📌 #روایت_مردمی_جنگ
ماه غریب
خیابانهای منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشهای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند.
عدهای با مشتهای گره خورده بغضهای خستهی خود را بر سر اسرائیل فریاد میزدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگهای ولگرد را...
و من، خستهتر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضهای از جنس "امان از دل زینب میخواست."
امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبهها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک میریخت. مصلای رشت یکپارچه میگریست و اینچنین رقم خورد یک آدینهی تلخ غمانگیز دیگر... خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان میسازد این ماه غریب...
راضیه جمالزاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کاوه برگشته بود
زمانیکه بلشویکها به خاک ایران تجاوز کرده بودند بانو "نیمتاج سلماسی" در سال ۱۳۰۹ قطعهای به نام "کاوه" سرود که به این شرح است:
"ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند/ باید نخست کاوهی خود جستجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر/ تا حل مشکلات به نیروی او کنند
ایوان پی شکسته مرمت نمیشود/ صدبار اگر به ظاهر وی رنگ و رو کنند...
ادامه روایت در مجله راوینا
حمیده عاشورنیا
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
هیسس
تازه خوابم برده بود با صدای مهیب از خواب پریدم. همسرم داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، نگذاشت صدایم دربیاید و گفت: «هیسسسس بچهها بیدار نشن»
واقعا بچههایی که بهزور خوابیدند، بیدار شدنشان برابر با حمله اسرائیل نباشه کمتر نیست.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. همسایه گفت: «کمی بیا پائین دخترم.»
همه به هم میگفتند؛ پس مردم غزه و لبنان چی کشیدند؟!
یک نفر با افتخار گفت: «بابا اسرائیل اندازه گیلان ماست. ما روزی چند تا بدتر از این به اونها میزنیم. والا پیاده نظام هم بفرستن ما را میتونیم نابودشون کنیم.»
خانمی گفت: «بابا نترسید چهارشنبهسوری تو کوچهی ما که شرایط بدتره»
آقای جوانی رد شد از کنار همین خانم و گفت: «خانم فلانی تی کولوش رو ناوردی (کاه نیاوردی) آتش بزنیم؟ چهارشنبهسوریهها»
خانمی با خنده گفت: «نانستم که چهارشنبهسوری زود شروع ببُسته (نمیدونستم که چهارشنبهسوری زود شروع شده).»
روایتی از انفجار شهرک صنعتی سفیدرود رشت
امکلثوم فتحی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دو راهی
"میدونین از دوتا شهید حمله اسرائیل به صدا و سیما یکیش لاهیجانی بود؟"
با شنیدن این جمله به جمعیتی که در ایستگاه تاکسی ایستاده بودند، نزدیکتر شدم.
دختر جوانی که شال مشکی دور گردن داشت و باد موهایش را پریشان کرده بود، دستانش را روی هوا میچرخاند و برای جمعیتی که منتظر تاکسی بودند صحبت میکرد.
زن میانسالی که بقچه نانی در بغل داشت، رو به دختر کرد و پرسید: "نظامی بود؟" دختر گوشی را از جیب شومیزش بیرون کشید و عکسی را جلوی صورت زن گرفت: "اینه حاج خانوم. بنده خدا سردبیرِ خبرِ شبکه خبر بود. تو محل کارش بود که صدا و سیما رو زدن."
دختر نوجوانی که موهای جلوی سرش سمت چپ صورتش را پوشانده بود یک قدم جلوتر آمد و نگاهش را به صفحه گوشی دوخت: "عه! نیما رجب پور لاهیجانی بود!؟ همکاراش میگفتن خیلی خوش اخلاق و خندهرو بود، هیچ وقتم آزارش به کسی نمیرسید." دستی به موهایش کشید و ادامه داد: "دختر بزرگش تقریبا همسن منه! خدا لعنت کنه اسرائیلو. شبکه من و تو که میگفت به مردم عادی کاری نداره، حالا کلی بچهی بیگناه رو یتیم کرده!"
دخترجوان گوشی را داخل جیبش گذاشت و انگشتان لاک شدهاش را مشت کرد: "منم همیشه فکر میکردم اسرائیل به ما کاری نداره، حالا که دیدم حتی از صدا و سیما هم که مصونیت جهانی داره نگذشته، دلم میخواد با همین دستام خفهاش کنم."
نگاهم روی دستان مشت شدهاش خیره ماند. این صحنه چقدر برایم آشنا بود!
یاد خانم امامی افتادم که هنگام حمله اسرائیل انگشت اشارهاش را جلوی دوربین گرفت و با رجزخوانی دشمن را تحقیر کرد.
سیده فاطمه میرسیار
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #لاهیجان
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بزرگترین تشییع خانوادگی شهدای مقاومت
"خانه" و "خانواده" برای ما مردها، محدود به چند خشت آجر ساده و یک بنای خشک و بیروح نیست. خانه برای ما، پناه آخر است. وقتی خستهایم از تمام دلمشغولیهای زندگی. خلاصه کنم: خانه، معبدِ ماست. بیجهت نیست دوست داریم آن را "مسکن" بنامیم: محل سکینه و آرامش!
و البته که شرف المکان بالمکین!
خانواده، راز این انس و آرامش ماست درخانه. یک دلیلش هم شاید سفرهای خانوادگی ماست.
منزل به منزل که عزمسفر داریم، خانواده را همراه میکنیم؛ هرچه سفر شیرینتر، شوق ما برای همراهیِ اهل خانه بیشتر!
با خودم گفتم: احتمالاً دکتر ،خیلی، اهل سفر نبود!
شایدم میخواست زیباترین سفر دنیا را با خانوادهاش سیر کند؛ سفر شهادت! همین بود که به خانه برگشت...
و دکتر بهپاس همهی این سالیانی که خانوادهاش غریبانه زیستند، امروز بزرگترین "تشییع خانوادگی" را با رنگ شهادت برایشان مهیا کرد...
سید مازیار حسینی
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خسته نبود
آنقدر سفت دستش را نگه داشته بود که دلم سوخت. دم گوشش گفتم: هر وقت خسته شدی، بنر رو بیار پایین.
لبخند زد اما دستانش را پایین نیاورد.
سیده نرجس سرمست
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #گیلان #آستانهاشرفیه
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شبیه آبجی خودم
بعد از کمی لجولجبازی پلاکارد را ازش میگیرد. از نزدیکِ نزدیک عکسهایشان را نگاه میکند و روی عکسها دست میکشد. در همین حال که آبجیبزرگه اصرار میکند پلاکارد را بهش برگرداند، یکهو ازو میپرسد: «آبجی، این کیه؟»
- باباشونه، سهتا بچه دارن، دوتا آبجی و یه داداش.
- این یکی کیه؟
- خواهر بزرگشون
- این کیه؟
- مامانشون. همهشون شهید شدن ولی تو نمیدونی یعنی چه.
اما انگار دختر کوچولوی ما با دختر کوچکتر خانواده راحتتر ارتباط گرفته بود و توی خیال خودش میشناختش. چون سراغی ازش نگرفت و حتی چند باری بهش لبخند زد. به نظر من مقنعهی سفیدش برایش خیلی آشنا بود. همون که آبجی خودش هم هر روز میپوشید و میرفت مدرسه.
سعیده حسینی
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شیر به شیر
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم بگیرم که بچهها را بگذارم بروم. دلم پر از خشم بود و باید با سیل جمعیت خروشان میشد.
بلاخره تصمیمم را گرفتم چون میدانستم بچهها دست و پایم را تنگ میکنند و نمیتوانم هرسویی که میخواهم بروم.برایشان ساک بستم و فرستادمشان خانهی خواهرم و به همراه دختر بزرگم راهی مصلی شدیم. ساعت یازده و
مصلی به سرعت در حال پُرشدن بود. افراد به قسمت بالا هدایت میشدند. در گوشهای صدای دو خانم که در حال گفتوگو بودند را میشنیدم. اولی میگفت: «از تهران اومدم، تا بهحال نماز جمعه نیومده بودم ولی اینبار فرق داره...»
دومی گفت: ...
ادامه روایت در مجله راوینا
الهام هاتف
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مردمِ بجار مَجار
میگفت: ساعت ۳ مامانبزرگ برای نماز بیدار شده بود. آب وضو از سر و صورتش میچکید.
وقتی همه ما را سراسیمه از این پنجره به آن پنجره درحال سرک کشیدن دید. پرسید:
"اَ نیمه شب عروس باوردن شومان کوچهی پاستان درید؟!" (نصف شبی عروس آوردن که شما کوچه رو نگاه میکنین؟)
مامان که از همه دستپاچهتر بود گفت:
"عروس چیه مارجان، اسراییل حمله بوکوده"
(عروس چیه مادرجان، اسراییل حمله کرده)
مامانبزرگ در حالیکه جانمازش را با قبلهی متمایل به راست خانهیما تنظیم میکرد بدون هیچ هیجانی پرسید:
"اَنه هرچی بَتر، کویا بَزه" (گور پدرش، حالا کجا رو زده)
بابا با توجه به نگاه حفاظتیش میخواست جواب مامانبزرگ را طبق پویش "نمیدانم" با مختصات حدودی بدهد، گفت:
" احتمالا سنگرِ طرف بو" (احتمالا طرفهای سنگر بود)
مامانبزرگ کاملاً خونسرد و متوکل گفت: "مردم بجار مجارا دُورشین نوکوده به" (کاش بمبش شالیهای مردم رو بهم نزده باشه)
بعد مثل همیشه همانطور نشسته دو دستش را زیر چادر بغل گوشش گرفت و با یک "اللهو اکبر" برای نماز صبح جمعه سی خرداد ۱۴۰۴ قامت بست.
حمیده عاشورنیا
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گرزک خومه
به دنبال صدای کودکانهای که پسرم را صدا میزد در حیاط را باز کردم.
نوهی همسایهی خانهباغمان بود. طبق قرار آخرهفتههایشان آمده بود که اعلام کند من آمدم.
اجباراً به دنبال بچهها سری به خانهی همسایه زدم. شلوغ بود، مهمانانی که به قول خودشان به لطف شایعهی تخلیهی خانههایشان پناه آورده بودند آنجا و گویا مدتها بود اینچنین دورهم جمع نشده بودند...
جوانترها اعتراضی به جنگ نداشتند اما آشفته بودند از وضع موجود اما بزرگترها گویی عاقلانهتر به این اتفاقات نگاه میکردند. بحث به درازا کشید. خیلی برایم جالب بود جمعی که موقع انتخابات سعی در قانع کردن من برای نرفتن پای صندوق داشتند، امروز همه متفقالقول دلشان به رهبر گرم بود و صحبت از لبخند آخری ویدئوی پیام رهبری بود.
یکی از آنها گفت: «خودمونیما، اونا اصلا فکر نمیکردن ما بخوایم چنین عکسالعملی نشون بدیم، الان مثل چی پشیموننا».
عموی سالخوردهای که آن سوی ایوانِ درازِ خانه تکیه بر ستون چشمش به بچهاردکهای بازیگوش توی حیاط و گوشش در سکوت پی تحلیلهای اطرافیان بود، برگشت سمت منی که نزدیک تر به او بودم و گفت: «هَی گَرزَک خومَه چُو دوکودن هَنه دِ» (هی به لونهی زنبور چوب زدن همینه دیگه)
گفتم: «گرزک الان کیه عمو امانیم یا اوشان؟» (زنبور الان کیه عمو ما هستیم یا اونا)
آرام خندید و گفت: «شیمی سِند قد نده دخترم. او زمان صدام کله بیجیرتر بوشو هم هی گرزک خومه چو بزه. الان ملتفت ببستی؟» (سن شما قد نمیده دخترم. اون زمان صدام (گوربهگورشده) هم هی چوب تو لونهی زنبورا کرد. الان ملتفت شدی؟)
خندیدم خیلی هم خوب ملتفت شده بودم.
گفتم عمو شنیدی ترامپ چی گفته درمورد رهبری؟
انگار اصلاً خوشش نیامد حتی از بازگویی این یاوهگویی ترامپ، برزخ نگاهم کرد و گفت: «خو پر روح بخندسته» (به روح پدرش خندیده)
صدای خندهی جمع به یکباره بلند شد.
دوباره همهمه شد. اما مجدد همگی متفقالقول تاکید داشتند، الان وقت سکوت و گلایه از دولت و مشکلات اقتصادی نیست. حرف سر رهبری یک مملکت است. یک ملت پشت رهبر است.
حمیده صفرزاده
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #گیلان
مصاحبه و تدوین تاریخ شفاهی
@artguilanews
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
فصل گرسنگی
یکماه بعد از جنگی که چشم و دلمان را خون کرده بود، بعد از جنگی که مدام دلمان به دهنمان رسیده بود و مچاله و لبریز از احساسات ترک خورده بودیم؛ برای احیای احساسات تَه کشیدهمان گفتیم: گوشهای جمع بشویم، همدیگر را ببینیم و ارواح خسته و مچالهمان را نوازش کنیم. قرار گذاشتیم هر کدام از خانه چیزی زیر بغل بزنیم و به هم برسیم. حرفهای خوب بزنیم، خندههای از ته دل کنیم و لقمهای از هنرنمایی دست و پنجهی هم مزه کنیم.
اینجایی که ما جمع شدیم، فصل تابستان بود و گرما حسابی خوشهی شالی و برنج را میترکاند؛ اما خبر رسید، همان دشمنی که دوازده روز پنچه به پنچهمان خون ریخت و جنایت کرد، یک گوشهی نزدیک دنیا که اسمش غزه است، برای نسلی بیدفاع، فصلی رقم زده به اسم "گرسنگی".
میگویند؛ موجودات از هر فصل که عبور کنند، بزرگتر میشوند؛ اما "گرسنگی" فصلی نیست رشددهنده. گرسنگی جانکاه است و این دشمن برای آن نسل بیدفاع که مثل مژهی برگشته همیشه خار چشمهایش است، ارادهای جز خشکاندن ساقههای نازکشان را ندارد.
روزگار میل عجیبی به گدازاندن ما دارد؛ مثلاً دور هم جمع شده بودیم خستگی بزداییم و حرفهای شیرین بزنیم؛ اما دلخوشی در این جای تاریخ مقداری کری و کوری و نافهمی لازم دارد که ما نداریم.
تلخی خبر "فصل گرسنگی" آنقدر قوی بود که دورهمی شیرین زنانهمان را زهرمار کرد.
حمیده عاشورنیا
دوشنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها