eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 راوی فلسطین تازه از دارالسلام نجف حرکت کرده بودیم؛ کوچه پس کوچه‌ها را رد می‌کردیم به امید رسیدن به عمود. در مسیر موکب‌هایی که پرچم فلسطین را کنار پرچم عراق گذاشته بودند دیدم و عکس گرفتم؛ طوری که حتی از خانواده قشنگ عقب می‌افتادم. حتی در مسیر کلی پرچم فلسطین بود که شده بودند علم گروه، پرچم ایران، حماس و فلسطین. مابین جمعیت دو خانم را دیدم که پرچم فلسطین روی کوله‌هایشان بود. و یک پوستر نائب‌الزیاره شهداییم که عکس حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس داشت. پست کوله‌ی یکیشان چند نوشته بود. از کوله‌ها عکس گرفتم. یک دفعه دیدم چندتا دختر بچه عراقی به سمت‌شان دویدند. از دور نظاره‌گر بودم و واکنش بچه‌ها برایم جالب بود. داشتند با هم سلفی می‌گرفتند، سمت‌شان رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: «این بچه‌ها که پرچم فلسطین رو روی کوله‌هامون دیدند، برای همدردی ما رو بغل کردند و می‌گفتند فلسطین روی چشم ماست و اسرائیل کف پای ما.» دخترها هنوز هم همان‌جا بودند و بامحبت دو خانم را بغل کرده بودند و با لبخند به زبان عربی با ما صحبت می‌کردند. لبخند زبان مشترک بین من و آن‌ها شده بود. بعد دیدم یکی از خانم‌ها می‌گوید: «بچه‌ها می‌گن یک عکس سلفی با شما بگیریم» و این شد که منم هم شریک آن لحظه‌ی ناب شدم. شکسته پاره بعضی از کلمات و صحبت‌ها را متوجه می‌شدم و بعد موقع خداحافظی بهشان گفتم: «فی امان الله» مسیرم با خانم‌ها ادامه دادم، فامیل یکی از آن‌ها حسینی بود. برایم توضیح داد: «ما روایت‌گر فلسطینیم، لمینت پشت کوله‌ام را دیدید؟ نقشه‌ی از نیل تا فراته و اینکه چه ماجرایی اتفاق افتاده و اسرائیل داره تحریفش می‌کنه. ما هرجا می‌ریم راوی فلسطین می‌شیم و این موضوع رو توضیح می‌دیم. توی مسیر و تا اینجایی که اومدیم، هرکس پرچم فلسطین رو دیده واکنش مثبت نشون داده. به خصوص بچه‌های عراقی میان سمتمون و ابراز همدردی می‌کنن. حتی فکر می‌کنن ما فلسطینی هستیم و ما رو در آغوش می‌گیرن. و ما هم بعدش یک هدیه کوچیک بهشون می‌دیم. از کرمان آمده بودند؛ مثل حاج قاسم مخلص و خودمانی. موقع رفتن بهم گفت: «خانم خرم شما از این نائب ‌الشهیدها به کوله‌تون نمی‌زنید؟» گفتم: «با کمال میل.» و بعد تصاویر شهدا را نشانم داد، من تصویر حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و خواهرم شهید رئیسی را انتخاب کرد. تصویر را برگرداند و گفت: «پشتش هم تصویر شهید اسماعیل هنیه است.» با خوشحالی قبول کردیم و چشمم به گوشه‌ی تصویر افتاد که پرچم فلسطین داشت. با این کار سعی کردیم ما هم روایتگر فلسطین باشیم. روایت مسیر مطهره خرم چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 زائر اولی زیرنویس صفحه تلویزیون را در حالی که رد می‌شد خواندم: «برای شرکت در قرعه‌کشی زیارت کربلا برای زائر اولی‌ها از طرف برنامه سمت خدا، نام و نام خانوادگی خودتان را به شماره...» و تصمیم گرفتم برای شرکت در قرعه‌کشی پیامک بدهم. کلمه‌ی زائر اولی مرا به یاد آن ایام اربعینی می‌اندازد که تصمیم گرفتم برای اولین بار مهدکودک را بیاورم داخل موکب میزبانی از زوار پاکستانی. چند سالی می‌شد در مهدکودک کار می‌کردم و به مرور یاد گرفته بودم بیشتر به بچه‌ها نگاه کنم، به رفتار و حرکات و حرف‌هایشان. آدم وقتی بچه هست پاک است و صداقت دارد، در رفتارش و برخوردش. متفاوت بودن بچه‌ها باعث شده همیشه بیشتر از آدم بزرگ‌ها برایم اهمیت داشته باشند، در میهمانی‌های خانوادگی، در کوچه و خیابان یا حتی در بین زائرین اربعین. همین فکر آن سال به ذهنم زد که جدا از خانواده‌ها چه طور می‌شود از بچه‌ها میزبانی کرد. رفتم مثل مهدکودک یک سری وسایل خریدم برای موکب، از مداد رنگی و دفتر گرفته تا اسباب‌بازی‌های کوچک پسرانه و دخترانه؛ مدادهای شش رنگ و دوازده رنگ بودند و دفترهای نقاشی با طرح جلد شخصیت‌های کارتونی، عروسک‌ها و ماشین‌های اسباب‌بازی. اولین گروه که آمدند، نمی‌خواستند با بچه‌ها بازی کنیم و می‌گفتند که به خاطر سفر خسته هستند. ما با یکی دوتا از بچه‌ها شروع کردیم و کم کم بعد از چند دقیقه بچه‌ها همه دور ما جمع شده بودند. بعضی‌ها با مدادهای رنگی به جان دفترهای نقاشی افتاده بودند و بعضی دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با اسباب‌بازی‌ها سرگرم صحبت و بازی بودند. خانواده‌ها در حسینیه دراز کشیده و عده‌ای هم به خواب رفته بودند. اکثر خانواده‌ها زائر اولی بودند و من هم که به زیارت کربلا نرفته بودم با حسرت نگاهشان می‌کردم، بیشتر هنگام بازی با بچه‌ها درون خنده‌ها و حرکاتشان غرق می‌شدم. بعد از چند روز گروهی که فکر می‌کردیم آخرین زوار هستند هم رفتند، همسایه‌هایمان در محله پنج تن آل عبا شروع به اشک ریختن کردند و ناراحت بودند. همان زمان، خبر آمدن زوار جدید رسید و عده‌ای را دیدم با پای برهنه به استقبال از زوار رفتند. بعد از آن ایام، گاهی مواقع در مهدکودک که غرق بازی و خنده با بچه‌ها می‌شدم، به خودم می‌آمدم و وسط تصاویری از کربلا بودم، داشتم داخل حرم بین جمعیت قدم می‌زدم با بچه‌ها. اصلاً مهدکودک رفتنم فرق کرده بود، بوی لحظه ورود به حرم را گرفته بود و طعم شرینی نسبت به گذشته داشت. یک روز ظهر از مهدکودک که برگشتم خانه، از خستگی و درد پاهایم افتادم روی تخت خواب و نرفتم قابلمه را بگذارم روی شعله‌ی گاز و مشغول تهیه‌ی ناهار شوم. صدای گوشی موبایلم بلند شد. روی دکمه سبزش زدم: «سلام، بفرمائید.» «الو سلام، خانم رحیمی؟» «بله، بفرمائید.» «شما توی قرعه‌کشی زائر اولی‌ها ثبت نام کرده بودین؟» و من باز با این کلمه به یاد اربعین سال گذشته افتادم که برای اولین بار مهدکودک را آورده بودم داخل موکب. امیررضا انتظاری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 قارداش نجاتم دادی در میانه‌ی تابستان باران گرفته بود. از آسمان آتش می‌بارید و از سر و صورت زائرین پیاده، قطره‌های درشتِ عرق. نزدیک ظهر که می‌شد، هر کسی دنبال استراحتگاهی بود که نفسی چاق کند برای ادامه مسیر پیاده‌روی. همین که بارش آتش کم می‌شد، دوباره سیل جمعیت راه می‌افتاد سمت مقصد. همه هم یک مقصد داشتند. حتی اگر کسی می‌خواست برگردد، جمعیت او را با خودش می‌برد. زیر کولری که خودش هم از گرما کلافه بود، قامت بستم. تاول‌ها نمی‌گذاشتند صاف بایستم برای نماز. کج و شکسته نماز را خواندم و همانجا پهن زمین شدم. چشم‌هایم را نبسته بودم که سر و صدای چند نفر توجهم را دزدید. صدایشان بالا رفت. خواب از چشمانم فرار کرد. طلبه‌ی جوانی با عمامه سفید روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و چند جوان عرب دوره‌اش کرده بودند. به صورت گِرد و محاسن کوتاهش می‌آمد ایرانی باشد ولی پرچم فلسطین از خودش آویزان کرده بود. جوان‌های عرب با او صحبت می‌کردند و پرچم را می‌کشیدند. شیخ، دور و برش را نگاه می‌کرد. خواستم بلند شوم که داد تاول‌ها درآمد. شیخ با ته لهجه‌ی آذری داد زد: انا ایرانی. بیل میرم عربی. جوان‌ها به همدیگر نگاه کردند. یکی خم شد و عمامه شیخ را بوسید. شیخ سرش را جلو برد و شانه‌ی جوان را بوسید. جوان دیگری خم شد و پرچم را بوسید و گفت: للموکب. مجاز؟ شیخ به سختی از جایش بلند شد و گفت: والله مجاز. بالله مجاز. ما که چیز غیر مجاز نیاوردیم. جوان پرچم را کشید. شیخ زیر دستش زد و اخم کرد. جوان داد زد: شنو؟ شیخ پایش را روی زمین می‌کشید و از جوان‌ها دور می‌شد. خستگی از تمام صورتش چکه می‌کرد. نیم‌خیز شدم و داد زدم: آشیخ اینها پرچم را می‌خواهند بزنند بالای موکب. منظورشان از مجاز هم اجازه گرفتن از شما بود که دادید. شیخ سر جایش خشکش زد. برگشت و به جوان‌های ناراحت نگاه کرد. عرق‌هایش را با سر آستین پاک کرد و چند بار سرش را تکان داد. جلو دوید و پشت سر هم گفت: معذرت. معذرت. معذرت. اخم جوان‌ها باز نشد. شیخ خم شد تا دست یکی از آنها را ببوسد. دستپاچه شدند. آنها روی دست شیخ افتادند. شیخ دست پس کشید. شروع کرد به باز کردن پرچم. جوان‌ها لبخند زدند. شیخ پرچم را دو دستی تقدیم کرد. یکی از جوان‌ها از داربست بالا رفت و شروع کرد به شعر حماسی خواندن. همه با هم خواندند: حر حر فلسطین. شیخ جلو آمد و گفت: قارداش نجاتم دادی. جلوی کولر برایش جا باز کردم و گفتم: همه ما یک خواسته داریم فقط زبان هم را بلد نیستیم. حسین مجاهد جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کجا ایستاده‌ای؟ کالسکه زهرا رو به جلو هل می‌دادم. یک چشمم به عمودها بود تا عمودی را که قرار گذاشته بودیم رد نکنم، یک چشمم به جلوی کالسکه که پای زهرا که از جلوی کالسکه آویزان بود، وسط این شلوغی و جمعیت لگدمال نشه. خودِ همراهی زهرای چهار ساله باهام روضه بود انگار. هربار که بهش نگاه می‌کردم که با آرامش و خیال راحت توی کالسکه‌ای که باباش هدایتش می‌کنه نشسته و با هدایایی که مردم بهش دادن بازی می‌کنه یا شربت می‌خوره یا خوابیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد. وقتی از گرما عرق روی سر و صورتش می‌نشست، آب خنکی به صورتش می‌زدم و آهی می‌کشیدم و می‌گفتم یا رقیه... - بابا تشنمه همین جمله کافی بود تا کالسکه را بکشانم کنار و گوش تیز کنم برای شنیدن ندای: «مای بارد» آب را گرفتم و برایش باز کردم. ایستاده بودیم که صدای مداحی کاروانی آمد. روی ماشین چند بلندگو نصب کرده بودند. می‌خواندند و سینه می‌زدند. نزدیک‌تر که آمدند مداح از پشت میکروفن گفت: «آقا! خانم! کجای تاریخ ایستاده‌اید؟ شمر ١۴٠٠ سال پیش مرد. شمر زمانه‌ات را بشناس. علی‌اصغر کش زمانه‌ات را بشناس. گوشواره دزد زمانه‌ات را بشناس. ابن زیاد و ابن سعد زمانه‌ات را بشناس. شمر امروز، اسرائیل است. اسرائیلی که آب و غذا را بر مردم مظلوم غزه بسته. مثل حرمله از ذبح کردن کودک قنداقی ابایی ندارد. آقا! خانم! ببین کجا ایستاده‌ای؟ سمت امام حسینی یا شمر؟ سمت مظلومی یا ظالم؟ «الموت لاسرائیل» و جمعیتی که گوش تیز کرده بودند یک صدا جواب دادند: «الموت لاسرائیل» آمدم حرکت کنم یک نفر از پشت سر آمد و پرچمی به زهرا داد. پرچم منقش به پرچم فلسطین که زیرش هم نوشته شده بود «یا مهدی» پرچم را دستش گرفت و با ذوق گفت: «بابا پرچم دارم» پرچم فلسطین را زدیم کنار و کالسکه و حرکت کردیم. چند قدمی نرفته بودیم که پرچم افتاد روی زمین. خم شدم و پرچم را برداشتم. کمر که راست کردم از بین پرچم‌هایی که در بین نواهای اربعینی و بوی دود و اسپند در باد در اهتزاز بودند نگاهم گره خورد به پرچم «یا ابالفضل علمدار» ناخودآگاه آن مداحی معروف در ذهنم تداعی شد؛ «این پرچم علمداره... هنوز روی زمین نیوفتاده...» با خودم گفتم؛ این پرچم فلسطین همان پرچمی است که ١۴٠٠ سال پیش در مقابل ظالم بلند شد هنوز بر افراشته است. محمد حیدری جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طنین «فلسطین» در تبیین «اربعین» «فلسطین» برایم یک کلیدواژه است؛ «اربعین» هم. از تلاقی این دو، تعبیر متعالی و منحصر به فرد کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا در ذهنم تداعی می‌شود. و کیست که نداند در این روزگار، «فلسطین»، غزه و محور مقاومت در جبهه حسینی و صهیونیسم، تروریسم و همه ایسم‌های برهم‌زننده‌ی آرامش بشر، در جبهه یزیدی جای می‌گیرند. رهبر حکیم انقلاب اسلامی هم در همین «اربعین» اخیر درباره دو جبهه حسینی و یزیدی فرمودند: مواجهه جبهه حسینی و جبهه یزیدی یک کارزار تمام نشدنی است... حرب لمن حاربکم نباید فراموش بشود... . و اما آماده شدن و آماده ماندن برای این کارزار همیشگی، یک اصل مهم و «اربعین»، فرصتی سالانه برای کسب و تجدید این آمادگی است. امسال هم قدم‌هایم در جاده عشق، نذر ظهور صاحب عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه است؛ اما علاوه بر این افق، نمی‌توان به یاد مظلومان «فلسطین» و غزه نبود؛ همچنانکه این یاد برای تعداد نه چندان کمی از همسفران و همراهان جاده عشق نیز معنادار می‌نمود. برخی پرچم «فلسطین» به دست دارند؛ برخی روی کوله‌هایشان به نیت آزادی قدس نوشته‌اند و برخی دیگر، تصاویری از شهدای جبهه مقاومت به ویژه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و شهید اسماعیل هنیه به همراه دارند. اوج این شور و شعور در عمود ۸۳۳ یعنی موکب نداء الاقصی جلوه داشت؛ جایی که در آن، نمونه‌های حجمی از اماکن قدس شریف به چشم می‌خورد و تجمع عاشقان در حوالی موکب، یادآور این جمله ماندگار حضرت روح الله بود که فرمود اگر مسلمین، مجتمع بودند و هرکدام یک سطل آب می‌ریختند؛ او (اسرائیل) را سیل می‌برد. در حوالی همین عمود است که یکی، چشم‌هایش را بر هم نهاده. حال و هوایی دارد. می‌روم کنارش. آهسته در گوشش می‌گویم برای منم دعا کن. چشمان پر از اشکش را می‌گشاید و می‌گوید: «عکسا و فیلم‌هایی که توی این مدت از جنایات صهیونیست‌ها و مظلومیت غزه دیدم؛ ولم نمی‌کنه.» سری تکان می‌دهم و می‌گویم: «با همه این‌ها، دل‌مون به اربعینی خوشه که نجات دنیا و سعادت بشر رو نوید می‌ده؛ اربعینی که توی این سال‌ها شده یه فراخوان برای وحدت فرادینی حول محور مبارزه با ظلم و برافراشتن پرچم عدالتخواهی. ما قطعا پیروزیم.» لبخندی می‌زند و در حالی که قدم زدنش را از سر می‌گیرد؛ می‌گوید: «ان‌شاءالله. به امید دیدار.» خوشحال بودم که «فلسطین» و «اربعین»، برای او هم یک کلیدواژه بود و برای اکثر قریب به اتفاق راهپیمایان جاده عشق. تازه دارم به این فکر می‌کنم که چرا از نام و نشان آن همسفر نپرسیدم؛ ولی به خودم می‌گویم نام و نشانش هرچه که بود؛ او هم یکی از میلیون‌ها عاشق و همسفر واقعی و مجازی مسیر عشق است... . روایت مسیر حسن شیخ‌حائری پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طریق القدس لیست خریدمان برای سفر اربعین چیزی نداشت جز دو مورد پرچم و پیکسل فلسطین. پیکسل‌ها سهم چادر من شد و کوله و لباس دخترجان. پرچم کوچک هم در دست دخترک دو ساله در مسیر مشایه با فریاد «مَگ بَ اِرایی» (مرگ بر اسراییل) تکان می‌خورد و بهانه‌ی خوبی برای هم‌نوایی ما با او بود. در مسیر چشمم دنبال پرچم فلسطین بود که روی دوش چه کسانی هست یا سردر کدام موکب. احساس کردم بیشتر ایرانی‌ها روی پرچم و نماد فلسطین تاکید دارند. روز آخر سفر، چوب پرچم فلسطین شکسته بود. چادر من از سوزن پیکسل سوراخ سوراخ شده بود. پیکسل لباس دخترجان هم گم شده بود. خسته و خوشحال از رزمایشی که خانوادگی در آن شرکت کرده بودیم سوار ماشین به سمت مهران در حرکت بودیم. راننده یا خوش‌صحبت بود یا حسابی خوابش می‌آمد که مدام در حال حرف زدن با صدای بلند بود آن هم با مسافران ایرانی که نصف بیشتر حرف‌هایش را نمی‌فهمیدند! در میان خواب و بیداری گوشم کلمه‌ی فلسطین را که شنید تیز شد. راننده‌ی جوان داشت با شور و حرارت توضیح می‌داد که ملت عرب مردم مظلوم فلسطین را تنها گذاشته‌اند و تنها کسانیکه به آنها کمک می‌کنند یمنی‌ها هستند و مقتدا صدر در عراق! خواب از سرم پرید. کلمات از دهان راننده با فریاد و غیظ بیرون می‌آمدند. ذهنم رفت سراغ چیزهایی که قبل از سفر از ملت عراق شنیده بودم که خیلی دغدغه‌ی فلسطین ندارند. مرد راننده تصوراتم را به هم زد. فلسطین برای او یک قضیه‌ی مهم بود نه یک مسیله‌ی در حاشیه. از سفر برگشته‌ایم. کوله و باقیمانده‌‌ی پرچم و پیکسل‌ها رفته‌اند داخل کمد. هندزفری را در گوش می‌گذارم و آخرین جلسه‌‌ی دوره‌ی روایتگری فلسطین را پلی می‌کنم. همینطور که چاقو را در هندوانه فرو می‌کنم پرت می‌شوم به مهر ماه سال گذشته که اسراییل تازه وحشی‌گری‌هایش را شروع کرده بود: صبح که وارد کلاس شدم همه موشک به دست منتظرم بودند. موشک‌های کاغذی در انواع مدل‌ها ساخته شده بودند. اما همه یک وجه مشترک داشتند پرچم فلسطین که بچه‌ها روی آنها نقاشی کرده بودند. زنگ ورزش بود و رفتیم حیاط. جهت اسراییل را نشان دادم و بچه‌ها با تمام توان موشک‌ها را به سمت اسراییل پرتاب کردند. برش‌های هندوانه را در بشقاب می‌گذارم و می‌روم تا برای دخترجان قصه‌ی کلیدهایی را بگویم که سال‌ها است به گردن مادران فلسطینی آویزان است. مریم صفدری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 غفلت «خدا ایشالا نابود کنه حرمله‌های اسرائیلی رو که پر‌پر کردن هرچی علی‌اصغر غزه‌ای بود!!» این لعن و نفرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیاده‌روی اربعین داشت از پشت سرم می‌آمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستا‌مان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده می‌رفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه می‌رفت و مداحش در کنار خوش‌آمد‌گویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشی‌گری‌های اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستان‌ها و پناهگاه‌ها و نسل‌کشی غزه می‌گفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر می‌دادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه می‌کرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمده‌اش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشه‌های چادر مشکی‌اش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسر‌بچه‌ای را که از روی سن و سالش می‌شد فهمید نوه‌اش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم. دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم این کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: «می‌دونی طرح لباست چیه؟» کمی سرش را توی شانه‌اش فرو برد و جواب داد: «میکی‌موس.» مادربزرگش گفت: «بچه‌ام عاشق کارتون‌های تلویزیونی میکی‌موسه. بیشتر لباس‌هاش هم از همین طرحه!!.» زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و این‌دفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش می‌داد و دود سفیدش در میان جمعیت می‌پیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزه‌ای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگر‌گوشه‌هاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان می‌کند، از روی زمین بردارد. خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: «هر کی رو هم که حمایتشون می‌کنه؟!» زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند می‌شود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردم و گفتم: «حاج خانم هیچ می‌دونی بعضی وقت‌ها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت می‌کنیم؟!» کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه می‌کند. با انگشت طرح میکی‌موس لباس نوه‌اش را نشان دادم و گفتم: «مثلاً الآن شرکت سازنده کارتون‌های میکی‌موس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!!» چشمهای زن گشاد شد و لب‌هایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمی‌دانسته و حالا دارد شاخ درمی‌آورد. در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و‌ هزینه‌ای که ما برای خرید آن انیمیشن‌ها پرداخت می‌کنیم یا طبع بچه‌ها را با خرید اسباب‌بازی و لباس به سمت آنها سوق می‌دهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک می‌بینیم. بعد هم از نوشابه‌های کوکا‌کولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکی‌موس است و با خرید آنها، انگار که خون بچه‌های فلسطین را توی بطری کرده‌ایم و آنها را سر می‌کشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیه‌ای را که از زیر چادر، سه‌گوش روی شانه‌اش انداخته بود را باز کرد و‌ روی شانه نوه‌اش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکی‌موس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب می‌کرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدم‌هایم را به جلو تندتر کردم. روایت مسیر اکرم جعفرآبادی پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 هیبت عکس هر کدام از همراهانم را به طریقی در مسیر پیاده‌روی گم کردم. تنها افتاده بودم در سیل جمعیت عزادار و می‌رفتم. نزدیک غروب بود و اذان مغرب. موکبی توجهم را جلب کرد، کنجکاو شدم پس رفتم داخل موکب ، پر از عکس‌های شهدای فلسطینی به در و دیوار زده بودند، با لبخندی سعی کردم احساساتم رو با اونها به اشتراک بگذارم.در همین حین عکس اسماعیل هنیه همه حواسم را به خودش معطوف کرد . درگیر هیبت عکس بودم که ناگهان کسی زد سر شانه‌ام تا برگشتم دیدم تمام همسفری‌هایم هستند. انگار خدا دنیا را بهم داد آنشب نماز را درآن موکب  همه با هم خواندیم در جوار عکس شهدای فلسطینی و هدیه‌ی که به من دادن همه‌ی همسفری‌هایم را پیدا کردم. روایت مسیر مهدی جوادمحبت جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طریق‌کربلا، طریق‌قدس آخر شب بود و دیگر نای راه رفتن نداشتیم. به سارا گفتم بیا توی این موکب یکی دو ساعتی استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم. سارا موافقت کرد. هنوز روی زمین ننشسته بودیم؛ که زنی میانسال جلو آمد و با فارسی شکسته‌ای گفت: «بیاین بریم خونه‌ی ما استراحت کنید.» با سارا به هم نگاه کردیم، رضایت را در چشم‌های یکدیگر خواندیم. زن هم که چشم‌های ما را خوانده بود، لبخند زد و به راه افتاد. ما هم به دنبال او. خانه‌اش پشت موکب بود. وارد حیاط که شدیم، ردیف گلدان‌های گل ناز و برگ‌های پهن درخت نارنج مرا به سال‌های کودکی و خانه‌ی کهنوج‌مان برد. با تداعی خانه باغِ سال‌های کودکی با احساس قرابت و نزدیکی بیشتری وارد اطاق دربه‌حیاط آنها که از رخت‌خواب‌های آماده، پیدا بود برای مهمانان این فصل سال چیده بودند، شدیم. شمایل امام‌علی و حضرت ابوالفضل روی دیوار و عکس شهید اسماعیل هنیه کمی پایین‌تر از آنها تنها تزئین خانه‌ی ساده و پر از عطر امام‌حسین آنها بود. لباس‌هایمان را که برای شستن جدا کردیم. زینب، دخترِ همان زن، که حالا فهمیده بودیم نامش؛ ام‌ماجد است، جلو آمد و با اصرار زیاد لباس‌ها را از ما گرفت تا بشوید، به ناچار پذیرفتیم. خسته‌تر از آن بودیم که روی پا بایستیم و خیلی زود خواب چشم‌های هر دومان را ربود. با صدای زنگ گوشی که روی ساعت ۲ بامداد کوک کرده بودم از خواب بیدار شدیم. وقتی که به همراه سارا به حیاط رفتیم تا سرو صورتمان را بشوییم، متوجه لباس‌های شسته و مرتب پهن شده‌مان روی بند رخت شدیم. زیر نور روشن کوچه‌، رخت‌هایمان را جمع کردیم و آرام آماده‌ی رفتن می‌شدیم که ام ماجد با سینی چای و پنیر وارد شد. از تعجب چشم‌های من و سارا گرد شد. او، وقتی که سینی را زمین گذاشت، شیله‌ی عربی‌اش را مرتب کرد و با لبخند گفت: کجا؟ بفرمایید. تعارفش را رد نکردیم و کنار سفره نشستیم. هنگام خدافظی سارا یک عروسک کوچک به عنوان یادگار به او داد تا به دختر کوچکش فاطمه بدهد و بعد یک اسکناس سبز ده هزارتومنی. ام‌ماجد از پذیرفتن اسکناس سر باز زد و گفت: لا، لا، این حرام سارا او را متوجه کرد که این پول ارزش مادی چندانی ندارد و فقط برای یادگاری است. ام ماجد پول، را گرفت برعکس امام‌خمینی که روی آن بود بوسه زد، آن را بویید و وقتی که اشک‌هایش جاری شد، اسکناس را مقابل عکس اسماعیل هنیه گرفت و گفت: خمینی بزرگ، طریق هنیه طریق خمینی. طریق کربلا طریق قدس روایت مسیر نجمه خواجه پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا