ هزار کیلومتر را در یک ماه طی کردهاند!
برایم عجیب بود که چرا با هواپیما نیامدهاند؟ گفت خواستیم از سفر خود ویدیویی تهیه کنیم تا به وسیله آن مشایه و کربلا را به مردم جنوب آسیا معرفی کنیم. و قرار است فیلم این سفر بعد از بازگشت در یوتیوب بارگذاری شود.
از زندگی شیعیان در مالزی پرسیدم. گفت از جمعیت ۳۳ میلیونی مالزی که ۶۵ درصد آن مسلمان و ۳۵ درصد آن غیر مسلمان هستند تنها حدود ۵ هزار نفرشان شیعه هستند، یعنی چیزی نزدیک به صفر درصد! تمامی دیگر مسلمانان هم یا سنی هستند و یا وهابی، اما تعداد شیعیان در حال افزایش است.
برایم تعریف کرد که تعداد زیادی از سنیها در سالهای اخیر به مذهب شیعه پیوستهاند، از جمله خودش که در خانوادهای سنی بزرگ شده و در سال ۲۰۰۴ مذهب شیعه را برگزیده است. پرسیدم چگونه؟ گفت با خواندن کتاب "ثم اهتدیت" دکتر تیجانی که به زبان مالایی ترجمه شده است.
سر صحبت که باز شد از زندگی خودش در مالزی برایم گفت. اینکه از ترس وهابیها مجبور است به طور کامل تقیه کند. اینکه کشتن و شکنجهای در کار نیست اما وهابیها - که بعضی از آنها سید هم هستند! - اگر بدانند شیعه شدهاست مشکلات زیادی برایش درست میکنند.
دوست داشتم با بقیه اعضای گروهشان هم آشنا شومم. "محمد یونس" را به من معرفی کرد. خادمی از سنگاپور که سنی از او گذشته بود و از زمان انقلاب اسلامی ایران شیعه شده بود. درخواست کردم به موکبشان برویم و حرفهای او را هم بشنوم. با روی باز پذیرفت...
چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر #کربلا
پانوشت۱:
نوشتن این قسمت سفرنامه تصادفا با ۹ ربیع همزمان شده است. روزی که بعضی شیعیان ایران در امنیت و آرامش کامل جلسات چند هزار نفری میگیرند و در آن علنا به برخی از مقدسات اهل سنت لعن میفرستند، اما خبر ندارند فیلم همین کارهایشان وقتی در بسیاری از کشورها که شیعیان در اقلیت هستند پخش شود چه خونهایی که از شیعیان نخواهد ریخت و چه مشکلاتی که برای آنها درست نخواهد کرد.
پانوشت۲:
بعد از اربعین به اسرول پیام دادم و احوالش را پرسیدم. فارغ از حرفهایی که بینمان رد و بدل شد استیکرهایی که این جوان مالزیایی برایم فرستاد خیلی توجهم را جلب کرد...
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #فلسطین
برای احمد عاشور
دوشنبه بود. رسیدم خانه. مصطفی نبود. دلم هم تنگ بود. اخبار را گرفتم. ۲۰:۳۰ داشت این گزارش را پخش میکرد. گزارشش دو دقیقه بیشتر نبود. در مورد مردی به نام احمد عاشور. من هم مثل شما تا قبل از این نمیشناختمش. احمد یک پدر بود، پدر دو فرزند: عمرو سه ساله و مریم شش ماهه. نام همسرش هم نور بود.
قصه دو دقیقهای این مرد و پایان دلتنگی یک سالهاش، آن دو دقیقه را برایم طوفانی کرد. رعد و برقی زد و آسمان چشمهایم بارانی شد. به تلخی گریستم. برای خودم. که این روزها نمیدانم چه کاری غیر از غصه خوردن برای مردان و زنان و کودکان فلسطینی از دستانم ساخته است. شاید یادآوری به خودم و کسانی که میشناسم از کارهایی باشد که بتوانم انجامش دهم. که هر جا میتوانیم صدای مظلوم باشیم. نگذاریم رسانههای نامرد دنیا، صدایشان را خاموش کنند.
امین تجملیان
ble.ir/amin_nevesht
چهارشنبه | ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
چشمانِ آشنا
زن که با یک دست، چادر روی سرش را نگه داشته بود و با آن یکی محکم بچهاش را چسبیده بود، سنگین و مستاصل کف زمین سُر خورد. نوک انگشتان دستش سفید شده بودند؛ سردیشان را میشد، حس کرد. ککمکهای روی صورتش از ترس، رنگ باخته بودند. سایهی پلیسِ گیت، افتاد روی سرش: «خانم بلند شو حرکت کن!... کاری از دست ما بر نمیاد!»
طولی نکشید که متوجه شدم زن، افغانی هست و چون مقیم ایران نبوده برای رفتن به کربلا باید به مرز چذابه میرفت و اشتباه آمده بود مرز شلمچه. با گویش دری حرفهایی زد و افتاد به گریه. بچه همین که اشکهای مادرش را دید؛ مردمک چشمانش دودو زدند و گریهاش داخل سالن پیچید!
زن به سختی خودش را بالا کشید و با سر انگشتان سفید و خالی از خون، اشکهایش را گرفت و عزم برگشت، کرد... چشمان کودک، برایم آشنا بود این چشمها را قبلا دیده بودم. یادم آمد. دخترموبوری که مادرش را در ترور گلزار کرمان از دست داده بود و نمیدانست چه بلایی سرش آمده؛ میان شلوغی پشت پاهای پدرش پناه گرفته بود تا اینکه تابوت مادرش روی زمین سُر خورد. سرش چند بار تکانتکان خورد چشمانش دودو زدند. وقتی زار زدن پدرش را دید، فرو ریخت و گریهاش بلند شد.
- خانم با شمام؛ گذر!
گذرنامه را از دریچه داخل بردم و با مهر خروج تحویلش گرفتم. خسته بودم. هُرم گرمی روی پوستم منزل کرده بود. بند کولهام محکم امتداد استخوان ترقوهام را میفشرد. به این فکر میکردم، اگر به من بگویند برگرد! بیمعطلی وحشت زن ریخت توی وجودم. چشمان زن و کودک ترسیده، چون تار عنکبوتی چند شعبه شده بود و هر شعبهاش من را یاد کسی میانداخت. یک تارش میبردم کنار دختر موبور کرمانی... یک تارش میبردم کنار دخترهای فلسطینی و زنان بیپناه که مستاصل کمک میخواستند،.درست به فاصله یک قدم وارد گیت بازرسی عراق شدم.یاد وصیت نامه شهید افتادم که نوشته بود: «از جانمان میگذریم و نمیگذاریم حتی یک وجب از خاکمان دست اجنبی بیفتد»
خط مرزی که به اندازه یک وجب بود و هر کس را به حق و حقوق خود قانع کرده بود.زیر لب آرام گفتم:«لعنت بر صهیون که قانع نمیشود»
- حرک زائر... حرک...
جا به جا بچههای گندمگون و سفید و کوتاه و بلند از نظرم نمیافتادند. یکی توی بغل پدرش، یکی زیر چادر مادرش، یکی توی کالسکهای بود با سایبان. هر چند دقیقه یک بار سر میچرخاندم و دنبال زن و کودک افغانی میگشتم که بدون مرد بودند و بیپناه. دوست داشتم پشت سرم ببینمشان که هر دو میخندند و میگویند چند سال مقیم ایران بودیم و همان قانون شامل حالمان شد یا هر حرفی که آنها قرار نباشد وحشت کنند،گریه کنند و از مرز برگردند.
پسرک انگار کاسهای گذاشته بودند روی سرش، ماشین انداخته و تراشیده باشند تا باد بخورد و عرقهایش زودتر از زود خشک شوند، مرد عنکبوتیِ قرمزی دستش بود و جفت پاهایش را مثل قیچی به هم میزد و پنکه بالای سرش هوفی باد میزد توی صورتش؛ چشمانش تنگ میشد امّا هر چقدر هم تنگ میشد امنیتِ داخلشان دیده میشد.
- کاظمین... نجف... کربلا...
مرد راننده جارچی شده بود و مدام تکرار میکرد سرم پایین بود که گفتگوی دو خانم را میشنیدم: «تا سه سال قبل طالبان تو افغانستان بودن که اومدیم ایران»
سرم دور خورد. نگاه زن عین کودک بغلش بود. آنقدر زجر بیرون شدن را کشیده بود که دیگر توانش را نداشت که صفر مرزی تحمل نکرد و یک آن فروریخت.
- کربلا... نجف... کاظمین
ادب حکم میکرد که اول باید بروم خانه پدر که گفتم: «نجف». هر آن که چشمانم را میبستم یاد زن و کودک افغانی مستاصل و خسته؛ یاد چشمانِ دختر مو بور کرمانی و دخترهای زخمی و بیپناه فلسطینی میافتادم که چون تار عنکبوت توی گلویم بغض میتنید، وول میخورد؛ میآمد پایین و با یک تار خودش را میکشید بالا و همینکه میآمد باز برود پایین راه نفسم را میگرفت.
اولین استراحتگاه کولهام را روی زمین گذاشتم. مقبره سید محمدباقرحکیم. شناختی به این شخصیت نداشتم. وقتی متوجه شدم مقبره مبارزِ نجف است، کسی که با صدام و علیه استعمار جنگیده، به فکر فرو رفتم.
صورت لاغر و ریش پراکنده حکیم، حس زنده بودن، داشت. گویی این راه باید به اینجا منتهی میشد تا به پیادهرویام جهت دهد. برای نجات فلسطین از او مدد خواستم؛ کولهام را روی دوش انداختم تا قدمهایم را نذر این حاجت کنم.
روایت مسیر #کربلا
رحیمه ملازاده
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #کرمان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
پرچم دوردوز
از حرم مولایمان علی پیادهروی را شروع کردم بعد از بینالطلوعین، تا رسیدن به عمود اول، چند ساعتی زمان برد و خورشید بالا آمده بود گرمای صبحاش همانند ظهر قم بود و داشت طاقتم را بند میآورد که ناگهان صحنه عجیبی دیدم که تا ظهر مرا به پیادهروی و فکر کردن وا داشت، منی که تمام دیشب را بیدار بودم. پیرزنی عراقی که هیچ نداشت، حتی کولهای کوچک همچون کوله من، یک صندل زنانه به پا داشت و یک چادر قدیمی که گوشههایش خاکی شده بود، چیزی که برایم جالب بود وسط این چادر بود. او پرچم فلسطین را پشت چادر خود چرخ کرده بود، نچسبانده بود بلکه چرخ کرده بود، به تیپ و ظاهرش هم نمیخورد که پولدار باشد و مثل بعضی از خانمها ماهی یکبار چادر عوض کند. نه به تیپاش میخورد یک چادر دارد برای چندین و چند سال. او حتی میتوانست چند کوک ساده با سوزن و نخ به گوشههای پرچم بزند که بعدا بتواند آن را باز کند. اما دور تا دور پرچم را چرخ کرده بود روی چادر خودش. خواستم بروم با او صحبت کنم، از طرفی دیدم عربی که بلد نیستم و ایشان هم مثل جوانها نیست که با بیست درصد فارسی و انگلیسی و مابقی زبان بدن، به او بفهمانم که چه میخواهم بگویم. از خیرش گذشتم. اما این حرکت او در ذهنم ثبت شد، آنقدر این حرکت او از ته دل و صادقانه بود که من خسته را بدویدن در راه کربلا وا داشت نه پیادهروی...
روایت مسیر #کربلا
امیرعباس شاهسواری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
او بیتفاوت نبود
شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه میرفتند عدهای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه میرفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی میخواندند. نوجوانی بود با تیشرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمیخواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچههای مدرسهشان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوالهایم دائم کلیشه جواب میداد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را در دنیا چه کسی میبیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس میگیرد و در فضای مجازی میگذارد. دستم را بیشتر روی زخماش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا میخواهم بگویم بیتفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست میگفت: او بیتفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلیها انجام نداده بودند. او بیتفاوت نبود.
روایت مسیر #کربلا
امیرعباس شاهسواری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
دِژاوُ :):
تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاریهای معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان میگفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگیمان گفت خانومها را سوار کنیم.
سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگیمان راضی نشد که سوارِ گاری شود.
کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که میرسیدیم صدای بوق درمیاوردیم و میخندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر».
برخی چپ چپ نگاه میکردند و بعضی میخندیدند.
نزدیکهای عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمهام لعیا، دستهایمان را بهم داده بودیم و قدم بر میداشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزهاش هنوز هم زیر زبانم است.
هرچه تعارف میکردند من و لعیا بر میداشتیم و میخندیدیم.
خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمیزنیدا»
ماهم خندیدیم و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینهی کسی بزنیم»
از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش میکشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزهی خستگیناپذیر، این مردم که سالهاست همچو کوهی استوار ایستادهاند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد.
اسرائیل میخواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیلهها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانههاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛
میبینید؟
اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَمَعَالعُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان میکند.
میشنوید؟
من فکر میکنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر میشود، ما را بکشید ما همانند دانههایی هستیم که با مرگ ما را در زمین میکارید ولی درختهای زیتون سر از خاک بیرون میآوریم، ما تسلیم نخواهیم شد.
در ذهنم به همهی اینها فکر میکردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی میگی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟»
رو کردم به لعیا و «باشه»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم.
روایت مسیر #کربلا
ریحانه اسلامی
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
راوی فلسطین
تازه از دارالسلام نجف حرکت کرده بودیم؛ کوچه پس کوچهها را رد میکردیم به امید رسیدن به عمود. در مسیر موکبهایی که پرچم فلسطین را کنار پرچم عراق گذاشته بودند دیدم و عکس گرفتم؛ طوری که حتی از خانواده قشنگ عقب میافتادم. حتی در مسیر کلی پرچم فلسطین بود که شده بودند علم گروه، پرچم ایران، حماس و فلسطین.
مابین جمعیت دو خانم را دیدم که پرچم فلسطین روی کولههایشان بود. و یک پوستر نائبالزیاره شهداییم که عکس حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس داشت. پست کولهی یکیشان چند نوشته بود. از کولهها عکس گرفتم. یک دفعه دیدم چندتا دختر بچه عراقی به سمتشان دویدند. از دور نظارهگر بودم و واکنش بچهها برایم جالب بود. داشتند با هم سلفی میگرفتند، سمتشان رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: «این بچهها که پرچم فلسطین رو روی کولههامون دیدند، برای همدردی ما رو بغل کردند و میگفتند فلسطین روی چشم ماست و اسرائیل کف پای ما.» دخترها هنوز هم همانجا بودند و بامحبت دو خانم را بغل کرده بودند و با لبخند به زبان عربی با ما صحبت میکردند. لبخند زبان مشترک بین من و آنها شده بود. بعد دیدم یکی از خانمها میگوید: «بچهها میگن یک عکس سلفی با شما بگیریم» و این شد که منم هم شریک آن لحظهی ناب شدم. شکسته پاره بعضی از کلمات و صحبتها را متوجه میشدم و بعد موقع خداحافظی بهشان گفتم: «فی امان الله»
مسیرم با خانمها ادامه دادم، فامیل یکی از آنها حسینی بود. برایم توضیح داد: «ما روایتگر فلسطینیم، لمینت پشت کولهام را دیدید؟ نقشهی از نیل تا فراته و اینکه چه ماجرایی اتفاق افتاده و اسرائیل داره تحریفش میکنه. ما هرجا میریم راوی فلسطین میشیم و این موضوع رو توضیح میدیم. توی مسیر و تا اینجایی که اومدیم، هرکس پرچم فلسطین رو دیده واکنش مثبت نشون داده. به خصوص بچههای عراقی میان سمتمون و ابراز همدردی میکنن. حتی فکر میکنن ما فلسطینی هستیم و ما رو در آغوش میگیرن. و ما هم بعدش یک هدیه کوچیک بهشون میدیم.
از کرمان آمده بودند؛ مثل حاج قاسم مخلص و خودمانی.
موقع رفتن بهم گفت: «خانم خرم شما از این نائب الشهیدها به کولهتون نمیزنید؟»
گفتم: «با کمال میل.» و بعد تصاویر شهدا را نشانم داد، من تصویر حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و خواهرم شهید رئیسی را انتخاب کرد.
تصویر را برگرداند و گفت: «پشتش هم تصویر شهید اسماعیل هنیه است.»
با خوشحالی قبول کردیم و چشمم به گوشهی تصویر افتاد که پرچم فلسطین داشت. با این کار سعی کردیم ما هم روایتگر فلسطین باشیم.
روایت مسیر #کربلا
مطهره خرم
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
زائر اولی
زیرنویس صفحه تلویزیون را در حالی که رد میشد خواندم: «برای شرکت در قرعهکشی زیارت کربلا برای زائر اولیها از طرف برنامه سمت خدا، نام و نام خانوادگی خودتان را به شماره...» و تصمیم گرفتم برای شرکت در قرعهکشی پیامک بدهم.
کلمهی زائر اولی مرا به یاد آن ایام اربعینی میاندازد که تصمیم گرفتم برای اولین بار مهدکودک را بیاورم داخل موکب میزبانی از زوار پاکستانی. چند سالی میشد در مهدکودک کار میکردم و به مرور یاد گرفته بودم بیشتر به بچهها نگاه کنم، به رفتار و حرکات و حرفهایشان. آدم وقتی بچه هست پاک است و صداقت دارد، در رفتارش و برخوردش. متفاوت بودن بچهها باعث شده همیشه بیشتر از آدم بزرگها برایم اهمیت داشته باشند، در میهمانیهای خانوادگی، در کوچه و خیابان یا حتی در بین زائرین اربعین. همین فکر آن سال به ذهنم زد که جدا از خانوادهها چه طور میشود از بچهها میزبانی کرد. رفتم مثل مهدکودک یک سری وسایل خریدم برای موکب، از مداد رنگی و دفتر گرفته تا اسباببازیهای کوچک پسرانه و دخترانه؛ مدادهای شش رنگ و دوازده رنگ بودند و دفترهای نقاشی با طرح جلد شخصیتهای کارتونی، عروسکها و ماشینهای اسباببازی.
اولین گروه که آمدند، نمیخواستند با بچهها بازی کنیم و میگفتند که به خاطر سفر خسته هستند. ما با یکی دوتا از بچهها شروع کردیم و کم کم بعد از چند دقیقه بچهها همه دور ما جمع شده بودند. بعضیها با مدادهای رنگی به جان دفترهای نقاشی افتاده بودند و بعضی دختربچهها و پسربچهها با اسباببازیها سرگرم صحبت و بازی بودند. خانوادهها در حسینیه دراز کشیده و عدهای هم به خواب رفته بودند.
اکثر خانوادهها زائر اولی بودند و من هم که به زیارت کربلا نرفته بودم با حسرت نگاهشان میکردم، بیشتر هنگام بازی با بچهها درون خندهها و حرکاتشان غرق میشدم.
بعد از چند روز گروهی که فکر میکردیم آخرین زوار هستند هم رفتند، همسایههایمان در محله پنج تن آل عبا شروع به اشک ریختن کردند و ناراحت بودند. همان زمان، خبر آمدن زوار جدید رسید و عدهای را دیدم با پای برهنه به استقبال از زوار رفتند.
بعد از آن ایام، گاهی مواقع در مهدکودک که غرق بازی و خنده با بچهها میشدم، به خودم میآمدم و وسط تصاویری از کربلا بودم، داشتم داخل حرم بین جمعیت قدم میزدم با بچهها. اصلاً مهدکودک رفتنم فرق کرده بود، بوی لحظه ورود به حرم را گرفته بود و طعم شرینی نسبت به گذشته داشت.
یک روز ظهر از مهدکودک که برگشتم خانه، از خستگی و درد پاهایم افتادم روی تخت خواب و نرفتم قابلمه را بگذارم روی شعلهی گاز و مشغول تهیهی ناهار شوم. صدای گوشی موبایلم بلند شد. روی دکمه سبزش زدم: «سلام، بفرمائید.»
«الو سلام، خانم رحیمی؟»
«بله، بفرمائید.»
«شما توی قرعهکشی زائر اولیها ثبت نام کرده بودین؟» و من باز با این کلمه به یاد اربعین سال گذشته افتادم که برای اولین بار مهدکودک را آورده بودم داخل موکب.
امیررضا انتظاری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
قارداش نجاتم دادی
در میانهی تابستان باران گرفته بود. از آسمان آتش میبارید و از سر و صورت زائرین پیاده، قطرههای درشتِ عرق.
نزدیک ظهر که میشد، هر کسی دنبال استراحتگاهی بود که نفسی چاق کند برای ادامه مسیر پیادهروی. همین که بارش آتش کم میشد، دوباره سیل جمعیت راه میافتاد سمت مقصد. همه هم یک مقصد داشتند. حتی اگر کسی میخواست برگردد، جمعیت او را با خودش میبرد.
زیر کولری که خودش هم از گرما کلافه بود، قامت بستم. تاولها نمیگذاشتند صاف بایستم برای نماز. کج و شکسته نماز را خواندم و همانجا پهن زمین شدم. چشمهایم را نبسته بودم که سر و صدای چند نفر توجهم را دزدید. صدایشان بالا رفت. خواب از چشمانم فرار کرد.
طلبهی جوانی با عمامه سفید روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و چند جوان عرب دورهاش کرده بودند. به صورت گِرد و محاسن کوتاهش میآمد ایرانی باشد ولی پرچم فلسطین از خودش آویزان کرده بود. جوانهای عرب با او صحبت میکردند و پرچم را میکشیدند. شیخ، دور و برش را نگاه میکرد. خواستم بلند شوم که داد تاولها درآمد. شیخ با ته لهجهی آذری داد زد: انا ایرانی. بیل میرم عربی.
جوانها به همدیگر نگاه کردند. یکی خم شد و عمامه شیخ را بوسید. شیخ سرش را جلو برد و شانهی جوان را بوسید. جوان دیگری خم شد و پرچم را بوسید و گفت: للموکب. مجاز؟
شیخ به سختی از جایش بلند شد و گفت: والله مجاز. بالله مجاز. ما که چیز غیر مجاز نیاوردیم.
جوان پرچم را کشید. شیخ زیر دستش زد و اخم کرد. جوان داد زد: شنو؟
شیخ پایش را روی زمین میکشید و از جوانها دور میشد. خستگی از تمام صورتش چکه میکرد. نیمخیز شدم و داد زدم: آشیخ اینها پرچم را میخواهند بزنند بالای موکب. منظورشان از مجاز هم اجازه گرفتن از شما بود که دادید.
شیخ سر جایش خشکش زد. برگشت و به جوانهای ناراحت نگاه کرد. عرقهایش را با سر آستین پاک کرد و چند بار سرش را تکان داد. جلو دوید و پشت سر هم گفت: معذرت. معذرت. معذرت.
اخم جوانها باز نشد. شیخ خم شد تا دست یکی از آنها را ببوسد. دستپاچه شدند. آنها روی دست شیخ افتادند. شیخ دست پس کشید. شروع کرد به باز کردن پرچم. جوانها لبخند زدند. شیخ پرچم را دو دستی تقدیم کرد. یکی از جوانها از داربست بالا رفت و شروع کرد به شعر حماسی خواندن.
همه با هم خواندند: حر حر فلسطین.
شیخ جلو آمد و گفت: قارداش نجاتم دادی.
جلوی کولر برایش جا باز کردم و گفتم: همه ما یک خواسته داریم فقط زبان هم را بلد نیستیم.
حسین مجاهد
جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | #بوشهر #بندر_دیلم
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کجا ایستادهای؟
کالسکه زهرا رو به جلو هل میدادم. یک چشمم به عمودها بود تا عمودی را که قرار گذاشته بودیم رد نکنم، یک چشمم به جلوی کالسکه که پای زهرا که از جلوی کالسکه آویزان بود، وسط این شلوغی و جمعیت لگدمال نشه.
خودِ همراهی زهرای چهار ساله باهام روضه بود انگار. هربار که بهش نگاه میکردم که با آرامش و خیال راحت توی کالسکهای که باباش هدایتش میکنه نشسته و با هدایایی که مردم بهش دادن بازی میکنه یا شربت میخوره یا خوابیده، بغض به گلویم هجوم میآورد. وقتی از گرما عرق روی سر و صورتش مینشست، آب خنکی به صورتش میزدم و آهی میکشیدم و میگفتم یا رقیه...
- بابا تشنمه
همین جمله کافی بود تا کالسکه را بکشانم کنار و گوش تیز کنم برای شنیدن ندای: «مای بارد»
آب را گرفتم و برایش باز کردم. ایستاده بودیم که صدای مداحی کاروانی آمد. روی ماشین چند بلندگو نصب کرده بودند. میخواندند و سینه میزدند. نزدیکتر که آمدند مداح از پشت میکروفن گفت: «آقا! خانم! کجای تاریخ ایستادهاید؟ شمر ١۴٠٠ سال پیش مرد. شمر زمانهات را بشناس. علیاصغر کش زمانهات را بشناس. گوشواره دزد زمانهات را بشناس. ابن زیاد و ابن سعد زمانهات را بشناس. شمر امروز، اسرائیل است. اسرائیلی که آب و غذا را بر مردم مظلوم غزه بسته. مثل حرمله از ذبح کردن کودک قنداقی ابایی ندارد. آقا! خانم! ببین کجا ایستادهای؟ سمت امام حسینی یا شمر؟ سمت مظلومی یا ظالم؟ «الموت لاسرائیل» و جمعیتی که گوش تیز کرده بودند یک صدا جواب دادند: «الموت لاسرائیل»
آمدم حرکت کنم یک نفر از پشت سر آمد و پرچمی به زهرا داد. پرچم منقش به پرچم فلسطین که زیرش هم نوشته شده بود «یا مهدی»
پرچم را دستش گرفت و با ذوق گفت: «بابا پرچم دارم»
پرچم فلسطین را زدیم کنار و کالسکه و حرکت کردیم. چند قدمی نرفته بودیم که پرچم افتاد روی زمین. خم شدم و پرچم را برداشتم. کمر که راست کردم از بین پرچمهایی که در بین نواهای اربعینی و بوی دود و اسپند در باد در اهتزاز بودند نگاهم گره خورد به پرچم «یا ابالفضل علمدار»
ناخودآگاه آن مداحی معروف در ذهنم تداعی شد؛
«این پرچم علمداره... هنوز روی زمین نیوفتاده...»
با خودم گفتم؛ این پرچم فلسطین همان پرچمی است که ١۴٠٠ سال پیش در مقابل ظالم بلند شد هنوز بر افراشته است.
محمد حیدری
جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | #بوشهر
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
طنین «فلسطین» در تبیین «اربعین»
«فلسطین» برایم یک کلیدواژه است؛ «اربعین» هم.
از تلاقی این دو، تعبیر متعالی و منحصر به فرد کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا در ذهنم تداعی میشود.
و کیست که نداند در این روزگار، «فلسطین»، غزه و محور مقاومت در جبهه حسینی و صهیونیسم، تروریسم و همه ایسمهای برهمزنندهی آرامش بشر، در جبهه یزیدی جای میگیرند.
رهبر حکیم انقلاب اسلامی هم در همین «اربعین» اخیر درباره دو جبهه حسینی و یزیدی فرمودند:
مواجهه جبهه حسینی و جبهه یزیدی یک کارزار تمام نشدنی است... حرب لمن حاربکم نباید فراموش بشود... .
و اما آماده شدن و آماده ماندن برای این کارزار همیشگی، یک اصل مهم و «اربعین»، فرصتی سالانه برای کسب و تجدید این آمادگی است.
امسال هم قدمهایم در جاده عشق، نذر ظهور صاحب عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه است؛ اما علاوه بر این افق، نمیتوان به یاد مظلومان «فلسطین» و غزه نبود؛ همچنانکه این یاد برای تعداد نه چندان کمی از همسفران و همراهان جاده عشق نیز معنادار مینمود. برخی پرچم «فلسطین» به دست دارند؛ برخی روی کولههایشان به نیت آزادی قدس نوشتهاند و برخی دیگر، تصاویری از شهدای جبهه مقاومت به ویژه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و شهید اسماعیل هنیه به همراه دارند.
اوج این شور و شعور در عمود ۸۳۳ یعنی موکب نداء الاقصی جلوه داشت؛ جایی که در آن، نمونههای حجمی از اماکن قدس شریف به چشم میخورد و تجمع عاشقان در حوالی موکب، یادآور این جمله ماندگار حضرت روح الله بود که فرمود اگر مسلمین، مجتمع بودند و هرکدام یک سطل آب میریختند؛ او (اسرائیل) را سیل میبرد.
در حوالی همین عمود است که یکی، چشمهایش را بر هم نهاده. حال و هوایی دارد. میروم کنارش. آهسته در گوشش میگویم برای منم دعا کن. چشمان پر از اشکش را میگشاید و میگوید:
«عکسا و فیلمهایی که توی این مدت از جنایات صهیونیستها و مظلومیت غزه دیدم؛ ولم نمیکنه.»
سری تکان میدهم و میگویم:
«با همه اینها، دلمون به اربعینی خوشه که نجات دنیا و سعادت بشر رو نوید میده؛ اربعینی که توی این سالها شده یه فراخوان برای وحدت فرادینی حول محور مبارزه با ظلم و برافراشتن پرچم عدالتخواهی. ما قطعا پیروزیم.»
لبخندی میزند و در حالی که قدم زدنش را از سر میگیرد؛ میگوید:
«انشاءالله. به امید دیدار.»
خوشحال بودم که «فلسطین» و «اربعین»، برای او هم یک کلیدواژه بود و برای اکثر قریب به اتفاق راهپیمایان جاده عشق.
تازه دارم به این فکر میکنم که چرا از نام و نشان آن همسفر نپرسیدم؛ ولی به خودم میگویم نام و نشانش هرچه که بود؛ او هم یکی از میلیونها عاشق و همسفر واقعی و مجازی مسیر عشق است... .
روایت مسیر #کربلا
حسن شیخحائری
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
طریق القدس
لیست خریدمان برای سفر اربعین چیزی نداشت جز دو مورد پرچم و پیکسل فلسطین.
پیکسلها سهم چادر من شد و کوله و لباس دخترجان. پرچم کوچک هم در دست دخترک دو ساله در مسیر مشایه با فریاد «مَگ بَ اِرایی» (مرگ بر اسراییل) تکان میخورد و بهانهی خوبی برای همنوایی ما با او بود.
در مسیر چشمم دنبال پرچم فلسطین بود که روی دوش چه کسانی هست یا سردر کدام موکب. احساس کردم بیشتر ایرانیها روی پرچم و نماد فلسطین تاکید دارند.
روز آخر سفر، چوب پرچم فلسطین شکسته بود. چادر من از سوزن پیکسل سوراخ سوراخ شده بود. پیکسل لباس دخترجان هم گم شده بود. خسته و خوشحال از رزمایشی که خانوادگی در آن شرکت کرده بودیم سوار ماشین به سمت مهران در حرکت بودیم. راننده یا خوشصحبت بود یا حسابی خوابش میآمد که مدام در حال حرف زدن با صدای بلند بود آن هم با مسافران ایرانی که نصف بیشتر حرفهایش را نمیفهمیدند!
در میان خواب و بیداری گوشم کلمهی فلسطین را که شنید تیز شد. رانندهی جوان داشت با شور و حرارت توضیح میداد که ملت عرب مردم مظلوم فلسطین را تنها گذاشتهاند و تنها کسانیکه به آنها کمک میکنند یمنیها هستند و مقتدا صدر در عراق!
خواب از سرم پرید. کلمات از دهان راننده با فریاد و غیظ بیرون میآمدند. ذهنم رفت سراغ چیزهایی که قبل از سفر از ملت عراق شنیده بودم که خیلی دغدغهی فلسطین ندارند. مرد راننده تصوراتم را به هم زد. فلسطین برای او یک قضیهی مهم بود نه یک مسیلهی در حاشیه.
از سفر برگشتهایم. کوله و باقیماندهی پرچم و پیکسلها رفتهاند داخل کمد. هندزفری را در گوش میگذارم و آخرین جلسهی دورهی روایتگری فلسطین را پلی میکنم. همینطور که چاقو را در هندوانه فرو میکنم پرت میشوم به مهر ماه سال گذشته که اسراییل تازه وحشیگریهایش را شروع کرده بود:
صبح که وارد کلاس شدم همه موشک به دست منتظرم بودند. موشکهای کاغذی در انواع مدلها ساخته شده بودند. اما همه یک وجه مشترک داشتند پرچم فلسطین که بچهها روی آنها نقاشی کرده بودند. زنگ ورزش بود و رفتیم حیاط. جهت اسراییل را نشان دادم و بچهها با تمام توان موشکها را به سمت اسراییل پرتاب کردند.
برشهای هندوانه را در بشقاب میگذارم و میروم تا برای دخترجان قصهی کلیدهایی را بگویم که سالها است به گردن مادران فلسطینی آویزان است.
مریم صفدری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
غفلت
«خدا ایشالا نابود کنه حرملههای اسرائیلی رو که پرپر کردن هرچی علیاصغر غزهای بود!!»
این لعن و نفرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیادهروی اربعین داشت از پشت سرم میآمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستامان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده میرفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه میرفت و مداحش در کنار خوشآمدگویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشیگریهای اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستانها و پناهگاهها و نسلکشی غزه میگفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر میدادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه میکرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمدهاش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشههای چادر مشکیاش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسربچهای را که از روی سن و سالش میشد فهمید نوهاش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم. دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم این کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: «میدونی طرح لباست چیه؟» کمی سرش را توی شانهاش فرو برد و جواب داد: «میکیموس.» مادربزرگش گفت: «بچهام عاشق کارتونهای تلویزیونی میکیموسه. بیشتر لباسهاش هم از همین طرحه!!.» زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و ایندفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش میداد و دود سفیدش در میان جمعیت میپیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزهای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگرگوشههاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان میکند، از روی زمین بردارد. خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: «هر کی رو هم که حمایتشون میکنه؟!» زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند میشود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردم و گفتم: «حاج خانم هیچ میدونی بعضی وقتها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت میکنیم؟!» کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه میکند. با انگشت طرح میکیموس لباس نوهاش را نشان دادم و گفتم: «مثلاً الآن شرکت سازنده کارتونهای میکیموس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!!» چشمهای زن گشاد شد و لبهایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمیدانسته و حالا دارد شاخ درمیآورد. در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و هزینهای که ما برای خرید آن انیمیشنها پرداخت میکنیم یا طبع بچهها را با خرید اسباببازی و لباس به سمت آنها سوق میدهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک میبینیم. بعد هم از نوشابههای کوکاکولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکیموس است و با خرید آنها، انگار که خون بچههای فلسطین را توی بطری کردهایم و آنها را سر میکشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیهای را که از زیر چادر، سهگوش روی شانهاش انداخته بود را باز کرد و روی شانه نوهاش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکیموس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب میکرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدمهایم را به جلو تندتر کردم.
روایت مسیر #کربلا
اکرم جعفرآبادی
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
هیبت عکس
هر کدام از همراهانم را به طریقی در مسیر پیادهروی گم کردم. تنها افتاده بودم در سیل جمعیت عزادار و میرفتم. نزدیک غروب بود و اذان مغرب. موکبی توجهم را جلب کرد، کنجکاو شدم پس رفتم داخل موکب ، پر از عکسهای شهدای فلسطینی به در و دیوار زده بودند، با لبخندی سعی کردم احساساتم رو با اونها به اشتراک بگذارم.در همین حین عکس اسماعیل هنیه همه حواسم را به خودش معطوف کرد . درگیر هیبت عکس بودم که ناگهان کسی زد سر شانهام تا برگشتم دیدم تمام همسفریهایم هستند. انگار خدا دنیا را بهم داد آنشب نماز را درآن موکب همه با هم خواندیم در جوار عکس شهدای فلسطینی و هدیهی که به من دادن همهی همسفریهایم را پیدا کردم.
روایت مسیر #کربلا
مهدی جوادمحبت
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
طریقکربلا، طریققدس
آخر شب بود و دیگر نای راه رفتن نداشتیم. به سارا گفتم بیا توی این موکب یکی دو ساعتی استراحت میکنیم و بعد راه میافتیم. سارا موافقت کرد. هنوز روی زمین ننشسته بودیم؛ که زنی میانسال جلو آمد و با فارسی شکستهای گفت: «بیاین بریم خونهی ما استراحت کنید.» با سارا به هم نگاه کردیم، رضایت را در چشمهای یکدیگر خواندیم. زن هم که چشمهای ما را خوانده بود، لبخند زد و به راه افتاد. ما هم به دنبال او. خانهاش پشت موکب بود. وارد حیاط که شدیم، ردیف گلدانهای گل ناز و برگهای پهن درخت نارنج مرا به سالهای کودکی و خانهی کهنوجمان برد. با تداعی خانه باغِ سالهای کودکی با احساس قرابت و نزدیکی بیشتری وارد اطاق دربهحیاط آنها که از رختخوابهای آماده، پیدا بود برای مهمانان این فصل سال چیده بودند، شدیم. شمایل امامعلی و حضرت ابوالفضل روی دیوار و عکس شهید اسماعیل هنیه کمی پایینتر از آنها تنها تزئین خانهی ساده و پر از عطر امامحسین آنها بود. لباسهایمان را که برای شستن جدا کردیم. زینب، دخترِ همان زن، که حالا فهمیده بودیم نامش؛ امماجد است، جلو آمد و با اصرار زیاد لباسها را از ما گرفت تا بشوید، به ناچار پذیرفتیم. خستهتر از آن بودیم که روی پا بایستیم و خیلی زود خواب چشمهای هر دومان را ربود. با صدای زنگ گوشی که روی ساعت ۲ بامداد کوک کرده بودم از خواب بیدار شدیم. وقتی که به همراه سارا به حیاط رفتیم تا سرو صورتمان را بشوییم، متوجه لباسهای شسته و مرتب پهن شدهمان روی بند رخت شدیم. زیر نور روشن کوچه، رختهایمان را جمع کردیم و آرام آمادهی رفتن میشدیم که ام ماجد با سینی چای و پنیر وارد شد. از تعجب چشمهای من و سارا گرد شد. او، وقتی که سینی را زمین گذاشت، شیلهی عربیاش را مرتب کرد و با لبخند گفت: کجا؟ بفرمایید.
تعارفش را رد نکردیم و کنار سفره نشستیم. هنگام خدافظی سارا یک عروسک کوچک به عنوان یادگار به او داد تا به دختر کوچکش فاطمه بدهد و بعد یک اسکناس سبز ده هزارتومنی. امماجد از پذیرفتن اسکناس سر باز زد و گفت: لا، لا، این حرام
سارا او را متوجه کرد که این پول ارزش مادی چندانی ندارد و فقط برای یادگاری است. ام ماجد پول، را گرفت برعکس امامخمینی که روی آن بود بوسه زد، آن را بویید و وقتی که اشکهایش جاری شد، اسکناس را مقابل عکس اسماعیل هنیه گرفت و گفت: خمینی بزرگ، طریق هنیه طریق خمینی. طریق کربلا طریق قدس
روایت مسیر #کربلا
نجمه خواجه
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #کرمان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
جامدادی
همه چیز از اربعین سال ۱۴۰۱ شروع شد. کارگاه اربعین، جایی که خانمهای هیأت محبان المهدی(عج) روستای بویری استان بوشهر تصمیم گرفتند با دستان خودشان هدایایی برای زائران و خادمان امام حسین(ع) در پیادهروی اربعین تهیه کنند و بفرستند. ما تاکید داشتیم که هدیههایمان را با دست خودمان بسازیم چون در آن چند روز قبل از اربعین حضور نوجوانها در محیط هیأت و انجام یک کار ارزشمند تأثیر بسزایی در حال معنوی بچهها داشت و بسیاری برات کربلایشان را در همان چند روز کارگاه اربعین گرفتند و کربلایی شدند. خیلیها هم که شرایط رفتن نداشتند میگفتند این هدیهها را درست میکنند که به نیابت از آنها به کربلا بروند. سال اول سرمدادی با طرح عروسک دختر چادری و پرچم ایران و عراق را ساختیم. سال ۱۴۰۲ هم کیف نمدی طرح حرم امام حسین (ع) را ساختیم و روانهی طریق عاشقی کردیم. اما اربعین سال ۱۴۰۳ عجیب ذهنم درگیر فلسطین بود. قدس، غزه، شهدا، پرچم همهی این کلمات در ذهنم رژه میرفتند. از خود امام حسین(ع) کمک خواستم که چیزی را به دلم بیاندازد که هم یادی از قدس و مظلومیت مردم غزه بکنیم و هم هدایای زیبایی برای پیادهروی اربعین در کربلا بفرستیم. گوشی را روشن کردم پرچم فلسطین را نگاه میکردم هرچه بالا و پایینش میکردم چیزی جز یک پرچم نمیدیدم! با خودم گفتم یعنی پرچم سفارش بدهیم و بفرستیم. نه ما میخواهیم با دست خودمان هدایا را آماده کنیم. ناگهان صدایی در ذهنم نجوا کرد جامدادی! جامدادی با طرح پرچم فلسطین. بیشتر که دقت کردم دیدم این سه گوش کنار پرچم میتواند دَرِ جامدادی باشد و سه رنگ دیگر تنه جامدادی. «آره همینه خودشه.» گرمای عجیبی در وجودم شعله کشید از امام حسین تشکر کردم که راه را نشانم داد. در طول پنج روز مداوم با حضور پرشور و خالصانهی اعضای هیأت از کودکان تا نوجوان و مادران و حتی مادربزرگهایمان ۱۷۰ جامدادی نمدی با طرح پرچم فلسطین دوختیم. وسط همه جامدادیها این جمله را حک کردیم:
کربلا طریق القدس. انشاالله به زودی در جشن آزادی قدس این جامدادیها را به خود کودکان فلسطینی هدیه بدهیم.
فاطمه غلامی
جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | #بوشهر روستای بویری
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کلام مادر
شب قبل از حرکت برنامه عوض شد. باید جای طریق العلما، از طریق اصلی راهیِ نورِ امت میشدیم.
علت تغییر برنامه را جویا شدم؛ گویا با حرکت از طریق اصلی، پیغام و هدف کاروان بهتر به غایت میرسید.
دویست و پنجاه نفر بودیم و هر کدام پرچمی زردرنگ، مزین به پرچم فلسطین و نوشتهای دربردارندهی شعار کاروان -لسان امت طه کلام ام ابیها- در دست داشتیم.
همهمان دغدغه داشتیم؛ قرار نبود فقط زائر باشیم، آمده بودیم تا پا به پای دل و سر و رویمان، به دلهای برادران امت نیز گرما هدیه دهیم. گرمایی برای دستهای سردی که در غزه زیر خاک میرفتند.
به هر کدام از اعضای کاروان، چهار صحیفهی فاطمیه با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی داده بودند تا بین زوار و خدام تقسیم کنیم.
من عربیام خوب نبود؛ تنها یک جمله برای شانه خالی کردن از امتحان شفاهیهای معلم عربیام یاد گرفته بودم: انا لا أستطيع التحدث باللغة العربية؛ برای همین صحیفههای انگلیسی را برای اهدا به زوار در طول مسیر برگزیدم، چرا که میتوانستم با زبان انگلیسی هم با آدمها ارتباط بگیرم.
هدف از توزیع صحیفه فاطمیه، تبیین شعار کاروان بود؛ قبلِ حرکت از تهران، در مسجد امام حسینِ طرشت مِن باب آن مفصل صحبت شده بود: قرار بود کلام و زبانی واحد، برای یکپارچگی امت اسلامی و دغدغههایمان برای غزه مورد استفاده قرار بگیرد و چه کلامی بهتر از کلام مادر؟ اظهر من الشمس دلسوزتر از مادر برای آدمی نیست و برای امت نیز متعاقبا همینطور خواهد بود.
در طول مسیر دیگران گمان میکردند به واسطهی پرچمهایمان، فلسطینی باشیم و هرازچندگاهی، فردی میآمد و ملیتمان را جویا میشد؛ ولو اینکه کالبدهایمان ایرانی و دلهایمان فلسطینی بود. فرصت برای نوشتن زیاد نبود، باید صحیفهها را به دست صاحبان جدیدشان میسپردم.
هنگام توزیع صحیفه دوستانی پیدا کردم؛ گمان نمیکردم همانقدر که به ماء البارد، به برادران و مادر امت نیز همچون پسر شهیدش عطشان باشیم.
نیاز به پیوستگی امت کمی عامل اغتشاش ذهنم بود و در ذهن خویش با آن دست و پنجه نرم میکردم، تا هنگامیکه به عمود ۸۳۳ رسیدیم: موکب نداالاقصی.
نام برازندهای بود: مساحتی از مسیر را صرف ساخت موکبی، عدیلِ مسجد الاقصی کرده بودند.
از عمود ۸۳۳، هشتصد و سی و سه کیلومتر تا مسجد الاقصی راه بود.
حال و هوای عجیبی بود. کاروان ما و خُدّام و موکب نداالاقصی، سازگاری عجیبی با یکدیگر داشتند. همه دور هم جمع شده بودیم و ضد رژیم صهیونیستی و ستمگران شعار سر میدادیم. دلهایمان هشتصد و سی و سه کیلومتر برای اقامهی نماز در مسجد الاقصی شعله میکشید؛ جایمان در مسجد الاقصیِ حقیقی، خالی بود. نامِ موکب در آن شب، به غایت رسیده بود: نداالاقصی.
پس از تجمع و پذیرایی، هنگام حرکت از موکب، کودکی عرب تلاش میکرد تا با من ارتباط بگیرد؛ مدام به پرچمِ در دستم اشاره میکرد و سپس با دستِ کوچکش، باوقار به سینهاش میکوبید. ابتدا گمان میکردم او هم مانند دیگر افرادی که میخواستند صاحب پرچم باشند اما چون عضو کاروان نبودند واجد شرایطِ دریافت پرچم هم نبودند، پرچمم را برای خودش میخواهد؛ عزمم را برای فهم کلمات ثقیل عربی جزم کردم و فهمیدم که گمان باطلی بود: کودکِ باوقار، فلسطینی بود.
روایت مسیر #کربلا
امیرعلی حسیبیطاهری
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سهشنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایدهاش جوگیرانه و غیر واقعی به نظر میرسید. فکر میکرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر، و نَه همهاش، و نَه حتی نصفش، فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین، بهتر از دست روی دست گذاشتن است. میگفت: «دلمون خوشه چهارتا چفیه و نماد بردیم و بیادشون بودیم. همهاش منتظریم سپاه موشک بزنه! ما میترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه میانداخت. چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند. چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصم گرفت. توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پابهپای غزاویها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دوندههای دو استقامت شده بود. نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه. به خودم میگفتم: «فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمیدم، میرم و خودمو میرسونم به زن و بچههای غزه، اونقدر باهاشون میجنگم تا کنارشون شهید شم.» توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدمهایی را متهم به ترس از بمباران میکرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود. اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود. چرا او اینها را نمیدید؟ اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمیداند بازگشتی دارد یا نه! بچههای ترگل ورگلش را. از خطرات توی جاده گرفته تا بمبگذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض چهای واگیردار...
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارودسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعتها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
با لحن کنایهآمیزطوری، برایش نوشتم «رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام، من کولمو برای دوتا مسیر میبندم. بچههام بزرگن. خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم، شدم و چیزی برای از دست دادن ندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم. این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم. شارع نجف-کربلا. بوی آشنای چوب سوخته و پنکههای آب گافشان و قیافه موکبدارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد. انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه میتپید...
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود. آدمهایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز میکردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کولهها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند «کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکبدار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچههای فلسطینی میخواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کولهپشتی نیمبندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه میانداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود. از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا میگذشت. از بین موکبهای عراقی. از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه میشد توی چند کلمه...
حسین، کربلا، طریق الاقصی، جهاد...
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود. ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم. دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخ، و آب مکعبی را بیرون آوردم. کولهام را گذاشتم زیر سایهی باریک یکی از موکبها و خودم ایستادم وسط تاریخ. آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کولهام داشت میخندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی. جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسلهای بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت میکردند. آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصیست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامهام نوشته:
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
طیبه فرید
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا