eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 بازیِ مقدس بخش اول دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییده‌اند. سر شانه‌هایم، جایِ بندهای کوله‌پشتی، دانه‌های گِرد و سرخ زده‌اند بیرون و می‌سوزد. دسته‌ی کالسکه را چنان گرفته‌ام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را می‌کِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساخته‌ام که سوزشِ تاول و دانه‌های گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط می‌توانم بشنوم. چه می‌شنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَتره‌ی سیاه‌وسفیدی به سر انداخته فریاد می‌زند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیده‌ایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمده‌اند به مسیر پیاده‌روی به گوشم می‌رسد. صدای غَنگ‌غنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکه‌ای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک می‌شود که احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز می‌کنم. گاری نزدیک می‌شود. سر برمی‌گردانم. چند نفری توی گاری ایستاده‌اند. پرچمی توی دست‌شان است. زائران دوربین گوشی را گرفته‌اند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرام‌تر می‌راند. نزدیک می‌شود. جوانی ایستاده در گاری، چفیه‌ی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشت‌هایش را آورده دور میله‌ی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا می‌راند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان می‌خورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو می‌شود. برمی‌گردم به بازی. مثلا چشم‌بسته‌ام. توی کله‌ام می‌چرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمی‌دانم. بازی را ادامه می‌دهم. نوای نوحه‌خوان ایرانی می‌آید. حتما به موکب ایرانی‌ها رسیده‌ایم. شربت آبلیمویی که خرده‌شیشه‌های یخ رویش موج می‌زند، در این غروبِ داغ می‌چسبد. بازی خسته‌ام کرده. می‌روم سراغ بو.  نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرنده‌های بویایی آماده‌باش می‌دهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را می‌گیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم می‌ریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد می‌کنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکی‌یکی نمی‌آیند؛ دسته‌جمعی حمله می‌کنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به می‌رساند. یک‌هو چیزی از روی پشت دستم سُر می‌خورد می‌آید بالا. خیس است. با چشم‌های بسته انگشت‌هایم را می‌آورم بالا. عطر است. چشم باز می‌کنم. دختری عطری دست گرفته و می‌مالد به زائران. بوی حرم می‌دهد. چشم‌وگوش می‌بندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ ادامه دارد... مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 بازیِ مقدس بخش دوم دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ حتما گوسفندی را جلویِ پایِ زائران زمین زده‌اند. اما بوی خون و دود بود. چشم‌ و گوش باز می‌کنم تا ببینم و شاید بشنوم. هیچ خبری نیست. تهِ ذهنم گَشتی می‌زنم. چشم به یاد آورد فیلم را. طاقت نیاوردم. سه‌چهار ثانیه‌ای دیدم و خاموشش کردم. مردی که شب، پدرِ دوقلویی می‌شود. صبح می‌رود شناسنامه‌های دو دخترش را بگیرد. با ذوق برمی‌گردد خانه که شناسنامه‌ها را به همسرش نشان بدهد. دودِ موشک و خونِ بچه‌ها و همسرش را می‌بیند که با هم قاتی شده. گوش‌ها فَفَرفَفرِ پرچم فلسطین را می‌شنود، بینی بوی خون و چشم دودهای بلند شده از خانه. پایم می‌رود روی سنگی و تاول‌ها امانم را می‌بُرد. کالسکه تکانی می‌خورد. ریحانه نزدیک بود پرت شود بیرون. دیگر فکرم کار نمی‌کند. آسمان نیلی می‌شود. صدای عبدالباسط از موکبی می‌آید «بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». موکب بعدی «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ». عرق از تمام تنم سُر می‌خورد و می‌سوزاند. سه دختر با موهای بافته دستمال کاغذی می‌گیرند جلویم. می‌ایستم. با هم فریاد می‌زنند «لبیک یا حسین». فارس و عرب، زن و مرد، از جلوی این سه دختر رد می‌شوند. دستی به سرشان می‌کشند. لبخند هدیه می‌دهند و بعضا گُل مو. به‌شان چشم می‌دوزم. به کوله‌پشتی‌هایشان که کنار پرچم کشورشان پرچم فلطسطین سنجاق کرده‌اند. به بعضی کوله‌‌پشتی‌ها دست‌نوشته‌هایی منگنه شده «من‌ الکربلا الی‌القدس». کم‌کم دارم خنک می‌شوم. یکی داد می‌زند «مایِ بارِد» یک‌نفس سر می‌کشم. چشم و گوش و بینی‌ام جان تازه‌ای می‌گیرند. به جلو زل می‌زنم. در کنار پرچم سرخ «لبیک یا حسین»، پرچم فلسطین به پرواز درآمده. موکبی عکس یحیی‌السنوار را به داربستِ موکبش آویزان کرده. دلم می‌خواهد چشم‌وگوش‌وبینی را ببندم. بروم به حیفا. رام‌الله. موکب‌ها به عِبری «سلام بر قدس» می‌خوانند. کالسکه‌ی ریحانه را می‌رانم. همه‌‌ی مسلمانان قدم برمی‌دارند به نیت بیت‌المقدس. قرار است نماز جماعت مغرب را دوشادوش هم اقامه کنند. این بازی را بیشتر دوست دارم. دلم نمی‌خواهد از بازی دربیایم. صدا در گوشم می‌پیچد «حَیِّ علی خَیرالعَمل». روایت مسیر مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا