📌 #سید_حسن_نصرالله
چه خبر بدی!!!
برای هرکسی امکان دارد این اتفاق بیافتد و در کار خود میماند که یک خبر بد را چطور به بقیه بگوید که شوکه نشوند. این چند وقت خیلی خبرهای بدی از دیگران شنیدم که بیشترشان مرگ نزدیکان بود.
شام منزل یکی از اقوام دعوت بودیم. بعد از خوردن شام زودتر از همسرم زینب، از سرسفره بلند شدم و روی نزدیکترین مبل لم دادم. همه عادتم را میدانستند و منتظر شنیدن تشکرات فراوانم از کل اعضای خانواده میزبان حتی کوچکترهای خانه به خاطر پذیراییشان بودند و من هم منتظر بودم تا همه دست از غذا بکشند. تو این لحظه دستم به طرف تلفن همراهم که در گوشهای افتاده بود رفت و سریع رفتم سراغ صفحه خبرها.
با شنیدن بمباران غزه و خبرهای بد دیگر رنگم عوض شد. زینب هم که با هزار زحمت و خواهشوتمنا داشت به محسن دو ساله غذا میداد؛ از جایش بلند شد و نزدیکم آمد و در گوشم گفت: چرا رنگت عوض شد، اصلا چرا یادت رفت ازشون تشکر کنی؟!! بنده خداها خیلی به زحمت افتادند.
اما من فقط محو صفحه تلفنم بودم. زینب تلفن را از دستم گرفت. نگران فقط من رانگاه میکرد و صفحه گوشی را دوباره در گوشم گفت «چه خبر بدی».
در یک لحظه بنده خدا محسن گوشهای از سفره تک و تنها و چشمان و دهانی باز منتظر قاشق بعدی غذا بود و هر دوی ما محو خبر. در آن واحد با کارمان به همه رساندیم اتفاق بدی افتاده.
سفره زمین بود و همه ما را نگاه میکردند که چه اتفاقی افتاده که ما را به این اندازه به هم ریخته. وقتی زینب سرجایش نشست تازه همه مطمئن شدند که خبر خوبی نیست.
توی یک لحظه این کلمه نمیدانم چرا از دهنم بیرون آمد. گفتم: بدبخت شدیم.
با گفتن این کلمه حال و هوای مهمانی که تازه همه غذاشون رو تمام کرده بودند خیلی به هم ریخت. فاطمه خانم زن صاحبخانه که زودتر از ما این خبر را شنیده بود با صدای نسبتا بلندی که همه متوجه شوند گفت: لبنانو بمبارون کردن و احتمالا سید حسن هم شهید شده، نخواستم سر سفره بگم که غذای همه نصف و نیمه بمونه.
توی آن جمع خیلیها زودتر از من با خبر شده بودند و چون نمیخواستند این خبر بد کام همه را تلخ کند گذاشته بودند بعد مهمانی بگویند. خیلیهایی که من فکر نمیکردم اصلا سید را بشناسند اما الان داشتند برای گفتن خبر شهادتش دستدست میکردند.
تازه داشتم میفهمیدم سید را خیلیها نه بلکه همه دوست داشتند. صورت گرد و نورانی با آن عمامه مشکی و عینکی که نصف چهرهاش را گرفته بود را هیچکس از یاد نبرده بود.
همه ناراحت بودند و بیشتر از همه فاطمه خانم که آن وسط سفره بازش مانده بود و کسی دماغ جمع کردنش را نداشت و بازتر از آن سفره دل مهمانها بود از شجاعتهای سید مقاومت که شاید تازه قدرش را میدانستیم. تازه که شاید دیگر نباشد.
آن شب مهمانی مثل بقیه مهمانیهای دیگر به پایان رسید اما کسی تا تمام شدنش دیگر حال و هوایی برای ماندن نداشت. مهمانی که قبلا ساعتش بیشتر بود خیلی زود تمام شد.
آخر مهمانی داشت یادم میرفت که از صاحبخانه تشکر کنم. اما این بار، هم باید از او تشکر میکردم به خاطر تمام زحماتش و هم عذر خواهی که این خبر بد حال و هوای مهمانی را عوض کرد.
سید جان خاصیت امشب این بود که همه فهمیدند از ته دل دوستت دارند و خودشان نمیدانند.
حسین دادگر
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #کردستان #بیجار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا