📌 #اربعین
📌 #فلسطین
از غزه بگو
اربعین امسال بوی کربلا میدهد.
انگار غزه امسال مأموریت پیدا کرده که بار دیگر عاشورا را زنده کند.
و این روایتگری کار من را، به عنوان یک خبرنگار جوان و تازهکار سختتر میکند.
به دفتر خبرگزاری میروم با سردبیر صحبت میکنم و او را راضی میکنم برای پیادهروی اربعین.
کولهام را پر میکنم از پوسترهایی از تصاویر حوادث غزه.
تصاویری از خون و آتش.
بیمارستانها و خانههای سوخته، یادآور خیمههای سوخته اهل بیت.
کودکان شیرخواری که مانند علیاصغر سری بر بدن ندارند... لبهای خشکیده و ترک خورده در حسرت جرعهای آب.
جنازههای متلاشی شده در زیر شنیهای تانک لشکر غاصب صهیونیزم همانند پیکر شهدا در زیر سم اسبان.
صف اسیران مانند اسرای کربلا.
سکوت مسلماننماهای بیدین همچون کوفیان.
رقص و پایکوبی و هلهلهی شهرک نشینان غاصب مانند لشکر یزیدیان و....
با خود فکر میکنم خدایا آیا جنایتی مانده است که این قوم اشقیا به تاسی از اجداد خود نکرده باشند. از کودککشی تا مانع شدن از رسیدن کمکهای بشردوستانه، به مردم مصیبتزده.
آنها حتی از آب هم دریغ میکنند.
برای آنها مهم نیست خبرنگار باشی یا امدادگر، فلسطینی یا غیر فلسطینی، زن یا مرد، کودک نارس در زیر دستگاه یا پیری سالخورده بر روی ویلچر.
با کمال قساوت دختر بچهای که تنها بازماندهی یک خانواده در ماشینی شخصی است و تقاضای کمک دارد با گلوله مستقیم تانک به خاک وخون میکشند. هر تصویر گوشهای از جنایت این دیوصفتان غاصب را روایت میکند، روایتی تلخ.
سفرم را آغاز میکنم به امید اینکه سفیر مردم غزه باشم.
در میان راه با کمال تعجب پرچم فلسطین را بر کولهها میبینم. حتی بر کولهی دختر بچه سه سالهای که با پای پیاده همراه مادرش حرکت میکند.
در موکبها این پرچم با افتخار در کنار پرچم شهید کربلا با نسیم حرکت میکند. گویی میگوید من زندهام من جریان دارم و متوقف نشدهام.
پوسترهایی که همراه آوردهام به چند نفر از مردم عراق، ایران و سایر کشورها نشان میدهم همه عکس العملی مشابه دارند با بغض و چشمهایی که غبار نازکی از اشک، چون مرواریدی غلطان در آن موج میزند، با خشم اسرائیل را لعن میکنند.
مانند لعن زیارت عاشورا و با دیدن تصویر حاج قاسم و اسماعیل هنیه بر روح آنها درود و سلام میفرستند.
چه زیبا زیارت عاشورا با رفتار، خوانده میشود.
از کنار موکبها میگذرم تا به موکبی آشنا میرسم.
حلیم و شربت خوزستان.
چند پوستر هم به آنها هدیه میکنم.
آنها درد مردم غزه را بهتر درک میکنند چرا که خود هشت سال سایه شوم جنگ را بر سر خود تحمل کردهاند و با صبر و غرور مدال پیروزی را به گردن آویختهاند.
در تل زینبیه سجده کرده ذکر سجده عاشورا را زمزمه میکنم.
زیارت عاشورای من با این سجده تمام میشود. اما دعای مستجاب بعد از آن هنوز مانده است.
ازدحام جمعیت مانع از حضور درحرم آقا میشود از دور سلام میدهم و در زیر گنبد آسمان به جای بقعه آقا که محل استجابت است. دستها را رو به آسمان بلند کرده، از خدا پیروزی مردم غزه و آزادی قدس را طلب میکنم.
بار دیگر سجده بر خاک کربلا کرده و تجدید عهد میکنم.
به امید اینکه امضایی باشد بر قبولی این سفر، زیر لب به یاد همهی آرزومندان چندبار تکرار میکنم «السلام علیک یا ابا عبدالله»
روایت مسیر#کربلا
زهرا زرگران
سهشنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
انگشتخونین
نور زرد چراغ، روی امضاها و اثرانگشتهای سرخ میتابید. کنجکاو بودم که پی ببرم آنجا چه خبر است؟ نزدیکتر که شدم کولهام را زمین گذاشتم و ایستادم. مرد جوانی که میکروفن دستش بود. میگفت: امضا کنید برای محکوم کردن رژیم کودککش اسرائیل، چندلحظهای توقف کنید و اثرانگشتتون رو ثبت کنید. زنان و مردان جوان، میانسال و پیرغلامان به اینجا که میرسیدند؛ کولههایشان را زمین میگذاشتند، انگشت اشارهشان را در استامپ قرمز میزدند و روی بنر بزرگ قدی حک میکردند. جلوتر رفتم. مرد جوان میکروفن به دست را مخاطب قرار دادم و پرسیدم: از طرف کجا هستید و چطور این ایده به ذهنتان رسید؟
در جوابم گفت: ما از طرف جایی نیستیم، مردمی هستیم، وقتی که از غم کودکان غزه دلهایمان ریش شده بود. دور هم نشستیم به تفکر که چه کاری از دستمان بر میآید؟ هر کدام نظری دادیم تا نهایت با جمعبندی به این نتیجه رسیدیم که توی مسیر عشق، یک حرکت جهانی بزنیم؟
پرسیدم جهانی؟
- بله جهانی راه اربعین الان دیگر جهانی شده و فقط برای شیعیان نیست، ما اینجا از کشورهای غیر مسلمان هم زائر داشتهایم، مسلمانان اهل تسنن که دیگر نگویم، از فلسطین هم زائر زیاد داشتیم، تازه به زبان عربی هم از زائران دعوت میکنیم تا بیایند و انگشت بزنند.
انگشتم را در استامپ، گذاشتم و وقتی که آن را روی بنر سفید گذاشتم تا رنگ خون را حک کنم، اشکهایم از روی گونهام سرخورد و به این اندیشیدم که اولین نفری که انگشتِ خونین به ذهنش رسیده تا راه جاری شدن بر زبان را پیموده، چهقدر خون باریده از چشمهایش...
روایت مسیر#کربلا
نجمه خواجه
سهشنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | #کرمان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
بازیِ مقدس
بخش اول
دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییدهاند. سر شانههایم، جایِ بندهای کولهپشتی، دانههای گِرد و سرخ زدهاند بیرون و میسوزد. دستهی کالسکه را چنان گرفتهام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را میکِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساختهام که سوزشِ تاول و دانههای گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط میتوانم بشنوم. چه میشنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَترهی سیاهوسفیدی به سر انداخته فریاد میزند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیدهایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمدهاند به مسیر پیادهروی به گوشم میرسد. صدای غَنگغنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکهای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک میشود که احساس میکنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز میکنم. گاری نزدیک میشود. سر برمیگردانم. چند نفری توی گاری ایستادهاند. پرچمی توی دستشان است. زائران دوربین گوشی را گرفتهاند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرامتر میراند. نزدیک میشود. جوانی ایستاده در گاری، چفیهی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشتهایش را آورده دور میلهی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا میراند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان میخورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو میشود. برمیگردم به بازی. مثلا چشمبستهام. توی کلهام میچرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمیدانم. بازی را ادامه میدهم. نوای نوحهخوان ایرانی میآید. حتما به موکب ایرانیها رسیدهایم. شربت آبلیمویی که خردهشیشههای یخ رویش موج میزند، در این غروبِ داغ میچسبد. بازی خستهام کرده. میروم سراغ بو. نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرندههای بویایی آمادهباش میدهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را میگیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم میریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد میکنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکییکی نمیآیند؛ دستهجمعی حمله میکنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به میرساند. یکهو چیزی از روی پشت دستم سُر میخورد میآید بالا. خیس است. با چشمهای بسته انگشتهایم را میآورم بالا. عطر است. چشم باز میکنم. دختری عطری دست گرفته و میمالد به زائران. بوی حرم میدهد. چشموگوش میبندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمیرسد. جز یک بو: خون. خون از کجا میآمد؟
ادامه دارد...
مجتبی بنیاسدی
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #گراش
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
بازیِ مقدس
بخش دوم
دیگر هیچ بویی به مشام نمیرسد. جز یک بو: خون. خون از کجا میآمد؟ حتما گوسفندی را جلویِ پایِ زائران زمین زدهاند. اما بوی خون و دود بود. چشم و گوش باز میکنم تا ببینم و شاید بشنوم. هیچ خبری نیست. تهِ ذهنم گَشتی میزنم. چشم به یاد آورد فیلم را. طاقت نیاوردم. سهچهار ثانیهای دیدم و خاموشش کردم. مردی که شب، پدرِ دوقلویی میشود. صبح میرود شناسنامههای دو دخترش را بگیرد. با ذوق برمیگردد خانه که شناسنامهها را به همسرش نشان بدهد. دودِ موشک و خونِ بچهها و همسرش را میبیند که با هم قاتی شده. گوشها فَفَرفَفرِ پرچم فلسطین را میشنود، بینی بوی خون و چشم دودهای بلند شده از خانه. پایم میرود روی سنگی و تاولها امانم را میبُرد. کالسکه تکانی میخورد. ریحانه نزدیک بود پرت شود بیرون. دیگر فکرم کار نمیکند. آسمان نیلی میشود. صدای عبدالباسط از موکبی میآید «بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». موکب بعدی «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ». عرق از تمام تنم سُر میخورد و میسوزاند. سه دختر با موهای بافته دستمال کاغذی میگیرند جلویم. میایستم. با هم فریاد میزنند «لبیک یا حسین». فارس و عرب، زن و مرد، از جلوی این سه دختر رد میشوند. دستی به سرشان میکشند. لبخند هدیه میدهند و بعضا گُل مو. بهشان چشم میدوزم. به کولهپشتیهایشان که کنار پرچم کشورشان پرچم فلطسطین سنجاق کردهاند. به بعضی کولهپشتیها دستنوشتههایی منگنه شده «من الکربلا الیالقدس». کمکم دارم خنک میشوم. یکی داد میزند «مایِ بارِد» یکنفس سر میکشم. چشم و گوش و بینیام جان تازهای میگیرند. به جلو زل میزنم. در کنار پرچم سرخ «لبیک یا حسین»، پرچم فلسطین به پرواز درآمده. موکبی عکس یحییالسنوار را به داربستِ موکبش آویزان کرده. دلم میخواهد چشموگوشوبینی را ببندم. بروم به حیفا. رامالله. موکبها به عِبری «سلام بر قدس» میخوانند. کالسکهی ریحانه را میرانم. همهی مسلمانان قدم برمیدارند به نیت بیتالمقدس. قرار است نماز جماعت مغرب را دوشادوش هم اقامه کنند. این بازی را بیشتر دوست دارم. دلم نمیخواهد از بازی دربیایم. صدا در گوشم میپیچد «حَیِّ علی خَیرالعَمل».
روایت مسیر #کربلا
مجتبی بنیاسدی
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #گراش
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #آیتالله_محفوظی
یکی از اعضای جامعه
آیتالله بهجت نام شناختهای در ایران و مخصوصاً گیلان است.
همه ما گیلانیها افتخار میکنیم که هم استانی این عالم بزرگِ نمونه در سیر و سلوک هستیم. حالا حساب کنید آیتالله بهجت با آن همه کرامت گفته بود که روی حکم آقای محفوظی حکم نمیکنم.
آقای محفوظی کیست؟ راستش من هم تا امروز صبح که خبر فوتشان را شنیدم نه تنها نمیشناختمشان بلکه اسمشان هم به گوشم آشنا نبود. خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم گیلانی هستند و سال پیش رهبری برای فوت خانم ایشان پیام تسلیت دادند.
گزارهها به اندازه کافی قوی بودند که شاخکهای کنجکاویام تحریک بشود و بروم پی جستجو برای آشنایی با آیت الله محفوظی.
آیتالله محفوظی سال ۱۳۰۷ در رودسر به دنیا آمد. روز میلاد علمدار کربلا. اسمش هم شاید به مناسبت همین تقارن گذاشتند عباس.
عباس محفوظی مقاطع ابتدایی تا اول متوسطه را در همان رودسر گذراند، در دوران پهلویِ اول رفت حوزه علمیه رودسر. دروس مقدماتی تا سیوطی را همانجا پیش آیت الله سید هادی روحانی خواند اما حوزه رودسر رونقی نداشت در آن دوران. به همین حساب بعد از دو سال راهی قم شد. بعد از مدتی دلش هوای حوزه نجف کرد. به آنجا هم رفت و پای درس اساتیدی مثل آیتالله حلی و شاهرودی هم نشست اما طول این اقامت به دلیل مخالفت خانواده کوتاه بود. دوباره برگشت به قم. خیلی زود دروس مقدمات و سطح را به پایان رساند و به درس خارجِ فقه علمای به نامی چون امام خمینی (ره) و آیتالله بروجردی رسید. فلسفه هم در محضر علامه طباطبایی خواند.
این رشد علمی و دینی او را از شناخت سیاست دور نکرد. قبل از انقلاب در جلسات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم شرکت میکرد تا جایی که سال ۵۲ به مدت سه سال تبعید شد به رفسنجان. بعد از انقلاب یکی از اعضای جامعه مدرسین شد و در سال ۶۸ با رأی هم استانیهایش به خبرگان راه یافت و بعد شد نماینده ولی فقیه در دانشگاهها و بعدتر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و... و فعالیتهایش ادامه یافت تا بیستم شهریور ۱۴۰۳.
ایشان در دوران حیات آیتالله بهجت، رئیس دفترشان بودند و علیرغم جایگاه علمی که داشت، آنقدر ادب به خرج داد که تا زمان حیات آیتالله بهجت و جانشین توصیه شدهشان آیتالله گلپایگانی، از اعلام مرجعیت خودداری کرد.
افسوس که نام آیتالله محفوظی هم نشست کنار نام بزرگانی که در زمان حیاتشان معرفی نشدند و ناشناخته ماندند برای مردم.
پانوشت: تصویر آیتالله محفوظی در اجلاسیه مجلس خبرگان سال ۱۳۶۰
سرمست درگاهی
پنجشنبه | ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #پارا_المپیک
همان پنج صلوات
مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت میخواهد، همیشه هم به ما سفارش میکند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز میرسید به همین جا.
مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بنبست میرسید بیشتر متوسل امالبنین بود. هروقت صاحبخانه را پشت در میدید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنیهاشم کارش را راه بیاندازد.
موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش امالبنین بود و همان پنج صلوات.
داشتم میخواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند.
اینکه مدال طلا برق میزند شکی نیست؛
اینکه شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرامها رنگ طلا را میبرد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچمهای رنگینکمانی، پرچم مادرِ ماه بنیهاشم را بالا میبرد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی...
سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بیدینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچمدار پهلوان اسطورهای. این اتفاق که کام دلمان را تلخ کرد، در محاسبات پسر امالبنین محفوظ است.
این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچمها میماند و میدرخشد.
طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا صادق بیتسیاح...
فاطمه میریطایفهفرد
eitaa.com/del_gooye
سهشنبه | ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
به یاد مادر
بخش اول
خرمای نجف بود و تازه چیده شده بودند. از آخرین رطبفروشی منتهی به مسیر پیادهروی، خریده بودم. بشقاب خرما را در سایه سار نخلهایی که عمود 833 را مسقف کرده بودند و موکب ساخته بودند، روی میزی که با بطریهای کوچک آبمعدنی، پا گرفته بود گذاشتم. ساعت از پنج بعد از ظهر، گذشته بود. عمود به عمود را طی کرده بودم. بنرعکس شهید را که به دیوار موکب چسبانده بودند دیدم، همانجا زانوهایم قفل شدند. گویی کاروانی بودم که در کاروانسرایی آشنا، منزل کرده. دنبال تابلو یا نامی از موکب میگشتم. گردانندگانش، ایرانی نبودند. لهجهی عراقی هم نداشتند. دیوار روبروی بنر عکس شهید، تمثال سید حسن نصراله را هم آویخته بودند. حتی عکس شهید سلیمانی را هم در قابی از چفیه بر چادر برزنتی چسبانده بودند. مردان و جوانان چفیه بر سر و گردن، در رفت و آمد بودند. بیشتر که دقت کردم، چهرههای آشنایی دیدم. آشنا از آن نظر که با لهجهی فارسی با همدیگر صحبت میکردند و با خادمین موکب، هر چند با لبخندی بر لب، سپاسگزاری میکردند. دوزاریام افتاده بود که پا به موکبی از دیار فلسطین گذاشتهام. بالاخره، تابلوی کوچک و سادهی "موکب نداءالاقصی " با پسزمینهی مسجدالاقصی را دیدم.
مرد جوانی، که چفیه به گردن، با برشهای خربزه، در ورودی موکب، از جمعیتی که برای اقامت و استراحت تجمع کرده بودند پذیرایی میکرد، خودش را به من رساند. معلوم بود که از خادمین همانجاست. چادر عربیام را تا وسط پیشانی کشاندم.
- سلام علیک. اهلا و سهلا.
به بشقاب خرما، اشاره کردم.
- تمر! فاتحه! فاتحه لامی! هی مرحومه!
با همان مکالمهی دستوپاشکستهام به زبان عربی که به شوق حضور در پیادهروی اربعین، فرا گرفته بودم و بینمان، رد و بدل شد، منظورم را فهمید. بشقاب را برداشت و گفت: "حتما! حتما! رحمهاللهعلیها!" به طرف مردمی که زیر سایهبان موکب نشسته بودند، رفت. باقیماندهی خرماها را در کوله پشتیام جای دادم و همانجا نشستم. سال گذشته بود که مامان، با دیدن تصاویر زائرینی که پای پیاده، مسیر نجف تا کربلا را طی میکردند، بغض کرد و گفت: "کاش من هم در همین راه، خانهای داشتم و به مهمانهای امام حسین، خدمت میکردم!"
بیست و پنجم مرداد ماه بود. حالا، خرمای خیرات سومین پنجشنبهای که از نبودن مامان میگذشت، کام مهمانهای امام حسین را شیرین میکرد. بنر عکس شهید، روبرویم بود. از هر زاویهای که نگاهش میکردم، مرا نگاه میکرد. چه نگاه مهربانی داشت! دوباره صورتم خیس شد. گوشهای از موکب، نشستم. کتابچهی "ارتباط با خدا" را از کوله در آوردم و با خدا "ارتباط مستقیم" گرفتم و مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. با دلم قرار گذاشته بودم که هر وقت دل تنگیام اوج گرفت، با خواندن سورهی یاسین و زیارت عاشورا و هدیهی آن به روح مامان که بعد از سه ماه بستری در بیمارستان به علت سکتهی مغزی، در پنجاه و شش سالگی، پانزده روز از آسمانی شدنش میگذشت، آبی بر آتش دلتنگیام بپاشم. چشمهایم را بستم. تصویر قبر مامان با گلهای پرپر روی خاک، مقابل چشمهایم آمد. بابا که روی چهارپایهی تاشو، کنار قبر مامان نشسته بود و خواهرم مرضیه، قرص آرامبخشی با یک لیوان آب به دستش داد تا از لرزش دستهایش کم شود. بیتابی بابا برای مامان، دستهایش را هم به تاب انداخته بود. داداش حسینم که پنجههایش را در خاک نرم روی قبر، فرو میکرد و بیصدا گریه میکرد. من هم که امسال، زیارت اولی بودم، از مدتها قبل، گذرنامه گرفته بودم و برای این سفر، ثبتنام، با موافقت بابا، بار سفر را بستم تا نایب الزیارهشان باشم. علیالخصوص، نایب الزیارهی مامان که دستش از دنیا کوتاه بود.
- اختی! اختی! مساعدتک بامکانی للمساعده؟
مرد ی میانسال با صورتی سفید و موهایی جو گندمی، شیشهی آب معدنیای به دستم داد. انگاری نگرانم شده بود. ایستادم و خیالش را راحت کردم که حالم خوب است. صدای موسیقی حماسی فلسطین از گوشهی موکب به گوش میرسید. با اشارهی دست، تعارفم کرد که روی صندلی خودش بنشینم.
- مرحبا! اهلا و سهلا! انت ضیفنا! اهلا و سهلا!
ادامه دارد...
محبوبه یعقوبیان
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
به یاد مادر
بخش دوم
مرد میانسال، گفت و دور شد. به طرف کلمن بزرگی رفت و شیشههای آب معدنی را یکی یکی داخل یخهای کلمن، فرو کرد. گفتند که من میهمانشان هستم و باید از میهمان، پذیرایی کنند! خنکای موکب، دلپذیر بود. به سمت عکس شهید رفتم شهیدی که میهمان ما بود! عکسش بر بنر نرمی نشسته بود! مثل بنرهایی که در ایام درگذشت مامان، برای عرض تسلیت، از طرف فامیل و دوستان، برایمان فرستاده شده بود. شبی که مامان رفت، تازه همان شب از بخش آیسییو به بخش جراحی اعصاب منتقلش کرده بودند. گفتند که شرایطش بهتر شده و دیگر، میهمان موقت بیمارستان است و به زودی ترخیص خواهد شد. خوشحال شدیم. خودم آن شب، کنار تختش، همراهش ماندم. ساعت، دو نیمه شب بود که مانیتور بالای سرش اخطار داد. یک پرستار، دو پرستار، تیم احیای قلبی ریوی بیمارستان و من بودم که مجبور بودم، در آن شرایط، پشت در اتاق مامان بمانم و تلخترین لحظات عمرم را انتظار بکشم. از اتاق که بیرون آمدند، برای من که مادرمرده شده بودم، آرزوی صبر کردند!
پردهی اشک چشمهایم که کنار رفت، شهید را دیدم. مامان و شهید، همان شب، تقریبا در همان ساعت و دقیقه، هر دو آسمانی شده بودند. از همین ساعت پرواز بود که دلبستگیام به شهیدی که نماد قدرت مردم مظلوم فلسطین بود، بیشتر شد.
سراغ کوله پشتیام رفتم. بقیهی خرماها را برداشتم و به سمت جوانی که بشقاب خالی خرما و خربزه را هنوز در دست داشت، رفتم. بشقاب را گرفتم و خرماها را در آن، خالی کردم. جوان با تعجب، نگاه میکرد. چفیه را روی شقیقهاش کشید. بشقاب را به دستش دادم. مرد میانسال توزیع کنندهی آب معدنی هم به طرفمان آمد.
- هذه تمبر لفاتحه! لفاتحه! لشهید! شهید اسماعیل هنیه! شهید الضیف! ضیف الایران!
گفتم و از موکب خارج شدم. دیدم که چشمهایشان پر از اشک شد. چگونه است که همیشه، بین مردم ایران و فلسطین، قرابتی دیرینه بوده!
دوباره از دور، بنر عکس شهید را نگاه کردم. چهرهی شهید اسماعیل هنیه، مثل همیشه، پرصلابت، مهربان و پراقتدار بود.
روایت مسیر #کربلا
محبوبه یعقوبیان
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
صلوات
توپخانه خورشید روی سرمان آتش میریخت و پدافند ما چفیههای چکچک آبی بود که ۶ تایش را قبل از سفر خریدیم، دو تا برای خودمان و بقیهاش هم برای همسفریهایمان. در طول سفر سیاهمشق نقشها، روی صفحه سفید کوفیهها میدرخشید.
از اول سفر میخواستم درباره کارهایی که زوار در ایام اربعین یا قبلتر از آن برای فلسطین انجام دادهاند، بنویسم. برای این کار باید میرفتم و از میان انبوه آنها که چفیه فلسطینی روی دوششان بود، با یکی حرف میزدم یا با یکی از آنها که پرچم سرزمین مقدس را بلند کرده بودند یا شاید زائرانی که نشانی از فلسطین بر کولهشان داشتند. دلم میخواست کاری کنم اما آدم باز کردن سر صحبت نبودم.
بالاخره ایدهای پس ذهنم سوسو زد.
توی صف زیارت ائمه سامرا، یکی از خدام حرم که ایرانی بود داشت به زبان ساده از لزوم دعا برای فرج میگفت، حرفهایش تمام شد ولی ما هنوز در صف بودیم. هر چه آن ایده شعله میکشید، دست و پاهایم سردتر میشد. دو دل بودم. با صدای نسبتا آرامی که فقط اطرافیانم میشنیدند گفتم: «دعا برای فلسطین رو فراموش نکنیم.» یک زن با تعجب نگاهم کرد. بالاخره قدم اول را زیر سنگینی سایه تردید برداشتم. عصر همان روز وقتی آفتاب یکهتاز آسمان بود، به محضر مولا رسیده بودیم. در تفتیش زنان، گاه به عربی و گاه به فارسی، یک نفر چیزی میگفت تا بقیه صلوات بفرستند. مثل یک عملیات انتحاری، من بودم و ذهن شعلهور و دست و پای یخ کرده. جمله را یکی دوبار زیر لب برای خودم تکرار کردم، نمیدانستم چه میشود یا زائران چه واکنشی نشان میدهند ولی دیگر تصمیمم را گرفته بودم. ضامن را کشیدم: « لنصر اخواننا المجاهد فی غزه و فلسطین و یمن و لبنان و العراق و ایران صلو علی محمد و آل محمد.» همه منفجر شدند. صلوات، بلند بود و یکدست. خیلیها خوششان آمده بود. قلبم اما توی دهنم بود،
دستم کمی میلرزید اما جای درنگ نبود: «لازالة الشرک و النفاق، لازاله الاسرائیل و أمریکا صلوا علی محمد و آل محمد.» انگار اینها را به عربی که میگفتم صدایم بلندتر و حماسیتر میشد. زیارتهای بعد هم همین کار را میکردم و خیلیها استقبال میکردند. در دومین زیارت مولا، بعد از ایست بازرسی و صلوات چاق کردن، یک خانم ایرانی با همان سبک خاص ایرانیها وقتی میخواهند عربی حرف بزنند، پرسید: «فلسطین؟!»، گفتم: «نه ایرانیام». ولی شاید درست میگفت چون خوشحال بودم که چنین گمان برده بود. انگار برای لحظهای کنار آن انسانهای بزرگ ایستاده بودم، یعنی من هم فلسطینی شده بودم؟ شبیه آن دختر بچه اروپایی که مادرش از او پرسید: «ما چرا از استارباکس چیزی نمیخریم؟» و بچه به زبان کودکانهاش به جای آنکه بگوید چون حامی فلسطین هستیم، گفت: «چون فلسطینی هستیم.»
فلسطین روزگاری فقط نام یک کشور بود میان کشورها، سرزمینی که ربودند و نامش را گرفتند اما از ایمان انسان فلسطینی، آن نام زنده ماند و حالا دیگر فقط نام یک کشور در یک مرز جغرافیایی نبود، فلسطین چنان بزرگ شده بود که دختر بچه اروپایی، آن دانشجوی آمریکایی و من ایرانی در ایست بازرسی حرم حضرت علی علیه السلام، همه اهل فلسطین بودیم.
روزهای آخر سفر بود، خودمان را رساندیم به راهپیمایی عمود ۸۱۷. میان رقص پرچمها و اپرای حماسی «الموت لاسرائیل» و «الموت لامریکا»، من محو تماشای موکبداران و زواری بودم که با شوق به راهپیمایی نگاه میکردند، چند قدمی همراه میشدند یا شعاری میدادند.
در میزانسن هم آغوشی پرچم و دمام و شعار، دو تابلو خودنمایی کرد: «عمود ۸۳۳»، «۸۳۳ کیلومتر تا مسجد الاقصی». نمیدانم راهپیمایی به پایان رسید یا تازه ماجرا شروع شد ولی به یکباره همه خستگی سفر از تنمان به در شد. انگار به مقصد رسیده بودیم و زیارتمان قبول افتاده بود.
دیگر به کربلا نزدیک شده بودیم و این یعنی تا قدس راهی نبود.
روایت مسیر #کربلا
مهدیه محلوجی
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا