📌 #سید_حسن_نصرالله
درخت
پنجرهی کلاسم باز است و بوی باران قبل از خودش ره به کلاس رسانده. سر میز معلم که میروم، بیرون را نگاه میکنم. چرا امروز همه نگراناند؟ درختهای چند رنگ پاییزی حیاط مدرسه بهترین گواهاند برای امید. خصوصا وقتی باران رنگهایشان را جلا داده باشد. لرزی به تنم میافتد. بعد از توضیح دادن این موضوع برای بچهها که چرا باید تاریخ بخوانیم و چرا مهم است که تاریخ را بدانیم، چشمم را از پنجره زیبایی پاییزی به سمت بیست و پنج چشمی که دنبالم میکنند برمیگردانم. اینها همان جوانههای امیدی هستند که باید برایشان گفت و توی دلشان کاشت. مثل همیشه سعی میکنم خودم را توی دلشان جا کنم. یکی کتابی نشانم میدهد، ذوق میکنم و همراهش میشوم. چرا باید از آینده ترسید وقتی شما آن را مینویسید؟ به سمت صندلیهای انتهای کلاس میروم و بین ردیف میز و صندلیها قدم میزنم. یکی از بچهها چند برگ خشکیده ولی خیس با خودش توی کلاس آورده و روی میز گذاشته. به برگ تازه خشکشده نگاه میکنم.
«خانم چرا امروز مشکی پوشیدین؟» برمیگردم و صورت دانشآموزی که سوال کرد را نگاه میکنم. سرخ سفید، با طراوت و شاداب! قبل ازین که بتوانم پاسخ دهم، دختری دیگر نشسته در کنار در کلاس، میگوید: «برای سیدحسنه!» این سری سریع جوابم را میدهم: «سید که انشاالله سالمه، مشکی پوشیدم چون دل و دماغ رنگی پوشیدن نداشتم!» هوای کلاس سرد است. پاییز سرد پنج سال پیش را به یاد آوردم. حسینآقا میگفت: «دیگه عمرا بتونیم اربعین بریم کربلا!» و شروع زمستانش را که بجای برف با خودش بمب آورد توی فرودگاه عراق. و بهار بعدش و شکوفههایی که روی درختها میرویید. و ایران و عراقی که «لایمکنالفراغ»شان با خون جاودان شد.
برمیگردم، مینشینم روی صندلی. رو به همان بیست و پنج جفت چشم مشتاق و منتظر. برایشان میگویم من سی و چند سال بیشتر عمر نکردهام، اما توی همین مدت کوتاه دیدهام که برای پیروز شدن نباید عجله داشت. دیدهام که چگونه خدا برنامه میریزد و چطور ارادهاش بر همه چیز چیره میشود. خون شهید سلیمانی مثل اکسیری بود که معجزه رقمزد. تعریف میکنم که تا قبل از آن صبح جمعه که بیدار شدیم و دعا کردیم که ای کاش چشممان باز نمیشد همچین روزی را ببیند، دعا میکردیم معجزهای بشود و دوباره روابط ایران و عراق به حالت عادی خود برگردد. دنبال معجزهای بودیم که بساط اغتشاشات عراق را جمع کند و خدا به سختی یادمان داد که برای بدستآوردن آرزوهای بزرگ، باید عزیزترینها را فدا کرد. میگویم قدرت شهیدنصرالله حتی از سیدحسن هم بیشتر است. حتی اگر ما دوست نداشته باشیم که بجای سید، لقب شهید را قبل از اسمش بیاوریم. حتی اگر دلمان بخواهد همیشه با صدای قاطعشاش قلبمان آرام و دلمان قرص شود، شاید راه پیروزی این باشد که دلمان را با اشکی که برایش میریزیم داغ و داغتر کنیم. شاید برای نصرت قلب داغ لازم داریم. با قلب داغ بهتر میشود جوانهها را رشد داد. بچهها میگویند: «خانم زنگ خورد! آیهی آخر کلاسو میخونید؟»
قرآن را باز میکنم، سورهی ابراهیم را پیدا میکنم و برایشان میخوانم: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ؟» بچهها که از کلاس بیرون میروند، انگار کلاس سردتر میشود. دلم میخواهد زودتر بروم خانه، سیدمحمدباقرم را توی بغل بگیرم و از گرمای وجودش گرم شوم.
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
بی بی صنم
خبر شهادت سیدحسن نصرالله که از تلویزیون و فضای مجازی پخش شد، ایران را شوکه کرده و مردم کشورمان را عزادار کرد. همه جا حرف و سخن از شهادت مظلومانه سید بود. هر کس به نوعی عزاداری میکرد و خودش را در غم بازماندگان سید و مردم لبنان و ایران سهیم میدانست.
خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبود، خانواده همسر من که خودشان این غم را تجربه کرده بودند، تقریبا خودشان را صاحب عزا میدانستند.
مادر همسرم که بچهها بی بی صنم صدایش میزدند، با اینکه خودش کسالت داشت و دوران نقاهت بعد از سکته ناقصاش را میگذراند با همان لب و دهانی که حالا دیگر صاف نبود و به قول نوههای پسری، شاسی فک بی بی نیاز به کشیدن داره، هر کس که به ملاقاتش میآمد، مدام چند جمله را تکرار میکرد و میگفت:
نامردها چشم دیدن سید اولاد پیغمبر نداشتن، کور بشه چشاشون که هر کی قوی و قدرت داره رو از دنیا ورش میدارن ولی نمیدونن که اگر یک حسن رو از بین ببرن هزاران حسن جاش و میگیره،
بی بی صنم وقتی این حرفها را میزد، گوشه چارقد مرمرش را به چشمهای اشکیاش میکشید و همانطور چهاردست و پا خودش را به قاب عکس روی میز تلویزیون میرساند و دستمال چیت گل گلیاش را روی قاب عکس جمشیدش میکشید و زمزمه میکرد و میگفت:
پسرم سلام من و به سید برسون و بگو اگه بی بی صنم رو قابل بدونی، منم میشم سرباز آقا و شما. هر چند که دستم بیگیر شده ولی قول میدم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اونم از ته دل و به قول نوهها دلیه دلی...
بی بی صنم مدام شبکه خبر را میزد و اخبار را دنبال میکرد تا اینکه شنید سربازان گمنام امام زمان جواب بیحرمتی به سید و مردم ستمدیده لبنان و فلسطین رو با شلیک موشک دادند. بی بی صنم چهار دست و پا به سمت صندوقچهاش رفت و مشمای شکلات دگمهایهایی را که برای مهمانهایی که برای ملاقاتش میآمدند کنار گذاشته بود را درآورد و داد دستم و گفت:
دخترم برو میدان شهید و اینا رو بین مردم پخش کن،
بی بی صنم همانطور که در صندقچهاش را میبست گفت: خدا رو شکر که آه مظلوم بیجواب نموند...
مرضیه آققلعه
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سید حسن نصرالله
داشت کلاس مهدویت بچهها را اداره میکرد. تعدادشان کم بود. گفتم: کو بقیه؟
با مهربانی گفت: بعد از ظهرین؟ تعطیل شدن میان.
گفتم: خسته نیستن؟
تعجب کرد و پرسید: خسته؟! نه، با بازی و نقاشی و شعر و سرود و پذیرایی کنار همیم. اونا روزشماری میکنن تا سهشنبه بیاد و بیان اینجا.
ازش پرسیدم لحظهایی که خبر شهادت سید مقاومت رو شنیده، چه حالی داشته؟
سر جاش جابجا شد و گفت: خیلی برام سخت بود خیلی. یهو ته دلم خالی شد یهو انگار پشتم خالی شد. ببین! من پدرم چن ماهی میشه به رحمت خدا رفته. آدم وقتی باباشو از دست میده به عموش دل میبنده، درسته! پشتش به عمو گرمه. شهید سید حسن نصرالله هم همینطور. خیلی ناراحت شدم خیلی. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. خیلی نگران آقا بودم. اما وقتی حضرت آقا پیام دادن و از ایشون نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک راه، یک مکتب یاد کردن، کم کم دارم از اون حال آزاردهنده بیرون میام. حرفای آقا مثل آب روی آتیشه
طاهره نورمحمدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
جوشن صغیر هفتگی
مثل همیشه بعد از خبر استانی، منتظر خبر ۲۰.۳۰ بودم که خبری زیرنویس شد. خبر از حمله دوباره اسرائیل به جنوب لبنان بود که ضاحیه را مورد هدف قرار داده بود. در این بین میگفتند سیدحسن نصرالله هدف اصلی آنان بوده و فقط منتظر تایید قطعی شهادت هستند.
دعا دعا میکردم این طور نباشد و چنین مردی را از دست ندهیم؛ مردی مقاوم، دلسوز و مهربان.
یاد شبی افتادم که منتظر خبر سلامتی شهید رئیسی بودیم،
تسبیح را برداشتم حمد سلامتی خواندم، دلم تاب نداشت، پسرم خبرها را پیگیر بود که کلیپی از سخنرانی سیدحسن نصرالله توجه ام را جلب کرد؛
"هر کجا ما را یافتید، در همه جبههها، هر حسینیه، هر مسجد، ما را بکشید، ما شیعیان علی ابن ابیطالبایم ..."
وقتی این صحبتها راشنیدم با خودم گفتم: شهادت دعای همیشگی این عزیزان است و سید را به خدا سپردم.
عصر روز بعد وقتی خبر قطعی شهادت را که شنیدم گفتم: سیدجان شهادتت مبارک...
فقط این را میدانم با شهادت این بزرگان راه مقاومت تمام نمیشود وحتی پرشورتر میشود.
تصمیم گرفتم از این بعد سهشنبه هر هفته که دوره قرآن داریم با خانمهای محل برای مقاومت و پیروزی حق علیه باطل دعا کنیم و دعای جوشن صغیر را بخوانیم.
حدیثه محمدی
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
خیرات سید
نگاهی به یخچال بستنی جلوی در ورودی مغازه انداختم. همان رو یک بستنی بسکوئیتی با طعم اورئو نشسته بود. انقدر چشمک میزد که نمیشد نگاهش نکنی. حسنا فوری در کشویی یخچال را باز کرد و گفت: «امممم...» همینطور که چشم میانداخت، من دقت کردم دیدم بستنی بیسکوئیتی اورئو ۱۵ تومان است. خیلی ذوق کردم. فکر میکردم بالای بیست باشد. توی دلم گفتم: «اگر حسنا بستنی ارزون برداشت، منم ازینا بر میدارم!» حسنا هم فوری یک سالار برداشت و گفت: «این!» آخ ای بچه! خب مگر کیم چه کم از سالار و مگنوم دارد؟ دوباره اروئو روی بستهبندی را نگاه کردم. شرکت دومینو چهکار که با دل ما نمیکند! آمدم برش دارم، گفتم:
- ثمین! پول کم میآوری!
- آخه پونزده تومن چیه؟
- به مردم غزه فکر کن!
- پس شام درست نکن!
- سید حسنو چی میگی؟
به سید حسن فکر کردم. عمیق شدم. تصویر گونههای برجسته و چشمان نافذش که روی آن صورت گوشتی کوچکتر جلوه میکرد برایم مجسم شد. توی تصورم به من خندید. دشداشهی سفید تنش بود و میگفت:
- من خودم اهل خوردنم. تا دلت میخواد بخور. مگه بستنی خوردن جرمه؟
دوباره نگاهش کردم، با همان دشداشه، همانطور که عمامه بسر نداشت و عینکش در دستش بود موجی روی زمینش انداخت. قلبم درد گرفت، دهانم خشک شد. به یخچال نگاه کردم، بستنی سالار و اورئو را برداشتم رفتم و سمت صندوق، از هرکدام دوتا. بعد ازین که مغازه دارحسابشان کرد، یک سالار را دادم دست دخترم. یک سالار و یک اورئو هم دادم به دو تا دختر توی مغازه، گفتم: «خیرات سیدحسن هستش.»
پینوشت: پشت فرمان که نشستم، بستنی را باز کرده، شروع به خوردن کردم. طعم خوشمزهترین بستنی دنیا را داشت برایم.
تمام که شد، فاطمه حسنا گفت: «مامان، من نمیتونم اینو تموم کنم!» برگشتم نگاهش کردم، سالارش نصف شده بود. توی دلم مهمانی شد! آخجون سالار! گفتم:
-مامان جان سعی کن بخوری، اگه اصلا نتونستی بده من تمومش میکنم!
بعد به آشغال بستنی اورئو روی صندلی شاگرد نگاه کردم و ته دلم کفتم: حالا خوبه این همه خوردی الان!ً
داشتم با خودم کلنجار میرفتم: «حالا که سالار هم مال خودت شد، بالاخر حیف شد که برای خودت هم بستنی خیراتی خریدی!» که حسنا آمد جلو نشست کنارم! گفتم: بستنیات کوش؟
-خوردمش مامان! من اصلا دلم نمیآد مامانم الکی چاق بشه!
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
زمزمی از نور
ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم»
به دنبالش من هم پیاده شدم. آسمانِ ابری خرمآباد را نگاه میکردیم، به دنبال ردی از موشکها. قلبم تند تند میزد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمیافتاد. بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش»
مرد جوانی جلوتر از ما راه میرفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشیاش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشینها هم ترمز زدند که چند ثانیهای آسمان را ببینند.
موشکها یکی پس از دیگری از دل کوههای خرمآباد شلیک می شدند، بالا میرفتند و پشت ابرها ناپدید میشدند.
یک موتوری که رانندهاش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق میزد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد.
رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشکها در اسرائیل را نشان میداد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من میداد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود!
تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشکها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود...
معصومه عباسی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestanir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
همه یک خانوادهایم
پیش خودم گفتم «آخه آدم اینقدر بی فکر؟» پاییز اهواز هوا خنک نمیشود هیچ، خاک و بیماری هم به آن اضاف میشود، از اینها که بگذری شرجی نود درصدی یقهات را میگیرد و مرد کاملش را کم طاقت میکند. بچه شیرخوار را در این هوا و این شلوغی برای چه با خودت آوردی؟
اشک در چشمش جمع شد، میگفت: توی حوزه پای درس و مباحثه بودم. خبر شهادت سید حسن نصرالله را وقتی فهمیدم که اول صبح در حوزه صدای اذان بلند شد. درس و مباحثه تعطیل شد و هر کس کنجی را پیدا کرد و برای خودش دل سیری گریه کرد.
هر چه مراسم برای سید میرفتم دلم آرام نمیشد. تا اینکه خبر وعده صادق دو را شنیدم.
میخواهم بچهام در این راه باشد، مقاومت را یاد بگیرد، خون بچه من از بچههای غزه رنگینتر نیست. بچه من در امنیت و در آغوش پدرش اینجا آمده. این سر و صدا کجا و صدای بمب باران.
مصطفی شالباف
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
وقتی زمین از خوشحالی میلرزد...
در خانه نشستهایم، من و مامان. ساعت هشت نشده، مامان میگوید: بلندی شبهای پاییز فقط از ساعت هفت تا هشت است، بقیه ساعت زود میگذرد. به بابا که زنگ میزنم میگوید تا شما سفره را بیاندازید در خانه هستم. نمیدانیم کجا رفته، از ساعت شش بیرون رفته و نیامده. مامان روی مبل نشسته، من هم گردنم خم است روی گوشی. پنجرهها میلرزند،مامان بلند میگوید: زلزله آمده و دست من را میگیرد و به حیاط میبرد.
در حیاط ایستادهایم، نه دیگر زمین میلرزد نه پنچرهها. هر دویمان آسمان و نورهای زرد راه گرفته در آسمان را میبینیم.
نرجس تاجالدینی
@revayatasr
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
تولد برادرزادهام بود...
تولد برادرزادهام بود و بعد شهادت سیدحسن نصرالله حال دلمان خوب نبود، ما علمدارمان را از دست داده بودیم و در بهت و حیرت بودیم،
ما بودیم و هزارتا ای کاش و اگرها...
ما بودیم و فکر و خیال اینکه انتقام اسماعیل هنیه چی شد؟
اگه لحظهها را از دست نمیدادیم،
این اتفاقها ممکن بود نمیافتاد...
که برادرزاده پنج سالهام با موهای خرگوشیاش آمد بالا گفت: عمه جون تولد منه، همه اومدن تو نمیای؟
برای بزرگترها بهانه بیاورم برای دختربچه پنج ساله چه بهانهای میشود آورد؟
به خاطر دل کوچیکش رفتم طبقه پایین،
هیچذوق و شوقی مرحم دل ما نبود.
بزرگترها دو به دو داشتن از شهادت سید صحبت میکردند،
غروب سهشنبه بود و من هم سرگرم گوشی که
گوشیام زنگ خورد،
پشت گوشی صدای همسرم بود که میگفت: زدن
زدن،
و من خوب میدانستم کدام زدن تست که
صدای همسرم را به این هیجان رسانده،
بیاختیار بین مهمانها فریاد زدم:
زدن!
زدن!
مهمانها همه خوشحال شدند،
صلوات فرستادند،
دست زدند،
شبکه خبر را گرفتیم، دیدیم:
انگار تاریخ سالها منتظر مخابره این تصاویر بود...
دو ساعتی چشممان به صفحه جادویی بود
قلبمون از خبر حماسی و غرور آفرین به شماره افتاده بود،
تا اینکه پیامکی آمد که تجمع مردم بجنورد ساعت ۱۰ شب میدان شهید.
دخترهای نوجوان خانه، یکجا بند نبودند و میخواستند هرچه زودتر برسند به میدان شهید.
سریع حاضر شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم؛
گفتم: هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله!...
بچهها از ذوق دویدند، جیغ زدند و چشم بهم زدنی داخل ماشین حاضر شدند،
خیابانهای اطراف میدان شهید را بسته بودند و برای ما فرصت مغتنمی بود تا با صدای بلند نماهنگ جدید ابوذر روحی با موضوع موشکها و حزب الله
از ماشین پخش میکردیم و کل شهر را با هیجان و شادی وصف ناپذیرش زیر پا گذاشتیم.
ما در میان انبوه ماشینهای شهر، مثل قطرهای از دریا بودیم که به رود خیابانها جاری میشدیم و شادی ملتهای آزاده جهان را بین مردم شهر تقسیم میکردیم.
سارا رحیمی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
علاء
لطفا بخوانید
از شهیدی که دیر به سید حسن رسید اما رسید...
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند. تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بیجانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد.
هفهاف بصری هم دیر رسید، آوارهی محمّد بود. به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد.
خداوندا!
تو شاهد باش.
ما نیز در این کوچه پسکوچهها دنبالیم.
تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند.
دیر آمدند اما آخر آمدند...
محمدامین رضایی
@m_amin_rezai
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
شاهدان پیروزی
وسط جمعیت اطرافم را نگاه میکردم و تند تند یادداشت بر میداشتم. نگاه سنگین یک دختر بچه از وسط جمعیت توجهم را جلب کرد. چفیه سبز به سرش بسته بود. ابروها و پیشانیاش را در هم کشیده بود و مثل عقاب از من چشم بر نمیداشت. به طرف جمعیت دبیرستان پسرانه نوبت اول رفتم. باز هم دختر بچه نگاهم میکرد. حدس زدم قضیه از چه قرار است. دلم میخواست بروم جلو و بگویم عمو جان به خدا من جاسوس نیستم و این یادداشتها و نگاههای مشکوکم، جمعآوری اطلاعات برای واحد 8200 موساد نیست. هنوز هم خیره بود. بعد یک نگاه به تکتیرانداز بالای ساختمان کرد و یک نگاه به من. بدون کلامی به من فهماند که قبل از هر حرکتی، آن سرباز با نهایتا یکی دو تا تیر از پا درم میآورد. یک پسرک تپل که شاید بر خلاف او فکر میکرد. با لپ گل انداخته از وسط جمعیت جلو آمد و با یک تکه کارتن شروع کرد به باد زدنم. بلوزِ فرم به تنش چسبیده بود و یکبند از سر و صورتش عرق میریخت. خواستم بگویم عموجان باد نزن خسته میشوی؛ اما باد خنکی که توی آن شرجی میفرستاد خیلی میچسبید و من هم نفس و نای حرف زدن نداشتم. سردار حاجتی پشت تریبون رفت و سخنرانی را شروع کرد:« (آقا روح الله) معادلات جهان را به هم زد.» دختر بچه زیر چشمی نگاهم میکرد و توی گوش بغل دستیاش حرف میزد. پسرک تپل از من رد شد و رفت سراغ نفر بعدی. سردار حاجی گفت موشکهای (Made in Iran) قلب استکبار را شکافتند. دو تا پسر سبیل کلفت آمدند کنارم ایستادند. با اینکه به قیافهشان میخورد که پسرشان همسن من باشد ولی با لباس فرم مدرسه بودند و چیپس سرکهای میخوردند. کمی جلوتر رفتم تا از جمعیت عکس بگیرم. دخترک هنوز نگاهم میکرد و اینبار توی گوش تعداد بیشتری حرف میزد. چند دختر که ماسک زده بودند به طرفم آمدند و از کنارم رد شدند و دوباره همان مسیر را از کنارم برگشتند. در هر بار که از کنارم رد میشدند چشمشان فقط به موبایلم بود. من هم کمی موبایلم را کج میگرفتم تا تمام و کمال تویش را ببینند و خیالشان راحت شود. فکر کنم بالاخره دخترک آن طرف خیابان بیخیال من شده بود و به سخنرانی سردار حاجتی گوش میکرد که میگفت همین دخترها و پسرهای بسیجی پوزه دشمنان را به زمین خواهند زد. گفت مدرسههایی که میرود، بچههای کلاس اطلاعات فنی موشکها را از بر هستند. من هم توی فکرم به سردار گفتم که این بچهها از صد تا نیروی اطلاعاتی تیز بینترند. از بین هزارتا آدم میتوانند کسی که از جمعیت اطلاعات جمع میکند را پیدا، شناسایی و حتی با یک نیم نگاه تهدید کنند.
هوا گرفته بود و دل همه حضار هم. گاهی پسری بادمان میزد تا گرمای هوا را حس نکنیم و سپاه موشک میزد که لحظهای غم شهادت سید حسن دست از آزار دلمان بردارد. سردار حاجتی گفت جای سید حسن خالیست که این عملیات را ببیند. شادی بچهها را ببیند. آزادی قدس به دست همین دانشآموزان را ببیند.
سجاد ترک
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
انتقام سخت - انتخاب سخت
انتخاب سخت بود؛ دیدن لحظات موشک باران شدن قوم نفرین شده تاریخ یا بیرون زدن از خانه و فریاد شادی برآوردن؟
نه نمیتوانستی از قاب جادویی خانه دل بکنی، نه قلبت اجازه میداد این شادی را تنهایی نفس بکشی. بالاخره قرار بر رفتن شد تا ماندن. از دیدن آن لحظات شیرین دل کندی و میان مردم رفتی. مردمی که درست عین تو نتوانسته بودند شادی را به تنهایی هضم کنند. هرکسی یک جور شادی میکرد، یکی باند گذاشته بود روی ماشین و بلند بلند میخواند. یکی در عین ملزم نبودنش به حجاب، ولی با نگاهش شادی مردم را تایید میکرد. همه آمده بودند که خوشحالیشان را باهم تقسیم کنند. انگار همه عین تو فهمیده بودند که این شادی جنسش فرق میکند. این شادی را باید مثل کیک تولد تقسیم کرد تا مزهاش تا قرنها زیر زبانت بماند. کیک تولدی که قرار است نظم نوین جهانی را اراده کند.
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
موبایل نُنُر
خیلی لوس از دستم افتاد زمین و خیلی نُنُرتر نصف صفحهاش سیاه شد. اولش متوجه نبودم چه بلایی سرم آمده. گفتم بالاخره یکی دو ساعت وقتم را میگیرد و درست میشود ولی نشد.
وقتی سراغ مغازهداری که خط موبایل لبنانیام را ازش خریده بودم، رفتم، کمی گوشیام را زیر و رو کرد و با تعجب گفت: poco m3؟
و صورت و لب و لوچهاش را جوری تغییر داد که یعنی با گونه جدیدی از گوشی موبایل مواجه شده.
بعد هم از پشت گوشی عکس گرفت و برای رفیقش فرستاد و چند دقیقه بعد بهم اطلاع داد که اینجا کسی لوازم جانبی poco کار نمیکند.
پرسیدم: فی کل بیروت؟
دستهایش را مخالف جهت هم، مثل قیچی نشان داد و گفت: فی کل لبنان
آنجا بود که یکدفعه جایی از گوشه قلبم تیر کشید و شصتم خبردار شد چه بلایی سرم آمده. آن همه عکس، آن همه شماره. آن همه شبکه اجتماعی. همه ابزار کارم گوشیام بود و مثل آدمی شده بودم که بازوهایش را از دست داده. چند دقیقه دم در مغازه روی زمین نشستم. حس کردم فشارم افتاده.
فکر کنم ده دقیقه طول کشید که توانستم چشمهایم را از خیره شدن روی سنگفرشهای پیادهرو بردارم و خودم را جمعوجور کنم:
"حالا طرف یه چیزی گفته. تو چرا خودت رو باختی."
زنگ زدم به رفیق لبنانیام، ذکی ابراهیم تا ببردم یک جای مطمئن. برای اینکه خیالمان راحت باشد رفتیم جاهاییکه شیعه باشند.
ذکی یا بهقول خودش آقای ابراهیمی مغازههای شیعه را میشناخت. میگفت: "اگر جایی هم نشناسی، خانمهای با عبای مشکی که پَر روسریشان را کنار گوششان میبندند، شیعه هستند."
هر دو مغازه، دست رد به سینهمان زدند. گفتند قبلا تعمیرات موبایلشان را میسپردند به بچههای ضاحیه و الان که ضاحیه تخلیه شده، دستشان جایی بند نیست.
حالا بماند که کلا نسبت به موبایلهای ناشناخته بدبین بودند و با ترسولرز توی دستشان میگرفتند.
ذکی میگفت: "ضاحیه به چند تا صفت مهم بین لبنانیها معروف است. اول حجاب زنهایشان است. اصلا کسی جرئت نمیکند بدون حجاب در آنجا ظاهر شود. دوم نبود مشروبفروشی. حتی تا صدها متر آنطرفتر ضاحیه هیچ مشروبفروشیای وجود ندارد.
مشخصه سوم انصافشان در معامله است و هر کسی در بیروت میخواهد جنسی با قیمت مناسب و کیفیت مطلوب نصیبش شود میآید ضاحیه."
شاخصه آخرش ولی از همه جالبتر بود و آن هم "دقت و هوش ضاحیهایها در کارهای الکترونیک" است.
وقتی از تعمیر موبایل ناامید شدم، مجبور شدم بعد از این همه صرفهجویی دلار به دلار و خوردن یک وعده غذا در روز، برای ارزانترین موبایل آنجا چندده دلار بسوزانم.
لعنت به اسراییل.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تاریخ تکرار میشود: روح شیخ زنده است!
سالهای 2000 تا 2005 برای مقاومت غزه و فلسطین بسیار سخت اما شیرین گذشت!
سال 2000 با ورود شارون به مسجدالاقصی، تحولات جدیدی آغاز شد که انتفاضه دوم نام گرفت. این سالها در درگیریهای خیابونی 3.3 هزار فلسطینی شهید و 1.1 هزار اسرائیلی کشته شدند!
این 5 سال بیشترین فشار و تنش در فلسطین و بالاخص نوار غزه گذشت. مقاومت و فلسطین هم شهدای زیادی تقدیم کرد.
اما سال 2004 اوج این داستان بود. جایی که رهبران و شخصیت های زیادی از حماس و مقاومت ترور شدند و به اصطلاح یکی از خونینترین سالهای ماشین ترور صهیونیستها بود.
در 22 مارس 2004، شیخ احمد یاسین بنیانگذار جنبش حماس با آپاچی پس از خروج از مسجد و نماز صبح ترور شد. رهبری که بیش از 40 سال رهبری مجموعه حماس (حتی قبل از اعلام موجودیت) بر عهده داشت.
شهادت شیخ فلسطین، برای مقاومت خیلی گران بود و بزرگترین تشییع جنازه در تاریخ نوارغزه برگزار شد.
رهبری در پیام تسلیت این اتفاق نوشته بودند:
"آنچه از شیخ احمد یاسین و ملت فلسطین با این جنایت ستاندند، جسمی نحیف و علیل بود. فکر او را و خطی را که او ترسیم کرد و راهی را که او گشود نخواهند توانست از ملت فلسطین بگیرند. روح شیخ زنده است و درس او که اینک با خون مظلومانهاش ماندگارتر و برجستهتر شد زمزمهی جوانان و نوجوانان و نسل آیندهی فلسطین خواهد بود."
چقدر شبیه همان سخنی که برای ترورهای امروز و از دست رفتن رهبران مقاومت میگویند...
با رایگیری شورای مرکزی حماس، عبدالعزیز رنتیسی از دیگران همراهان شیخ یاسین از روز ابتدای جنبش حماس به رهبری انتخاب شد؛ او در واکنش به انتخابش گفته بود:
"ما برای رهبری رقابت نمیکنیم... ما برای شهادت با هم رقابت میکنیم."
اما دوران رنتیسی، یک ماه هم نشد و او 3 هفته بعد ترور شیخ احمد یاسین دوباره با آپاچی، ماشین او هدف قرار گرفت و به همراه پسرش ترور شد و باری دیگر تشییع جنازه پرشور در غزه تکرار شد... و نوبت به اسماعیل هنیه رسید
پایان سال 2004 با مرگ مشکوک یاسرعرفات دیگر رهبر فلسطینی که همه جریانهای فلسطینی آن را ترور میدانند، تکمیل شد. عرفات آن روزها دوباره سلاح بدست گرفته بود و همین دلیل حذفش شد
آن سال سخت گذشت اما سال 2005 آزادی اولین مناطقی از فلسطین از پایان سیطره امنیتی سیاسی صهیونیستها یعنی باریکه نوارغزه و خروج صهیونیستها از این منطقه تحقق یافت.
آزادی نوار غزه، آغاز دوران جدیدی برای مقاومت فلسطین بود، دورانی که رفت و رفت تا به 7 اکتبر رسید... و خودش برای اولینبار جنگی را آغاز کرد!
تاریخ تکرار میشود... درست مثل آنکه اگر ترور شیخ صفی الدین تحقق یابد (که انشالله اینگونه نباشد)؛ ولی من یقین دارم پیروزیهای بزرگ در راه است.
محسن فائضی
@Thirdintifada
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
خانههایمان سنگر حزب خداست!
به اسم نور...
من و همسرم آنچنان اهل گوش دادن به اخبار نیستیم، خبر را میخوانیم. در طول این یک سال ذهن پسرک از صحبتهای ما و باقی اعضای خانواده با موضوع جنگ غزه آشنا شده.
کرۀ جغرافیا را که هدیه گرفت بعد از پیدا کردن ایران، غزه و فلسطین اولین جاهایی بودند که روی کره جغرافیا دنبالشان میگشت. هنوز کاغذ کادوی جعبه کره جغرافیا را باز نکرده بود که تند تند میپرسید: «مامان ایران کجا میشه؟ غزه کجاست؟ فلسطین کجاست؟ اسرائیل کجا میشه؟ خب اینا که فاصلهشون تا ایران خیلی کمه چرا موشک نمیزنیم بهشون؟!»
دور نگهداشتنش از انیمیشنها و بازیهای قهرمانساز خیالی و آشناشدنش با شهدای کشورمان مخصوصاً حاج قاسم فضای مناسبی برای گفتگو درباره مسأله غزه فراهم کرده بود. با این حال تا همین چند روز پیش شک داشتم آیا کار درستی میکنم که دربارۀ جنگ بین حق و باطل، شهادت و آرمان فلسطین برای پسرک هفت سالهام صحبت میکنم یا نه!
فیلم صحبتهای شهید نیلفروشان را در یکی از مصاحبههایشان که دیدم، متوجه شدم من و پسرم یک سال عقبیم! شهید نیلفروشان از ۶ سالگی عاشق مبارزه و نابودی اسرائیل بوده.
خبر شهادت جناب سید که رسید، پسرک توی اتاق بازی میکرد بیصدا اشک شدم و سعی کردم برای صحبت کردن چشم در چشمش نشوم.
نمیخواستم در اوج بهت و شوکه بودنم متوجه موضوع شود. جناب سید را یک الگوی قهرمان میشناسد.
غروب از صحبتهای رمزی بین من و پدرش موضوع را فهمید.
چشمهایش را با نهایت توان باز کرد و زل زد توی صورتم: «من باورم نمیشه مامان! نه باورم نمیشه. مگه میشه سید حسن نصرالله بمیره؟!»
ناله کردم که: «نمرده پسرم، شهید شده» و این شده موضوع صحبت جدید و تکراریمان در این چند روزِ عجیب!
هر دفعه بعد از ابراز ناباوری از شهادت جناب سید با خوشحالی میگوید: «چه خوب که شهادت هست. چون شهید زندهست. من دعا میکنم شما و بابا هم شهید بشید که همیشه زنده بمونید.»
با بچهها به زبان خودشان در سطح فهم و درک و توجهشان درباره این روزها صحبت کنیم. کودک و نوجوان امروز در گوش و هوش تیز است. عمیق میشود، بیشتر از ما حتی!
اتفاقات مهم این روزها فرصتی است که نباید هدر برود. بچههای ما باید در جریان این سیلاب حقیقت پیش بیایند تا سرحد شجاعت! بیاطلاعی از حقیقت و جا ماندن، نتیجهای جز بهت و تنهایی و ترس نخواهد داشت.
پسرک موشک بارانِ ایران بر سر اسرائیل را که میدید ذوق میکرد: «همینو میخواستی اسرائیل؟!» چشمهایش برق میزد و میگفت: «فکر کردی موشک نمیزنیم؟! بفرما! نوش جونت!»
شنیدن حرفهایش یک گره کور از دلم باز کرد! حیف بود خوشحالیاش را، حس غرور و برتریاش را تکمیل نکنم و چه تکملهای بهتر از کتاب. کتاب «بابای موشکها» را مدتها پیش خریده بودم و منتظر فرصت مناسب بودم که دستش بدهم بخواند.
کتاب را یک نفس خواند. «یعنی دیشب شهید تهرانی مقدم دید که به اسرائیل موشک زدیم؟! یعنی الان خوشحاله که به اسرائیل موشک زدیم؟!» هر جملهای که میگفت دستش را مشت میکرد و توی هوا تاب میداد.
استاد آراسته در یادداشتی نوشتند: «این روزها هر خانهای که در آن حرفی از مقاومت است یک سنگر از سنگرهای حزب الله است!»
این توفیق را از خانههایمان دریغ نکنیم.
راضیه نوروزی
eitaa.com/mesle_maadari
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
لبیک دبستانیها
«دبستانیها هم لبیک میگویند،
با تمام شیطنتهای روزمرهشان
با تفکرات عجیب و خارقالعادهشان
موشکهایشان آماده است!
رو نکردهاند..
ولی آمادهاند؛
با قوت حزبالله
به فرمان رهبر
بیتوقف
برای نابودی دشمن.
اگر او بخواهد...
قطعا سننتصر»
پ.ن
موشکها برای پرتاب به پرچم اسرائیل آماده شده بودند.
کوثر نصرتی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا