eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هفدهم: موکب متفاوت جنس موکب امام رضا اصلاً چیز دیگری بود. بچه‌های گناباد موکب زیبایی درست کرده بودند که علاوه بر پذیرایی و دکتر و شارژ موبایل، کار فرهنگی زیبایی هم می‌کرد: از زوار می‌خواست خاطرات خودشان را از این مسیر بنویسند! همه ما در این مسیر حرفی برای گفتن داریم. و همه هم به راحتی از کنار آن می‌گذریم، اما خدا می‌داند اگر هر کس فقط و فقط یکی از معجزاتی که در این مسیر برایش اتفاق می‌افتاد را می‌نوشت چه جواهراتی که از دل آن بیرون نمی‌آمد! در دلم به بچه‌های موکب آفرین گفتم. نه فقط به خاطر اینکه فهمیدند هر زائر قصه‌ای برای گفتن دارد، که این را همه می‌دانیم. بلکه برای اینکه دست به کار شدند تا حتی درصد کمی از این قصه‌ها و روایت‌ها را ماندگار کنند، آن هم تنها با یک خودکار و یک دفتر صد برگ! دفتری که صفحات آخرش بود و می‌رفت که تمام شود و کنار چند دفتر دیگر که قبلاً پر شده بود قرار گیرد. از مسئولین موکب خواستم اجازه بدهند دفتر را ورق بزنم و قصه‌های زوار را بشنوم. قبول کردند و یک خاطره چشمم را گرفت... سه‌شنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
28.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هجدهم: حال خوب موکب‌داران از زیباترین لحظات موکب‌داران عراقی که دیده‌ام زمانی است که تمام غذاهایشان را پخش کرده‌اند و دیگری چیزی برای توزیع ندارند. آن موقع است که اینگونه رفع خستگی می‌کنند و به خود انرژی می‌دهند تا زمان توزیع وعده غذایی بعد فرا برسد... سه‌شنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادر نیشتَمان با کاسه‌ی شله‌زرد پشت در خانه‌شان ایستاده بودم. می‌دانستم زنگ در خانه‌شان خراب است. چندبار محکم به در کوبیدم و همان وقت کسی به خانه‌ی ذهنم کوبید با کوبه‌ی خاطرات گذشته. تازه آمده بودم به این محله. همسایه‌ی قبلی دم رفتن، با دست تک تک خانه‌های دو ردیف کوچه را نشانم داد و به قد چند جمله شجره نامه‌شان را کف دستم گذاشت تا مثلا خدمتی به من کرده باشد. همه را گفته بود از بیماری همسایه‌ی روبرو تا تخصص دخترهای همسایه‌ی چند خانه آن طرف‌تر و نازایی همسایه‌ای دیگر. منتظر بودم تا از همسایه دیوار به دیوارم بگوید که آهسته یک جمله گفت؛ بعد لبخندی زد: "خلاصه حواست جمع کن یه وقت چیزی نگی که بعد توی روی هم شرمنده بشید." حواسم را از آن روز جمع کرده بودم تا حرف‌هایم روی حساب باشد و شرمندگی پیش نیاید اما دیدن هرباره‌ی نیشتَمان دختر همسایه و مادرش توی روضه‌های خانگی محاسباتم را برهم زده بود. رج‌های فرش ذهنم را چندبار شکافته بودم تا نقشه‌ی بافت را بلد شدم. صدای لخ لخ دمپایی و "کیه؟ کیه؟" شنیدم. گفتم: "همسایه‌ام. نذری آوردم." در باز شد. مادر نیشتَمان با صورت پر چین و چروک به رویم لبخند زد. تارهای سفیدی از گوشه‌ی روسریش بیرون زده بود. دست جلو بردم برای سلام ولی به رسم بندری‌ها، خم شد و پشت دستم را بوسید. خجالت‌زده، دستم را عقب کشیدم. نگاهی به کاسه شله زرد انداخت و گفت: "برا امام رضا ست؟" بله را که از من شنید چندبار نذرتان قبول باشد گفت. پرسیدم: "چند روزی نبودید؟" برق خوشحالی توی چشم‌هایش قبل از لب باز کردن او به من رسید. "رفته بودم کردستان دیدن فامیل‌ها." حال و احوالپرسی زنانه‌مان گل انداخت اما همین که فهمید اربعین کربلا بودم؛ بعد زیارت قبول جمله‌هایی را برای اولین بار گفت که تا خانه توی سرم چرخ می‌خورد. "ما امام حسین(ع) و امام رضا(ع) رو دوست داریم. دشمن می‌خواد بین شیعه و سنی همیشه جنگ باشه ولی کور خونده! ما پیامبرمون، قبله‌مون، کتاب آسمونی‌مون یکی. اینا کم چیزی به نظرت همساده؟" جوابش را داده بودم با یک نه محکم. قدم‌هایم تا خانه کوتاه بود اما خوشحال بودم که دیگر نیاز نبود حواسم را جمع کنم جلوی نیشتَمان و مادرش! پ ن: نیشتَمان اسم دخترانه کردی به معنای وطن است. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی چهارشنبه، شهادت امام رضا علیه‌السلام | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در ملک بی‌پدری تو صادق باش خدا قوت برادر! خداوکیلی پرچم هیچکس هم نه، پرچم «مادر عباس» را باید بالا می‌بردی؟ کجا!! توی دنیایی که مقاومت را به اسم عباس و برادرهایش می‌شناسند؟ درست توی چشم رسانه‌های بی‌غیرت، وسط مملکتی که صدای زنازادگی ۵۷درصدی‌اش گوش عالم را پر کرده؟ دستخوش أخوی... درست رفتی انگشت گذاشتی روی آبروی نداشته‌شان. وگرنه اسم «ام البنین» توی مسابقات توکیو نقض قانون و رفتار خارج از چارچوب نبود! غمت نباشدها! توی مملکتی که با به رسمیت شناختن گی‌ها و لزها سرتاپای قانون ازدواج را به لجن کشیده، توی پارا المپیکی که مسیح را با دهن کجی شست و کنار گذاشت توی دنیایی که بچه کشی در غزه کار غیرمتعارفی نیست و پیاده نظام اسرائیل توی پارا المپیکش برای خودشان ول می‌چرخد و کک هیچ داوری هم‌ نمی‌گزد تو همین صادق بیت سیاح خودمان باش... برادر! دیدمت که داشتی با شتاب توی بساطت دنبال پرچم مشکی مادر عباس می‌گشتی... سرت را بالا بگیر قهرمان! سرت را بالا بگیر پهلوان... خانواده حسین داشتند نگاهت می‌کردند! پسرهای ام البنین... شاه مردان علی... پهلوان‌های درجه یک عالم که خدا از هر کدامشان یکی خلق کرده! نفس‌هایی که توی زمین بی‌خداها زدی که آخرش طلا بگیری و پرچم خانواده‌دارها را بالا ببری ذخیره طلایی زندگی‌ات‌... دعای مادر عباس بدرقه زندگی‌ات... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت نوزدهم: شیراز و سیدنی نزدیکی‌های عمود ۶۰۰ بودم. سرم را پایین انداخته بودم و می‌خواستم چند قدمی هم بدون توجه به اطراف و اطرافیان در حال خودم باشم، که بچه‌های شیراز نگذاشتند! با شنیدن "بفرما دوغ شیراز، بفرما دوغ شیراز" ناخودآگاه سرم به سمت صدا چرخید و لبخند بر لبانم نشست. خادم جوانی وسط راه ایستاده بود و با لهجه غلیظ شیرازی به سمت موکب اشاره می‌کرد و تکرار می‌کرد: "بفرما دوغ شیراز، بفرما دوغ شیراز" به موکب که نگاه کردم تعجبم بیشتر شد: "موکب آل کسا شیراز با همراهی هیئت مذهبی استرالیا!" برایم جالب شد شیراز کجا، استرالیا کجا. ماجرا را از خادمی به نام "مهدی" پرسیدم. بعد از آنکه چند بار با لهجه غلیظ شیرازی و با گفتن "قربونتون برم" و "کوچیک شما هستم" و "الهی دورتون بگردم" مرا سر کیف آورد برایم از هیات‌شان گفت. "هیئت آل کسا" در قصرالدشت شیراز که به قول خودش چند سالی است با بچه‌های استرالیا بُرخورده‌اند با هم در مسیر مشایه موکب می‌زنند. کار زیاد روی سرش ریخته بود و باید می‌رفت. مرا به "پوریا" معرفی کرد. او هم برایم از هیئت "مصباح الهدی" استرالیا گفت. هیئتی که در سال ۲۰۱۲ در سیدنی تاسیس شده و در مناسبت‌های مختلف یک سالن متعلق به شیعیان ترک را کرایه می‌کنند و در آن مراسم می‌گیرند. هیئتشان نصف ایرانی و نصف افغانستانی است اما سبک برنامه‌ها ایرانیست. مثل ایران هر ده شب محرم و فاطمیه را برنامه می‌گیرند و شب‌های ماه رمضان هم دو هفته برنامه دارند. بزرگترین امیدواری پوریا و دیگر بچه‌های هیات‌شان این بود که بتوانند جایی ثابت مهیا کنند و حسینیه‌ای برای خودشان داشته باشند... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 شنبه | ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مدالم نذر ام‌البنین بود... بعد از آن مدال نقره آسیا دیگر همه صدایت می‌زدند: قهرمان! چطوری قهرمان؟ بفرما قهرمان! اما تو با مدال آسیایی قهرمان نشدی. تو از اول قهرمان و آدم حسابی بودی صادق بیت‌سیاح. از همان بچگی که غیرت و عزت نفست اجازه نداد دستت پیش پدر دراز شود و رفتی دنبال کار و کاسبی. خجالت می‌کشیدی و فروشندگی بلد نبودی اما پا روی خجالتت گذاشتی و رفتی گوشه بازارجمعه بساط کردی. اوضاع پدر بد نبود اما تو پسر بزرگ خانواده بودی و می‌خواستی روی پای خودت بایستی! آنقدر بزرگ بودی که اجازه ندادی کسی تفاوت ظاهری‌ات را ببیند. توی بازی تیز و سریع بودی، با همه بگو بخند داشتی و بین بچه‌های مدرسه و محل پر طرفدار بودی. از نوجوانی دست به خیر بودی و به این و آن کمک می‌کردی از همان درآمد بساطی و کارگری. وارد ورزش شدی که اوقات فراغتت را پرکنی. دانشگاه رفتی و حسابداری خواندی، ازدواج کردی و خدا سه دختر شاخه نبات به تو هدیه داد. از زیر سنگ نان حلال درمی‌آوردی و سر سفره خانواده‌ات می‌بردی اما ورزشت را ادامه دادی. مربی‌ استعدادت را که دید گفت: "بیا پرتاب نیزه قهرمانت کنم." گفتی: "می‌آیم اما لب به هیچ قرص و مکملی نمی‌زنم." رفتی و با همان نان و خرما سه ماه بعد نایب قهرمان کشور شدی. با نبود امکانات، زمستان و تابستان تمرین کردی و دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۱ شدی نایب قهرمان آسیا. همان موقع بود که صدایت زدند صادق قهرمان! عضو تیم ملی شدی، رکورد آسیا را ۹ متر جابجا کردی، مسابقات خارجی می‌رفتی، برو بیایی پیدا کردی اما هنوز همان صادق بیت‌سیاح خاکی کمپلوی جنوبی بودی با لهجه غلیظ عربی. همان صادقی که با بچه‌های شلنگ‌آباد و کوی علوی هیئت راه انداخته بود و هر محرم نذری برای ام‌البنین می‌داد. توسلت به ام‌البنین بود مثل خیلی از ما بچه خوزستانی‌ها. حتی وقتی برای مراسم ورزشکاران در حرم امام رضا(ع) دعوت شدی پرچم ام‌‌البنین را با خودت بردی و کنار پرچم امام رضا آن را باز کردی. مدتی بعد رشته‌ات را عوض کردی و رفتی پرتاب نیزه. مربی گفت: "نمی‌توانی بیخیالش بشو." پا توی یک کفش کردی که اگر نمی‌توانی کمک کنی خودم تنهایی تمرین می‌کنم. آنقدر نیزه پرتاب کردی و چند ماه چند ماه اردو رفتی و درد کشیدی تا در المپیک توکیو رکورد شکستی و طلا گرفتی. بعد از پیروزی پرچم "یا ام‌البنین" را روی دست گرفتی و بوسیدی. برگشتی و همچنان صادق بیت‌سیاح بامرام و معرفت بودی. دست هرکسی که می‌توانستی گرفتی، به یکی کمک‌خرجی دادی و به دیگری آنچه یاد گرفته بودی. با امام رضا(ع) عهد بسته بودی هر ورزشکاری احتیاج داشته باشد کمکش کنی. بچه‌های معلول با استعداد را جمع کردی و بدون چشم‌داشت هرچه فوت و فن بلد بودی یادشان دادی. وقت المپیک پاریس رسیده و دست و پایت مصدوم است اما به ضرب و زور فیزیوتراپی خودت را حفظ کردی و راهی شدی. پا به میدان میدان می‌گذاری. دل توی دل هموطنانت نیست. قلب بچه‌های جنوب تندتر می‌زند. بچه‌های کمپلوی جنوبی ذکر "یا ابالفضل العباس" گرفته‌اند، تو و مادرت هم مثل همیشه به حضرت ام‌البنین متوسل شده‌اید. یکی یکی نیزه‌ها را پرتاب می‌کنی و بازهم رکورد دنیا را می‌شکنی. فریاد می‌زنی، پرچم ایران عزیزمان را می‌بوسی و بعد پرچم "یا ام‌البنین" که همیشه همراهت هست را روی دست می‌گیری اما همین را بهانه می‌کنند. در المپیکی که سراسرش توهین به مقدسات الهی است تحمل نام مقدس مادر عباس(ع) را نمی‌شوند و مانع رسیدنت به مدال طلا می‌شوند. اما برای ما تو طلایی صادق بیت‌سیاح باغیرت. بیا که بچه هیئتی‌ها پرچم و سنچ و دمام به استقبالت آورده‌اند تا هم‌صدا با تو نام حضرت ام‌البنین(س) را بلندتر فریاد بزنند. پانوشت: روایتی کوتاه از گفت‌وگوی ماه گذشته با آقای بیت‌سیاح زینب حزباوی یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 معامله خیلی سال پیش وقتی خاله یک توراهی داشت دکترها بهش می‌گویند به خاطر داروهایی که شوهرت بابت مریضی‌اش استفاده کرده حتما بچه‌ات یک مشکل بزرگ دارد و وقتی به دنیا بیاد سالم نیست. همان موقع خاله با همه وجودش امام رضا را صدا می‌زند و ازش می‌خواهد بچه‌اش سالم به دنیا بیاد. به امام رضا می‌گوید: «اگه حاجت روا بشم هر سال روز شهادتت یه دیگ شله زرد می‌پزم و بین در و همسایه پخش می‌کنم» حالا هفده سال است که همه، روز شهادت امام رضا منتظرند خاله در خانه‌شان را بزند... همان لحظه‌ای که بچگی گم می‌شدی توی پارک محله و از ترس زبانت خشک می‌شد یا وقتی مامانت مریض بود و برای سلامتیش هزارتا صلوات نذر می‌کردی و به خدا و همه امام‌هایی که اسمشان را بلد بودی قول می‌دادی تمام پول توجیبی‌هایت را بندازی صندوق صدقات؛ تو وارد یه معامله می‌شدی که دو سر بردش برای خودت بود. یاد گرفتی هرجا کم آوردی دخیل ببندی در خانهٔ خدا یا هر آدمی که پیش خدا آبرو دارد... توی این معامله تو از خودت مایه می‌گذاری و طرف مقابلت همهٔ عشق و محبتش رو می‌آورد وسط! هفده‌سال پیش خاله بچه‌اش را دست یک آدم آبرودار بیمه کرد. حالا هرسال می‌نشیند و سر دیگ نذری و ذکر یا امام رضا از زبانش نمی‌افتد... خاله می‌داند با کی معامله کند... رضوان جهان‌تیغی یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شش چرخ خیاطی نزدیک ظهر بود رسیدند موکب، بدون قرار قبلی. با لباس‌هایی مثل رنگین کمان. هفده‌تا خانم با شش‌تا چرخ خیاطی. اولش برای من هم عجیب بود. بعد از ناهار با یک سینی چای نشستم کنارشان. از بندر آمده بودند. مثل شهرشان گرم و صمیمی. قصه‌ی چرخ‌ها را پرسیدم. آمده بودند برای خادمی، توی موکب تعمیرات لباس و کیف و... انسیه شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man جمعه | ۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیستم: موکب آذربایجان صحبت‌های النور (قسمت دوازدهم) باعث شده بود نسبت به زائرین آذربایجان کنجکاوتر باشم. النور برایم از خفقان شدید در کشورش گفته بود و باید می‌فهمیدم آیا دیگر آذربایجانی‌ها هم همین نظر را دارند یا نه؟ این شد که وقتی یک موکب با پرچم آذربایجان را دیدم بی هیچ معطلی واردش شدم. جمع کوچکی از خادمین و مهمان‌ها در حال عزاداری بودند. عزاداری‌شان هم بیشتر به سبک قهوه‌خانه‌ای شبیه بود. سبکی که احتمالا از رسومات کشور خودشان است. بعد از نوحه خوانی، جوانی که در حال پذیرایی بود به من خوش آمد گفت. خوشبختانه فارسی هم می‌دانست. پرسیدم کمی وقت دارد با هم گپ بزنیم؟ گفت در ۳۰ ساعت گذشته کمتر از دو ساعت خوابیده و حوصله هیچ چیز را ندارد! الان هم باید از زوار پذیرایی کند. قصد و نیتم از گفتگو را گفتم و خواهش کردم کارش که تمام شد بتوانم با خودش یا یکی دیگر از خدام صحبت کنم. سری تکان داد و رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت خودش خسته است و کس دیگری هم صحبت نمی‌کند! اصلاً اجازه چانه زدن را هم به من نداد! و من بی آنکه بخواهم تمام حرف‌های النور در ذهنم مرور شد. به تماشای عکس‌های شهدا که به دیوار موکب بود نشستم. برایم جالب بود که وقتی صحبتی از آقا در مورد آذربایجان را نوشته‌اند از ایشان به عنوان "امام" خامنه‌ای یاد کرده‌اند. همزمان هم خیلی تاسف خوردم. تاسف از اینکه چرا نام شهدا را تنها به زبان خودشان نوشته‌اند. و چرا برای هیچ کدام از این شهدا حداقل یک پاراگراف توضیح به زبان‌های عربی و فارسی و انگلیسی نگذاشته‌اند... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 از غزه بگو اربعین امسال بوی کربلا می‌دهد. انگار غزه امسال مأموریت پیدا کرده که بار دیگر عاشورا را زنده کند. و این روایت‌گری کار من را، به عنوان یک خبرنگار جوان و تازه‌کار سخت‌تر می‌کند. به دفتر خبرگزاری می‌روم با سردبیر صحبت می‌کنم و او را راضی می‌کنم برای پیاده‌روی اربعین. کوله‌ام را پر می‌کنم از پوسترهایی از تصاویر حوادث غزه. تصاویری از خون و آتش. بیمارستان‌ها و خانه‌های سوخته‌، یادآور خیمه‌های سوخته اهل بیت. کودکان شیرخواری که مانند علی‌اصغر سری بر بدن ندارند... لب‌های خشکیده و ترک خورده در حسرت جرعه‌ای آب. جنازه‌های متلاشی شده در زیر شنی‌های تانک لشکر غاصب صهیونیزم همانند پیکر شهدا در زیر سم اسبان. صف اسیران مانند اسرای کربلا. سکوت مسلمان‌نماهای بی‌دین همچون کوفیان. رقص و پایکوبی و هلهله‌ی شهرک نشینان غاصب مانند لشکر یزیدیان و.... با خود فکر می‌کنم خدایا آیا جنایتی مانده است که این قوم اشقیا به تاسی از اجداد خود نکرده باشند. از کودک‌کشی تا مانع شدن از رسیدن کمک‌های بشردوستانه، به مردم مصیبت‌زده. آن‌ها حتی از آب هم دریغ می‌کنند. برای آن‌ها مهم نیست خبرنگار باشی یا امدادگر، فلسطینی یا غیر فلسطینی، زن یا مرد، کودک نارس در زیر دستگاه یا پیری سالخورده بر روی ویلچر. با کمال قساوت دختر بچه‌ای که تنها بازمانده‌ی یک خانواده در ماشینی شخصی است و تقاضای کمک دارد با گلوله مستقیم تانک به خاک وخون می‌کشند. هر تصویر گوشه‌ای از جنایت این دیوصفتان غاصب را روایت می‌کند، روایتی تلخ. سفرم را آغاز می‌کنم به امید اینکه سفیر مردم غزه باشم. در میان راه با کمال تعجب پرچم فلسطین را بر کوله‌ها می‌بینم. حتی بر کوله‌ی دختر بچه سه ساله‌ای که با پای پیاده همراه مادرش حرکت می‌کند. در موکب‌ها این پرچم با افتخار در کنار پرچم شهید کربلا با نسیم حرکت می‌کند. گویی می‌گوید من زنده‌ام من جریان دارم و متوقف نشده‌ام. پوسترهایی که همراه آورده‌ام به چند نفر از مردم عراق، ایران و سایر کشورها نشان می‌دهم همه عکس العملی مشابه دارند با بغض و چشم‌هایی که غبار نازکی از اشک، چون مرواریدی غلطان در آن موج می‌زند، با خشم اسرائیل را لعن می‌کنند. مانند لعن زیارت عاشورا و با دیدن تصویر حاج قاسم و اسماعیل هنیه بر روح آن‌ها درود و سلام می‌فرستند. چه زیبا زیارت عاشورا با رفتار، خوانده می‌شود. از کنار موکب‌ها می‌گذرم تا به موکبی آشنا می‌رسم. حلیم و شربت خوزستان. چند پوستر هم به آن‌ها هدیه می‌کنم. آنها درد مردم غزه را بهتر درک می‌کنند چرا که خود هشت سال سایه شوم جنگ را بر سر خود تحمل کرده‌‌اند و با صبر و غرور مدال پیروزی را به گردن آویخته‌اند. در تل زینبیه سجده کرده ذکر سجده عاشورا را زمزمه می‌کنم. زیارت عاشورای من با این سجده تمام می‌شود. اما دعای مستجاب بعد از آن هنوز مانده است. ازدحام جمعیت مانع از حضور درحرم آقا می‌شود از دور سلام می‌دهم و در زیر گنبد آسمان به جای بقعه آقا که محل استجابت است. دست‌ها را رو به آسمان بلند کرده، از خدا پیروزی مردم غزه و آزادی قدس را طلب می‌کنم. بار دیگر سجده بر خاک کربلا کرده و تجدید عهد می‌کنم. به امید اینکه امضایی باشد بر قبولی این سفر، زیر لب به یاد همه‌ی آرزومندان چندبار تکرار می‌کنم «السلام علیک یا ابا عبدالله» روایت مسیر زهرا زرگران سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 انگشت‌خونین نور زرد چراغ، روی امضا‌ها و اثرانگشت‌های سرخ می‌تابید. کنجکاو بودم که پی ببرم آنجا چه خبر است؟ نزدیک‌تر که شدم کوله‌ام را زمین گذاشتم و ایستادم. مرد جوانی که میکروفن دستش بود. می‌گفت: امضا کنید برای محکوم کردن رژیم کودک‌کش اسرائیل، چندلحظه‌ای توقف کنید و اثرانگشت‌تون رو ثبت کنید. زنان و مردان جوان، میانسال و پیرغلامان به اینجا که می‌رسیدند؛ کوله‌هایشان را زمین می‌گذاشتند، انگشت‌ اشاره‌شان را در استامپ قرمز می‌زدند و روی بنر بزرگ قدی حک می‌کردند. جلوتر رفتم. مرد جوان میکروفن به دست را مخاطب قرار دادم و پرسیدم: از طرف کجا هستید و چطور این ایده به ذهنتان رسید؟ در جوابم گفت: ما از طرف جایی نیستیم، مردمی هستیم، وقتی که از غم کودکان غزه دل‌هایمان ریش شده بود. دور هم نشستیم به تفکر که چه کاری از دست‌مان بر می‌آید؟ هر کدام نظری دادیم تا نهایت با جمع‌بندی به این نتیجه رسیدیم که توی مسیر عشق، یک حرکت جهانی بزنیم؟ پرسیدم جهانی؟ - بله جهانی راه اربعین الان دیگر جهانی شده و فقط برای شیعیان نیست، ما اینجا از کشورهای غیر مسلمان هم زائر داشته‌ایم، مسلمانان اهل تسنن که دیگر نگویم، از فلسطین هم زائر زیاد داشتیم، تازه به زبان عربی هم از زائران دعوت می‌کنیم تا بیایند و انگشت بزنند. انگشتم را در استامپ، گذاشتم و وقتی که آن را روی بنر سفید گذاشتم تا رنگ خون را حک کنم، اشک‌هایم از روی گونه‌ام سرخورد و به این اندیشیدم که اولین نفری که انگشتِ خونین به ذهنش رسیده تا راه جاری شدن بر زبان را پیموده، چه‌قدر خون باریده از چشم‌هایش... روایت مسیر نجمه خواجه سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 بازیِ مقدس بخش اول دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییده‌اند. سر شانه‌هایم، جایِ بندهای کوله‌پشتی، دانه‌های گِرد و سرخ زده‌اند بیرون و می‌سوزد. دسته‌ی کالسکه را چنان گرفته‌ام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را می‌کِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساخته‌ام که سوزشِ تاول و دانه‌های گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط می‌توانم بشنوم. چه می‌شنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَتره‌ی سیاه‌وسفیدی به سر انداخته فریاد می‌زند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیده‌ایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمده‌اند به مسیر پیاده‌روی به گوشم می‌رسد. صدای غَنگ‌غنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکه‌ای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک می‌شود که احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز می‌کنم. گاری نزدیک می‌شود. سر برمی‌گردانم. چند نفری توی گاری ایستاده‌اند. پرچمی توی دست‌شان است. زائران دوربین گوشی را گرفته‌اند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرام‌تر می‌راند. نزدیک می‌شود. جوانی ایستاده در گاری، چفیه‌ی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشت‌هایش را آورده دور میله‌ی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا می‌راند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان می‌خورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو می‌شود. برمی‌گردم به بازی. مثلا چشم‌بسته‌ام. توی کله‌ام می‌چرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمی‌دانم. بازی را ادامه می‌دهم. نوای نوحه‌خوان ایرانی می‌آید. حتما به موکب ایرانی‌ها رسیده‌ایم. شربت آبلیمویی که خرده‌شیشه‌های یخ رویش موج می‌زند، در این غروبِ داغ می‌چسبد. بازی خسته‌ام کرده. می‌روم سراغ بو.  نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرنده‌های بویایی آماده‌باش می‌دهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را می‌گیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم می‌ریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد می‌کنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکی‌یکی نمی‌آیند؛ دسته‌جمعی حمله می‌کنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به می‌رساند. یک‌هو چیزی از روی پشت دستم سُر می‌خورد می‌آید بالا. خیس است. با چشم‌های بسته انگشت‌هایم را می‌آورم بالا. عطر است. چشم باز می‌کنم. دختری عطری دست گرفته و می‌مالد به زائران. بوی حرم می‌دهد. چشم‌وگوش می‌بندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ ادامه دارد... مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 بازیِ مقدس بخش دوم دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ حتما گوسفندی را جلویِ پایِ زائران زمین زده‌اند. اما بوی خون و دود بود. چشم‌ و گوش باز می‌کنم تا ببینم و شاید بشنوم. هیچ خبری نیست. تهِ ذهنم گَشتی می‌زنم. چشم به یاد آورد فیلم را. طاقت نیاوردم. سه‌چهار ثانیه‌ای دیدم و خاموشش کردم. مردی که شب، پدرِ دوقلویی می‌شود. صبح می‌رود شناسنامه‌های دو دخترش را بگیرد. با ذوق برمی‌گردد خانه که شناسنامه‌ها را به همسرش نشان بدهد. دودِ موشک و خونِ بچه‌ها و همسرش را می‌بیند که با هم قاتی شده. گوش‌ها فَفَرفَفرِ پرچم فلسطین را می‌شنود، بینی بوی خون و چشم دودهای بلند شده از خانه. پایم می‌رود روی سنگی و تاول‌ها امانم را می‌بُرد. کالسکه تکانی می‌خورد. ریحانه نزدیک بود پرت شود بیرون. دیگر فکرم کار نمی‌کند. آسمان نیلی می‌شود. صدای عبدالباسط از موکبی می‌آید «بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». موکب بعدی «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ». عرق از تمام تنم سُر می‌خورد و می‌سوزاند. سه دختر با موهای بافته دستمال کاغذی می‌گیرند جلویم. می‌ایستم. با هم فریاد می‌زنند «لبیک یا حسین». فارس و عرب، زن و مرد، از جلوی این سه دختر رد می‌شوند. دستی به سرشان می‌کشند. لبخند هدیه می‌دهند و بعضا گُل مو. به‌شان چشم می‌دوزم. به کوله‌پشتی‌هایشان که کنار پرچم کشورشان پرچم فلطسطین سنجاق کرده‌اند. به بعضی کوله‌‌پشتی‌ها دست‌نوشته‌هایی منگنه شده «من‌ الکربلا الی‌القدس». کم‌کم دارم خنک می‌شوم. یکی داد می‌زند «مایِ بارِد» یک‌نفس سر می‌کشم. چشم و گوش و بینی‌ام جان تازه‌ای می‌گیرند. به جلو زل می‌زنم. در کنار پرچم سرخ «لبیک یا حسین»، پرچم فلسطین به پرواز درآمده. موکبی عکس یحیی‌السنوار را به داربستِ موکبش آویزان کرده. دلم می‌خواهد چشم‌وگوش‌وبینی را ببندم. بروم به حیفا. رام‌الله. موکب‌ها به عِبری «سلام بر قدس» می‌خوانند. کالسکه‌ی ریحانه را می‌رانم. همه‌‌ی مسلمانان قدم برمی‌دارند به نیت بیت‌المقدس. قرار است نماز جماعت مغرب را دوشادوش هم اقامه کنند. این بازی را بیشتر دوست دارم. دلم نمی‌خواهد از بازی دربیایم. صدا در گوشم می‌پیچد «حَیِّ علی خَیرالعَمل». روایت مسیر مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 یکی از اعضای جامعه آیت‌الله بهجت نام شناخته‌ای در ایران و مخصوصاً گیلان است. همه ما گیلانی‌ها افتخار می‌کنیم که هم استانی این عالم بزرگِ نمونه در سیر و سلوک هستیم. حالا حساب کنید آیت‌الله بهجت با آن همه کرامت گفته بود که روی حکم آقای محفوظی حکم نمی‌کنم. آقای محفوظی کیست؟ راستش من هم تا امروز صبح که خبر فوتشان را شنیدم نه تنها نمی‌شناختمشان بلکه اسمشان هم به گوشم آشنا نبود. خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم گیلانی هستند و سال پیش رهبری برای فوت خانم ایشان پیام تسلیت دادند. گزاره‌ها به اندازه کافی قوی بودند که شاخک‌های کنجکاوی‌ام تحریک بشود و بروم پی جستجو برای آشنایی با آیت الله محفوظی. آیت‌الله محفوظی سال ۱۳۰۷ در رودسر به دنیا آمد. روز میلاد علمدار کربلا. اسمش هم شاید به مناسبت همین تقارن گذاشتند عباس. عباس محفوظی مقاطع ابتدایی تا اول متوسطه را در همان رودسر گذراند، در دوران پهلویِ اول رفت حوزه علمیه رودسر. دروس مقدماتی تا سیوطی را همانجا پیش آیت الله سید هادی روحانی خواند اما حوزه رودسر رونقی نداشت در آن دوران. به همین حساب بعد از دو سال راهی قم شد. بعد از مدتی دلش هوای حوزه نجف کرد. به آنجا هم رفت و پای درس اساتیدی مثل آیت‌الله حلی و شاهرودی هم نشست اما طول این اقامت به دلیل مخالفت خانواده کوتاه بود. دوباره برگشت به قم. خیلی زود دروس مقدمات و سطح را به پایان رساند و به درس خارجِ فقه علمای به نامی چون امام خمینی (ره) و آیت‌الله بروجردی رسید. فلسفه هم در محضر علامه طباطبایی خواند. این رشد علمی و دینی او را از شناخت سیاست دور نکرد. قبل از انقلاب در جلسات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم شرکت می‌کرد تا جایی که سال ۵۲ به مدت سه سال تبعید شد به رفسنجان. بعد از انقلاب یکی از اعضای جامعه مدرسین شد و در سال ۶۸ با رأی هم استانی‌هایش به خبرگان راه یافت و بعد شد نماینده ولی فقیه در دانشگاه‌ها و بعدتر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و... و فعالیت‌هایش ادامه یافت تا بیستم شهریور ۱۴۰۳. ایشان در دوران حیات آیت‌الله بهجت، رئیس دفترشان بودند و علی‌رغم جایگاه علمی که داشت، آنقدر ادب به خرج داد که تا زمان حیات آیت‌الله بهجت و جانشین توصیه شده‌شان آیت‌الله گلپایگانی، از اعلام مرجعیت خودداری کرد. افسوس که نام آیت‌الله محفوظی هم نشست کنار نام بزرگانی که در زمان حیاتشان معرفی نشدند و ناشناخته ماندند برای مردم. پانوشت: تصویر آیت‌الله محفوظی در اجلاسیه مجلس خبرگان سال ۱۳۶۰ سرمست درگاهی پنج‌شنبه | ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همان پنج صلوات مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا صادق بیت‌سیاح... فاطمه میری‌طایفه‌فرد eitaa.com/del_gooye سه‌شنبه | ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش اول خرمای نجف بود و تازه چیده شده بودند. از آخرین رطب‌فروشی منتهی به مسیر پیاده‌روی، خریده بودم. بشقاب خرما را در سایه سار نخل‌هایی که عمود 833 را مسقف کرده بودند و موکب ساخته بودند، روی میزی که با بطری‌های کوچک آب‌معدنی، پا گرفته بود گذاشتم. ساعت از پنج بعد از ظهر، گذشته بود. عمود به عمود را طی کرده بودم. بنرعکس شهید را که به دیوار موکب چسبانده بودند دیدم، همانجا زانوهایم قفل شدند. گویی کاروانی بودم که در کاروانسرایی آشنا، منزل کرده. دنبال تابلو یا نامی از موکب می‌گشتم. گردانندگانش، ایرانی نبودند. لهجه‌ی عراقی هم نداشتند. دیوار روبروی بنر عکس شهید، تمثال سید حسن نصراله را هم آویخته بودند. حتی عکس شهید سلیمانی را هم در قابی از چفیه بر چادر برزنتی چسبانده بودند. مردان و جوانان چفیه بر سر و گردن، در رفت و آمد بودند. بیشتر که دقت کردم، چهره‌های آشنایی دیدم. آشنا از آن نظر که با لهجه‌ی فارسی با همدیگر صحبت می‌کردند و با خادمین موکب، هر چند با لبخندی بر لب، سپاسگزاری می‌کردند. دوزاری‌ام افتاده بود که پا به موکبی از دیار فلسطین گذاشته‌ام. بالاخره، تابلوی کوچک و ساده‌ی "موکب نداءالاقصی " با پس‌زمینه‌ی مسجدالاقصی را دیدم. مرد جوانی، که چفیه به گردن، با برش‌های خربزه، در ورودی موکب، از جمعیتی که برای اقامت و استراحت تجمع کرده بودند پذیرایی می‌کرد، خودش را به من رساند. معلوم بود که از خادمین همانجاست. چادر عربی‌ام را تا وسط پیشانی کشاندم. - سلام علیک. اهلا و سهلا. به بشقاب خرما، اشاره کردم. - تمر! فاتحه! فاتحه لامی! هی مرحومه! با همان مکالمه‌ی دست‌وپاشکسته‌ام به زبان عربی که به شوق حضور در پیاده‌روی اربعین، فرا گرفته بودم و بینمان، رد و بدل شد، منظورم را فهمید. بشقاب را برداشت و گفت: "حتما! حتما! رحمه‌الله‌علیها!" به طرف مردمی که زیر سایه‌بان موکب نشسته بودند، رفت. باقی‌مانده‌ی خرماها را در کوله پشتی‌ام جای دادم و همانجا نشستم. سال گذشته بود که مامان، با دیدن تصاویر زائرینی که پای پیاده، مسیر نجف تا کربلا را طی می‌کردند، بغض کرد و گفت: "کاش من هم در همین راه، خانه‌ای داشتم و به مهمان‌های امام حسین، خدمت می‌کردم!" بیست و پنجم مرداد ماه بود. حالا، خرمای خیرات سومین پنجشنبه‌ای که از نبودن مامان می‌گذشت، کام مهمان‌های امام حسین را شیرین می‌کرد. بنر عکس شهید، روبرویم بود. از هر زاویه‌ای که نگاهش می‌کردم، مرا نگاه می‌کرد. چه نگاه مهربانی داشت! دوباره صورتم خیس شد. گوشه‌ای از موکب، نشستم. کتابچه‌ی "ارتباط با خدا" را از کوله در آوردم و با خدا "ارتباط مستقیم" گرفتم و مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. با دلم قرار گذاشته بودم که هر وقت دل تنگی‌ام اوج گرفت، با خواندن سوره‌ی یاسین و زیارت عاشورا و هدیه‌ی آن به روح مامان که بعد از سه ماه بستری در بیمارستان به علت سکته‌ی مغزی، در پنجاه و شش سالگی، پانزده روز از آسمانی شدنش می‌گذشت، آبی بر آتش دلتنگی‌ام بپاشم. چشم‌هایم را بستم. تصویر قبر مامان با گل‌های پرپر روی خاک، مقابل چشم‌هایم آمد. بابا که روی چهارپایه‌ی تاشو، کنار قبر مامان نشسته بود و خواهرم مرضیه، قرص آرام‌بخشی با یک لیوان آب به دستش داد تا از لرزش دست‌هایش کم شود. بی‌تابی بابا برای مامان، دست‌هایش را هم به تاب انداخته بود. داداش حسینم که پنجه‌هایش را در خاک نرم روی قبر، فرو می‌کرد و بی‌صدا گریه می‌کرد. من هم که امسال، زیارت اولی بودم، از مدت‌ها قبل، گذرنامه گرفته بودم و برای این سفر، ثبت‌نام، با موافقت بابا، بار سفر را بستم تا نایب الزیاره‌شان باشم. علی‌الخصوص، نایب ‌الزیارهی مامان که دستش از دنیا کوتاه بود. - اختی! اختی! مساعدتک بامکانی للمساعده؟ مرد ی میانسال با صورتی سفید و موهایی جو گندمی، شیشه‌ی آب معدنی‌ای به دستم داد. انگاری نگرانم شده بود. ایستادم و خیالش را راحت کردم که حالم خوب است. صدای موسیقی حماسی فلسطین از گوشه‌ی موکب به گوش می‌رسید. با اشاره‌ی دست، تعارفم کرد که روی صندلی خودش بنشینم. - مرحبا! اهلا و سهلا! انت ضیفنا! اهلا و سهلا! ادامه دارد... محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا