eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
236 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت نوزدهم: شیراز و سیدنی نزدیکی‌های عمود ۶۰۰ بودم. سرم را پایین انداخته بودم و می‌خواستم چند قدمی هم بدون توجه به اطراف و اطرافیان در حال خودم باشم، که بچه‌های شیراز نگذاشتند! با شنیدن "بفرما دوغ شیراز، بفرما دوغ شیراز" ناخودآگاه سرم به سمت صدا چرخید و لبخند بر لبانم نشست. خادم جوانی وسط راه ایستاده بود و با لهجه غلیظ شیرازی به سمت موکب اشاره می‌کرد و تکرار می‌کرد: "بفرما دوغ شیراز، بفرما دوغ شیراز" به موکب که نگاه کردم تعجبم بیشتر شد: "موکب آل کسا شیراز با همراهی هیئت مذهبی استرالیا!" برایم جالب شد شیراز کجا، استرالیا کجا. ماجرا را از خادمی به نام "مهدی" پرسیدم. بعد از آنکه چند بار با لهجه غلیظ شیرازی و با گفتن "قربونتون برم" و "کوچیک شما هستم" و "الهی دورتون بگردم" مرا سر کیف آورد برایم از هیات‌شان گفت. "هیئت آل کسا" در قصرالدشت شیراز که به قول خودش چند سالی است با بچه‌های استرالیا بُرخورده‌اند با هم در مسیر مشایه موکب می‌زنند. کار زیاد روی سرش ریخته بود و باید می‌رفت. مرا به "پوریا" معرفی کرد. او هم برایم از هیئت "مصباح الهدی" استرالیا گفت. هیئتی که در سال ۲۰۱۲ در سیدنی تاسیس شده و در مناسبت‌های مختلف یک سالن متعلق به شیعیان ترک را کرایه می‌کنند و در آن مراسم می‌گیرند. هیئتشان نصف ایرانی و نصف افغانستانی است اما سبک برنامه‌ها ایرانیست. مثل ایران هر ده شب محرم و فاطمیه را برنامه می‌گیرند و شب‌های ماه رمضان هم دو هفته برنامه دارند. بزرگترین امیدواری پوریا و دیگر بچه‌های هیات‌شان این بود که بتوانند جایی ثابت مهیا کنند و حسینیه‌ای برای خودشان داشته باشند... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 شنبه | ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مدالم نذر ام‌البنین بود... بعد از آن مدال نقره آسیا دیگر همه صدایت می‌زدند: قهرمان! چطوری قهرمان؟ بفرما قهرمان! اما تو با مدال آسیایی قهرمان نشدی. تو از اول قهرمان و آدم حسابی بودی صادق بیت‌سیاح. از همان بچگی که غیرت و عزت نفست اجازه نداد دستت پیش پدر دراز شود و رفتی دنبال کار و کاسبی. خجالت می‌کشیدی و فروشندگی بلد نبودی اما پا روی خجالتت گذاشتی و رفتی گوشه بازارجمعه بساط کردی. اوضاع پدر بد نبود اما تو پسر بزرگ خانواده بودی و می‌خواستی روی پای خودت بایستی! آنقدر بزرگ بودی که اجازه ندادی کسی تفاوت ظاهری‌ات را ببیند. توی بازی تیز و سریع بودی، با همه بگو بخند داشتی و بین بچه‌های مدرسه و محل پر طرفدار بودی. از نوجوانی دست به خیر بودی و به این و آن کمک می‌کردی از همان درآمد بساطی و کارگری. وارد ورزش شدی که اوقات فراغتت را پرکنی. دانشگاه رفتی و حسابداری خواندی، ازدواج کردی و خدا سه دختر شاخه نبات به تو هدیه داد. از زیر سنگ نان حلال درمی‌آوردی و سر سفره خانواده‌ات می‌بردی اما ورزشت را ادامه دادی. مربی‌ استعدادت را که دید گفت: "بیا پرتاب نیزه قهرمانت کنم." گفتی: "می‌آیم اما لب به هیچ قرص و مکملی نمی‌زنم." رفتی و با همان نان و خرما سه ماه بعد نایب قهرمان کشور شدی. با نبود امکانات، زمستان و تابستان تمرین کردی و دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۱ شدی نایب قهرمان آسیا. همان موقع بود که صدایت زدند صادق قهرمان! عضو تیم ملی شدی، رکورد آسیا را ۹ متر جابجا کردی، مسابقات خارجی می‌رفتی، برو بیایی پیدا کردی اما هنوز همان صادق بیت‌سیاح خاکی کمپلوی جنوبی بودی با لهجه غلیظ عربی. همان صادقی که با بچه‌های شلنگ‌آباد و کوی علوی هیئت راه انداخته بود و هر محرم نذری برای ام‌البنین می‌داد. توسلت به ام‌البنین بود مثل خیلی از ما بچه خوزستانی‌ها. حتی وقتی برای مراسم ورزشکاران در حرم امام رضا(ع) دعوت شدی پرچم ام‌‌البنین را با خودت بردی و کنار پرچم امام رضا آن را باز کردی. مدتی بعد رشته‌ات را عوض کردی و رفتی پرتاب نیزه. مربی گفت: "نمی‌توانی بیخیالش بشو." پا توی یک کفش کردی که اگر نمی‌توانی کمک کنی خودم تنهایی تمرین می‌کنم. آنقدر نیزه پرتاب کردی و چند ماه چند ماه اردو رفتی و درد کشیدی تا در المپیک توکیو رکورد شکستی و طلا گرفتی. بعد از پیروزی پرچم "یا ام‌البنین" را روی دست گرفتی و بوسیدی. برگشتی و همچنان صادق بیت‌سیاح بامرام و معرفت بودی. دست هرکسی که می‌توانستی گرفتی، به یکی کمک‌خرجی دادی و به دیگری آنچه یاد گرفته بودی. با امام رضا(ع) عهد بسته بودی هر ورزشکاری احتیاج داشته باشد کمکش کنی. بچه‌های معلول با استعداد را جمع کردی و بدون چشم‌داشت هرچه فوت و فن بلد بودی یادشان دادی. وقت المپیک پاریس رسیده و دست و پایت مصدوم است اما به ضرب و زور فیزیوتراپی خودت را حفظ کردی و راهی شدی. پا به میدان میدان می‌گذاری. دل توی دل هموطنانت نیست. قلب بچه‌های جنوب تندتر می‌زند. بچه‌های کمپلوی جنوبی ذکر "یا ابالفضل العباس" گرفته‌اند، تو و مادرت هم مثل همیشه به حضرت ام‌البنین متوسل شده‌اید. یکی یکی نیزه‌ها را پرتاب می‌کنی و بازهم رکورد دنیا را می‌شکنی. فریاد می‌زنی، پرچم ایران عزیزمان را می‌بوسی و بعد پرچم "یا ام‌البنین" که همیشه همراهت هست را روی دست می‌گیری اما همین را بهانه می‌کنند. در المپیکی که سراسرش توهین به مقدسات الهی است تحمل نام مقدس مادر عباس(ع) را نمی‌شوند و مانع رسیدنت به مدال طلا می‌شوند. اما برای ما تو طلایی صادق بیت‌سیاح باغیرت. بیا که بچه هیئتی‌ها پرچم و سنچ و دمام به استقبالت آورده‌اند تا هم‌صدا با تو نام حضرت ام‌البنین(س) را بلندتر فریاد بزنند. پانوشت: روایتی کوتاه از گفت‌وگوی ماه گذشته با آقای بیت‌سیاح زینب حزباوی یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 معامله خیلی سال پیش وقتی خاله یک توراهی داشت دکترها بهش می‌گویند به خاطر داروهایی که شوهرت بابت مریضی‌اش استفاده کرده حتما بچه‌ات یک مشکل بزرگ دارد و وقتی به دنیا بیاد سالم نیست. همان موقع خاله با همه وجودش امام رضا را صدا می‌زند و ازش می‌خواهد بچه‌اش سالم به دنیا بیاد. به امام رضا می‌گوید: «اگه حاجت روا بشم هر سال روز شهادتت یه دیگ شله زرد می‌پزم و بین در و همسایه پخش می‌کنم» حالا هفده سال است که همه، روز شهادت امام رضا منتظرند خاله در خانه‌شان را بزند... همان لحظه‌ای که بچگی گم می‌شدی توی پارک محله و از ترس زبانت خشک می‌شد یا وقتی مامانت مریض بود و برای سلامتیش هزارتا صلوات نذر می‌کردی و به خدا و همه امام‌هایی که اسمشان را بلد بودی قول می‌دادی تمام پول توجیبی‌هایت را بندازی صندوق صدقات؛ تو وارد یه معامله می‌شدی که دو سر بردش برای خودت بود. یاد گرفتی هرجا کم آوردی دخیل ببندی در خانهٔ خدا یا هر آدمی که پیش خدا آبرو دارد... توی این معامله تو از خودت مایه می‌گذاری و طرف مقابلت همهٔ عشق و محبتش رو می‌آورد وسط! هفده‌سال پیش خاله بچه‌اش را دست یک آدم آبرودار بیمه کرد. حالا هرسال می‌نشیند و سر دیگ نذری و ذکر یا امام رضا از زبانش نمی‌افتد... خاله می‌داند با کی معامله کند... رضوان جهان‌تیغی یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شش چرخ خیاطی نزدیک ظهر بود رسیدند موکب، بدون قرار قبلی. با لباس‌هایی مثل رنگین کمان. هفده‌تا خانم با شش‌تا چرخ خیاطی. اولش برای من هم عجیب بود. بعد از ناهار با یک سینی چای نشستم کنارشان. از بندر آمده بودند. مثل شهرشان گرم و صمیمی. قصه‌ی چرخ‌ها را پرسیدم. آمده بودند برای خادمی، توی موکب تعمیرات لباس و کیف و... انسیه شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man جمعه | ۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیستم: موکب آذربایجان صحبت‌های النور (قسمت دوازدهم) باعث شده بود نسبت به زائرین آذربایجان کنجکاوتر باشم. النور برایم از خفقان شدید در کشورش گفته بود و باید می‌فهمیدم آیا دیگر آذربایجانی‌ها هم همین نظر را دارند یا نه؟ این شد که وقتی یک موکب با پرچم آذربایجان را دیدم بی هیچ معطلی واردش شدم. جمع کوچکی از خادمین و مهمان‌ها در حال عزاداری بودند. عزاداری‌شان هم بیشتر به سبک قهوه‌خانه‌ای شبیه بود. سبکی که احتمالا از رسومات کشور خودشان است. بعد از نوحه خوانی، جوانی که در حال پذیرایی بود به من خوش آمد گفت. خوشبختانه فارسی هم می‌دانست. پرسیدم کمی وقت دارد با هم گپ بزنیم؟ گفت در ۳۰ ساعت گذشته کمتر از دو ساعت خوابیده و حوصله هیچ چیز را ندارد! الان هم باید از زوار پذیرایی کند. قصد و نیتم از گفتگو را گفتم و خواهش کردم کارش که تمام شد بتوانم با خودش یا یکی دیگر از خدام صحبت کنم. سری تکان داد و رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت خودش خسته است و کس دیگری هم صحبت نمی‌کند! اصلاً اجازه چانه زدن را هم به من نداد! و من بی آنکه بخواهم تمام حرف‌های النور در ذهنم مرور شد. به تماشای عکس‌های شهدا که به دیوار موکب بود نشستم. برایم جالب بود که وقتی صحبتی از آقا در مورد آذربایجان را نوشته‌اند از ایشان به عنوان "امام" خامنه‌ای یاد کرده‌اند. همزمان هم خیلی تاسف خوردم. تاسف از اینکه چرا نام شهدا را تنها به زبان خودشان نوشته‌اند. و چرا برای هیچ کدام از این شهدا حداقل یک پاراگراف توضیح به زبان‌های عربی و فارسی و انگلیسی نگذاشته‌اند... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 از غزه بگو اربعین امسال بوی کربلا می‌دهد. انگار غزه امسال مأموریت پیدا کرده که بار دیگر عاشورا را زنده کند. و این روایت‌گری کار من را، به عنوان یک خبرنگار جوان و تازه‌کار سخت‌تر می‌کند. به دفتر خبرگزاری می‌روم با سردبیر صحبت می‌کنم و او را راضی می‌کنم برای پیاده‌روی اربعین. کوله‌ام را پر می‌کنم از پوسترهایی از تصاویر حوادث غزه. تصاویری از خون و آتش. بیمارستان‌ها و خانه‌های سوخته‌، یادآور خیمه‌های سوخته اهل بیت. کودکان شیرخواری که مانند علی‌اصغر سری بر بدن ندارند... لب‌های خشکیده و ترک خورده در حسرت جرعه‌ای آب. جنازه‌های متلاشی شده در زیر شنی‌های تانک لشکر غاصب صهیونیزم همانند پیکر شهدا در زیر سم اسبان. صف اسیران مانند اسرای کربلا. سکوت مسلمان‌نماهای بی‌دین همچون کوفیان. رقص و پایکوبی و هلهله‌ی شهرک نشینان غاصب مانند لشکر یزیدیان و.... با خود فکر می‌کنم خدایا آیا جنایتی مانده است که این قوم اشقیا به تاسی از اجداد خود نکرده باشند. از کودک‌کشی تا مانع شدن از رسیدن کمک‌های بشردوستانه، به مردم مصیبت‌زده. آن‌ها حتی از آب هم دریغ می‌کنند. برای آن‌ها مهم نیست خبرنگار باشی یا امدادگر، فلسطینی یا غیر فلسطینی، زن یا مرد، کودک نارس در زیر دستگاه یا پیری سالخورده بر روی ویلچر. با کمال قساوت دختر بچه‌ای که تنها بازمانده‌ی یک خانواده در ماشینی شخصی است و تقاضای کمک دارد با گلوله مستقیم تانک به خاک وخون می‌کشند. هر تصویر گوشه‌ای از جنایت این دیوصفتان غاصب را روایت می‌کند، روایتی تلخ. سفرم را آغاز می‌کنم به امید اینکه سفیر مردم غزه باشم. در میان راه با کمال تعجب پرچم فلسطین را بر کوله‌ها می‌بینم. حتی بر کوله‌ی دختر بچه سه ساله‌ای که با پای پیاده همراه مادرش حرکت می‌کند. در موکب‌ها این پرچم با افتخار در کنار پرچم شهید کربلا با نسیم حرکت می‌کند. گویی می‌گوید من زنده‌ام من جریان دارم و متوقف نشده‌ام. پوسترهایی که همراه آورده‌ام به چند نفر از مردم عراق، ایران و سایر کشورها نشان می‌دهم همه عکس العملی مشابه دارند با بغض و چشم‌هایی که غبار نازکی از اشک، چون مرواریدی غلطان در آن موج می‌زند، با خشم اسرائیل را لعن می‌کنند. مانند لعن زیارت عاشورا و با دیدن تصویر حاج قاسم و اسماعیل هنیه بر روح آن‌ها درود و سلام می‌فرستند. چه زیبا زیارت عاشورا با رفتار، خوانده می‌شود. از کنار موکب‌ها می‌گذرم تا به موکبی آشنا می‌رسم. حلیم و شربت خوزستان. چند پوستر هم به آن‌ها هدیه می‌کنم. آنها درد مردم غزه را بهتر درک می‌کنند چرا که خود هشت سال سایه شوم جنگ را بر سر خود تحمل کرده‌‌اند و با صبر و غرور مدال پیروزی را به گردن آویخته‌اند. در تل زینبیه سجده کرده ذکر سجده عاشورا را زمزمه می‌کنم. زیارت عاشورای من با این سجده تمام می‌شود. اما دعای مستجاب بعد از آن هنوز مانده است. ازدحام جمعیت مانع از حضور درحرم آقا می‌شود از دور سلام می‌دهم و در زیر گنبد آسمان به جای بقعه آقا که محل استجابت است. دست‌ها را رو به آسمان بلند کرده، از خدا پیروزی مردم غزه و آزادی قدس را طلب می‌کنم. بار دیگر سجده بر خاک کربلا کرده و تجدید عهد می‌کنم. به امید اینکه امضایی باشد بر قبولی این سفر، زیر لب به یاد همه‌ی آرزومندان چندبار تکرار می‌کنم «السلام علیک یا ابا عبدالله» روایت مسیر زهرا زرگران سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 انگشت‌خونین نور زرد چراغ، روی امضا‌ها و اثرانگشت‌های سرخ می‌تابید. کنجکاو بودم که پی ببرم آنجا چه خبر است؟ نزدیک‌تر که شدم کوله‌ام را زمین گذاشتم و ایستادم. مرد جوانی که میکروفن دستش بود. می‌گفت: امضا کنید برای محکوم کردن رژیم کودک‌کش اسرائیل، چندلحظه‌ای توقف کنید و اثرانگشت‌تون رو ثبت کنید. زنان و مردان جوان، میانسال و پیرغلامان به اینجا که می‌رسیدند؛ کوله‌هایشان را زمین می‌گذاشتند، انگشت‌ اشاره‌شان را در استامپ قرمز می‌زدند و روی بنر بزرگ قدی حک می‌کردند. جلوتر رفتم. مرد جوان میکروفن به دست را مخاطب قرار دادم و پرسیدم: از طرف کجا هستید و چطور این ایده به ذهنتان رسید؟ در جوابم گفت: ما از طرف جایی نیستیم، مردمی هستیم، وقتی که از غم کودکان غزه دل‌هایمان ریش شده بود. دور هم نشستیم به تفکر که چه کاری از دست‌مان بر می‌آید؟ هر کدام نظری دادیم تا نهایت با جمع‌بندی به این نتیجه رسیدیم که توی مسیر عشق، یک حرکت جهانی بزنیم؟ پرسیدم جهانی؟ - بله جهانی راه اربعین الان دیگر جهانی شده و فقط برای شیعیان نیست، ما اینجا از کشورهای غیر مسلمان هم زائر داشته‌ایم، مسلمانان اهل تسنن که دیگر نگویم، از فلسطین هم زائر زیاد داشتیم، تازه به زبان عربی هم از زائران دعوت می‌کنیم تا بیایند و انگشت بزنند. انگشتم را در استامپ، گذاشتم و وقتی که آن را روی بنر سفید گذاشتم تا رنگ خون را حک کنم، اشک‌هایم از روی گونه‌ام سرخورد و به این اندیشیدم که اولین نفری که انگشتِ خونین به ذهنش رسیده تا راه جاری شدن بر زبان را پیموده، چه‌قدر خون باریده از چشم‌هایش... روایت مسیر نجمه خواجه سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 بازیِ مقدس بخش اول دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییده‌اند. سر شانه‌هایم، جایِ بندهای کوله‌پشتی، دانه‌های گِرد و سرخ زده‌اند بیرون و می‌سوزد. دسته‌ی کالسکه را چنان گرفته‌ام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را می‌کِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساخته‌ام که سوزشِ تاول و دانه‌های گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط می‌توانم بشنوم. چه می‌شنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَتره‌ی سیاه‌وسفیدی به سر انداخته فریاد می‌زند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیده‌ایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمده‌اند به مسیر پیاده‌روی به گوشم می‌رسد. صدای غَنگ‌غنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکه‌ای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک می‌شود که احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز می‌کنم. گاری نزدیک می‌شود. سر برمی‌گردانم. چند نفری توی گاری ایستاده‌اند. پرچمی توی دست‌شان است. زائران دوربین گوشی را گرفته‌اند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرام‌تر می‌راند. نزدیک می‌شود. جوانی ایستاده در گاری، چفیه‌ی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشت‌هایش را آورده دور میله‌ی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا می‌راند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان می‌خورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو می‌شود. برمی‌گردم به بازی. مثلا چشم‌بسته‌ام. توی کله‌ام می‌چرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمی‌دانم. بازی را ادامه می‌دهم. نوای نوحه‌خوان ایرانی می‌آید. حتما به موکب ایرانی‌ها رسیده‌ایم. شربت آبلیمویی که خرده‌شیشه‌های یخ رویش موج می‌زند، در این غروبِ داغ می‌چسبد. بازی خسته‌ام کرده. می‌روم سراغ بو.  نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرنده‌های بویایی آماده‌باش می‌دهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را می‌گیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم می‌ریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد می‌کنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکی‌یکی نمی‌آیند؛ دسته‌جمعی حمله می‌کنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به می‌رساند. یک‌هو چیزی از روی پشت دستم سُر می‌خورد می‌آید بالا. خیس است. با چشم‌های بسته انگشت‌هایم را می‌آورم بالا. عطر است. چشم باز می‌کنم. دختری عطری دست گرفته و می‌مالد به زائران. بوی حرم می‌دهد. چشم‌وگوش می‌بندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ ادامه دارد... مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 بازیِ مقدس بخش دوم دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ حتما گوسفندی را جلویِ پایِ زائران زمین زده‌اند. اما بوی خون و دود بود. چشم‌ و گوش باز می‌کنم تا ببینم و شاید بشنوم. هیچ خبری نیست. تهِ ذهنم گَشتی می‌زنم. چشم به یاد آورد فیلم را. طاقت نیاوردم. سه‌چهار ثانیه‌ای دیدم و خاموشش کردم. مردی که شب، پدرِ دوقلویی می‌شود. صبح می‌رود شناسنامه‌های دو دخترش را بگیرد. با ذوق برمی‌گردد خانه که شناسنامه‌ها را به همسرش نشان بدهد. دودِ موشک و خونِ بچه‌ها و همسرش را می‌بیند که با هم قاتی شده. گوش‌ها فَفَرفَفرِ پرچم فلسطین را می‌شنود، بینی بوی خون و چشم دودهای بلند شده از خانه. پایم می‌رود روی سنگی و تاول‌ها امانم را می‌بُرد. کالسکه تکانی می‌خورد. ریحانه نزدیک بود پرت شود بیرون. دیگر فکرم کار نمی‌کند. آسمان نیلی می‌شود. صدای عبدالباسط از موکبی می‌آید «بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». موکب بعدی «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ». عرق از تمام تنم سُر می‌خورد و می‌سوزاند. سه دختر با موهای بافته دستمال کاغذی می‌گیرند جلویم. می‌ایستم. با هم فریاد می‌زنند «لبیک یا حسین». فارس و عرب، زن و مرد، از جلوی این سه دختر رد می‌شوند. دستی به سرشان می‌کشند. لبخند هدیه می‌دهند و بعضا گُل مو. به‌شان چشم می‌دوزم. به کوله‌پشتی‌هایشان که کنار پرچم کشورشان پرچم فلطسطین سنجاق کرده‌اند. به بعضی کوله‌‌پشتی‌ها دست‌نوشته‌هایی منگنه شده «من‌ الکربلا الی‌القدس». کم‌کم دارم خنک می‌شوم. یکی داد می‌زند «مایِ بارِد» یک‌نفس سر می‌کشم. چشم و گوش و بینی‌ام جان تازه‌ای می‌گیرند. به جلو زل می‌زنم. در کنار پرچم سرخ «لبیک یا حسین»، پرچم فلسطین به پرواز درآمده. موکبی عکس یحیی‌السنوار را به داربستِ موکبش آویزان کرده. دلم می‌خواهد چشم‌وگوش‌وبینی را ببندم. بروم به حیفا. رام‌الله. موکب‌ها به عِبری «سلام بر قدس» می‌خوانند. کالسکه‌ی ریحانه را می‌رانم. همه‌‌ی مسلمانان قدم برمی‌دارند به نیت بیت‌المقدس. قرار است نماز جماعت مغرب را دوشادوش هم اقامه کنند. این بازی را بیشتر دوست دارم. دلم نمی‌خواهد از بازی دربیایم. صدا در گوشم می‌پیچد «حَیِّ علی خَیرالعَمل». روایت مسیر مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 یکی از اعضای جامعه آیت‌الله بهجت نام شناخته‌ای در ایران و مخصوصاً گیلان است. همه ما گیلانی‌ها افتخار می‌کنیم که هم استانی این عالم بزرگِ نمونه در سیر و سلوک هستیم. حالا حساب کنید آیت‌الله بهجت با آن همه کرامت گفته بود که روی حکم آقای محفوظی حکم نمی‌کنم. آقای محفوظی کیست؟ راستش من هم تا امروز صبح که خبر فوتشان را شنیدم نه تنها نمی‌شناختمشان بلکه اسمشان هم به گوشم آشنا نبود. خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم گیلانی هستند و سال پیش رهبری برای فوت خانم ایشان پیام تسلیت دادند. گزاره‌ها به اندازه کافی قوی بودند که شاخک‌های کنجکاوی‌ام تحریک بشود و بروم پی جستجو برای آشنایی با آیت الله محفوظی. آیت‌الله محفوظی سال ۱۳۰۷ در رودسر به دنیا آمد. روز میلاد علمدار کربلا. اسمش هم شاید به مناسبت همین تقارن گذاشتند عباس. عباس محفوظی مقاطع ابتدایی تا اول متوسطه را در همان رودسر گذراند، در دوران پهلویِ اول رفت حوزه علمیه رودسر. دروس مقدماتی تا سیوطی را همانجا پیش آیت الله سید هادی روحانی خواند اما حوزه رودسر رونقی نداشت در آن دوران. به همین حساب بعد از دو سال راهی قم شد. بعد از مدتی دلش هوای حوزه نجف کرد. به آنجا هم رفت و پای درس اساتیدی مثل آیت‌الله حلی و شاهرودی هم نشست اما طول این اقامت به دلیل مخالفت خانواده کوتاه بود. دوباره برگشت به قم. خیلی زود دروس مقدمات و سطح را به پایان رساند و به درس خارجِ فقه علمای به نامی چون امام خمینی (ره) و آیت‌الله بروجردی رسید. فلسفه هم در محضر علامه طباطبایی خواند. این رشد علمی و دینی او را از شناخت سیاست دور نکرد. قبل از انقلاب در جلسات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم شرکت می‌کرد تا جایی که سال ۵۲ به مدت سه سال تبعید شد به رفسنجان. بعد از انقلاب یکی از اعضای جامعه مدرسین شد و در سال ۶۸ با رأی هم استانی‌هایش به خبرگان راه یافت و بعد شد نماینده ولی فقیه در دانشگاه‌ها و بعدتر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و... و فعالیت‌هایش ادامه یافت تا بیستم شهریور ۱۴۰۳. ایشان در دوران حیات آیت‌الله بهجت، رئیس دفترشان بودند و علی‌رغم جایگاه علمی که داشت، آنقدر ادب به خرج داد که تا زمان حیات آیت‌الله بهجت و جانشین توصیه شده‌شان آیت‌الله گلپایگانی، از اعلام مرجعیت خودداری کرد. افسوس که نام آیت‌الله محفوظی هم نشست کنار نام بزرگانی که در زمان حیاتشان معرفی نشدند و ناشناخته ماندند برای مردم. پانوشت: تصویر آیت‌الله محفوظی در اجلاسیه مجلس خبرگان سال ۱۳۶۰ سرمست درگاهی پنج‌شنبه | ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همان پنج صلوات مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا صادق بیت‌سیاح... فاطمه میری‌طایفه‌فرد eitaa.com/del_gooye سه‌شنبه | ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش اول خرمای نجف بود و تازه چیده شده بودند. از آخرین رطب‌فروشی منتهی به مسیر پیاده‌روی، خریده بودم. بشقاب خرما را در سایه سار نخل‌هایی که عمود 833 را مسقف کرده بودند و موکب ساخته بودند، روی میزی که با بطری‌های کوچک آب‌معدنی، پا گرفته بود گذاشتم. ساعت از پنج بعد از ظهر، گذشته بود. عمود به عمود را طی کرده بودم. بنرعکس شهید را که به دیوار موکب چسبانده بودند دیدم، همانجا زانوهایم قفل شدند. گویی کاروانی بودم که در کاروانسرایی آشنا، منزل کرده. دنبال تابلو یا نامی از موکب می‌گشتم. گردانندگانش، ایرانی نبودند. لهجه‌ی عراقی هم نداشتند. دیوار روبروی بنر عکس شهید، تمثال سید حسن نصراله را هم آویخته بودند. حتی عکس شهید سلیمانی را هم در قابی از چفیه بر چادر برزنتی چسبانده بودند. مردان و جوانان چفیه بر سر و گردن، در رفت و آمد بودند. بیشتر که دقت کردم، چهره‌های آشنایی دیدم. آشنا از آن نظر که با لهجه‌ی فارسی با همدیگر صحبت می‌کردند و با خادمین موکب، هر چند با لبخندی بر لب، سپاسگزاری می‌کردند. دوزاری‌ام افتاده بود که پا به موکبی از دیار فلسطین گذاشته‌ام. بالاخره، تابلوی کوچک و ساده‌ی "موکب نداءالاقصی " با پس‌زمینه‌ی مسجدالاقصی را دیدم. مرد جوانی، که چفیه به گردن، با برش‌های خربزه، در ورودی موکب، از جمعیتی که برای اقامت و استراحت تجمع کرده بودند پذیرایی می‌کرد، خودش را به من رساند. معلوم بود که از خادمین همانجاست. چادر عربی‌ام را تا وسط پیشانی کشاندم. - سلام علیک. اهلا و سهلا. به بشقاب خرما، اشاره کردم. - تمر! فاتحه! فاتحه لامی! هی مرحومه! با همان مکالمه‌ی دست‌وپاشکسته‌ام به زبان عربی که به شوق حضور در پیاده‌روی اربعین، فرا گرفته بودم و بینمان، رد و بدل شد، منظورم را فهمید. بشقاب را برداشت و گفت: "حتما! حتما! رحمه‌الله‌علیها!" به طرف مردمی که زیر سایه‌بان موکب نشسته بودند، رفت. باقی‌مانده‌ی خرماها را در کوله پشتی‌ام جای دادم و همانجا نشستم. سال گذشته بود که مامان، با دیدن تصاویر زائرینی که پای پیاده، مسیر نجف تا کربلا را طی می‌کردند، بغض کرد و گفت: "کاش من هم در همین راه، خانه‌ای داشتم و به مهمان‌های امام حسین، خدمت می‌کردم!" بیست و پنجم مرداد ماه بود. حالا، خرمای خیرات سومین پنجشنبه‌ای که از نبودن مامان می‌گذشت، کام مهمان‌های امام حسین را شیرین می‌کرد. بنر عکس شهید، روبرویم بود. از هر زاویه‌ای که نگاهش می‌کردم، مرا نگاه می‌کرد. چه نگاه مهربانی داشت! دوباره صورتم خیس شد. گوشه‌ای از موکب، نشستم. کتابچه‌ی "ارتباط با خدا" را از کوله در آوردم و با خدا "ارتباط مستقیم" گرفتم و مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. با دلم قرار گذاشته بودم که هر وقت دل تنگی‌ام اوج گرفت، با خواندن سوره‌ی یاسین و زیارت عاشورا و هدیه‌ی آن به روح مامان که بعد از سه ماه بستری در بیمارستان به علت سکته‌ی مغزی، در پنجاه و شش سالگی، پانزده روز از آسمانی شدنش می‌گذشت، آبی بر آتش دلتنگی‌ام بپاشم. چشم‌هایم را بستم. تصویر قبر مامان با گل‌های پرپر روی خاک، مقابل چشم‌هایم آمد. بابا که روی چهارپایه‌ی تاشو، کنار قبر مامان نشسته بود و خواهرم مرضیه، قرص آرام‌بخشی با یک لیوان آب به دستش داد تا از لرزش دست‌هایش کم شود. بی‌تابی بابا برای مامان، دست‌هایش را هم به تاب انداخته بود. داداش حسینم که پنجه‌هایش را در خاک نرم روی قبر، فرو می‌کرد و بی‌صدا گریه می‌کرد. من هم که امسال، زیارت اولی بودم، از مدت‌ها قبل، گذرنامه گرفته بودم و برای این سفر، ثبت‌نام، با موافقت بابا، بار سفر را بستم تا نایب الزیاره‌شان باشم. علی‌الخصوص، نایب ‌الزیارهی مامان که دستش از دنیا کوتاه بود. - اختی! اختی! مساعدتک بامکانی للمساعده؟ مرد ی میانسال با صورتی سفید و موهایی جو گندمی، شیشه‌ی آب معدنی‌ای به دستم داد. انگاری نگرانم شده بود. ایستادم و خیالش را راحت کردم که حالم خوب است. صدای موسیقی حماسی فلسطین از گوشه‌ی موکب به گوش می‌رسید. با اشاره‌ی دست، تعارفم کرد که روی صندلی خودش بنشینم. - مرحبا! اهلا و سهلا! انت ضیفنا! اهلا و سهلا! ادامه دارد... محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش دوم مرد میانسال، گفت و دور شد. به طرف کلمن بزرگی رفت و شیشه‌های آب معدنی را یکی یکی داخل یخ‌های کلمن، فرو کرد. گفتند که من میهمان‌شان هستم و باید از میهمان، پذیرایی کنند! خنکای موکب، دلپذیر بود. به سمت عکس شهید رفتم شهیدی که میهمان ما بود! عکسش بر بنر نرمی نشسته بود! مثل بنرهایی که در ایام درگذشت مامان، برای عرض تسلیت، از طرف فامیل و دوستان، برایمان فرستاده شده بود. شبی که مامان رفت، تازه همان شب از بخش آی‌سی‌یو به بخش جراحی اعصاب منتقلش کرده بودند. گفتند که شرایطش بهتر شده و دیگر، میهمان موقت بیمارستان است و به زودی ترخیص خواهد شد. خوشحال شدیم. خودم آن شب، کنار تختش، همراهش ماندم. ساعت، دو نیمه شب بود که مانیتور بالای سرش اخطار داد. یک پرستار، دو پرستار، تیم احیای قلبی ریوی بیمارستان و من بودم که مجبور بودم، در آن شرایط، پشت در اتاق مامان بمانم و تلخ‌ترین لحظات عمرم را انتظار بکشم. از اتاق که بیرون آمدند، برای من که مادرمرده شده بودم، آرزوی صبر کردند! پرده‌ی اشک چشم‌هایم که کنار رفت، شهید را دیدم. مامان و شهید، همان شب، تقریبا در همان ساعت و دقیقه، هر دو آسمانی شده بودند. از همین ساعت پرواز بود که دلبستگی‌ام به شهیدی که نماد قدرت مردم مظلوم فلسطین بود، بیشتر شد. سراغ کوله پشتی‌ام رفتم. بقیه‌ی خرماها را برداشتم و به سمت جوانی که بشقاب خالی خرما و خربزه را هنوز در دست داشت، رفتم. بشقاب را گرفتم و خرماها را در آن، خالی کردم. جوان با تعجب، نگاه می‌کرد. چفیه را روی شقیقه‌اش کشید. بشقاب را به دستش دادم. مرد میانسال توزیع کننده‌ی آب معدنی هم به طرفمان آمد. - هذه تمبر لفاتحه! لفاتحه! لشهید! شهید اسماعیل هنیه! شهید الضیف! ضیف الایران! گفتم و از موکب خارج شدم. دیدم که چشمهایشان پر از اشک شد. چگونه است که همیشه، بین مردم ایران و فلسطین، قرابتی دیرینه بوده! دوباره از دور، بنر عکس شهید را نگاه کردم. چهره‌ی شهید اسماعیل هنیه، مثل همیشه، پرصلابت، مهربان و پراقتدار بود. روایت مسیر محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 صلوات توپخانه خورشید روی سرمان آتش می‌ریخت و پدافند ما چفیه‌های چک‌چک آبی بود که ۶ تایش را قبل از سفر خریدیم، دو تا برای خودمان و بقیه‌اش هم برای همسفری‌هایمان. در طول سفر سیاه‌مشق نقش‌ها، روی صفحه سفید کوفیه‌ها می‌درخشید. از اول سفر می‌خواستم درباره کارهایی که زوار در ایام اربعین یا قبل‌تر از آن برای فلسطین انجام داده‌اند، بنویسم. برای این کار باید می‌رفتم و از میان انبوه آن‌ها که چفیه فلسطینی روی دوششان بود، با یکی حرف می‌زدم یا با یکی از آنها که پرچم سرزمین مقدس را بلند کرده بودند یا شاید زائرانی که نشانی از فلسطین بر کوله‌شان داشتند. دلم می‌خواست کاری کنم اما آدم باز کردن سر صحبت ‌نبودم. بالاخره ایده‌ای پس ذهنم سوسو زد. توی صف زیارت ائمه سامرا، یکی از خدام حرم که ایرانی بود داشت به زبان ساده از لزوم دعا برای فرج می‌گفت، حرف‌هایش تمام شد ولی ما هنوز در صف بودیم. هر چه آن ایده شعله می‌کشید، دست و پاهایم سردتر می‌شد. دو دل بودم. با صدای نسبتا آرامی که فقط اطرافیانم می‌شنیدند گفتم: «دعا برای فلسطین رو فراموش نکنیم.» یک زن با تعجب نگاهم کرد. بالاخره قدم اول را زیر سنگینی سایه تردید برداشتم. عصر همان روز وقتی آفتاب یکه‌تاز آسمان بود، به محضر مولا رسیده بودیم. در تفتیش زنان، گاه به عربی و گاه به فارسی، یک نفر چیزی می‌گفت تا بقیه صلوات بفرستند. مثل یک عملیات انتحاری، من بودم و ذهن شعله‌ور و دست و پای یخ‌ کرده. جمله را یکی دوبار زیر لب برای خودم تکرار کردم، نمی‌دانستم چه می‌شود یا زائران چه واکنشی نشان می‌دهند ولی دیگر تصمیمم را گرفته بودم. ضامن را کشیدم: « لنصر اخواننا المجاهد فی غزه و فلسطین و یمن و لبنان و العراق و ایران صلو علی محمد و آل محمد.» همه منفجر شدند. صلوات، بلند بود و یکدست. خیلی‌ها خوششان آمده بود. قلبم اما توی دهنم بود، دستم کمی می‌لرزید اما جای درنگ نبود: «لازالة الشرک و النفاق، لازاله الاسرائیل و أمریکا صلوا علی محمد و آل محمد.» انگار این‌ها را به عربی که می‌گفتم صدایم بلندتر و حماسی‌تر می‌شد. زیارت‌های بعد هم همین کار را می‌کردم و خیلی‌ها استقبال می‌کردند. در دومین زیارت مولا، بعد از ایست بازرسی و صلوات چاق کردن، یک خانم ایرانی با همان سبک خاص ایرانی‌ها وقتی می‌خواهند عربی حرف بزنند، پرسید: «فلسطین؟!»، گفتم: «نه ایرانی‌ام». ولی شاید درست می‌گفت چون خوشحال بودم که چنین گمان برده بود. انگار برای لحظه‌ای کنار آن انسان‌های بزرگ ایستاده بودم، یعنی من هم فلسطینی شده بودم؟ شبیه آن دختر بچه‌ اروپایی که مادرش از او پرسید: «ما چرا از استارباکس چیزی نمی‌خریم؟» و بچه به زبان کودکانه‌اش به جای آنکه بگوید چون حامی فلسطین هستیم، گفت: «چون فلسطینی هستیم.» فلسطین روزگاری فقط نام یک کشور بود میان کشورها، سرزمینی که ربودند و نامش را گرفتند اما از ایمان انسان فلسطینی، آن نام زنده ماند و حالا دیگر فقط نام یک کشور در یک مرز جغرافیایی نبود، فلسطین چنان بزرگ شده بود که دختر بچه اروپایی، آن دانشجوی آمریکایی و من ایرانی در ایست بازرسی حرم حضرت علی علیه السلام، همه اهل فلسطین بودیم. روزهای آخر سفر بود، خودمان را رساندیم به راهپیمایی عمود ۸۱۷. میان رقص پرچم‌ها و اپرای حماسی «الموت لاسرائیل» و «الموت لامریکا»، من محو تماشای موکب‌داران و زواری بودم که با شوق به راهپیمایی نگاه می‌کردند، چند قدمی همراه می‌شدند یا شعاری می‌دادند. در میزانسن هم آغوشی پرچم‌ و دمام و شعار، دو تابلو خودنمایی کرد: «عمود ۸۳۳»، «۸۳۳ کیلومتر تا مسجد الاقصی». نمی‌دانم راهپیمایی به پایان رسید یا تازه ماجرا شروع شد ولی به یکباره همه خستگی سفر از تنمان به در شد. انگار به مقصد رسیده بودیم و زیارتمان قبول افتاده بود. دیگر به کربلا نزدیک شده بودیم و این یعنی تا قدس راهی نبود. روایت مسیر مهدیه محلوجی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیست‌و‌یکم: موکب مالزی افسردگی و ناراحتی که بعد از موکب آذربایجان داشتم را هیچ چیز نمی‌توانست خوب کند، الا هم صحبت شدن با جمع کوچکی از شیعیان مالزی و سنگاپور! با اینکه در ابتدا نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان خواهند داد و چه خواهد شد، اما وقتی با نام و پرچم کشورشان در جلو موکب مواجه شدم دل را به دریا زدم تا دوباره شانس خودم را امتحان کنم. با اولین کسی که صحبت کردم نامش اسرول (asrul) بود. جوانی از شیعیان کشور مالزی که با روی باز به استقبالم آمد. از موکب پرسیدم. گفت گروه شان از سال ۲۰۱۶ به زوار خدمت می کنند و کار اصلی موکبشان هم ماساژ دادن پاهای خسته زائران است! البته گاهی میوه یا شربتی هم توزیع می‌کنند. گفت از مالزی با ماشین خودشان آمده‌اند! یعنی کشورهای تایلند، لائوس، چین، قزاقستان، ازبکستان و ترکمنستان را گذرانده‌اند و بعد وارد ایران شده‌اند. در ایران هم تا مرز چذابه پیش آمده بودند اما دولت عراق اجازه ورود خودرو به کشورش را نداده بود و ماشین در مرز چذابه مانده است. به گفته خودش مسافتی حدود ۱۳ هزار کیلومتر را در یک ماه طی کرده‌اند! برایم عجیب بود که چرا با هواپیما نیامده‌اند؟ گفت خواستیم از سفر خود ویدیویی تهیه کنیم تا به وسیله آن مشایه و کربلا را به مردم جنوب آسیا معرفی کنیم. و قرار است فیلم این سفر بعد از بازگشت در یوتیوب بارگذاری شود. از زندگی شیعیان در مالزی پرسیدم. گفت از جمعیت ۳۳ میلیونی مالزی که ۶۵ درصد آن مسلمان و ۳۵ درصد آن غیر مسلمان هستند تنها حدود ۵ هزار نفرشان شیعه هستند، یعنی چیزی نزدیک به صفر درصد! تمامی دیگر مسلمانان هم یا سنی هستند و یا وهابی، اما تعداد شیعیان در حال افزایش است. برایم تعریف کرد که تعداد زیادی از سنی‌ها در سال‌های اخیر به مذهب شیعه پیوسته‌اند، از جمله خودش که در خانواده‌ای سنی بزرگ شده و در سال ۲۰۰۴ مذهب شیعه را برگزیده است. پرسیدم چگونه؟ گفت با خواندن کتاب "ثم اهتدیت" دکتر تیجانی که به زبان مالایی ترجمه شده است. سر صحبت که باز شد از زندگی خودش در مالزی برایم گفت. اینکه از ترس وهابی‌ها مجبور است به طور کامل تقیه کند. اینکه کشتن و شکنجه‌ای در کار نیست اما وهابی‌ها - که بعضی از آنها سید هم هستند! - اگر بدانند شیعه شده‌است مشکلات زیادی برایش درست می‌کنند. دوست داشتم با بقیه اعضای گروه‌شان هم آشنا شومم. "محمد یونس" را به من معرفی کرد. خادمی از سنگاپور که سنی از او گذشته بود و از زمان انقلاب اسلامی ایران شیعه شده بود. درخواست کردم به موکب‌شان برویم و حرف‌های او را هم بشنوم. با روی باز پذیرفت... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر پانوشت۱: نوشتن این قسمت سفرنامه تصادفا با ۹ ربیع همزمان شده است. روزی که بعضی شیعیان ایران در امنیت و آرامش کامل جلسات چند هزار نفری می‌گیرند و در آن علنا به برخی از مقدسات اهل سنت لعن می‌فرستند، اما خبر ندارند فیلم همین کارهایشان وقتی در بسیاری از کشورها که شیعیان در اقلیت هستند پخش شود چه خون‌هایی که از شیعیان نخواهد ریخت و چه مشکلاتی که برای آنها درست نخواهد کرد. پانوشت۲: بعد از اربعین به اسرول پیام دادم و احوالش را پرسیدم. فارغ از حرف‌هایی که بین‌مان رد و بدل شد استیکرهایی که این جوان مالزیایی برایم فرستاد خیلی توجهم را جلب کرد... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 برای احمد عاشور دوشنبه بود. رسیدم خانه. مصطفی نبود. دلم هم تنگ بود. اخبار را گرفتم. ۲۰:۳۰ داشت این گزارش را پخش می‌کرد. گزارشش دو دقیقه بیشتر نبود. در مورد مردی به نام احمد عاشور. من هم مثل شما تا قبل از این نمی‌شناختمش. احمد یک پدر بود، پدر دو فرزند: عمرو سه ساله و مریم شش ماهه. نام همسرش هم نور بود. قصه دو دقیقه‌ای این مرد و پایان دلتنگی یک ساله‌‌اش، آن دو دقیقه را برایم طوفانی کرد. رعد و برقی زد و آسمان چشم‌هایم بارانی شد. به تلخی گریستم. برای خودم. که این روزها نمی‌دانم چه کاری غیر از غصه خوردن برای مردان و زنان و کودکان فلسطینی از دستانم ساخته است. شاید یادآوری به خودم و کسانی که می‌شناسم از کارهایی باشد که بتوانم انجامش دهم. که هر جا می‌توانیم صدای مظلوم باشیم. نگذاریم رسانه‌های نامرد دنیا، صدایشان را خاموش کنند. امین تجملیان ble.ir/amin_nevesht چهارشنبه | ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 چشمانِ آشنا زن که با یک دست، چادر روی سرش را نگه داشته بود و با آن یکی محکم بچه‌اش را چسبیده بود، سنگین و مستاصل کف زمین سُر خورد. نوک انگشتان دستش سفید شده بودند؛ سردی‌شان را می‌شد، حس کرد. کک‌‌مک‌های روی صورتش از ترس، رنگ باخته بودند. سایه‌ی پلیسِ گیت، افتاد روی سرش: «خانم بلند شو حرکت کن!... کاری از دست ما بر نمیاد!» طولی نکشید که متوجه شدم زن، افغانی هست و چون مقیم ایران نبوده برای رفتن به کربلا باید به مرز چذابه می‌رفت و اشتباه آمده بود مرز شلمچه. با گویش دری حرف‌هایی زد و افتاد به گریه. بچه همین که اشک‌های مادرش را دید؛ مردمک چشمانش دو‌دو زدند و گریه‌اش داخل سالن پیچید! زن به سختی خودش را بالا کشید و با سر انگشتان سفید و خالی از خون، اشک‌هایش را گرفت و عزم برگشت، کرد... چشمان کودک، برایم آشنا بود این چشم‌ها را قبلا دیده بودم. یادم آمد. دخترموبوری که مادرش را در ترور گلزار کرمان از دست داده بود و نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده؛ میان شلوغی پشت پاهای پدرش پناه گرفته بود تا اینکه تابوت مادرش روی زمین سُر خورد. سرش چند بار تکان‌تکان خورد چشمانش دودو ‌زدند. وقتی زار زدن پدرش را دید، فرو ریخت و گریه‌اش بلند شد. - خانم با شمام؛ گذر! گذرنامه را از دریچه داخل بردم و با مهر خروج تحویلش گرفتم. خسته بودم. هُرم گرمی روی پوستم منزل کرده بود. بند کوله‌ام محکم امتداد استخوان ترقوه‌ام را می‌فشرد. به این فکر می‌کردم، اگر به من بگویند برگرد! بی‌معطلی وحشت زن ریخت توی وجودم. چشمان زن و کودک ترسیده، چون تار عنکبوتی چند شعبه شده بود و هر شعبه‌اش من را یاد کسی می‌انداخت. یک تارش می‌بردم کنار دختر موبور کرمانی... یک تارش می‌بردم کنار دخترهای فلسطینی و زنان بی‌پناه که مستاصل کمک می‌خواستند،.درست به فاصله یک قدم وارد گیت بازرسی عراق شدم.یاد وصیت نامه شهید افتادم که نوشته بود: «از جانمان می‌گذریم و نمی‌گذاریم حتی یک وجب از خاکمان دست اجنبی بیفتد» خط مرزی که به اندازه یک وجب بود و هر کس را به حق و حقوق خود قانع کرده بود.زیر لب آرام گفتم:«لعنت بر صهیون که قانع نمی‌شود» - حرک زائر... حرک... جا به جا بچه‌های گندم‌گون و سفید و کوتاه و بلند از نظرم نمی‌افتادند. یکی توی بغل پدرش، یکی زیر چادر مادرش، یکی توی کالسکه‌ای بود با سایبان. هر چند دقیقه یک بار سر می‌چرخاندم و دنبال زن و کودک افغانی می‌گشتم که بدون مرد بودند و بی‌پناه. دوست داشتم پشت سرم ببینمشان که هر دو می‌خندند و می‌گویند چند سال مقیم ایران بودیم و همان قانون شامل حالمان شد یا هر حرفی که آنها قرار نباشد وحشت کنند،گریه کنند و از مرز برگردند.  پسرک انگار کاسه‌ای گذاشته بودند روی سرش، ماشین انداخته و تراشیده باشند تا باد بخورد و عرق‌هایش زودتر از زود خشک شوند، مرد عنکبوتیِ قرمزی دستش بود و جفت پاهایش را مثل قیچی به هم می‌زد و پنکه بالای سرش هوفی باد می‌زد توی صورتش؛ چشمانش تنگ می‌شد امّا هر چقدر هم تنگ می‌شد امنیتِ داخلشان دیده می‌شد. - کاظمین... نجف... کربلا... مرد راننده جارچی شده بود و مدام تکرار می‌کرد سرم پایین بود که گفتگوی دو خانم را می‌شنیدم: «تا سه سال قبل طالبان تو افغانستان بودن که اومدیم ایران» سرم دور خورد. نگاه زن عین کودک بغلش بود. آنقدر زجر بیرون شدن را کشیده بود که دیگر توانش را نداشت که صفر مرزی تحمل نکرد و یک آن فروریخت.  - کربلا... نجف... کاظمین ادب حکم می‌کرد که اول باید بروم خانه پدر که گفتم: «نجف». هر آن که چشمانم را می‌بستم یاد زن و کودک افغانی مستاصل و خسته؛ یاد چشمانِ دختر مو بور کرمانی و دخترهای زخمی و بی‌پناه فلسطینی می‌افتادم که چون تار عنکبوت توی گلویم بغض می‌تنید، وول می‌خورد؛ می‌آمد پایین و با یک تار خودش را می‌کشید بالا و همین‌که می‌آمد باز برود پایین راه نفسم را می‌گرفت. اولین استراحتگاه کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. مقبره سید محمدباقرحکیم. شناختی به این شخصیت نداشتم. وقتی متوجه شدم مقبره مبارزِ نجف است، کسی که با صدام و علیه استعمار جنگیده، به فکر فرو رفتم.  صورت لاغر و ریش پراکنده‌ حکیم، حس زنده بودن، داشت. گویی این راه باید به اینجا منتهی می‌شد تا به پیاده‌روی‌ام جهت دهد. برای نجات فلسطین از او مدد خواستم؛ کوله‌ام را روی دوش انداختم تا قدم‌هایم را نذر این حاجت کنم. روایت مسیر رحیمه ملازاده چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پرچم دوردوز از حرم مولایمان علی پیاده‌روی را شروع کردم بعد از بین‌الطلوعین، تا رسیدن به عمود اول، چند ساعتی زمان برد و خورشید بالا آمده بود گرمای صبح‌اش همانند ظهر قم بود و داشت طاقتم را بند می‌آورد که ناگهان صحنه عجیبی دیدم که تا ظهر مرا به پیاده‌روی و فکر کردن وا داشت، منی که تمام دیشب را بیدار بودم. پیرزنی عراقی که هیچ نداشت، حتی کوله‌ای کوچک همچون کوله من، یک صندل زنانه به پا داشت و یک چادر قدیمی که گوشه‌هایش خاکی شده بود، چیزی که برایم جالب بود وسط این چادر بود. او پرچم فلسطین را پشت چادر خود چرخ کرده بود، نچسبانده بود بلکه چرخ کرده بود، به تیپ و ظاهرش هم نمی‌خورد که پول‌دار باشد و مثل بعضی از خانم‌ها ماهی یک‌بار چادر عوض کند. نه به تیپ‌اش می‌خورد یک چادر دارد برای چندین و چند سال. او حتی می‌توانست چند کوک ساده با سوزن و نخ به گوشه‌های پرچم بزند که بعدا بتواند آن را باز کند. اما دور تا دور پرچم را چرخ کرده بود روی چادر خودش. خواستم بروم با او صحبت کنم، از طرفی دیدم عربی که بلد نیستم و ایشان هم مثل جوان‌ها نیست که با بیست درصد فارسی و انگلیسی و مابقی زبان بدن، به او بفهمانم که چه می‌خواهم بگویم. از خیرش گذشتم. اما این حرکت او در ذهنم ثبت شد، آنقدر این حرکت او از ته دل و صادقانه بود که من خسته را بدویدن در راه کربلا وا داشت نه پیاده‌روی... روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 او بی‌تفاوت نبود شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه می‌رفتند عده‌ای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه می‌رفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی می‌خواندند. نوجوانی بود با تی‌شرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمی‌خواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچه‌های مدرسه‌شان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوال‌هایم دائم کلیشه جواب می‌داد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را  در دنیا چه کسی می‌بیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس می‌گیرد و در فضای مجازی می‌گذارد. دستم را بیشتر روی زخم‌اش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا می‌خواهم بگویم بی‌تفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست می‌گفت: او بی‌تفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلی‌ها انجام نداده بودند. او بی‌تفاوت نبود. روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 دِژاوُ :): تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاری‌های معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان می‌گفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگی‌مان گفت خانوم‌ها را سوار کنیم. سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگی‌مان راضی نشد که سوارِ گاری شود. کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که می‌رسیدیم صدای بوق درمی‌اوردیم و می‌خندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر». برخی چپ چپ نگاه می‌کردند و بعضی می‌خندیدند. نزدیک‌های عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمه‌ام لعیا، دست‌هایمان را بهم داده بودیم و قدم بر می‌داشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزه‌اش هنوز هم زیر زبانم است. هرچه تعارف می‌کردند من و لعیا بر می‌داشتیم و می‌خندیدیم. خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمی‌زنیدا» ماهم خندیدیم‌ و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینه‌ی کسی بزنیم» از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش می‌کشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزه‌ی خستگی‌ناپذیر، این مردم که سال‌هاست همچو کوهی استوار ایستاده‌اند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد. اسرائیل می‌خواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیله‌ها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانه‌‌هاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛ می‌بینید؟ اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَ‌مَعَ‌العُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان می‌کند. می‌شنوید؟ من فکر می‌کنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر می‌شود، ما را بکشید ما همانند دانه‌هایی هستیم که با مرگ ما را در زمین می‌کارید ولی درخت‌های زیتون سر از خاک بیرون می‌آوریم، ما تسلیم نخواهیم شد. در ذهنم به همه‌ی اینها فکر می‌کردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی می‌گی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟» رو کردم به‌ لعیا و «باشه‌»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم. روایت مسیر ریحانه اسلامی چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا