eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 غرش وعده صادق با طعم چای پای سیستم نشسته بودم داشتم کار می‌کردم، مامانم مثل همیشه چای آورده بود که با هم بخوریم، ذکر یا زهرا را اول توی یکی از گرو‌ه‌های خبری‌مان دیدم. به دقیقه نکشید صدای غرشی بلند شد، مامان پرسید صدای هواپیماست؟ پرسیدم امروز چند شنبه است؟ گفت: سه‌شنبه گفتم: نه، پس زدیم، زدیم. (خرم‌آباد فقط دوشنبه و پنج‌شنبه‌ها پرواز شب داره) ناخودآگاه ذکر الله‌اکبر. یا حسین روی لبم جاری شد. صداها بیشتر و بیشتر می‌شد. صداها که بیشتر شد رفتیم توی کوچه دیدیم ظاهرا فقط ما کمی دیر رسیدیم همه گوشی به دست ایستادند فیلم می‌گیرند و ذکر الله اکبر می‌گویند اشک‌هایی که جاری شده بود و حس غروری که توی صورت همه می‌شد حس کرد خیلی شیرین بود. درست است چای‌مان سرد شد ولی خیلی شیرین بود. سهیمه اسدزاده چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غرش بود و تکبیر از سالن فوتسال برگشته بودم. خسته و کوفته و مصدوم! به خانه که رسیدم گوشه‌ای در خلوت نشستم و طبق معمول اخبار منطقه را چک کردم. برخی منابع غربی نوشته بودند که ایران تحرکات موشکی داشته و ارتش اسراییل در حال هشدار به مردم خود بود. به مادرم گفتم «امشب ایران می‌زنه.» حوالی ساعت ۲۰ یکی از کانال‌های تلگرامی نقشه آژیر قرمز آنلاین سرزمین‌های اشغالی را منتشر کرد. از بالا تا پایین اسراییل قرمز بود. با خودم گفتم که غیرطبیعی است. یمن و لبنان که از این کارها نمی‌کنند؛ این... این کار ایرا... ، فوراً به سر تراس رفتم و دیدم که بله. آسمان سرخ شده و موشک است که پشت سر هم می‌رود با غرشی غرور انگیز و ترسناک. مادرم و پدرم هم با ذکر یا امام زمان به سر تراس آمدند. تکبیر می‌گفتم و فیلم می‌گرفتم. همزمان دوستم از شیراز پیام داد که دارن موشک میزنن. از وعده صادق ۱ که با چشم خود دیدم بسیار جذاب‌تر و پرشکوه‌تر بود. از شهر فقط صدای غرش و تکبیر می‌آمد. عابران خیابان و کوچه‌ها و یک اسنپ پیک موتوری را دیدم که متحیرانه آسمان را نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند. دختربچه همسایه کمی ترسیده بود و گریه می‌کرد و برادر بزرگترش تکبیر می‌گفت. من هم فریاد زدم ماشاالله. رگبار موشکی که تمام شد تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر و زانو زده جلوی تلویزیون نشستم. موشک‌ها زنجیروار پشت سرهم، مثل ماهواره‌های استارلینک در فضا، در آسمان تل‌آویو رویت شدند. هر موشکی که می‌خورد همچون گل‌هایی که تیم‌ ملی فوتبال می‌زند خوشحالی می‌کردم. پس از آن موج، مجدداً صدای غرش موشک‌ها آمد (بقول یکی از دوستان فکر می‌کردم همسایه دارد ایزوگام می‌کند!) و موج بعدی آغاز شد. به سر تراس رفتم. موشک‌ها یکی یکی می‌رفت و تمامی نداشت و من هم فیلم گرفتم. رو به پدرم گفتم: "امشب حاجی‌زاده خرج کرده‌ ها!". دوباره به داخل خانه آمدم و تصاویر برخورد را دیدم. خیلی زود می‌رسیدند. پدافند اسراییل آبکش شده بود. خستگی و مصدومیت کاملاً فراموشم شده بود. فکر می‌کنم این آخر کار نیست. بیش باد علی نصرتی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وسط قهوه‌خانه نمی‌دانم مال کدام شهر است، اما شاید عجیب‌ترین فیلمی است که از دیشب دیده‌ام. حتی عجیب‌تر از لحظات برخورد رعدآسای فتاح. فیلم را ببینید. عکس قاب شده پهلوان بالای دیوار، جعبه‌های قدیمی نوشابه که دیگر کمتر جایی می‌شود آن‌ها را دید، علمی که به دیوار تکیه‌اش داده‌اند، قلیان‌های روی میز و پیرمردی که آن وسط ضرب گرفته است، آدم‌هایی که اگر در کوچه و خیابان آن‌ها را ببینی و بخواهی از روی ظاهر قضاوتشان کنی، شاید خیلی نتوانی به انقلاب و دفاع از مظلوم ربطشان بدهی (و البته که چه قضاوت بی‌‌ربطی)، اما حالا نشسته‌اند وسط قهوه‌خانه و شلنگ قلیان به دست، خوشحالی می‌کنند و مرگ‌ بر اسراییل می‌گویند و فریاد خیبر خیبر یا صهیون سرمی‌دهند. از این به بعد هرکه گفت مردم ایران از مقاومت خسته‌اند، همین فیلم را نشانش دهید. اصلا هرکه گفت موشک عامل تفرقه است، همین را نشانش دهید و بگویید از قضا عامل وفاق یعنی موشک. موشکی که در دفاع از مظلومی به هوا خواسته و به زمین نشستنش تثبیت اقتدار و امنیت ملی است. امین ماکیانی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل رسیدم میدون شهدا، جمعیتی که پرچم حزب الله، فلسطین و ایران در دست داشتند؛ الله اکبر و مرگ بر اسرائیل‌گویان جمع شده بودند. بین راه صدای بوق ماشین‌ها و نور چراغ‌شان هیجان و شور را بیشتر می‌کرد. جریان خون در رگ‌هایم با شنیدن این صداها بیشتر می‌شد. رفتم سمت جمعیت؛ یکی از رفقا شیرینی و شکلات خریده بود؛ صدایم کرد و ازم خواست که بین ماشین‌ها و مردم پخش کنم. مردم تبریک می‌گفتند و تشکر می‌کردند. بعضی‌ها هم مدام تکبیر می‌گفتند... الله اکبر الله اکبر رفتم سمت یک پیکان قدیمی به راننده که سن و سالی ازش گذشته بود شکلات تعارف کردم. تشکر کرد و پرسید: مناسبتش چیه؟ گفتم: حاجی با موشک اسرائیل رو زدیم! ذوق کرد؛ یک مشت شکلات برداشت. و گفت: ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل. بوق زد و رفت ولی شیرینی این جمله را هنوز هم حس می‌کنم: «ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل!» امیرمهدی جعفری چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینی امشب من خوردن داره... روی تراس نشسته بودند و حرف می‌زدند یک مرتبه صدای الله‌‌اکبرشان مرا به سمت آنها کشاند تا خواستم بپرسم چی شده، دستش را به سوی آسمان دراز کرد. - نگاه کن چه غرشی داشتند. اندوه بر چهره‌ی کارینا سایه انداخته بود. صدای مهیب موشک‌ها، قلبم را بلعیده بود. کارینا پرسید: حالا چی می‌شه!؟ انگار نمی‌شنیدیم. او فقط فیلم می‌گرفت. - بالاخره زدن، می‌دونستم می‌زنن، منتظرش بودم. گفتم: نگاه کن داره ازدل کوه درمیاد. - آره نوش جونشون . این دفعه کارینا فریاد زد. «الله اکبر» لبخندی ناخداگاه برچهره‌ام نقش بست. مثل پدرش صدایش بلند و رسا بود. زمان برایم بسیار فرخنده بود. از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. با خوشحالی گفتم: شیرینی امشب من خوردن داره. کارینا گفت: مامان به همین زودی پخت؟! - آره دخترم پخت. فروزان حسنوندی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از آغاز نور بود قسمت اول از وعده صادق یک تا دو زمین بارها چرخیده بود و ورق‌ها برگشته بود. سید رییسی و وزیرخارجه شهید شده بودند. اسماعیل هنیه را در تهران زده بودند و حالا هم سید عزیز و مجاهد مقاومت را زده بودند. از این همه ناکامی متوالی کم آورده بودم و شهادت سیدحسن نصرالله حتی از شهادت حاج قاسم هم برایم گرانتر تمام شده بود. همه‌ی هویت مقاومتم را از سیدحسن گرفته بودم که در جنگ ۳۳ روزه حوالی ۱۵ سالگی‌ام با آن صلابت رجز می‌خواند. لیست ترور اسراییل را نگاه می‌کردم و خط قرمزی که روی آن رخ کشیده بودند. همه‌ی فرماندهان ارشد حزب‌الله لبنان را زده بودند. باور کرده بودم دنیا سر تا پایش لجن است و ما هم دیگر در این دنیا هضم شده‌‌ایم. اینکه نمی‌زدیم و حزب‌الله هم مداوم شهید می‌داد و خون‌شان با خون فرماندهان و نیروهای سپاه قدس عجین شده بود مرا به این باور رسانده بود که حکما دیگر چیزی در چنته نداریم که نمی‌زنیم. تحلیل‌های در کمین‌نشسته‌های میز مذاکره هم مدام توی ذهنم رژه می‌رفت و گاهی به شک می‌افتادم که دیگر باید کوتاه بیایم و روی آرمان‌هایم را بپوشانم که این دوگانه‌ها دق‌مرگم نکند. دیروز عصر که خبر حمله‌ی ایران در اخبار بین‌المللی پخش شد و حتی مقصد را هم گفته بودند، دوباره سر برآوردم و به انتظار نشستم. جایی بحثمان بود با چند نفر که نوشتم: «اگه جنگ بشه، شما که تهش می‌رین جنگ. اینکه این همه بحث کردن نداره.» زندانی سیاسی ۱۴۰۱ بود. به قاعده‌ی احساس تکلیف می‌دانستم هر کسی که برای وطن احساس تکلیف کند تهش همراه می‌شود. همین لحظه همسر برادرم از پرند تماس گرفت که: «از اینجا زدن، همه مردم تو خیابون‌اند، از اونجا چه خبر؟» جواب دادم خبری نیست. توی گروه نوشتم: «زدن. بخدا زدن. از پرند زدن» و گوشی را رها کردم و رفتم روی پشت‌بام خانه. ده دقیقه منتظر ماندم خبری نشد و برگشتم. پایم به اتاق نرسیده، صدای غرش توی محل پیچید. به‌دو برگشتم به سمت حیاط و با دم‌پایی‌های لنگه‌به‌لنگه رفتم توی کوچه. خانواده هم دویدند به سمت کوچه. همه‌ی همسایه‌ها بیرون ریخته بودند. نور آسمان را روشن کرده بود از چند جهت. اول خیال کردم اسراییل زده، وقتی دیدم نور به سمت آسمان بالا می‌رود مطمئن شدم ما زده‌ایم. بی‌اختیار دست‌هایم را بالا بردم و دست زدم. «وای! وای! یا خدا! یاخدا! ما زدیم.» برادرم داد زد: «الله اکبر!» همسایه‌ها مرد و زن و بچه‌هایشان تکبیر می‌گفتند و فیلم می‌گرفتند. دو سه تا از زن‌ها و دخترهای همسایه‌ها چشم‌شان ترسیده بود. دست‌هایم را بالاتر بردم و توی هوا کف می‌زدم که به سهم خودم این ترس را بریزم. هنوز نورها توی آسمان می‌رقصیدند. یک‌باره از سمت جنوب غرش عظیم و نور عظیم آسمان را به آن وسعت روشن کرد. صورتی و یاسی و مهتابی، وسیع و عظیم و ما در سایه این نور عظیم و غرش بودیم. زیر لب گفتم: «الله نورالسماوات و الارض... از آغاز نور بود.» ادامه دارد... رعنا مرادی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از آغاز نور بود قسمت دوم به خانه برگشتم و موج فجازی غریق در نور را بالا و پایین کردم، از ایران تا فلسطین اشغالی نه! در دل مردمی که امیدشان ناامید شده بود در همه‌ی این دنیا. وعده‌ی صادق یک در برابر این عملیات ترقه‌بازی بود. همه‌ی موشک‌ها از گنبد آهنین رد شده و به هدف خورده بودند. دورتادور مناطق مسکونی تل‌آویو نور بود، وسیع و عظیم. تا سحر بیدار بودیم. همه‌مان، ما ایرانی‌ها و گروه‌های مقاومتی که ما حمایت می‌کردیم تنها فریادرس مظلومان این دنیای لجن هضم شده در جنایت اسراییل و آمریکا بودیم. این عظیم‌ترین وجه وجودی یک انسان شیعه بود که به انتظار منجی سر می‌کند. توی همان گروه همان هم‌وطن نوشته بود: «امیدوارم مثل عملیات طوفان الاقصی کاممون تلخ نشه. ولی یه جور زدن دیگه نمی‌شه مسخره کرد.» تا نیمه‌شب برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایم تماس می‌گرفتند و پیام می‌دادند که دیدی؟ تشویق‌شان کردم و با آب و تاب آن‌چه را دیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم. به‌شان گفتم: «فردا توی مدرسه اگر بچه‌ها ترسیده بودن، دلشون رو گرم کنید. بهشون جرات بدین که ما قوی هستیم و ما تنها کشوری هستیم که جلوی اینا ایستادیم. حتی اگر جنگ هم بشه، باید باهاشون بجنگیم تا شرشون رو از دنیا کم کنیم.» تا یک ساعت بعد موشک‌ها‌ روی زمین بند نبودم، بالاخره قرآن را باز کردم تا آیه ۳۵ سوره نور را دوباره بخوانم و آرام بگیرم. «خدا نور آسمانها و زمين است مَثَل نور او چون چراغ‌دانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشه‏‌اى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت‏ خجسته‌ی زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مى‌‏شود نزديك است روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد. روشنى بخشد، روشنى بر روى روشنى است‏. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مى‌كند و اين مثل‌ها را خدا براى مردم مى‏‌زند و خدا به هر چيزى داناست.» این همه‌ی چیزی بود که من در این شب دیده بودم. رعنا مرادی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شب تماشایی ‏نَصرُ مِنَ الله و فَتحٌ قرِيب... آسمان روز حال و هوایش تعریفی نداشت. بی‌رمق و بس کسل‌کننده بود همین وضع ادامه داشت تا حوالی ساعت ۱۹:۴۰ دقیقه که بی‌هوا دلم بد جور هوای خلوت کردن در همچین شب پائیزی با خودم را کرد. عزمم را جزم کردم، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون، آسمان غرق سکوت، گاهی هم یک نسیم خنک دستی به لای موهایم میکشید و نوازشی می‌کرد. دستم را در جیب شلوار پارچه‌ایم فرو بردم و گوشی ام را بیرون آوردم که مطابق روال همیشه میان راه حین پیاده‌روی گروه‌ها و کانال‌هایی که عضو هستم را چکی کرده باشم. شمرده شمرده قدم بر می‌داشتم و همین جور به نمایشگر تلفن و گاهی هم زیر چشمی به انتهای کوچه‌مان نگاهی می‌کردم در همین حس و حال یکدفعه صدایی مهیب، غرش‌کنان آسمان را فرا گرفت چنان صدایش بلند و رسا بود که توجهام را از نمایشگر گوشی دزدید و به خود جلب کرد. اولش فکر کردم که باران می‌خواهد بزند. کمی با خودم کلنجار رفتم که چرا لباس خوبی نپوشیدم و... اما بعد که به دقت و بیشتر به پرده سیاه آسمان نگاهم را دوختم ردهایی از نور و برق را می‌دیدم. از من توجه و از آسمان نمایش چیزی در هوا انگار می‌چرخید و آتش پرت می‌کرد و می‌رفت تعجب برم داشت! موشک است واقعا، خواب نمی‌بینم اما نه موشک پشت موشک پرتاب می‌شد، اینجاست که حس رجز خوانی گل می‌کند: آری ما لشکر عشقیم ما از نسل حاج قاسم و صیادها هستیم ثانیه‌ای نگذشت که ندای «الله اکبر» همسایگان و ساکنین در کوچه برخاست. چنان شور و هلهله‌ای رقم خورده که کوچه‌ای که در آن همیشه سکوت حرف اول را می‌زند طلسم‌اش شکست به یکباره پیر و جوان، مرد و زن و بچه با هر سنی که بخواهی در کوچه به نظاره ایستاده و قامت راست کرده بودند. جوری بود که یکی از شوق و شور می‌گفت، دیگری از نابودی و جنگ، یکی می‌ترسید و دیگری دلداری و انرژی مثبت می‌داد. اما من را نگو که همان نقطه اواسط کوچه سر جایم میخ کوب شده بودم انگار، روی لب‌هایم خنده گل کرده بود اما در گلو و قفسه سینه داغ و غصه این که جای شهیدان مقاومت‌مان واقعا برای دیدن این صحنه چه بد خالیست حس می‌شد. شب ۱۰ مهر ۱۴۰۳ عجب دیدنی و تماشایی بود چنان که در تاریخ می‌توان نوشت و آن را برای همگان روایت کرد. بی‌درنگ سریع رفتم باز در لابه‌لای کانال و گروه‌های پیام‌رسانی و به دنبال آمار و منتظر این بودم که تلفات و آسیب‌هایش چه می‌تواند باشد. اما فراموش نکردم دقیقه‌ی این جمله معروف ما بچه انقلابی‌ها «بـا آل عَـلی هَـر کـه در اُفـتاد ، وَر افـتاد». امیرحسین کوهنورد سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بعد از سیدحسن کم‌حرف‌ شده‌ام. میل حرف زدن با کسی را ندارم. این چند روز بعد از شهادت سیدحسن نصرالله‌ غم و غصه‌ام گرفته. مدام توی گوشی موبایلم، کانال‌ها و گروه‌های خبری را پیگیری می‌کنم. از دیر جواب دادن و اقدام عملی عصبانی‌ام که آن حرامی‌ها، به راحتی رهبران مقاومت را می‌کشند و مردم عادی فلسطین و لبنان و یمن و سوریه را. بعد از اذان مغرب خبر می‌پیچد که قرار است ایران بزند. چشمم ترسیده و دیگر باور نمی‌کنم. گوشی برادرم زنگ می‌خورد و از توی هال صدای محمد‌طاها هشت ساله برادرزاه‌‌م را از بلندگو می‌شنوم که می‌گوید عمو رضا از از اینجا و پرند دارن موشک میزنن به اسراییل. و پشت بند شعار می‌دهد که ایلاش کو اولاش کو ایران سیلا سیلاش کو. می‌دوم توی حیاط و روی راه راه‌پله و پشت‌بام می‌روم. هر چه نگاه می‌کنم خبری نیست. همانجا روی راه پله می‌نشینم و توی خبرهای مجازی غرق می‌شوم. خبرها از شروع عملیات موشکی می‌گوید. به چند دقیقه نمی‌رسد که صدای بلند و وحشتناکی از پشت سرم بلند می‌شوم. از ترسم فکر می‌کنم که اسراییل حمله کرده، جرئت نمی‌کنم آسمان را نگاه کنم. با ترس و هیجان جیغ می‌زنم و با فریاد پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌روم و توی هال میدوم. بلند می‌گویم: زن زن وخدا زن. بقیه هول می‌کنند و دوباره با آنها توی کوچه می‌دوم. همسایه‌ها توی کوچه می‌ریزند. تازه آسمان را می‌بینم و می‌فهمم خودمان زده‌ایم و نه آنها. هیجان زده‌ام. با خواهرم پشت سر هم الله اکبر می‌گوییم. صدای گریه‌ی دختر بچه‌ی همسایه و تشر مادرش به او می‌آید که طوری نمیشه نترس. شلیک موشک‌ها را از فاصله‌ی خیلی نزدیک می‌بینم. چه صدا و تصویر با شکوه و زیبایی مقابل نگاهم نقش بسته. غرش موشک‌های پشت سر هم. دقیقا مثل فیلم و عکس‌هایی که از نزدیکی موشکباران‌ها دیده‌ام. احساس غرور می‌کنم، اما چیزی به دلم چنگ می‌اندازد. یاد نبودن سیدحسن رهبر دوم مقاومت می‌افتم. کاش بود و بعد از این موشکباران با آن هیبت و ابهتش سخنرانی می‌کرد و آن حرامی‌ها را تهدید. کاش فقط یک هفته زودتر این موشک‌ها را می‌زدیم. فریبا مرادی‌نسب چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بدتر از جنگ هشت، نه ساله بودم که جنگ عراق و ایران به شهرها کشیده شد. تا چند سال پیش کابوس جنگ رهایم نمی‌کرد و سالی یکی دوبار کابوس بمباران، روح و روانم را حتی برای چندساعتی هم که شده، بهم می‌ریخت. از جنگ بدم می‌آید. از کشتن و آوارگی و یتیم ماندن کودکان و بی‌سرپناهی می‌ترسم. نه برای خودم بلکه برای تمام مردم و کودکان سرزمینم. دوست ندارم حس بدی که از جنگ بر تاروپود تنم باقی مانده، کودکان سرزمینم و کودکان بی‌پناه دیگر تجربه‌اش کنند. اما گاهی اوقات باید تجربه کرد یا مجبوریم تجربه کنیم تا چیزهای بدتر از جنگ را تجربه نکنیم. مثل تحقیر شدن، مثل بی‌خیال شدن، مثل از خدا بی‌خبر شدن، مثل نشنیدن صدای مظلوم. آن موقع است که جنگ باید باشد. هر روز نیست که خبری از فلسطین و لبنان نباشد. توی گروه‌ها نیست کودکانی که خیلی عادی خاک می‌شوند و صدایی رسا از کسی بر نمی‌آید. توی این یکی دو ماه که هربار خبر شهادت هم وطن‌های خودمان و سران مقاومت فلسطین را می‌شنویم، احساس بدی به همه‌ی ما وارد شد از اینکه با وقاحت تمام کارشان را پیش می‌برند و به ریش همه می‌خندند . از خدا خواستم که این فراموشی مطلق را از روح و روان همه‌ی ما و مردم جهان بردارد. چرا عادی به زندگیمان ادامه می‌دهیم، چرا مردن هزاران نفر برایمان عادی شده، واقعا چرا؟ توی گروه‌ها خیلی‌ها ناامید شده بودند که چرا هیچ کاری نمی‌کنیم. انگار همه سرد و سِر شده باشیم... اما دیروز، سرشب دخترم برای دیدن ماشین حساب پسر عمه‌اش توی کوچه رفته بود و همان موقع موشک‌ها را دیده بود. با ترس و گریان از پله‌ها بالا آمد و بغلم کرد و گفت مامان اسراییل حمله کرده، همان موقع مشغول تمیز کردن اتاق همیشه به هم ریخته بچه‌ها بودم و صدای غرشی را شنیدم اما فکر نمی‌کردم که صدای پرتاب موشک باشد. تلویزیون را روشن کردم و فهمیدم که حمله از طرف ما بوده، هم‌زمان صدای الله و اکبر همسایه‌ها بلند شد، خواهرم زنگ زد و با ذوق تمام گفت از روی تراس منزلشان دیده است که موشک‌ها در آسمان بوده‌اند. فکر کنم از سرد شدن و سر شدن خلاص شدیم و جان تازه‌ای گرفتیم. خیلی خوشحال شدم از اینکه این بار هم سربلند شدیم. این‌بار باز هم، همه فهمیدند که ما با بقیه فرق داریم و ما ایرانی هستیم، همچنان ایستاده و با غیرت. واقعا ما با همه فرق داریم. فاطمه بسطامی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 زمزمی از نور ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم» به دنبالش من هم پیاده شدم. آسمانِ ابری خرم‌آباد را نگاه می‌کردیم، به دنبال ردی از موشک‌ها. قلبم تند تند می‌زد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمی‌افتاد. بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش» مرد جوانی جلوتر از ما راه می‌رفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشی‌اش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشین‌ها هم ترمز زدند که چند ثانیه‌ای آسمان را ببینند. موشک‌ها یکی پس از دیگری از دل کوه‌های خرم‌آباد شلیک‌ می شدند، بالا می‌رفتند و پشت ابرها ناپدید می‌شدند. یک موتوری که راننده‌اش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق می‌زد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد. رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشک‌ها در اسرائیل را نشان می‌داد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من می‌داد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود! تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشک‌ها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود... معصومه عباسی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestanir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
از آغاز نور بود .mp3
11.56M
📌 🎧 🎵 از آغاز نور بود با صدای: لیلا محمدی رعنا مرادی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان لرستان @artlorestanir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا