eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیستم: موکب آذربایجان صحبت‌های النور (قسمت دوازدهم) باعث شده بود نسبت به زائرین آذربایجان کنجکاوتر باشم. النور برایم از خفقان شدید در کشورش گفته بود و باید می‌فهمیدم آیا دیگر آذربایجانی‌ها هم همین نظر را دارند یا نه؟ این شد که وقتی یک موکب با پرچم آذربایجان را دیدم بی هیچ معطلی واردش شدم. جمع کوچکی از خادمین و مهمان‌ها در حال عزاداری بودند. عزاداری‌شان هم بیشتر به سبک قهوه‌خانه‌ای شبیه بود. سبکی که احتمالا از رسومات کشور خودشان است. بعد از نوحه خوانی، جوانی که در حال پذیرایی بود به من خوش آمد گفت. خوشبختانه فارسی هم می‌دانست. پرسیدم کمی وقت دارد با هم گپ بزنیم؟ گفت در ۳۰ ساعت گذشته کمتر از دو ساعت خوابیده و حوصله هیچ چیز را ندارد! الان هم باید از زوار پذیرایی کند. قصد و نیتم از گفتگو را گفتم و خواهش کردم کارش که تمام شد بتوانم با خودش یا یکی دیگر از خدام صحبت کنم. سری تکان داد و رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت خودش خسته است و کس دیگری هم صحبت نمی‌کند! اصلاً اجازه چانه زدن را هم به من نداد! و من بی آنکه بخواهم تمام حرف‌های النور در ذهنم مرور شد. به تماشای عکس‌های شهدا که به دیوار موکب بود نشستم. برایم جالب بود که وقتی صحبتی از آقا در مورد آذربایجان را نوشته‌اند از ایشان به عنوان "امام" خامنه‌ای یاد کرده‌اند. همزمان هم خیلی تاسف خوردم. تاسف از اینکه چرا نام شهدا را تنها به زبان خودشان نوشته‌اند. و چرا برای هیچ کدام از این شهدا حداقل یک پاراگراف توضیح به زبان‌های عربی و فارسی و انگلیسی نگذاشته‌اند... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 از غزه بگو اربعین امسال بوی کربلا می‌دهد. انگار غزه امسال مأموریت پیدا کرده که بار دیگر عاشورا را زنده کند. و این روایت‌گری کار من را، به عنوان یک خبرنگار جوان و تازه‌کار سخت‌تر می‌کند. به دفتر خبرگزاری می‌روم با سردبیر صحبت می‌کنم و او را راضی می‌کنم برای پیاده‌روی اربعین. کوله‌ام را پر می‌کنم از پوسترهایی از تصاویر حوادث غزه. تصاویری از خون و آتش. بیمارستان‌ها و خانه‌های سوخته‌، یادآور خیمه‌های سوخته اهل بیت. کودکان شیرخواری که مانند علی‌اصغر سری بر بدن ندارند... لب‌های خشکیده و ترک خورده در حسرت جرعه‌ای آب. جنازه‌های متلاشی شده در زیر شنی‌های تانک لشکر غاصب صهیونیزم همانند پیکر شهدا در زیر سم اسبان. صف اسیران مانند اسرای کربلا. سکوت مسلمان‌نماهای بی‌دین همچون کوفیان. رقص و پایکوبی و هلهله‌ی شهرک نشینان غاصب مانند لشکر یزیدیان و.... با خود فکر می‌کنم خدایا آیا جنایتی مانده است که این قوم اشقیا به تاسی از اجداد خود نکرده باشند. از کودک‌کشی تا مانع شدن از رسیدن کمک‌های بشردوستانه، به مردم مصیبت‌زده. آن‌ها حتی از آب هم دریغ می‌کنند. برای آن‌ها مهم نیست خبرنگار باشی یا امدادگر، فلسطینی یا غیر فلسطینی، زن یا مرد، کودک نارس در زیر دستگاه یا پیری سالخورده بر روی ویلچر. با کمال قساوت دختر بچه‌ای که تنها بازمانده‌ی یک خانواده در ماشینی شخصی است و تقاضای کمک دارد با گلوله مستقیم تانک به خاک وخون می‌کشند. هر تصویر گوشه‌ای از جنایت این دیوصفتان غاصب را روایت می‌کند، روایتی تلخ. سفرم را آغاز می‌کنم به امید اینکه سفیر مردم غزه باشم. در میان راه با کمال تعجب پرچم فلسطین را بر کوله‌ها می‌بینم. حتی بر کوله‌ی دختر بچه سه ساله‌ای که با پای پیاده همراه مادرش حرکت می‌کند. در موکب‌ها این پرچم با افتخار در کنار پرچم شهید کربلا با نسیم حرکت می‌کند. گویی می‌گوید من زنده‌ام من جریان دارم و متوقف نشده‌ام. پوسترهایی که همراه آورده‌ام به چند نفر از مردم عراق، ایران و سایر کشورها نشان می‌دهم همه عکس العملی مشابه دارند با بغض و چشم‌هایی که غبار نازکی از اشک، چون مرواریدی غلطان در آن موج می‌زند، با خشم اسرائیل را لعن می‌کنند. مانند لعن زیارت عاشورا و با دیدن تصویر حاج قاسم و اسماعیل هنیه بر روح آن‌ها درود و سلام می‌فرستند. چه زیبا زیارت عاشورا با رفتار، خوانده می‌شود. از کنار موکب‌ها می‌گذرم تا به موکبی آشنا می‌رسم. حلیم و شربت خوزستان. چند پوستر هم به آن‌ها هدیه می‌کنم. آنها درد مردم غزه را بهتر درک می‌کنند چرا که خود هشت سال سایه شوم جنگ را بر سر خود تحمل کرده‌‌اند و با صبر و غرور مدال پیروزی را به گردن آویخته‌اند. در تل زینبیه سجده کرده ذکر سجده عاشورا را زمزمه می‌کنم. زیارت عاشورای من با این سجده تمام می‌شود. اما دعای مستجاب بعد از آن هنوز مانده است. ازدحام جمعیت مانع از حضور درحرم آقا می‌شود از دور سلام می‌دهم و در زیر گنبد آسمان به جای بقعه آقا که محل استجابت است. دست‌ها را رو به آسمان بلند کرده، از خدا پیروزی مردم غزه و آزادی قدس را طلب می‌کنم. بار دیگر سجده بر خاک کربلا کرده و تجدید عهد می‌کنم. به امید اینکه امضایی باشد بر قبولی این سفر، زیر لب به یاد همه‌ی آرزومندان چندبار تکرار می‌کنم «السلام علیک یا ابا عبدالله» روایت مسیر زهرا زرگران سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 انگشت‌خونین نور زرد چراغ، روی امضا‌ها و اثرانگشت‌های سرخ می‌تابید. کنجکاو بودم که پی ببرم آنجا چه خبر است؟ نزدیک‌تر که شدم کوله‌ام را زمین گذاشتم و ایستادم. مرد جوانی که میکروفن دستش بود. می‌گفت: امضا کنید برای محکوم کردن رژیم کودک‌کش اسرائیل، چندلحظه‌ای توقف کنید و اثرانگشت‌تون رو ثبت کنید. زنان و مردان جوان، میانسال و پیرغلامان به اینجا که می‌رسیدند؛ کوله‌هایشان را زمین می‌گذاشتند، انگشت‌ اشاره‌شان را در استامپ قرمز می‌زدند و روی بنر بزرگ قدی حک می‌کردند. جلوتر رفتم. مرد جوان میکروفن به دست را مخاطب قرار دادم و پرسیدم: از طرف کجا هستید و چطور این ایده به ذهنتان رسید؟ در جوابم گفت: ما از طرف جایی نیستیم، مردمی هستیم، وقتی که از غم کودکان غزه دل‌هایمان ریش شده بود. دور هم نشستیم به تفکر که چه کاری از دست‌مان بر می‌آید؟ هر کدام نظری دادیم تا نهایت با جمع‌بندی به این نتیجه رسیدیم که توی مسیر عشق، یک حرکت جهانی بزنیم؟ پرسیدم جهانی؟ - بله جهانی راه اربعین الان دیگر جهانی شده و فقط برای شیعیان نیست، ما اینجا از کشورهای غیر مسلمان هم زائر داشته‌ایم، مسلمانان اهل تسنن که دیگر نگویم، از فلسطین هم زائر زیاد داشتیم، تازه به زبان عربی هم از زائران دعوت می‌کنیم تا بیایند و انگشت بزنند. انگشتم را در استامپ، گذاشتم و وقتی که آن را روی بنر سفید گذاشتم تا رنگ خون را حک کنم، اشک‌هایم از روی گونه‌ام سرخورد و به این اندیشیدم که اولین نفری که انگشتِ خونین به ذهنش رسیده تا راه جاری شدن بر زبان را پیموده، چه‌قدر خون باریده از چشم‌هایش... روایت مسیر نجمه خواجه سه‌شنبه | ۱۳شهریور۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 بازیِ مقدس بخش اول دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییده‌اند. سر شانه‌هایم، جایِ بندهای کوله‌پشتی، دانه‌های گِرد و سرخ زده‌اند بیرون و می‌سوزد. دسته‌ی کالسکه را چنان گرفته‌ام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را می‌کِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساخته‌ام که سوزشِ تاول و دانه‌های گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط می‌توانم بشنوم. چه می‌شنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَتره‌ی سیاه‌وسفیدی به سر انداخته فریاد می‌زند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیده‌ایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمده‌اند به مسیر پیاده‌روی به گوشم می‌رسد. صدای غَنگ‌غنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکه‌ای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک می‌شود که احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز می‌کنم. گاری نزدیک می‌شود. سر برمی‌گردانم. چند نفری توی گاری ایستاده‌اند. پرچمی توی دست‌شان است. زائران دوربین گوشی را گرفته‌اند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرام‌تر می‌راند. نزدیک می‌شود. جوانی ایستاده در گاری، چفیه‌ی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشت‌هایش را آورده دور میله‌ی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا می‌راند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان می‌خورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو می‌شود. برمی‌گردم به بازی. مثلا چشم‌بسته‌ام. توی کله‌ام می‌چرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمی‌دانم. بازی را ادامه می‌دهم. نوای نوحه‌خوان ایرانی می‌آید. حتما به موکب ایرانی‌ها رسیده‌ایم. شربت آبلیمویی که خرده‌شیشه‌های یخ رویش موج می‌زند، در این غروبِ داغ می‌چسبد. بازی خسته‌ام کرده. می‌روم سراغ بو.  نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرنده‌های بویایی آماده‌باش می‌دهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را می‌گیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم می‌ریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد می‌کنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکی‌یکی نمی‌آیند؛ دسته‌جمعی حمله می‌کنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به می‌رساند. یک‌هو چیزی از روی پشت دستم سُر می‌خورد می‌آید بالا. خیس است. با چشم‌های بسته انگشت‌هایم را می‌آورم بالا. عطر است. چشم باز می‌کنم. دختری عطری دست گرفته و می‌مالد به زائران. بوی حرم می‌دهد. چشم‌وگوش می‌بندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ ادامه دارد... مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 بازیِ مقدس بخش دوم دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ حتما گوسفندی را جلویِ پایِ زائران زمین زده‌اند. اما بوی خون و دود بود. چشم‌ و گوش باز می‌کنم تا ببینم و شاید بشنوم. هیچ خبری نیست. تهِ ذهنم گَشتی می‌زنم. چشم به یاد آورد فیلم را. طاقت نیاوردم. سه‌چهار ثانیه‌ای دیدم و خاموشش کردم. مردی که شب، پدرِ دوقلویی می‌شود. صبح می‌رود شناسنامه‌های دو دخترش را بگیرد. با ذوق برمی‌گردد خانه که شناسنامه‌ها را به همسرش نشان بدهد. دودِ موشک و خونِ بچه‌ها و همسرش را می‌بیند که با هم قاتی شده. گوش‌ها فَفَرفَفرِ پرچم فلسطین را می‌شنود، بینی بوی خون و چشم دودهای بلند شده از خانه. پایم می‌رود روی سنگی و تاول‌ها امانم را می‌بُرد. کالسکه تکانی می‌خورد. ریحانه نزدیک بود پرت شود بیرون. دیگر فکرم کار نمی‌کند. آسمان نیلی می‌شود. صدای عبدالباسط از موکبی می‌آید «بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». موکب بعدی «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ». عرق از تمام تنم سُر می‌خورد و می‌سوزاند. سه دختر با موهای بافته دستمال کاغذی می‌گیرند جلویم. می‌ایستم. با هم فریاد می‌زنند «لبیک یا حسین». فارس و عرب، زن و مرد، از جلوی این سه دختر رد می‌شوند. دستی به سرشان می‌کشند. لبخند هدیه می‌دهند و بعضا گُل مو. به‌شان چشم می‌دوزم. به کوله‌پشتی‌هایشان که کنار پرچم کشورشان پرچم فلطسطین سنجاق کرده‌اند. به بعضی کوله‌‌پشتی‌ها دست‌نوشته‌هایی منگنه شده «من‌ الکربلا الی‌القدس». کم‌کم دارم خنک می‌شوم. یکی داد می‌زند «مایِ بارِد» یک‌نفس سر می‌کشم. چشم و گوش و بینی‌ام جان تازه‌ای می‌گیرند. به جلو زل می‌زنم. در کنار پرچم سرخ «لبیک یا حسین»، پرچم فلسطین به پرواز درآمده. موکبی عکس یحیی‌السنوار را به داربستِ موکبش آویزان کرده. دلم می‌خواهد چشم‌وگوش‌وبینی را ببندم. بروم به حیفا. رام‌الله. موکب‌ها به عِبری «سلام بر قدس» می‌خوانند. کالسکه‌ی ریحانه را می‌رانم. همه‌‌ی مسلمانان قدم برمی‌دارند به نیت بیت‌المقدس. قرار است نماز جماعت مغرب را دوشادوش هم اقامه کنند. این بازی را بیشتر دوست دارم. دلم نمی‌خواهد از بازی دربیایم. صدا در گوشم می‌پیچد «حَیِّ علی خَیرالعَمل». روایت مسیر مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 یکی از اعضای جامعه آیت‌الله بهجت نام شناخته‌ای در ایران و مخصوصاً گیلان است. همه ما گیلانی‌ها افتخار می‌کنیم که هم استانی این عالم بزرگِ نمونه در سیر و سلوک هستیم. حالا حساب کنید آیت‌الله بهجت با آن همه کرامت گفته بود که روی حکم آقای محفوظی حکم نمی‌کنم. آقای محفوظی کیست؟ راستش من هم تا امروز صبح که خبر فوتشان را شنیدم نه تنها نمی‌شناختمشان بلکه اسمشان هم به گوشم آشنا نبود. خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم گیلانی هستند و سال پیش رهبری برای فوت خانم ایشان پیام تسلیت دادند. گزاره‌ها به اندازه کافی قوی بودند که شاخک‌های کنجکاوی‌ام تحریک بشود و بروم پی جستجو برای آشنایی با آیت الله محفوظی. آیت‌الله محفوظی سال ۱۳۰۷ در رودسر به دنیا آمد. روز میلاد علمدار کربلا. اسمش هم شاید به مناسبت همین تقارن گذاشتند عباس. عباس محفوظی مقاطع ابتدایی تا اول متوسطه را در همان رودسر گذراند، در دوران پهلویِ اول رفت حوزه علمیه رودسر. دروس مقدماتی تا سیوطی را همانجا پیش آیت الله سید هادی روحانی خواند اما حوزه رودسر رونقی نداشت در آن دوران. به همین حساب بعد از دو سال راهی قم شد. بعد از مدتی دلش هوای حوزه نجف کرد. به آنجا هم رفت و پای درس اساتیدی مثل آیت‌الله حلی و شاهرودی هم نشست اما طول این اقامت به دلیل مخالفت خانواده کوتاه بود. دوباره برگشت به قم. خیلی زود دروس مقدمات و سطح را به پایان رساند و به درس خارجِ فقه علمای به نامی چون امام خمینی (ره) و آیت‌الله بروجردی رسید. فلسفه هم در محضر علامه طباطبایی خواند. این رشد علمی و دینی او را از شناخت سیاست دور نکرد. قبل از انقلاب در جلسات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم شرکت می‌کرد تا جایی که سال ۵۲ به مدت سه سال تبعید شد به رفسنجان. بعد از انقلاب یکی از اعضای جامعه مدرسین شد و در سال ۶۸ با رأی هم استانی‌هایش به خبرگان راه یافت و بعد شد نماینده ولی فقیه در دانشگاه‌ها و بعدتر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و... و فعالیت‌هایش ادامه یافت تا بیستم شهریور ۱۴۰۳. ایشان در دوران حیات آیت‌الله بهجت، رئیس دفترشان بودند و علی‌رغم جایگاه علمی که داشت، آنقدر ادب به خرج داد که تا زمان حیات آیت‌الله بهجت و جانشین توصیه شده‌شان آیت‌الله گلپایگانی، از اعلام مرجعیت خودداری کرد. افسوس که نام آیت‌الله محفوظی هم نشست کنار نام بزرگانی که در زمان حیاتشان معرفی نشدند و ناشناخته ماندند برای مردم. پانوشت: تصویر آیت‌الله محفوظی در اجلاسیه مجلس خبرگان سال ۱۳۶۰ سرمست درگاهی پنج‌شنبه | ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا