eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
211 دنبال‌کننده
120 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم 🔸به بهمن ماه فروردین بگویید🔸 با بچه‌های سرود که میری و میایی، لااقل بگو از این شعرهایی که به گوشت خورده چی یادته؟ اگر فقط یک بیت هم بخونی، اجازه میدم باهاشون بری. زهرا مثل فنرِ از جا در رفته بی‌قرار شده بود و دست‌هایش را در هم می‌پیچید و آب دهانش را با فشار حداکثری قورت می‌داد. با آخرین نفس عمیقی که نوش جان کرد، گفت: «امام آمد». ـ خب، خوبه. بسیار خوب. مال همین سرودی هست که بچه‌ها دارن تمرین می‌کنن؟ ـ بله خانوم. دیگه چیزی یادم نمی‌آد. ـ از بچه‌های سرود، کسی می‌تونه بقیه‌اش رو بخونه برامون؟ انگار خبردار ایستادم و شروع کردم: «دوباره ماه خوب بهمن آمد/دوباره روح تقوا در تن آمد امام آمد به کنعان دل ما/ چنان یوسف که با پیراهن آمد» مکث کردم و خانم معلم یکم شعر رو زمزمه و معنی کرد و بعد گفت: «ادامه بده». دو نفر دیگر هم با من همراه و بلند شدن و همان‌طور که پشت نیمکت‌هایمان ایستاده بودیم، ادامه دادیم:«سخن از دین و از آیین بگویید/دعایی کرده‌ام آمین بگویید به فتوای شقایق‌ها از این پس/به بهمن‌ماه فروردین بگویید» ـ کافیه بچه‌ها. فضای عجیب و غریبی بر کلاس حاکم شده بود. خانم لرستانی جدید و زهرا عبدی تازه‌ای می‌دیدیم که هر دو منتظر به نظر می‌رسیدن، زهرا منتظر توبیخ و خانم معلم منتظر زهرا. معلم گفت: «زهرا عبدی معنی این مصرع رو بگو و بعد میتونی با دوستانت به اتاق پرورشی بری؛ به بهمن‌ماه فروردین بگویید، یعنی چه»؟ ـ خانوم اجازه؟ چشم خانوم. خانوم منظورش اینه که بخاطر پیروزی انقلاب در ماه بهمن، انگار بهار شده و روزهای جدید در راهه. خانوم اجازه؟ منم امروز در این کلاس و در حضور شما دوباره متولد شدم. بهمن امسال رو برای من بهار کردین. خانوم اجازه؟ من تا حالا توی هیچ گروه سرودی شرکت نکردم. اصلأ علاقه‌ای هم نداشتم ولی شما دین خودتان به این ایام و این سرود را خیلی قشنگ ادا کردید. برای ما معنا و زنده‌اش کردین. باورم نمی‌شد داشتم این حرف‌ها را از زهرا می‌شنیدم. آن دختر به ظاهر بی‌توجه و بی‌علاقه، لحظه‌هایی که در اتاق پرورشی در عالم خودش سیر می‌کرد، چه چیزها که ثبت و ضبط نکرده بود. شاید این ما بودیم که توجه نداشتیم به آن‌چه که می‌خواندیم و می‌دیدیم. اشک که از چشم‌هایش جاری شد گفت: «میشه منم عضو دایمی گروه سرودتون بشم»؟ ـ گروه سرود ما؟! این گروه مال همه‌ست. معلومه که میتونی؛ فقط باید خیلی تمرین کنی چون از بقیه‌ی بچه‌ها عقب هستی. و جمله‌ی خانم لرستانی من را حسابی شرمنده کرد و به فکر فرو برد، وقتی که به عنوان حرف آخر گفت: « اتفاقأ زهرا الان از خیلی‌هاتون جلوتره». ✍سعیده حسینی | رشت ۲۲بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
58.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه داستان شیرین، ۱۳۵۷ 🇮🇷 🎙خوانندگان: مُجال و علی نصیرنژاد پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸یک خبر جدید🔸 داشتیم در کلاس درس می خواندیم ، که یک دفعه صدای زنگ را شنیدیم ، غذا هایمان را آماده کردیم اما ، خانم معلم گفت :« بچه ها .... بچه ها ، حالا که برای زنگ تفریح زود است به نظر شما چرا زنگ می زنند ؟» دوستم دستش را بالا برد و گفت :« برای این که امام خمینی، در روز ۱۲ بهمن ماه که امروز است ، در این ساعت ، به ایران آمد» و بعد شروع کرد به شعر خواندن و گفت :« شاه فراری شده سوار گاری شده» و ما همگی بعد حرفش گفتیم: « بله بله بله بله...............بلههههه » بعد خانم معلم گفت :« بله درست است . پس بیایید جشن بزرگی بگیریم» . و در ادامه‌ ی همان جشن، امروز که ۲۲ بهمن است من به راهپیمایی رفتم و پرچم ایران را مانند شمشیر در یک دستم و یک قاب از یک شهید را مانند سپر در دست دیگرم محکم نگه داشتم. ✍فاطمه حسنا ظریفی |۸ساله| رشت ۲۲بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸 اول چلچلیته 🔸 چهل‌ و‌ شش سال پیش همین حوالی به دنیا اومدی و دعواها شروع شد. حالا هر جا که کم میارن و فلانی و بهمانی گند می‌زنه می‌ندازن گردنت. خیالی نیست. اول چلچلیته. صبوری کن که راه طولانیه و بقول آقا خرمشهرها در پیش. مادرم رو شاید بشناسی، یه انقلابی دو آتیشه بود. اصلا چرا بود؟ هست. البته در آسمانها. میان الله اکبرهایش، شکمش درد می‌گیرد و مرا صبح روز 22بهمن، چند سال بعد از تولدت، به این دنیا معرفی می‌کند. شاید هم دنیا را به من. نمی دانم. آنقدر می‌دانم که نمی‌دانم و از این صحبت‌ها. صبح 22 بهمن که می‌شد غذایش را بار می‌گذاشت و شال و کلاه می‌کرد تا برویم راهپیمایی. طعنه‌ها را می‌شنید و خم به ابرویش نمی‌آورد. با لبخندی بر لب و محکم می‌گفت:«اَمو انقلاب بُدیم. راهپیماییم باید بشیم»* عجیب دوستت داشت. حالا هشت سال است که نیست. اما دانه عشق به تو را در دلمان کاشت و رفت. عشقی که هرسال قد می‌کشد و می‌بالد... * ما انقلاب کردیم، راهپیمایی هم باید بریم ✍فاطمه سادات مدنی | رشت ۲۴بهمن ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر شُرشُر باران زمستان که می‌رفت تا از سرما برف به زمین بریزد، دور گرمای «کلمه» جمع شدیم... در آیین رونمایی محفل روایت پس از باران
پس از باران | روایت‌ گیلان
📸 برجعلی زاده | رشت #نیمه_شعبان_شکوفه‌ها
🔸جشنی برای شکوفه‌ها🔸 _بیدار شو مامان. _چی شده؟ _چقدر توی خواب حرف می‌زنی؟ مدام میگی، نخورید بهم. سُر نخوری دخترم. .............. سبدها به صورت جداگانه، پر شده از جامدادی و منچ و بادکنک‌های رنگی و دفترچه یادداشت چوبی و پیکسل هایی منقش به اسم مبارک آقای حاضر. چند ساعتی طول کشید که بین آن همه طرح های زیبا تعدادی را انتخاب کنیم. من و رفیقم با کلی وسواس و بالا پایین کردن، بالاخره دخترونه، پسرونه جدا کردیم. با یک بسته شکلات آب‌نباتی که لای زرورق‌های رنگارنگ پیچیده شده بودن و سوسو زدن جلدشون به دل القا می‌کرد که برای جشن‌های خاصی ساخته شدند. همه با خانواده آمده بودند. سالن پر بود از هیاهو و شادی بچه‌های قد و نیم قد. از آنجایی که محله‌ی ما خانواده‌های جوان و اکثراً سه یا چهار فرزندی هستند، لذا پرجمعیت ترین محله شهرک مهر به حساب میایم. به همین دلیل سروصداها و شیطنت‌ها درجشن برای همه عادی و هیچ‌کسی کاری به بچه‌ها نداشت. بااینکه پیش نماز مسجد، موقع سخنرانی چندین بار با ترکیدن بادکنک و جیغ و خنده بچه ها، سررشته صحبت از ذهنشان پرید ولی چون خودشان مشاور و کارشناس درزمینه تربیت کودک و نوجوان هستند، معتقد بودند، به همین شکل جشن ادامه پیدا کند تا بچه ها از این جشن لذت ببرند. در جشن امسال هم، هیچ مهمانی از بیرون دعوت نشده بود چون مسجد تقریباً در همه ی زمینه‌ها خودکفاست. از مجری برنامه گرفته تا قاری قرآن و مداح جوانی که در همین مسجد قد کشیدن و دوران نوجوانی و جوانی را سپری می‌کنند. حتی استندآپ کمدی. که موقع اجرای برنامه‌اش، جزو کسانی بود که بچه‌ها سرجایشان نشستند و هرچقدر که برای بزرگترها بی‌نمک بود و لب و لوچه آویزان می‌کردن که: مثلاً چی؟ اما باعث خنده بچه ها شد. لذت‌بخش‌ترین قسمت برای بچه‌ها مسابقاتی بود که برایشان تدارک دیده بودند و همه برای رقابت و جایزه گرفتن، باهم روی سن می‌رفتند. مجری جوان برنامه که روزی خودش جز همین بچه‌ها بود، حالا این همه پسر و دختر وروجک، دورش را گرفته بودند و بایستی با هر ترفندی صحنه را جمع می‌کرد. جالب اینجا بود که وقتی نوبت پسرها می‌شد دخترها دور سن می‌نشستند تا نوبتشان برسد و دقیقاً برعکسش را پسرها هم انجام می‌دادند. سالن با حضور گروه سرود منادیان بصیرت آرام گرفت. گروهی متشکل از نوجوانان همین مسجد که بین المللی شدند و نام آور. از آنجایی که بچه‌ها عاشق سرودند، موقع اجرا، همه به گوش بودند و با دست زدن، گروه را همراهی می‌کردند. خلاصه جشن نیمه شعبان امسال هم یک شب خاطره انگیز برای بچه ها و انرژی بخش برای بزرگترها شد. البته کنترل این همه بچه نیاز به مدیریت چند بزرگسال داشت و انگار هنوز واکنشی که مدام در جشن بخاطر ترس از آسیب دیدن بچه‌ها توی سالن داشتم، توی دلم مانده بود. برجعلی زاده | رشت ۲۶بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📸 فاطمه حسینی | رشت
🔸آفریقایی تشویق شدیم!🔸 مثل باقی جلسات مدرسه، رفته بودیم که به مدیر بگوییم چشم و برگردیم! قرار شد خیاط معتمد اداره بیاید و برای دخترک‌هامان چادر بدوزد. من اما چون «نه ام!» زیاد است، پیام فرستادم که: «ممنون، خودم می‌دوزم!» راهی پارچه سرا شدم. قبلترش نظرخواهی کردم از مشترک مورد نظر. او هم رحم نکرد و هرچه مدل چیتان و پیتان است را فرمایش فرمود. از آستین کلوش تور دار تا تل سرخود و ... . توی دلم راستش غر نزدم. دوست داشتم روز تکلیف خودم هم به جای چادر سفید با گل‌های آبی، چادرم صورتی بود و مدل دار. یاد مادرم افتادم. در دوره‌ی بدون مدل و ساده زیستی بچگی ما، برایم تاج پفی درسته کرده بود و رویش گل‌های ریز داده بود. از خجالت توی خانه جایش گذاشتم. ترسیده بودم از حرف و حدیث هم کلاسی‌هایم. برای روز برنامه، حلما بی خیال بود و من دنیایی از نگرانی. توی دلم می‌گفتم حتما یک روحانی می‌آورند، چهارتا احکام قلمبه سلمبه می‌گوید و دو رکعت نماز و خلاص. همان روزها با مادرم صحبت می‌کردم و می‌گفت: «دوستم رفته جشن تکلیف نوه‌اش در مصلای رشت. می‌گفت روحانی‌اش کولاک کرده. یک نفر بازیگر همراهش بوده و نقش شیطان را بازی می‌کرده و حسابی به بچه‌ها خوش گذشته و...» بار غمم خودش کم بود، این هم رفت رویش. با خودم گفتم چون رشت نیستیم از این‌ها هم محروم شدیم. گذشت و شد صبح روز برنامه که خواب ماندیم. آخرین نفری بودیم که رسیدیم مسجد. همه نشسته بودند و سرود را تمرین می‌کردند. به حلما کمک کردم وضو بگیرد و برود توی مسجد. سپردمش به معلم و برگشتم. دم ورودی مسجد روحانی را دیدم که از ماشین پیاده شد. چهره اش برایم آشنا بود اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کیست. تا رسیدم خانه، نور توی دلم تابید، گفتم: «خدا کند خود حاج آقا نژادصفری باشد!» حلما که با همسرم برگشت، از اینکه حدسم درست بوده به وجد آمده بودم. حلما می‌رفت و می‌آمد و تعریف می‌کرد: «یه نفر نقش شیطون رو بازی می‌کرد. ماسک زده بود، هی می‌اومد می‌گفت بچه‌ها حرف پدر مادراتون روگوش نکنین شمارو می برم اردو! حاج آقا گفت یه اعوذ بالله بگین حالش جا بیاد! ما گفتیم. یهو شیطون افتاد و غش کرد! دیگه هیچ زبونی از دنیا نموند که ما باهاش تشویق نشده باشیم! میدونی تشویق آفریقایی میشه گامبا گامبا گرومبا! تازه مرگ بر اسرائیلم گفتیم و... » می‌گفت و من قند توی دلم آب می‌شد. دم حاج آقای نژادصفری هزار مرتبه گرم! چه در فعالیت‌های قبلی که در موسسه فرهنگی یاران بود و چه حالا در سازمان تبلیغات اسلامی رشت. خلاصه که چه کسی خبر دارد خدا برایش چه رقم زده؟! ✍ سیده فاطمه حسینی | رشت ۲۸بهمن ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📌ریحان در رشت اجرا می شود. ♥️روایت شاعرانه از رنج های زنی به نام قمر ✅تئاتر ریحان داستان دردناک مرزنشینان در دوران دفاع مقدس را روایت می‌کند و به نقش بچه های گیلان در عملیات کربلای 2 می پردازد، در این عملیات گیلان بیشترین شهدا را تقدیم میهن کرد. سایت خرید بلیط: https://www.tiwall.com/s/reyhan 📣. تا ٪۳۰ تخفیف برای سانس‌های سه روز اول ٪۲۵ تخفیف گروهی برای دست‌کم ۶ بلیت
🔸یک جمله🔸 گرم صحبت بودیم که خانومی توجهم را جلب کرد و مرا یاد مصاحبه انداخت:«زهراسادات! برم از اون خانومه بپرسم مصاحبه می‌کنه یا نه؟» -فکر‌ نکنم مصاحبه کنه اما تو برو بپرس! جلوی آن خانم رفتم. -عع، سلام خانم، عیدتون مبارک. ببخشید. با ما مصاحبه می‌کنید؟! - درمورد چی؟... -یه جمله دربارهٔ امام زمان(عج)... -باشه، اما واقعا نمی‌دونم چی بگم! شما یه جمله بگید که من کمک‌تون کنم، یعنی ادامش بدم... الهه گفت: «می‌خواید بچه‌ها یه توضیحی دربارهٔ امام زمان براتون بدن که با توجه به اون یه جمله بگید؟!» -نه‌!نه!... امام زمان(عج) رو که می‌شناسم، اما... نمی‌دونم چی بگم! زهراسادات قبل از آن که چیزی بگویم گفت:«هررر چیزی که دوست دارید بگید، هررر چیزی که دلتون می‌خواد!» -می‌خواید پِلِی کنم؟ باشه... اشک در چشمانش جمع شده بود و صدایش همراه با بغض بود: «امیدوارم همه به مراد دل‌شون برسن، امام زمان مراد دل خیلی از مردمن. امیدوارم که..» من محو در جملاتش بودم. "همین بود که نمی‌دانستی چه بگویی؟!" بغضِ در گلویش و اشکِ در چشمانش، همه چیز را می‌گفت... می‌گفت که خیییلی دلنتگ آقاست. با هر کلمه‌‌ای که می‌گفت، بیشتر دلم می‌لرزید... بعد از ضبط آن مصاحبه، در گوشه‌ای از ایستگاه، به استیپس تکیه داده بودم و داشتم به حال خودم فکر می‌کردم که صدایی توجهم را جلب کرد: «بچه‌ها، یکی‌تون شالمو بذاره سرم!!» نگاهم که بهش افتاد دیدم همان خانم است، یک دستش بند لیوان چای بود و یک دستش شیرینی میلاد امام عصر(عج). با شنیدن این جمله، لبخندی از روی ذوق‌ بر لبانم نشست. ✍مطهره فرحی | رشت ۲۵بهمن ۱۴۰۳(میلاد امام زمان"عج") 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔖 📌 ما و سید مسابقه روایت‌نویسی با موضوع سید حسن نصرالله شرایط آثار: • برای ‌اولین‌بار منتشر شود • حداقل راویِ یک اتفاق واقعی باشد (جستار و دلنوشتهٔ صِرف نباشد) • تعداد کلمات: بین ۱۰۰ تا ۷۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه امتیازدهی: • جذابیت و اهمیت «سوژه»: ۳۰ امتیاز (اهمیتِ در معرض سوژه قرار گرفتن) • زاویه «نگاه» شما به سوژه: ۳۰ امتیاز (هنر خوب دیدن) • مهارت نویسندگی و جذابیت «قلم»: ۳۰ امتیاز (هنر خوب نوشتن) • میزان دیده شدن و «بازتاب» رسانه‌ای: ۱۰ امتیاز (تلاش برای رساندن به مخاطب) جوایز: به پنج اثر برتر ۱ میلیون تومان جایزه نقدی تقدیم خواهد شد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad در بازه زمانی ۳ تا ۱۰ اسفند ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها