eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
242 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیست‌و‌یکم: موکب مالزی افسردگی و ناراحتی که بعد از موکب آذربایجان داشتم را هیچ چیز نمی‌توانست خوب کند، الا هم صحبت شدن با جمع کوچکی از شیعیان مالزی و سنگاپور! با اینکه در ابتدا نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان خواهند داد و چه خواهد شد، اما وقتی با نام و پرچم کشورشان در جلو موکب مواجه شدم دل را به دریا زدم تا دوباره شانس خودم را امتحان کنم. با اولین کسی که صحبت کردم نامش اسرول (asrul) بود. جوانی از شیعیان کشور مالزی که با روی باز به استقبالم آمد. از موکب پرسیدم. گفت گروه شان از سال ۲۰۱۶ به زوار خدمت می کنند و کار اصلی موکبشان هم ماساژ دادن پاهای خسته زائران است! البته گاهی میوه یا شربتی هم توزیع می‌کنند. گفت از مالزی با ماشین خودشان آمده‌اند! یعنی کشورهای تایلند، لائوس، چین، قزاقستان، ازبکستان و ترکمنستان را گذرانده‌اند و بعد وارد ایران شده‌اند. در ایران هم تا مرز چذابه پیش آمده بودند اما دولت عراق اجازه ورود خودرو به کشورش را نداده بود و ماشین در مرز چذابه مانده است. به گفته خودش مسافتی حدود ۱۳ هزار کیلومتر را در یک ماه طی کرده‌اند! برایم عجیب بود که چرا با هواپیما نیامده‌اند؟ گفت خواستیم از سفر خود ویدیویی تهیه کنیم تا به وسیله آن مشایه و کربلا را به مردم جنوب آسیا معرفی کنیم. و قرار است فیلم این سفر بعد از بازگشت در یوتیوب بارگذاری شود. از زندگی شیعیان در مالزی پرسیدم. گفت از جمعیت ۳۳ میلیونی مالزی که ۶۵ درصد آن مسلمان و ۳۵ درصد آن غیر مسلمان هستند تنها حدود ۵ هزار نفرشان شیعه هستند، یعنی چیزی نزدیک به صفر درصد! تمامی دیگر مسلمانان هم یا سنی هستند و یا وهابی، اما تعداد شیعیان در حال افزایش است. برایم تعریف کرد که تعداد زیادی از سنی‌ها در سال‌های اخیر به مذهب شیعه پیوسته‌اند، از جمله خودش که در خانواده‌ای سنی بزرگ شده و در سال ۲۰۰۴ مذهب شیعه را برگزیده است. پرسیدم چگونه؟ گفت با خواندن کتاب "ثم اهتدیت" دکتر تیجانی که به زبان مالایی ترجمه شده است. سر صحبت که باز شد از زندگی خودش در مالزی برایم گفت. اینکه از ترس وهابی‌ها مجبور است به طور کامل تقیه کند. اینکه کشتن و شکنجه‌ای در کار نیست اما وهابی‌ها - که بعضی از آنها سید هم هستند! - اگر بدانند شیعه شده‌است مشکلات زیادی برایش درست می‌کنند. دوست داشتم با بقیه اعضای گروه‌شان هم آشنا شومم. "محمد یونس" را به من معرفی کرد. خادمی از سنگاپور که سنی از او گذشته بود و از زمان انقلاب اسلامی ایران شیعه شده بود. درخواست کردم به موکب‌شان برویم و حرف‌های او را هم بشنوم. با روی باز پذیرفت... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر پانوشت۱: نوشتن این قسمت سفرنامه تصادفا با ۹ ربیع همزمان شده است. روزی که بعضی شیعیان ایران در امنیت و آرامش کامل جلسات چند هزار نفری می‌گیرند و در آن علنا به برخی از مقدسات اهل سنت لعن می‌فرستند، اما خبر ندارند فیلم همین کارهایشان وقتی در بسیاری از کشورها که شیعیان در اقلیت هستند پخش شود چه خون‌هایی که از شیعیان نخواهد ریخت و چه مشکلاتی که برای آنها درست نخواهد کرد. پانوشت۲: بعد از اربعین به اسرول پیام دادم و احوالش را پرسیدم. فارغ از حرف‌هایی که بین‌مان رد و بدل شد استیکرهایی که این جوان مالزیایی برایم فرستاد خیلی توجهم را جلب کرد... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 برای احمد عاشور دوشنبه بود. رسیدم خانه. مصطفی نبود. دلم هم تنگ بود. اخبار را گرفتم. ۲۰:۳۰ داشت این گزارش را پخش می‌کرد. گزارشش دو دقیقه بیشتر نبود. در مورد مردی به نام احمد عاشور. من هم مثل شما تا قبل از این نمی‌شناختمش. احمد یک پدر بود، پدر دو فرزند: عمرو سه ساله و مریم شش ماهه. نام همسرش هم نور بود. قصه دو دقیقه‌ای این مرد و پایان دلتنگی یک ساله‌‌اش، آن دو دقیقه را برایم طوفانی کرد. رعد و برقی زد و آسمان چشم‌هایم بارانی شد. به تلخی گریستم. برای خودم. که این روزها نمی‌دانم چه کاری غیر از غصه خوردن برای مردان و زنان و کودکان فلسطینی از دستانم ساخته است. شاید یادآوری به خودم و کسانی که می‌شناسم از کارهایی باشد که بتوانم انجامش دهم. که هر جا می‌توانیم صدای مظلوم باشیم. نگذاریم رسانه‌های نامرد دنیا، صدایشان را خاموش کنند. امین تجملیان ble.ir/amin_nevesht چهارشنبه | ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 چشمانِ آشنا زن که با یک دست، چادر روی سرش را نگه داشته بود و با آن یکی محکم بچه‌اش را چسبیده بود، سنگین و مستاصل کف زمین سُر خورد. نوک انگشتان دستش سفید شده بودند؛ سردی‌شان را می‌شد، حس کرد. کک‌‌مک‌های روی صورتش از ترس، رنگ باخته بودند. سایه‌ی پلیسِ گیت، افتاد روی سرش: «خانم بلند شو حرکت کن!... کاری از دست ما بر نمیاد!» طولی نکشید که متوجه شدم زن، افغانی هست و چون مقیم ایران نبوده برای رفتن به کربلا باید به مرز چذابه می‌رفت و اشتباه آمده بود مرز شلمچه. با گویش دری حرف‌هایی زد و افتاد به گریه. بچه همین که اشک‌های مادرش را دید؛ مردمک چشمانش دو‌دو زدند و گریه‌اش داخل سالن پیچید! زن به سختی خودش را بالا کشید و با سر انگشتان سفید و خالی از خون، اشک‌هایش را گرفت و عزم برگشت، کرد... چشمان کودک، برایم آشنا بود این چشم‌ها را قبلا دیده بودم. یادم آمد. دخترموبوری که مادرش را در ترور گلزار کرمان از دست داده بود و نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده؛ میان شلوغی پشت پاهای پدرش پناه گرفته بود تا اینکه تابوت مادرش روی زمین سُر خورد. سرش چند بار تکان‌تکان خورد چشمانش دودو ‌زدند. وقتی زار زدن پدرش را دید، فرو ریخت و گریه‌اش بلند شد. - خانم با شمام؛ گذر! گذرنامه را از دریچه داخل بردم و با مهر خروج تحویلش گرفتم. خسته بودم. هُرم گرمی روی پوستم منزل کرده بود. بند کوله‌ام محکم امتداد استخوان ترقوه‌ام را می‌فشرد. به این فکر می‌کردم، اگر به من بگویند برگرد! بی‌معطلی وحشت زن ریخت توی وجودم. چشمان زن و کودک ترسیده، چون تار عنکبوتی چند شعبه شده بود و هر شعبه‌اش من را یاد کسی می‌انداخت. یک تارش می‌بردم کنار دختر موبور کرمانی... یک تارش می‌بردم کنار دخترهای فلسطینی و زنان بی‌پناه که مستاصل کمک می‌خواستند،.درست به فاصله یک قدم وارد گیت بازرسی عراق شدم.یاد وصیت نامه شهید افتادم که نوشته بود: «از جانمان می‌گذریم و نمی‌گذاریم حتی یک وجب از خاکمان دست اجنبی بیفتد» خط مرزی که به اندازه یک وجب بود و هر کس را به حق و حقوق خود قانع کرده بود.زیر لب آرام گفتم:«لعنت بر صهیون که قانع نمی‌شود» - حرک زائر... حرک... جا به جا بچه‌های گندم‌گون و سفید و کوتاه و بلند از نظرم نمی‌افتادند. یکی توی بغل پدرش، یکی زیر چادر مادرش، یکی توی کالسکه‌ای بود با سایبان. هر چند دقیقه یک بار سر می‌چرخاندم و دنبال زن و کودک افغانی می‌گشتم که بدون مرد بودند و بی‌پناه. دوست داشتم پشت سرم ببینمشان که هر دو می‌خندند و می‌گویند چند سال مقیم ایران بودیم و همان قانون شامل حالمان شد یا هر حرفی که آنها قرار نباشد وحشت کنند،گریه کنند و از مرز برگردند.  پسرک انگار کاسه‌ای گذاشته بودند روی سرش، ماشین انداخته و تراشیده باشند تا باد بخورد و عرق‌هایش زودتر از زود خشک شوند، مرد عنکبوتیِ قرمزی دستش بود و جفت پاهایش را مثل قیچی به هم می‌زد و پنکه بالای سرش هوفی باد می‌زد توی صورتش؛ چشمانش تنگ می‌شد امّا هر چقدر هم تنگ می‌شد امنیتِ داخلشان دیده می‌شد. - کاظمین... نجف... کربلا... مرد راننده جارچی شده بود و مدام تکرار می‌کرد سرم پایین بود که گفتگوی دو خانم را می‌شنیدم: «تا سه سال قبل طالبان تو افغانستان بودن که اومدیم ایران» سرم دور خورد. نگاه زن عین کودک بغلش بود. آنقدر زجر بیرون شدن را کشیده بود که دیگر توانش را نداشت که صفر مرزی تحمل نکرد و یک آن فروریخت.  - کربلا... نجف... کاظمین ادب حکم می‌کرد که اول باید بروم خانه پدر که گفتم: «نجف». هر آن که چشمانم را می‌بستم یاد زن و کودک افغانی مستاصل و خسته؛ یاد چشمانِ دختر مو بور کرمانی و دخترهای زخمی و بی‌پناه فلسطینی می‌افتادم که چون تار عنکبوت توی گلویم بغض می‌تنید، وول می‌خورد؛ می‌آمد پایین و با یک تار خودش را می‌کشید بالا و همین‌که می‌آمد باز برود پایین راه نفسم را می‌گرفت. اولین استراحتگاه کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. مقبره سید محمدباقرحکیم. شناختی به این شخصیت نداشتم. وقتی متوجه شدم مقبره مبارزِ نجف است، کسی که با صدام و علیه استعمار جنگیده، به فکر فرو رفتم.  صورت لاغر و ریش پراکنده‌ حکیم، حس زنده بودن، داشت. گویی این راه باید به اینجا منتهی می‌شد تا به پیاده‌روی‌ام جهت دهد. برای نجات فلسطین از او مدد خواستم؛ کوله‌ام را روی دوش انداختم تا قدم‌هایم را نذر این حاجت کنم. روایت مسیر رحیمه ملازاده چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پرچم دوردوز از حرم مولایمان علی پیاده‌روی را شروع کردم بعد از بین‌الطلوعین، تا رسیدن به عمود اول، چند ساعتی زمان برد و خورشید بالا آمده بود گرمای صبح‌اش همانند ظهر قم بود و داشت طاقتم را بند می‌آورد که ناگهان صحنه عجیبی دیدم که تا ظهر مرا به پیاده‌روی و فکر کردن وا داشت، منی که تمام دیشب را بیدار بودم. پیرزنی عراقی که هیچ نداشت، حتی کوله‌ای کوچک همچون کوله من، یک صندل زنانه به پا داشت و یک چادر قدیمی که گوشه‌هایش خاکی شده بود، چیزی که برایم جالب بود وسط این چادر بود. او پرچم فلسطین را پشت چادر خود چرخ کرده بود، نچسبانده بود بلکه چرخ کرده بود، به تیپ و ظاهرش هم نمی‌خورد که پول‌دار باشد و مثل بعضی از خانم‌ها ماهی یک‌بار چادر عوض کند. نه به تیپ‌اش می‌خورد یک چادر دارد برای چندین و چند سال. او حتی می‌توانست چند کوک ساده با سوزن و نخ به گوشه‌های پرچم بزند که بعدا بتواند آن را باز کند. اما دور تا دور پرچم را چرخ کرده بود روی چادر خودش. خواستم بروم با او صحبت کنم، از طرفی دیدم عربی که بلد نیستم و ایشان هم مثل جوان‌ها نیست که با بیست درصد فارسی و انگلیسی و مابقی زبان بدن، به او بفهمانم که چه می‌خواهم بگویم. از خیرش گذشتم. اما این حرکت او در ذهنم ثبت شد، آنقدر این حرکت او از ته دل و صادقانه بود که من خسته را بدویدن در راه کربلا وا داشت نه پیاده‌روی... روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 او بی‌تفاوت نبود شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه می‌رفتند عده‌ای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه می‌رفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی می‌خواندند. نوجوانی بود با تی‌شرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمی‌خواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچه‌های مدرسه‌شان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوال‌هایم دائم کلیشه جواب می‌داد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را  در دنیا چه کسی می‌بیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس می‌گیرد و در فضای مجازی می‌گذارد. دستم را بیشتر روی زخم‌اش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا می‌خواهم بگویم بی‌تفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست می‌گفت: او بی‌تفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلی‌ها انجام نداده بودند. او بی‌تفاوت نبود. روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 دِژاوُ :): تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاری‌های معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان می‌گفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگی‌مان گفت خانوم‌ها را سوار کنیم. سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگی‌مان راضی نشد که سوارِ گاری شود. کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که می‌رسیدیم صدای بوق درمی‌اوردیم و می‌خندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر». برخی چپ چپ نگاه می‌کردند و بعضی می‌خندیدند. نزدیک‌های عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمه‌ام لعیا، دست‌هایمان را بهم داده بودیم و قدم بر می‌داشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزه‌اش هنوز هم زیر زبانم است. هرچه تعارف می‌کردند من و لعیا بر می‌داشتیم و می‌خندیدیم. خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمی‌زنیدا» ماهم خندیدیم‌ و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینه‌ی کسی بزنیم» از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش می‌کشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزه‌ی خستگی‌ناپذیر، این مردم که سال‌هاست همچو کوهی استوار ایستاده‌اند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد. اسرائیل می‌خواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیله‌ها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانه‌‌هاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛ می‌بینید؟ اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَ‌مَعَ‌العُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان می‌کند. می‌شنوید؟ من فکر می‌کنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر می‌شود، ما را بکشید ما همانند دانه‌هایی هستیم که با مرگ ما را در زمین می‌کارید ولی درخت‌های زیتون سر از خاک بیرون می‌آوریم، ما تسلیم نخواهیم شد. در ذهنم به همه‌ی اینها فکر می‌کردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی می‌گی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟» رو کردم به‌ لعیا و «باشه‌»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم. روایت مسیر ریحانه اسلامی چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا