🌱« قربانی های روی نیمکت ذخیره»
📚به قلم طیبه فرید
وقتی پزشک های انگلیسی دستگاه ها را برداشتند هنوز داشت نفس می کشید شاید داشت با چشم های ریزش دور و برش را می پائید و شاید هم بیهوشش کرده بودند که نفهمد دارند شیفتشان را با عزرائیل عوض می کنند.از سه ماهگی بخاطر مرض عضلانی نادر با پشتیبانی ابزار پزشکی زنده مانده بود.بماند که احساس داشت و آدم ها را می شناخت.دکترها گفته بودند درمان ندارد و تا آخرش مهمان همین دم و دستگاهست.حالا بعد یکسال که قد کشیده و برای خودش آدم شده بود با رأی دادگاه به نفع بیمارستان ،دکترها به زندگی اش پایان دادند.آخر هزینه درمانش زیاد بود و عاقبت هم می مرد!این جان نیم بند به چه دردی می خورد.بله!معلومست که قصه این کودک انگلیسی در مقابل نسل کشی های غزه و لبنان چیزی نیست .توی غزه آدم سالم، از یک لحظه بعد خودش خبر ندارد.اما حواسش هست که همه چیزش دارد فدای حُریّتش می شود.توی غزه آدم جان می دهد که زیر بار زور نرود.اصلا یکآدم غزاوی وسط آن خانه های فرو ریخته و بارانموشک آزادانه انتخاب می کند چجوری باشد.سنوار مُشتِ نمونه خروار بود.سه روز شکم خالی و یک عمر خانه به دوشی انعکاس اراده انسان فلسطینی بود که آخرش زندگی به چه قیمتی....
اما در انگلیس و بقیه کشورهای اروپایی و خیلی جاهای غیر اروپایی انسان ها در اسارت زندگی می کنند و می میرند.قانون برایشان تصمیم می گیرد که چطور در بند غُل و زنجیر استثمار به حیاتشان ادامه بدهند.قانونی که مُهر و امضای اقلیتی پای آن خورده و سال هاست بارش روی شانه اکثریت مردم دنیا سنگینی می کند.بقول کورش علیانی « فلسطینی ها از همه خوشبخت ترند چون راه حلی برای انسانی زندگی کردن پیدا کرده اند...راه حل پایداری برای زندگی در مقابل خباثت ها.»
چیزی که شهروندان سِر شده اروپا و آمریکا و هر جای دیگر دنیا ،این قربانی های نشسته روی نیمکت ذخیره با وجود این همه توسعه زدگی از درک آن عاجزند.با این همه، چراغ هدایت الان توی دست غزاوی هاست و راه روشن. این انسان مختار است که اراده می کند که:«إمّا شاکرا و إمّا کفورا».
https://eitaa.com/tayebefarid
نیست دردی کشنده تر ز فراق
استخوان آب می کند مرفاق
غم دوری تو مصیبت شد
شده ام با همه به جز تو عیاق
عمری از دیدن تو محرومم
گله از چه ؟ ندارم استحقاق
از گناه زیاد خسته شدم
شده پرونده ام پر از اوراق
اشک چشم مرا دو چندان کن
چون که محتاج گریه اند عشاق
اِکْفِیانى غریب و تنهایم
وَانْصُرانى شدم به تو مشتاق
میهمان کن مرا به خیمه ی خود
جان اگر ماند می کنم انفاق
دل به دل راه دارد آقا جان
دل به هم بسته ایم بی اغراق
نمک روضۀ مرا بفرست
روزی ام دست توست یا رزاق
سحری رو به روی شش گوشه
دست من را بگیر بین رواق
ای ضریح حسین دلتنگم
برسان نالۀ مرا به عراق
فاطمه دست از علی نکشید
به زمین خورده بود با شلاق
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت چهاردهم
✍️به قلم طیبه فرید
🌱«من هم شهید می شوم»
شلوار اسلش مشکی پاش بود.با گرمکن ورزشی که زیپش را تا روی سیبک گلوش داده بود بالا.داشتم نخ دور مچش را برانداز می کردم که دستش را آورد سمت صورتش و شروع کرد به وَر رفتنِ با ریشش.یک لحظه آستینش پس رفت و تتوی دستش پیدا شد.دقیقا ندیدم طرحش چی بود.جوراب بی ساق پوشیده بود جوری که پاش را که می انداخت روی پای دیگرش پر و پاچه اش کشیده می شد بالا و کوتاهی جورابش بهچشم می آمد.سوراخ های روی دمپایی مشکی استخریش با هم فرق داشت یک لنگه ریزتر و یک لنگه درشت تر.و از همه روی مُخ تر گره مشکی وسط ابروهاش بود که این منظومه مشکی پر رنگ را تکمیل می کرد.وقتی با آن قیافه دیدمش و فهمیدم سوژه بعدیست توی دلم گفتم« خدایا فانوسا مشکلت با من چیه؟آخه این بچه با این قیافه!!!تو روححزب الله با این جذب نیرو صلوات.خداوکیلی این رسمشه که وسط این شهر جنگ زده روزا عینِ سنوار زندگی کنیم و شبا عین ابوعبیده اونوقت این تیپ آدما رو بزاری سر راهمون؟خب دو تا شهید زنده بفرست یه مصاحبه جوندار بگیرم این چه وضعیه قربونت برم!همه انگیزه هامون رفت که...»
با همان اخم دلخراش خودش را معرفی کرد.اسمش علی بود .فامیلش هم به فارسی معنی خنده داری داشت .برای اطمینان باز هم پرسیدم و بعد کلی خودم را کنترل کردمکه نخندم.یکی از بچه ها از زور خنده داشت هی رنگ به رنگ می شد و کم مانده بود از پشت میز پخش زمین شود.با آن سگرمه های هفتاد ساله تازه بیست و سه سالش بود،اهل منطقه مسکونی طیبه ی شهرستان مرجعیون .تازه نامزد هم داشت.می گفت «بابام از نیروهای قدیمی مقاومته.من هم سن و سالی نداشتم که وارد حزب شدم.سه هفته قبل حسن برادرم که شانزده سالش بود و با اصرار مانده بود کنار رزمنده ها شهید شد و بدنش توی جبهه ماند.منم می خوام برم. گوش به زنگم اما می ترسم فرماندمون بخواد ملاحظه خانواده مو بکنه.نزاره برم.آخه عموم که خیلی جوون بود یه کم قبلِ برادرم شهید شد،پسر عموهام،پسر عمم،دامادِ....»
کلامش را قطع می کنم.می ترسم با این سرعتی که دارد می شمارد و اسممی برد مردهای خانواده شان تمام شود.می گویم« از حاج ابو جواد.....خبر داری؟هستش یا شهید شده؟»انگار اسمی که گفتم براش آشنا نیست.عکس حاج ابو جواد را نشانش می دهم یادش می آید اما تا می خواهد حرف بزند زنِ میانسال ناراحتی از پشت سرم می آید و می پرد وسط کلاممان.علی اشاره می کند که صبر کن برایت درباره اش می گویم.
زن حسابی اوقاتش تلخ است.می گوید«من حواسم به تو بود با نفرات قبلی هم که حرف زدی سوال های امنیتی پرسیدی!شما قرار بود فقط درباره شهدا بپرسید»
هاج و واج می گویم «درباره شهدا؟سوال امنیتی؟چی پرسیدم مگه؟»
توضیحی نمی دهد و با شلوغ بازی به کلی گویی اکتفا می کند و ول کن ماجرا نیست.برای اینکه وقت مصاحبه را نگیرد تلاش می کنم با این جمله که«باشه دیگه نمی پرسم»دست به سرش کنم اما فایده ندارد.با دخالت سر تیممان زن متوجه می شود که ما مجوز گفت و گو داریم.می رود می نشیند یک گوشه و دیگر جیک نمی زند.به اوحق می دهم وقتی روزانه عده ای جاسوس صهیونیست قاتی مهاجرین لبنانی پا می گذارند توی خاک سوریه اینقدر نگران باشد.ریکوردر را دوباره روشن می کنم.علی می گوید «عکسی که نشانم دادی شهید نشده،از اوخبر دارم.»
ته دلم هم خوشحال می شوم و هم ناراحت.خوشحال بخاطر اینکه هنوز شهید نشده و ناراحت برای اینکه لحظه ای از سید جدا نبود جز آن ظهر جمعه و حتما حالا حالش خیلی بد است...
عکس های توی موبایلش را نشانم می دهد.«این را ببین اسمش شهید دیب است»
گوشی اش را می گیرم و نگاه می کنم.می شناسمش.معروف بهحججی حزب اللهست.بهاو می گویم که می شناسمش!که حججی حزب اللهست!
چشم هاش گرد می شود.«می شناسیش؟پسر عموی پسر .....ام بود.اگر مادرش بفهمد ایرانی ها می شناسنش خیلی خوشحال می شود.مطمئنی می شناسنش؟»
می گویم«بله جوونایی که شهدا رو دوست دارن و اخبار لبنانو دنبال می کنن می شناسنش.»گره سگرمه هاش باز می شود.شروع می کند باز هم عکس نشانم می دهد.از شهدای فامیلشان.از فرصت استفاده می کنم و تا یخش آب شده می پرسم«نسل شما چه فرقی با نسل اول بچه های حزب الله دارد؟»شما تتو می زنید،یکجور متفاوتی لباس می پوشید،آرایش سر و کله تان فرق دارد...خیلی سوسولید.
انگار که آمادگی ذهنی داشته باشد می گوید«ما با هم فرقی نداریم،نسل جدید هم عین همان ها فکر می کند.ما زیرِ دست آن ها تربیت شدیم.آنها از ما مخلص ترند اما نسل جدید خیلی حرفه ای و بروزند.به این فکر می کنند که موشک بسازند...»
همانطور که دارد حرف می زند گوشی اش را دوباره می گیرد روبرویم...دو تا جوان توی عکسند.خودش را نشان می دهد و می گوید «این منم،اینم که کنارمه حسنِ.برادرمکه شهید شد.اینجا شب نامزدیمه.»
بعد هم مکثی می کند و می گوید«منم حتما شهید میشم»
با حرف آخرش جا می خورم!آنچنان با ایمان حرف آخرش را تکرار می کند که یک آن به خودم می گویم «یعنی من الان دارم با یه شهید حرف می زنم!...»
تا آخر گفت وگو چند بار این را تکرار می کند.اخر کار عینجا نگرفته ها می گویم «تو اهل طیبه بودی درسته؟اسممنم طیبه ست...یادت باشه قول بده اگه شهید شدی برای منم دعای شهادت کنی»
می خندد و می گوید«خدا به شهدا حق شفاعت داده ،هر وقت شهید شدم شفاعتت می کنم»...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت پانزدهم
✍️به قلم طیبه فرید
🌱«با نقش آفرینی آقای کوثر علی و بانو»
بماند که چطور سر و کله اش پیدا شد.اما عینقدیسه هاست.خودش متولد کراچی و آباء و اجدادش نسل اندر نسل از شیعیان شمالند.می گوید« شمال پاکستان همیشه جنگ است.روستای ما یک منطقه جَبَلیست.طالبان از هر جا دلش پر باشد می آید سراغ شیعیان.گاهی با موشک و بمب و گاهی در نبرد تن به تن آن ها را ذبح می کند و خونشان را هدر می دهد.به طرفدار هاش هم گفته حالا که فرصت جهاد ندارید بیایید شمال،این کافرها را بکشید و ثواب کنید منظورش از کافر مائیم.ما که نماز می خوانیم ،ما که قرآن می خوانیم.مائی که وِرد لبمان روز و شب دعای نجات مسلمین است.مائی که بعد از شهادت اسماعیل هنیئه اشک هامان هنوز خشک نشده و از غم سه روز غذا نخوردن سنوار حتی دلمان نمی آید یک دل سیر غذا بخوریم.سنواری که به بچه های حضرت زهرا اقتدا کرد.می بینی؟فلسطین این جوری معیار است و حق و باطل را از هم جدا می کند!شیعه در شمال پاکستان می جنگد.هر وقت نتیجه جنگ به نفعش باشد دولت با یک آتش بس بی موقع کار را به نفع طالبان تمام می کند.وهابی های پستِ پلشت فکر می کنند اوضاع مثل ۲۰۱۱ است. از هر فرصتی برای پاشیدن تخم تفرقه استفاده می کنند.اما کور خواندند.»
قدیسه بیگم سال هاست که از اهالی شمال زینبیه است.با پسر عمه اش عروسی کرده.آن روزها کوثرعلی طلبه جوانی بود و برای آموزش قرآن به بچه های دائیش می آمد خانه شان. به چشم های قدیسه بیگم خیلی آدمحسابی آمد.توی خانواده، مردها هیچکدام ریش نمی گذاشتند الا کوثر علی.ریشِ ریشه دار کفه مردانگی مرد را سنگین می کند!بیراه نیست که اسمش را گذاشته اند محاسن!یک روز کوثر رفته بود خانه قدیسه اینها!اما نه برای قرآن خواندن!این بار می خواست رشته خویشاوندی اش را با دائیش محکمتر کند.گفته بود دائی اجازه بده دخترت همسر و همسفرم بشود.
«زن دائیش هم به دخترش گفته بود راستش را بگو دوست داری زن کوثر علی بشوی؟» و او از خجالت رنگ به رنگ شده بود وخون دویده بود زیر لپ هاش.کلمات توی گلوش گیر کرده بود که همان موقع برق رفت.عین توی فیلم ها.مادرش گفته بود«دختر جان الان همه جا تاریک است تا برق نیامده بگو کوثر علی را دوست داری؟»
توی تاریکی ای که چشمچشم را نمی دید راه گلوش باز شد و گفت«بله دوستش دارم».
چند روز بعد شد شریک و رفیق راه شیخ کوثر. مقدمات را تازه توی حوزه کراچی تمام کرده بود که عروسی کردند و به عشق امام خمینی و حوزه علمیه قم آمدند ایران.اسم امام که می آید دوباره لپ هاش گل می اندازد.خاطرات قم را مو به مو یادش مانده و حسابی دلتنگ است.
می گوید «زندگی برای اتباع، توی ایران پیچیدگی های خودش را دارد.شیخ که درسش تمام شد قبل از جنگ ۲۰۱۱آمدیم سوریه. نمی دانستیم چه روزهایی در انتظار ماست.اولش حرف از اعتراض بود اما خیلی زود همان اعتراض ها شدند جنگ شهری.همسایه هایی که تا چند وقت قبل پشتشان بههمگرم بود حالا به خون هم تشنه بودند.آمریکا و اسرائیل خودشان تخم تفرقه بودند بین شیعه و سنی.می خواستند با دست خودِ سوری ها کار را به تجزیه بکشانند.خانه ما نزدیک میدان حجیره بود.درست وسط قلب مسلحین.از قبل شیعه ها را می شناختند.پیش آمده بود در خانه شیخی را بزنند و بروند داخل وقربة الی الله ذبحش کنند.شیعه ها شروع کردند به کوچیدن.ما هم خانه مان را گذاشتیم و آمدیم شرق حرم که جنگ شروع شد.
امنیت شرق حرم دست بچه های مقاومت بود.جوان های ایرانی و حزب الله و فاطمیون و زینبیون دلشان تاب نیاورد وآمدند که پای غریبه ها به سرزمین مسلمین نرسد.به حرم حضرت زینب(س).توی همین میدان حجیره و کوچه های اطرافش خیلی هایشان شهید شدند.کف این خیابان ها خون ایرانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و افغانستانی با هم قاتی شده بود.»می رسد به داستان پیوستن کوثر علی به زینبیون.به اینکه ریشه های محکم و مردانه او را توی لباس رزم پوشیدن دیده بود....
به اینکه ریش اگر ریشه داشته باشد کلی می رود روی عیار مرد.بخاطر همین اسمش را گذاشته اند محاسن.قصه اش ادامه دارد اما من به زینبیه فکر می کنم.به زمینی که عطر خون شریکی توی فضایش پخش شده.به شیعیانی که از وقتی چشم باز کرده اند زندگیشان در گرو مقاومت بوده.
به خودمان که شب با خیال راحت سرمان را می گذاریم روی زمین...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم» |قسمت شانزدهم
✍️به قلم طیبه فرید
🌱«لُبنانیات»
بعد از ظهر می رویم سمت غوطه شرقی.یکی از اولین نقطه هاش که سال های جنگِ سوریه، داعش خودش را کشت که از آنجا حرم حضرت زینب(س) را با موشک بزند اما این آرزو به دلش ماند.جوانی که سینه اش مخزن خاطرات شفاهی جنگ در زینبیه بود داشت تجربه زیسته اش را از توحش مسلحین،توی کوچه پس کوچههای منطقه می گفت اینکه توی دیوار خانه های مردم سوراخی کنده بودند اندازه کف دست که به کوچه ها اشراف داشت.از آن جا که توی تیر رس نبود و به چشم نمی آمد مدافعان را نشانه می گرفت.سرشان را قلبشان را...
آقای خاطرات شفاهی سن و سالی نداشت!اما جنگ که سن و سال سرش نمی شود.وسط حوادث زینبیه قد کشیده بود.جنگ که شر مطلق نیست،خصوصا وقتی نقل حفظ آب و خاک باشد،آن جا خیر هم هست!بماند که جنگیدن ما برای چیزی بیشتر از آب و خاک است،برای این است که هیچ صومعه و دیر و مسجد و خانه ای که نام خدا را می برد خراب نشود.مزایای جنگ معمولا به چشم نمی آید.مثلا همین که چیزی که قرارست آدم توی شصت سالگی اش بفهمد خیلی زودتر ملتفتش می شود، خیلی از تعلقات بیخود پیش چشمش رنگ می بازد.دنیا را خیلی واقعی تر و حقیرتر از روزهای معمولی می بیند.جوانک می گفت یک زمان خیلی شرایط پیچیده شد. بچه های مقاومت هر چقدر تلاش کردند زورشان به داعش در این منطقه نرسید.دستِ آخر تیپ فاطمیون با مدیریت فرمانده جوانی به اسم فاتح وارد کارزار شد.با ورود بچه های افغانستانی طولی نکشید که داعشی ها دُمشان را گذاشتند روی کولشان و الفرار.یکجوری که حتی فرصت نشد ادواتشان راببرند و هر چه ماند شد مفت چنگ رزمنده های جبهه مقاومت.
آقای خاطرات شفاهی را اگر کاریش نداشتی تا شب خاطره برای تعریف کردن داشت اما دیگر فرصتی نبود.ما رسیده بودیم به مقصد.جای کوچکی که محل اسکان عده ای از نازحین بود.حسینیه ای در طبقه سوم یا چهارم یک ساختمان.پله هاش آن قدر تیز بود که تا رسیدیم آن بالا دلمان آمد توی حلقمان از بس نفس نفس زدیم.لُبنانیات آمدند پیشواز. مثل بقیه نازحاتی که تا آن روز دیده بودیم انگار یک آشنایی قبلی با ما داشتند بی آن که خودمان فهمیده باشیم کی و کجا؟اسم یکیشان مونا بود.کمی که گذشت و چانه مان گرم شد،گوشی اش را گرفت جلوام وعکس مرد جوانی را نشانم داد و گفت«این شوهرم است.ایرانی بود،مدت ها قبل شهید شد».
آدمِ توی عکس آشناست.چشم هاش ،خنده هاش و طرز نگاه کردنش.ایرانی است خب....
مونا دست می گذارد روی شانه دختر بچه ده دوازده ساله ای که شبیه مردِ توی عکس است ومی گوید«این یادگار شهید است.»دخترک سبزه بانمکی که خنده شیرینی روی اجزای صورتش پهن شده و از چشمهاش خجالت می بارد و سعی می کند نگاهش را مخفی کند.اما نمی شود.حتم دارم توی سرش دارد به نقطه اشتراک بین ما و خودش فکر می کند.«هموطن».
مونا وقتی همسرش شهید شد سن و سالی نداشت .دوباره ازدواج کرده بود با یکی از بچه های حزب الله که حالا توی خط مقدم جنگ است.البته می گفت«مدت هاست ازو خبری ندارم!اینکه شهید شده یا نه....»این را خیلی آرام و عادی می گوید.انگار که چیز عجیبی نگفته باشد!
می گویم «دوست داشتی هیچ مقاومتی نبود می نشستید سر خانه و زندگیتان؟»
با خنده می گوید«ما از وقتی چشم باز کردیم اسرائیل بهمانچشم داشته.زندگیمان وسط مبارزه معنا گرفته.اسرائیل باشد جنگ هم هست.ما تا پاک شدنش از روی زمین مقاومت می کنیم حتی اگر ده سال دیگر یا بیشتر طول بکشد!»
توی دلم می گویم «خدا وکیلی اینم شد زندگی؟چقدر هیجانات و نوسانات!پس کی یک دل سیر زندگی می کنید؟هر چند کلا دنیا جای سیر زندگی کردن نیست و انسان مدام توی سختیست تا خدا را ملاقات کند اما باز خود خدا گفته با هر سختی البته آسانی هست....»
سختی هایشان را دیدم. اما دلم می خواهد از آسانی هایشان بپرسم...اما کار بی فایده ایست.قبلا هزار بار شنیده ام.
جنگ بدست اما مبارزه با اسرائیل با همه جنگ های دنیا فرق دارد.مقاومت اصل زندگیست...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
فدای نرگس مستت باد هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل، همه دریایی
میان کوچه ی بیداران، هنوز در گذر طوفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی
هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی
چه مانده است ز ما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خو کرده است به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند چرا به خانه نمی آیی؟
شعر از علیرضا قزوه
https://eitaa.com/tayebefarid
🪴گفت و گوی برخط با موضوع مقاومت مردم سوریه
🌱شبکه افق،برنامه «به افق فلسطین»
زمان :دوشنبه ۱۲ آبان بین ساعت ۱۱-۱۰صبح
https://eitaa.com/tayebefarid
67.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت و گوی امروز صبح در شبکه افق
برنامه «به افق فلسطین»
https://eitaa.com/tayebefarid
«اراده ای که سوخت موشک نشد»
به قلم شکسته طیبه فرید
من اینجا هستم. دست هام، لباس هام،صورتم،روسریم و حتی چادرم هنوز بوی عطر او را دارد.همینحالا رد خنکِ برجستگی حروف کتیبه طلایی، زیر انگشتهام ضربان دارد «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ، فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ»...
و سرمای گل های شاه عباسی با بوی نقره وقتی صورتم را می گذارم روی مشبک ها.سرمایی که می دَوَد توی منافذ پیشانی ام و سرازیر می شود توی غار سرد و تاریک جمجمه ام.صدای سنج و دمام آبادانی های توی سرم با تصویر هروله زن های عراقی توی ایوان روبروی کشوانیه یکی می شود.من هنوز توی زینبیه ام.از شارع المقام گذشته ام .گذشته ام که خودم را برسانم اینجا.به آغوش عقیله تا بغض های فرو خورده این چند روزی که نبودم را رها کنم.بغض حمص و حلب ،نبل و الزهرا ،فوعه و کفریا را. بغض موشک هایی که سوختشان اراده آدم هایی مثل من بود.مائی که سرهایمان را به خدا سپرده بودیم و چشم هایمان را به آسمان.شیعیان جنوب در حسرت انتقام برگشتند.من اما اینجا مانده ام.توی حیاط.روبروی تصویر قرص قمر با آن تبسم شیرین، آن هاله دلبر و ملیح شصت و سه سالگی.بعد او و قبل از مرگ جز آغوش عقیله پناهی نیست.
السلام علیک ایتها الصابرة المجاهده...
السلام علیک یا جبل الصبر...
عقیله جان!
اراده ام را آورده ام به شما بسپارم،اراده ای که سوخت موشک نشود به چه دردی می خورد؟آمده ام تا مثل شهدای لبنانی که از دل عکس های روی دیوار بیرون زده اند یا مثل حسین نصرتی که دارد پرچم روی گنبد را عوض می کند یا مثل فاتح و بچه های فاطمیون که توی شبستان جمعند و إذن جهاد می خواهند مراهم راهی کنید.دارم ممد خونی و مصطفی صدر زاده را می بینم که دربان های حرمند وابوتراب لبنانی که دست هاش را حائل کرده دور تا دور زینبیه و شهدای خانطومان که خودشان را رسانده اند به شما.دارم می بینم دوتا جوان شصت و سه ساله را که روی پشت بام حرمند.یکی ایستاده دست بر شانه آن که نشسته و با آن چشمهای شهلای آشنا توی چشمی دوربین مشکی جایی دورتر را می پاید و میگوید:
«ابو مهدی هنوز چند قطره خون لخته شده توی قلبمون مونده.آقا گفتن سوریه عمود خیمه مقاومته...عمود نباید زمین بیفته!»
من اینجا مانده ام که ذره ای از اینامت واحده باشم،اراده ام را جمجمه ام را بغضم وقلمم را به شما بسپارم.اراده ای که سوخت موشک نشود می میرد....
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
«عطر صابون بوی زعتر»
به قلم طیبه فرید
چشم هایت را ببند رفیق.داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می کنیم و از بین مردم و دست فروش ها خودمان را می رسانیم به گذری که می رسد به ورودی کوچک حرم.از جلوی خوشمزه فروشی ها که رد می شویم و چشممان می افتد به ویترین مغازه ها آب دهانمان را قورت می دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می گذریم و به روی خودمان نمی آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده.اَمْنیه ی ریش سفید کچل با لباس پلنگی اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش.تا چشمش به ما می افتد توی دلش می گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می کند آن طرف.
سیطره شلوغ نیست.ریکوردرهایمان را می چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد!آخر هم مچمان را می گیرند و لو می رویم وبعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند بر می گردیم و دار و ندارمان را می دهیم دست امانت داری.گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می زند می پیچد به پرو پاچه مان.توی دلمان به او غبطه می خوریم که تا هر وقت که بخواهد می تواند آن جا بماند.ما چی؟جا دارد این جور وقت ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم...
توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی زند.از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می کشد روی پاچه اش رد می شویم.آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می شود یک دل سیر آب یخ خورد.فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می دهد.هوای زینبیه سرد است.زور سفازولین هایی که زدم به چسبهایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی رسد و تو می ترسی که نکند بمیرم.
لبنانی ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می چسبانند.می روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی گذاری و می گویی«از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم ،بریم کشوانیه اون ور»...
خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می چرخد و ریسمان سبز می فروشد. با خنده بهمان التماس می کند و ما هم باخنده چیزی ازو نمی خریم.نمی خواهیم بدجنسی کنیم ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می خورد وقتی می شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچکس نتواند بازش کند؟خدیجه این بار هم تا می بیندمان عین دفعه های قبل بغلمان می کند.ایرانی برای سوری ها یعنی حاج قاسم!یعنی مدافع حرم...وما همین یکی دو هفته فهمیده ایم اعتبارمان بوی خون می دهد.چقدر زندگی به اعتبار خون آدم ها سخت است....
خودمان را می اندازیم توی آغوش مشبک ها.گل های شاه عباسی روی ضریح و آیه انالمتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می کنیم.اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می ریزد توی روحمان.اضطراب جدایی...امتحان جدایی.
آن بیت شعر اینجا کشک است
غمت مباد که دنیا زهمجدا نکند
رفیق های در آغوش هم گریسته را...
کز می کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه ها بی هیچ حرف و حدیثی خیره می شویم به ضریح.چقدر ساده ایم که فکر می کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی ماند.چقدر ساده ایم که تا ثانیه های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می زند و چراغ ها را خاموش می کند التماسش نمی کنیم که «توروخدا درو نبند بزار یه کم دیگه بمونیم»
چقدر ساده ایم رفیق.
چشمهایت را باز کن.بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟به خادم های کشوانیه و دربان حرم؟به سوژه ها؟خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست.آدم ها رفتند.
عقیله تنهاست.
امتحان جدایی دارد دیوانه ام می کند. اسفنج کفی توی ریه ام دوباره صدا می دهد.راه نفسم به هم چسبیده...
هوای زینبیه سرد است...
https://eitaa.com/tayebefarid
«شهید بشار قهرمان مقاومت سوریه»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
این یادداشت همه ماجرا نیست
🪴«شهید بشار، قهرمانِ مقاومت سوریه»
✍️به قلم طیبه فرید
لبنانی ها اخلاق های عجیبی دارند.برخلاف زیست لوکسوری شان زود دستشان را از دست دنیا ول می کنند و باورشان به معاد را به رخ آدممی کشند.اینکه چطور به این حس و حال رسیدند و دلشان به عالم غیب قرص است عجیب نیست.مهارتِ در لحظه دل بریدن از دنیا محصول سبک زندگی آدمست.یعنی همین که می تواند شیک زندگی کند،داغ جوانی کردن های مشروع و سیگار و تتو را به دلش نگذارد اما در عین حال زاهد باشد و پیرهن روحش به تیزی مظاهر فریبنده دنیا گیر نکند و نخکش نشود.اصلا مگر زهد یعنی چه؟مهارت پشت کردن و دل بریدن! نه نداشتن و محروم بودن.حداقل لبنانی ها که زورشان به این قصه رسیده .البته من می نویسم لبنانی ها شما بخوانید بچه های حزب الله.این جماعت حتی لذت بردن از مقاومت را بلدند .برای همین وقتی صحبت از این می شد که «زندگی با مقاومت در تعارض نیست ؟»عاقل اندر سفیه می خندیدند!توی جهانبینیِ کسی که وسط جنگ و مقاومت چشم باز کرده زندگی تلفیقی از همه این هاست در لحظه!ذهن او تعارضی بین جنگ و عاشق شدن نمی بیند.ذهن انسان مقاومتی از شهادت بیشتر از زندگی لذت می برد.تا زنده است در حسرت است چون شهادت را یک عمر مترادف با سعادت دیده.البته من می نویسم لذت شما بخوانید فهم شهودی.درکی که قابل انتقال نیست.محصول عرق جبینِ روح و تربیت است.برای همین وقتی نوجوان تربیت شده در کشافه المهدی می گوید «ما برای شهید شدن به دنیا آمده ایم »ذهن عقل گرای تجربه زده ایرانی گریپاژ می کند...
باور به مقاومت باید توی تک تک سلول های جان آدمنشسته باشد،جزئی از روانش شده باشد که با غم فقدان دبیر کل و جانشین و فرمانده و بحران بی پناهی در لحظه کنار بیاید و پا پس نکشد و خاک نبازد.مسیری که بشار اسد سال ها رفت اما به پایان نرساند.باورهای نیمه عمیق همینقدر می تواند آدم را از عرش به فرش بکشاند،بشود مقاومت نیمه کاره و دستاوردهای نیم قرن سلسله اسدها را ببازد.بشار رفتن را به ماندن و مقاومت ترجیح داد.می شد تیتر این روزهای رسانه ها این باشد«بشار قهرمان تا لحظه آخر پای سوریه ایستاد و به شهادت رسید» اما نشد.
این لباس اندازه تن هر کسی نمی شود.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«وقتی که مرد نیستی»
📚به قلم طیبه فرید
پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود.
صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید.
سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هممنتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»
گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تومرد نیستی که بفهمی»....
این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترینجمله هایی بود که شنیدم!«تومرد نیستی که بفهمی...»
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«طلعت دوست»
🍂روزی که این شعر به زبون سعدی جاری شد هنوز از فناوری دیجیتال و دوربین کنون خبری نبود.بیچاره آدمای عاشق هیچ عکسی از محبوبشون نداشتن که با دیدنش تجدید خاطره کنن و چند قطره اشک بریزن.نمی دونم ذهن عاشق سعدی وقتی این بیتارو گفته برای کی ناشکیبایی کرده اما چقدر این کلمات به این چهره می شینه!
🍂اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبت
مجال نطق نمانَد زبان گویا را...
🪴سعدی
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت فکر کردن به کلمه «الشهید »حال آدم رو عوض می کنه...
راست می گفت.فکر کردن به حی دل مرده رو زنده می کنه!
یا مُحی
https://eitaa.com/tayebefarid